عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
ترا نادیده مهرت بر گرفتم
به خود سر با تو کاری در گرفتم
مرا از وصلِ تو خیری نصیب است
به فالِ فرّخ این اختر گرفتم
دعا گفتم، زمین بوسیدم اوّل
به یادت هر کجا ساغر گرفتم
به بویِ نافۀ زلفت صبا را
قدم از دیده در گوهر گرفتم
ز آتش خانۀ سودایِ عشقت
تنورِ سینه در اخگر گرفتم
ازین پیش ار خطایی کردم آن رفت
به پیمانِ تو عهد از سر گرفتم
سر از کویت نخواهم برد دانم
که این عشق از سرِ دیگر گرفتم
مرا تا از سر این سودا در آید
دل از جانِ نزاری برگرفتم
به خود سر با تو کاری در گرفتم
مرا از وصلِ تو خیری نصیب است
به فالِ فرّخ این اختر گرفتم
دعا گفتم، زمین بوسیدم اوّل
به یادت هر کجا ساغر گرفتم
به بویِ نافۀ زلفت صبا را
قدم از دیده در گوهر گرفتم
ز آتش خانۀ سودایِ عشقت
تنورِ سینه در اخگر گرفتم
ازین پیش ار خطایی کردم آن رفت
به پیمانِ تو عهد از سر گرفتم
سر از کویت نخواهم برد دانم
که این عشق از سرِ دیگر گرفتم
مرا تا از سر این سودا در آید
دل از جانِ نزاری برگرفتم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
تا ساکنِ کنجِ محنت آبادم
هرگز نفسی نرفتی از یادم
قدرِ شبِ وصلِ تو ندانستم
دور از تو به روزِ محنت افتادم
سیر از غمِ تو نمی شوم با آنک
بر کند غمت ز بیخ بنیادم
فریاد برم به شحنه از جورت
زیرا که نمی رسی به فریادم
نومید نمی شود دلم از تو
از بندگی جز از تو آزادم
توگر به جمال رشک شیرینی
من نیز به محنت تو فرهادم
امروز نزاری ام که از زاری
گر آه کنم بمی برد بادم
از تو گله چون کنم معاذ الله
همواره ز بخت خویش ناشادم
هرگز نفسی نرفتی از یادم
قدرِ شبِ وصلِ تو ندانستم
دور از تو به روزِ محنت افتادم
سیر از غمِ تو نمی شوم با آنک
بر کند غمت ز بیخ بنیادم
فریاد برم به شحنه از جورت
زیرا که نمی رسی به فریادم
نومید نمی شود دلم از تو
از بندگی جز از تو آزادم
توگر به جمال رشک شیرینی
من نیز به محنت تو فرهادم
امروز نزاری ام که از زاری
گر آه کنم بمی برد بادم
از تو گله چون کنم معاذ الله
همواره ز بخت خویش ناشادم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
دگر باره پیرانه سر درفتادم
به چنگالِ شوخی دگر درفتادم
گذر بر صراطِ رهِ عشق کردم
بلغزید پایم ز سر در فتادم
ز بس کآرزومند بودم به شیرین
ز بی طاقتی با شکر درفتادم
ملامت مکن گو مشنِّع ز خوبان
حذر کن که من معتبر درفتادم
به چاه زنخدانِ یوسف جمالی
ز دستِ دلِ بی خبر درفتادم
چه برمن برفت از قضا ای عزیزان
که بی اختیار از قدر درفتادم
صوابِ شما احتیاط است اگر من
به دامِ خطا و خطر درفتادم
از آن شد چنین روزگارِ نزاری
به زاری که بی سیم و زر درفتادم
به چنگالِ شوخی دگر درفتادم
گذر بر صراطِ رهِ عشق کردم
بلغزید پایم ز سر در فتادم
ز بس کآرزومند بودم به شیرین
ز بی طاقتی با شکر درفتادم
ملامت مکن گو مشنِّع ز خوبان
حذر کن که من معتبر درفتادم
به چاه زنخدانِ یوسف جمالی
ز دستِ دلِ بی خبر درفتادم
چه برمن برفت از قضا ای عزیزان
که بی اختیار از قدر درفتادم
صوابِ شما احتیاط است اگر من
به دامِ خطا و خطر درفتادم
از آن شد چنین روزگارِ نزاری
به زاری که بی سیم و زر درفتادم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۸
چنان به رویِ تو هر بامداد دل شادم
که می برد غم و شادی زمانه از یادم
اگر چه بوس و کناری نمی شود حاصل
ز گوشه هایِ دو چشمت به یک نظر شادم
مگر ز چشمِ تو از هر چه مست بیزارم
مگر ز قّدِ تو از هر چه هست آزادم
چو بخت معتکفِ آستانت بودم و هجر
چو خاک بر سرِ کویِ تو داد بر بادم
همین که عشق اساسِ محبّت تو نهاد
یقین شدم که غمت می کَند ز بنیادم
نزاریا چو پری باش ز آدمی پنهان
که نیست مردمی اندر قبیلۀ آدم
که می برد غم و شادی زمانه از یادم
اگر چه بوس و کناری نمی شود حاصل
ز گوشه هایِ دو چشمت به یک نظر شادم
مگر ز چشمِ تو از هر چه مست بیزارم
مگر ز قّدِ تو از هر چه هست آزادم
چو بخت معتکفِ آستانت بودم و هجر
چو خاک بر سرِ کویِ تو داد بر بادم
همین که عشق اساسِ محبّت تو نهاد
یقین شدم که غمت می کَند ز بنیادم
نزاریا چو پری باش ز آدمی پنهان
که نیست مردمی اندر قبیلۀ آدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
به فلک می رسد از فرقتِ تو فریادم
تا نگویی که من از بندِ غمت آزادم
بی تو بر رویِ همه خلقِ جهان بستم در
لیکن از دیده بسی خونِ جگر بگشادم
دل تو داری و هنوزم طمعِ وصلی هست
اندرین صحبت از آن جان به تو بفرستادم
گر به زنجیرِ بلا بسته نبودی پایم
به دو چشم آمد می باز نمی استادم
بارها در دلم اندیشه کنم تا توبه من
چون فتادی و من آخر به تو چون افتادم
بر من از بهرِ تو بی دادِ همه خلق رواست
به قیامت بدهد قایم داور دادم
به پریشانیِ خاطر ز تو برگردم نه
جمع می باش که بر جورِ تو دل بنهادم
شور در خاطرم افکند لبِ شیرینت
ظاهر آن است که شوریده تر از فرهادم
نیست بی یادِ تو جام که بر کف گیرم
بی تو گر باده خورم زهرِ هلاهل بادم
می زنم بر سر و می گویم و می گریم زار
یادِ آن کس که نرفته ست دمی از یادم
به حدیثی که ز احوالِ نزاری پرسی
گر چه می میرم از اندوهِ تو هم دل شادم
تا نگویی که من از بندِ غمت آزادم
بی تو بر رویِ همه خلقِ جهان بستم در
لیکن از دیده بسی خونِ جگر بگشادم
دل تو داری و هنوزم طمعِ وصلی هست
اندرین صحبت از آن جان به تو بفرستادم
گر به زنجیرِ بلا بسته نبودی پایم
به دو چشم آمد می باز نمی استادم
بارها در دلم اندیشه کنم تا توبه من
چون فتادی و من آخر به تو چون افتادم
بر من از بهرِ تو بی دادِ همه خلق رواست
به قیامت بدهد قایم داور دادم
به پریشانیِ خاطر ز تو برگردم نه
جمع می باش که بر جورِ تو دل بنهادم
شور در خاطرم افکند لبِ شیرینت
ظاهر آن است که شوریده تر از فرهادم
نیست بی یادِ تو جام که بر کف گیرم
بی تو گر باده خورم زهرِ هلاهل بادم
می زنم بر سر و می گویم و می گریم زار
یادِ آن کس که نرفته ست دمی از یادم
به حدیثی که ز احوالِ نزاری پرسی
گر چه می میرم از اندوهِ تو هم دل شادم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
یادِ آن کس که نرفته ست دمی از یادم
شادیِ جان کسی کز غم او دل شادم
نازنینی که اگر سرو چو گل در قدمش
می فتد می رود از پیش که من آزادم
آشتی می کند و جنگ ز سر می گیرد
ناشنو می کند و می شنود فریادم
گر به دیدارِ من آید بکشم در پایش
جانِ شیرین که چو فرهاد فدایش بادم
یک نظر کردم و در دستِ ملامت ماندم
یک قدم رفتم و در دامِ بلا افتادم
خود قضا را نظرم بر طرفی می افتد
که دلم می رود ار دیده ز هم بگشادم
غمِ فرزندِ کسان چند خورم واویلاه
تا من از مادرِ فطرت به چه طالع زادم
تا چرا منع همی کرد ز مطرب پدرم
تا چرا چنگ نیاموخت مرا استادم
جگرم خون شد و باطن به کسی ننمودم
ظاهرش آن که ز سر شیفتگی بنهادم
ایّها النّاس چه حاصل ز نصیحت کردن
که ازین گوش بدان می گذرد چون بادم
چند گویند نزاری بنه از سر سودا
هر چه آید به سرم تن به قضا در دادم
شادیِ جان کسی کز غم او دل شادم
نازنینی که اگر سرو چو گل در قدمش
می فتد می رود از پیش که من آزادم
آشتی می کند و جنگ ز سر می گیرد
ناشنو می کند و می شنود فریادم
گر به دیدارِ من آید بکشم در پایش
جانِ شیرین که چو فرهاد فدایش بادم
یک نظر کردم و در دستِ ملامت ماندم
یک قدم رفتم و در دامِ بلا افتادم
خود قضا را نظرم بر طرفی می افتد
که دلم می رود ار دیده ز هم بگشادم
غمِ فرزندِ کسان چند خورم واویلاه
تا من از مادرِ فطرت به چه طالع زادم
تا چرا منع همی کرد ز مطرب پدرم
تا چرا چنگ نیاموخت مرا استادم
جگرم خون شد و باطن به کسی ننمودم
ظاهرش آن که ز سر شیفتگی بنهادم
ایّها النّاس چه حاصل ز نصیحت کردن
که ازین گوش بدان می گذرد چون بادم
چند گویند نزاری بنه از سر سودا
هر چه آید به سرم تن به قضا در دادم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
آن شب که وداعِ یار کردم
عزمِ سفر اختیار کردم
در بر همه شب لبش مکیدم
وز نی شکر اعتبار کردم
تا وقتِ نماز طوقِ گردن
زان گیسویِ مشک بار کردم
چندین مستی و بی قراری
زان نرگسِ پُر خمار کردم
بر خرمنِ گل بسی مراغه
تا روز به رغمِ خار کردم
لعلش به ستیزۀ رقیبان
دندان بزدم فگار کردم
هنگامِ رحیل بس که فریاد
از گردشِ روزگار کردم
دل خون شد و خون به سر برآمد
آن دم که ازو کنار کردم
برخاست به زیر پای او گِل
بس کز مژه خون نثار کردم
یادِ سرِ دستِ پر نگارش
جان در سرِ آن نگار کردم
دیّار ندیده ام خبر گوی
تا رحلت از آن دیار کردم
بس ناله که چون نزاریِ زار
از دردِ فراقِ یار کردم
عزمِ سفر اختیار کردم
در بر همه شب لبش مکیدم
وز نی شکر اعتبار کردم
تا وقتِ نماز طوقِ گردن
زان گیسویِ مشک بار کردم
چندین مستی و بی قراری
زان نرگسِ پُر خمار کردم
بر خرمنِ گل بسی مراغه
تا روز به رغمِ خار کردم
لعلش به ستیزۀ رقیبان
دندان بزدم فگار کردم
هنگامِ رحیل بس که فریاد
از گردشِ روزگار کردم
دل خون شد و خون به سر برآمد
آن دم که ازو کنار کردم
برخاست به زیر پای او گِل
بس کز مژه خون نثار کردم
یادِ سرِ دستِ پر نگارش
جان در سرِ آن نگار کردم
دیّار ندیده ام خبر گوی
تا رحلت از آن دیار کردم
بس ناله که چون نزاریِ زار
از دردِ فراقِ یار کردم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
بگذاشتمت جانا ناکام و سفر کردم
بی رویِ تو از دیده خونابه به در کردم
در چشمِ منی گویی بنشسته که پندارم
رویِ تو همی بینم در هر چه نظر کردم
هر جا که تهی کردم بر یادِ لبت جامی
از دیده دگر بارش پر خونِ جگر کردم
چون هیچ نماند از من اکنون ز که می ترسم
مجنون شده ام مجنون از عقل حذر کردم
از دستِ ملامت گر روی از تو نگردانم
گو تیر بزن حاسد کز سینه سپر کردم
تو خسروِ خوبانی من شیفته فرهادم
با هم چو تو شیرینی ابری شکر کردم
مقصود رضایِ تو نه وایۀ خود دارم
تا با تو در افتادم از خویش گذر کردم
از غمزۀ جادویت دینی دگر آوردم
وز طاقِ ابرویت محرابِ دگر کردم
در خفیه نزاری را گر راز همی گفتم
اکنون همه عالم را زین کار خبر کردم
بی رویِ تو از دیده خونابه به در کردم
در چشمِ منی گویی بنشسته که پندارم
رویِ تو همی بینم در هر چه نظر کردم
هر جا که تهی کردم بر یادِ لبت جامی
از دیده دگر بارش پر خونِ جگر کردم
چون هیچ نماند از من اکنون ز که می ترسم
مجنون شده ام مجنون از عقل حذر کردم
از دستِ ملامت گر روی از تو نگردانم
گو تیر بزن حاسد کز سینه سپر کردم
تو خسروِ خوبانی من شیفته فرهادم
با هم چو تو شیرینی ابری شکر کردم
مقصود رضایِ تو نه وایۀ خود دارم
تا با تو در افتادم از خویش گذر کردم
از غمزۀ جادویت دینی دگر آوردم
وز طاقِ ابرویت محرابِ دگر کردم
در خفیه نزاری را گر راز همی گفتم
اکنون همه عالم را زین کار خبر کردم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
شبِ فراق که بی رغبتی سفر کردم
نبود فایده هر چند من حذر کردم
به اختیار نکردم ز خدمتِ تو سفر
بلی ضرورتِ تکلیف بود اگر کردم
ز سوزِ سینه به هر منزلی که بگذشتم
به خونِ دل ز رهِ دیده خاک تر کردم
سزا بداد مرا گوش مال فرقت تو
به یک دو هفته که از خدمتت سفر کردم
دمی ز فکرِ تو خالی نبوده ام والله
گمان مبر که مگر با تو دل دگر کردم
سخن به نامِ تو گفتم اگر سخن گفتم
نظر به رویِ تو کردم اگر نظر کردم
صبا به گردِ من اندر مراجعت نرسد
سمندِ توسنِ شوق ترا چو بر کردم
به زخمِ تیرِ ملامت سپر نیندازم
چو تیغ سینه به پیش بلا سپر کردم
کفایت است جنونِ مرا ملامتِ خلق
که من به سعیِ ملامت بسی بتر کردم
مرا نزاریِ دیوانه خوان و ننگ مدار
که نامِ عقل به دیوانگی سمر کردم
نبود فایده هر چند من حذر کردم
به اختیار نکردم ز خدمتِ تو سفر
بلی ضرورتِ تکلیف بود اگر کردم
ز سوزِ سینه به هر منزلی که بگذشتم
به خونِ دل ز رهِ دیده خاک تر کردم
سزا بداد مرا گوش مال فرقت تو
به یک دو هفته که از خدمتت سفر کردم
دمی ز فکرِ تو خالی نبوده ام والله
گمان مبر که مگر با تو دل دگر کردم
سخن به نامِ تو گفتم اگر سخن گفتم
نظر به رویِ تو کردم اگر نظر کردم
صبا به گردِ من اندر مراجعت نرسد
سمندِ توسنِ شوق ترا چو بر کردم
به زخمِ تیرِ ملامت سپر نیندازم
چو تیغ سینه به پیش بلا سپر کردم
کفایت است جنونِ مرا ملامتِ خلق
که من به سعیِ ملامت بسی بتر کردم
مرا نزاریِ دیوانه خوان و ننگ مدار
که نامِ عقل به دیوانگی سمر کردم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
شبانِ تا به سحر گردِ شهر می گردم
کسی نکرد ازین بی خودی که من کردم
به اختیار گدا دل به پادشاه دهد
به دستِ خود چه بلا با سر خود آوردم
غم نمی خورد آن کس که در محبّتِ او
هزار شربتِ خونابۀ جگر خوردم
به دشمنم چه توقّع که بی گناه از دوست
نمی کنم گله امّا بسی بیازردم
خجل نمی شوم از طعنۀ فسرده دلان
به زمهریر نمی باشدی عجب سردم
دلی چو آهن و چشمی چو سنگ می نگرید
که زخمِ تیرِ ملامت نمی کند دردم
به بازداشتن از کویِ دوست رغمِ مرا
رقیب دعویِ دفعی دگر کند هر دم
مگر وقوف ندارد که من به خلوتِ او
چنان روم که نبیند مگر صبا گردم
مخالفان به جفا گر مبالغت بکنند
اگر وفا نکنم عهدِ دوست نامردم
نمی توانم از او بازگشت اگر کارم
به جان رسد که به خونِ دلش بپروردم
به اعتقاد نزاری که بر نگردم ازو
وگر رضا دهد از اعتقاد برگردم
کسی نکرد ازین بی خودی که من کردم
به اختیار گدا دل به پادشاه دهد
به دستِ خود چه بلا با سر خود آوردم
غم نمی خورد آن کس که در محبّتِ او
هزار شربتِ خونابۀ جگر خوردم
به دشمنم چه توقّع که بی گناه از دوست
نمی کنم گله امّا بسی بیازردم
خجل نمی شوم از طعنۀ فسرده دلان
به زمهریر نمی باشدی عجب سردم
دلی چو آهن و چشمی چو سنگ می نگرید
که زخمِ تیرِ ملامت نمی کند دردم
به بازداشتن از کویِ دوست رغمِ مرا
رقیب دعویِ دفعی دگر کند هر دم
مگر وقوف ندارد که من به خلوتِ او
چنان روم که نبیند مگر صبا گردم
مخالفان به جفا گر مبالغت بکنند
اگر وفا نکنم عهدِ دوست نامردم
نمی توانم از او بازگشت اگر کارم
به جان رسد که به خونِ دلش بپروردم
به اعتقاد نزاری که بر نگردم ازو
وگر رضا دهد از اعتقاد برگردم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
منم که قبلۀ جان با جمالت آوردم
همین که نامِ تو گفتند حالت آوردم
ترا ندیده هنوز آشنا بدم یعنی
که عشق روز ازل بر جمالت آوردم
به حکمِ شرع مرا با تو بر دلی دعوی ست
که تن ز چاهِ زنخ دان به خالت آوردم
ضعیف گشتم و با خاطرم نطق زد عشق
بدیهه گفت کنون با کمالت آوردم
میانِ صبر و خیالت مقالتی شد و من
ز جانبین سخن با وصالت آوردم
به پیشِ دشمنِ من گفته ای که من باری
ز دوستیِ فلانی ملالت آوردم
نخست روز که گفتی نزاری آن تو نیست
یقین نبودم و شک بر محالت آوردم
همین که نامِ تو گفتند حالت آوردم
ترا ندیده هنوز آشنا بدم یعنی
که عشق روز ازل بر جمالت آوردم
به حکمِ شرع مرا با تو بر دلی دعوی ست
که تن ز چاهِ زنخ دان به خالت آوردم
ضعیف گشتم و با خاطرم نطق زد عشق
بدیهه گفت کنون با کمالت آوردم
میانِ صبر و خیالت مقالتی شد و من
ز جانبین سخن با وصالت آوردم
به پیشِ دشمنِ من گفته ای که من باری
ز دوستیِ فلانی ملالت آوردم
نخست روز که گفتی نزاری آن تو نیست
یقین نبودم و شک بر محالت آوردم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
چندان که در سلوک ز خود پیش تر شدم
هر بار زنده باز به جانی دگر شدم
چون بازِ چشم دوخته بودم به دستِ شاه
خوش خوش به روشنایی او دیده ور شدم
از تنگ نایِ هستیِ خود چون مجال نیست
تا پادشه نزول کند من به در شدم
خود هیچ کس نگفت که آخر مگر کسی
در پرده دیده ام که چنین پرده در شدم
آشفته مغز بودم و شوریده سر بسی
در هر زمان به مستی و رندی سمر شدم
هرگز به روزگارِ جوانی نبوده ام
دیوانه تر ازین که به پیرانه سر شدم
گفتم گذر کنم به کنارِ محیطِ عشق
خود آب درگذشت ز سر تا خبر شدم
تا بوده ام تتبّع عشّاق کرده ام
نه بر مجاز پس رو عقل و نظر شدم
لیلی ز در درآمد و مجنون ز هوش رفت
گل با چمن رسید وز بلبل بتر شدم
فرهاد وار شورِ نزاری جهان گرفت
شیرین سخن چنین ز لبِ چون شکر شدم
هر بار زنده باز به جانی دگر شدم
چون بازِ چشم دوخته بودم به دستِ شاه
خوش خوش به روشنایی او دیده ور شدم
از تنگ نایِ هستیِ خود چون مجال نیست
تا پادشه نزول کند من به در شدم
خود هیچ کس نگفت که آخر مگر کسی
در پرده دیده ام که چنین پرده در شدم
آشفته مغز بودم و شوریده سر بسی
در هر زمان به مستی و رندی سمر شدم
هرگز به روزگارِ جوانی نبوده ام
دیوانه تر ازین که به پیرانه سر شدم
گفتم گذر کنم به کنارِ محیطِ عشق
خود آب درگذشت ز سر تا خبر شدم
تا بوده ام تتبّع عشّاق کرده ام
نه بر مجاز پس رو عقل و نظر شدم
لیلی ز در درآمد و مجنون ز هوش رفت
گل با چمن رسید وز بلبل بتر شدم
فرهاد وار شورِ نزاری جهان گرفت
شیرین سخن چنین ز لبِ چون شکر شدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
من همان مستم و شوریده کز اوّل بودم
تا نبودم به تو مشغول معطّل بودم
گر بریدم ز تو بی تو به خطا معذورم
زان که موقوفِ محالاتِ مخیّل بودم
چشم اگر باز کنی باز شود از تو به تو
من اگر جز به تو دیدم به تو احول بودم
گر نبودم به رخت ناظر و حاضر به وجود
به خیالت به خیالت که مغفّل بودم
مردمان گر ز تو گویند که بودم خرسند
نه چنان است ولی معترفم بل بودم
من کی ام با تو و بی تو نتوانم بودن
در میان هم نتوان گفت مزلزل بودم
هرگز از حلقۀ عشّاق نبودم بیرون
بلکه در سلسلۀ عشق مسلسل بودم
دوش عشق آمد و در گوشِ نزاری می گفت
که ز مبدایِ ازل بر تو موکَّل بودم
گفتم آری من و تو هر دو ز یک معراجیم
تو به وحی آمدی و من ز تو مرسل بودم
تا نبودم به تو مشغول معطّل بودم
گر بریدم ز تو بی تو به خطا معذورم
زان که موقوفِ محالاتِ مخیّل بودم
چشم اگر باز کنی باز شود از تو به تو
من اگر جز به تو دیدم به تو احول بودم
گر نبودم به رخت ناظر و حاضر به وجود
به خیالت به خیالت که مغفّل بودم
مردمان گر ز تو گویند که بودم خرسند
نه چنان است ولی معترفم بل بودم
من کی ام با تو و بی تو نتوانم بودن
در میان هم نتوان گفت مزلزل بودم
هرگز از حلقۀ عشّاق نبودم بیرون
بلکه در سلسلۀ عشق مسلسل بودم
دوش عشق آمد و در گوشِ نزاری می گفت
که ز مبدایِ ازل بر تو موکَّل بودم
گفتم آری من و تو هر دو ز یک معراجیم
تو به وحی آمدی و من ز تو مرسل بودم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
باز رسیدم جمالِ دوست بدیدم
وز لبِ شیرینِ او به کام رسیدم
در عرصاتِ شبِ فراق معیّن
روزِ قیامت هزار بار بدیدم
باز نیارم به صد هزار زبان گفت
آن چه من از جورِ روزگار کشیدم
تا همه روها کنم به روی دل آرام
گوشۀ عزلت ز کاینات گزیدم
گر بگذارد زمانه مدّتِ باقی
کنجی و یاری نشست و جامِ نبیدم
قامتِ او دیدم و قامتِ خود را
در همه آفاق صور عشق دمیدم
باز نگویم که بر زبان نتوان راند
آن چه به گوشِ مکاشفات شنیدم
عاقبتم چون نسیجِ جند ره دادند
بر خود اگرچه چو کرمِ پیله تنیدم
بالغِ دردم که در مشیمۀ فطرت
شیر ز پستان بدوِ کون مکیدم
ماءِ معین بود چون ز چشمۀ حیوان
بالله اگر بشنی وگرنه شمیدم
بیش نگویم ز نام و ننگِ نزاری
عاقبت از نام و ننگِ او برهیدم
وز لبِ شیرینِ او به کام رسیدم
در عرصاتِ شبِ فراق معیّن
روزِ قیامت هزار بار بدیدم
باز نیارم به صد هزار زبان گفت
آن چه من از جورِ روزگار کشیدم
تا همه روها کنم به روی دل آرام
گوشۀ عزلت ز کاینات گزیدم
گر بگذارد زمانه مدّتِ باقی
کنجی و یاری نشست و جامِ نبیدم
قامتِ او دیدم و قامتِ خود را
در همه آفاق صور عشق دمیدم
باز نگویم که بر زبان نتوان راند
آن چه به گوشِ مکاشفات شنیدم
عاقبتم چون نسیجِ جند ره دادند
بر خود اگرچه چو کرمِ پیله تنیدم
بالغِ دردم که در مشیمۀ فطرت
شیر ز پستان بدوِ کون مکیدم
ماءِ معین بود چون ز چشمۀ حیوان
بالله اگر بشنی وگرنه شمیدم
بیش نگویم ز نام و ننگِ نزاری
عاقبت از نام و ننگِ او برهیدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
هزار شکر که خود را امیدوار بدیدم
شراب در سر و سر در کنارِ یار بدیدم
میانِ مجمعِ یاران به کامِ دل بنشستم
بهشتِ نقد به دنیا در آشکار بدیدم
شرابِ وصل بنوشم چو جامِ هجر چشیدم
به دیده باز نهم گل چو زخمِ خار بدیدم
یه یک دو مه که سفر کردم آن مشقّت و محنت
به من رسید که دوزخ هزار بار بدیدم
به هر نفس که زدم در فراقِ دوست به غربت
قیامتی دگر از جورِ روزگار بدیدم
گرم قضا بگذارد دگر به چشمِ تفرّج
نظر به کس نکنم آنچ از انتظار بدیدم
چو کویِ دوست ندیدم به هیچ ملک مقامی
به هر بلاد بگشتم به هر دیار بدیدم
بتا به شکر سزد گر ز سجده بر نکنم سر
که بارِ دیگرت از فضلِ کردگار بدیدم
به حسن غرّه مشو کاین دو هفته بیش نباشد
بدین قدر که رسیدم چنین هزار بدیدم
ز نوش دارویِ لب کن علاقِ جانِ نزاری
همین دواست که نبض ش به اختیار بدیدم
شراب در سر و سر در کنارِ یار بدیدم
میانِ مجمعِ یاران به کامِ دل بنشستم
بهشتِ نقد به دنیا در آشکار بدیدم
شرابِ وصل بنوشم چو جامِ هجر چشیدم
به دیده باز نهم گل چو زخمِ خار بدیدم
یه یک دو مه که سفر کردم آن مشقّت و محنت
به من رسید که دوزخ هزار بار بدیدم
به هر نفس که زدم در فراقِ دوست به غربت
قیامتی دگر از جورِ روزگار بدیدم
گرم قضا بگذارد دگر به چشمِ تفرّج
نظر به کس نکنم آنچ از انتظار بدیدم
چو کویِ دوست ندیدم به هیچ ملک مقامی
به هر بلاد بگشتم به هر دیار بدیدم
بتا به شکر سزد گر ز سجده بر نکنم سر
که بارِ دیگرت از فضلِ کردگار بدیدم
به حسن غرّه مشو کاین دو هفته بیش نباشد
بدین قدر که رسیدم چنین هزار بدیدم
ز نوش دارویِ لب کن علاقِ جانِ نزاری
همین دواست که نبض ش به اختیار بدیدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
اندر دو کون جانا بی تو طرب ندیدم
دیدم بسی عجایب چون تو عجب ندیدم
من بر دریچۀ دل بس گوشِ جان نهادم
بی حد سخن شنیدم امّا دو لب ندیدم
ای ساقیِ گزیده مانندت این دو دیده
اند عجبم نیابد ، اندر عرب ندیدم
گویند سوزِ آتش باشد نصیب کافر
محروق از آتش تو جز بولهب ندیدم
بر بنده ناگهانی کردی نثار رحمت
جز لطفِ بی حدِ تو او را سبب ندیدم
هم شمس و هم قمر تو هم نور و هم بصر تو
ای مادر و پدر تو جز تو نسب ندیدم
هیهات ای نزاری فضل و ادب رها کن
تا تو ادب بجستی در تو ادب ندیدم
دیدم بسی عجایب چون تو عجب ندیدم
من بر دریچۀ دل بس گوشِ جان نهادم
بی حد سخن شنیدم امّا دو لب ندیدم
ای ساقیِ گزیده مانندت این دو دیده
اند عجبم نیابد ، اندر عرب ندیدم
گویند سوزِ آتش باشد نصیب کافر
محروق از آتش تو جز بولهب ندیدم
بر بنده ناگهانی کردی نثار رحمت
جز لطفِ بی حدِ تو او را سبب ندیدم
هم شمس و هم قمر تو هم نور و هم بصر تو
ای مادر و پدر تو جز تو نسب ندیدم
هیهات ای نزاری فضل و ادب رها کن
تا تو ادب بجستی در تو ادب ندیدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
روزها شد که برفتی و به خدمت نرسیدم
هیچ کافر مَکَشاد آن چه من از هجر کشیدم
چه نویسم که چه آمد بر سرم تا تو برفتی
چه ملامت که نبردم چه قیامت که ندیدم
آفتابی تو و چون ذرّه سرآسیمه بماندم
در پَی ات بس که بلافایده چون سایه دویدم
در کشیدم ز همه خلقِ جهان سر به خجالت
که به دعوی زهمه خلق جهانت بگزیدم
لاجرم هر که به من می رسد انگشتِ ملامت
می کشد در من ازین زهرِ ملامت که چشیدم
هم چنان در سرم آشوبِ تمنّایِ وصال است
تا نگویی که به کلّی ز تو امیّد بریدم
مِهرِ دیرینه محال است که ازجان به در آید
سخنِ معتبرست این مثل از هر که شنیدم
هرگز اندیشه نکردم ز سرِ دستِ چو سیمت
که به غیرت سرِ انگشتِ تحیّر نگزیدم
عاقبت رفتی و پیوند بریدی ز نزاری
من هم از اوّلِ عهد آخرِ این کار بدیدم
هیچ کافر مَکَشاد آن چه من از هجر کشیدم
چه نویسم که چه آمد بر سرم تا تو برفتی
چه ملامت که نبردم چه قیامت که ندیدم
آفتابی تو و چون ذرّه سرآسیمه بماندم
در پَی ات بس که بلافایده چون سایه دویدم
در کشیدم ز همه خلقِ جهان سر به خجالت
که به دعوی زهمه خلق جهانت بگزیدم
لاجرم هر که به من می رسد انگشتِ ملامت
می کشد در من ازین زهرِ ملامت که چشیدم
هم چنان در سرم آشوبِ تمنّایِ وصال است
تا نگویی که به کلّی ز تو امیّد بریدم
مِهرِ دیرینه محال است که ازجان به در آید
سخنِ معتبرست این مثل از هر که شنیدم
هرگز اندیشه نکردم ز سرِ دستِ چو سیمت
که به غیرت سرِ انگشتِ تحیّر نگزیدم
عاقبت رفتی و پیوند بریدی ز نزاری
من هم از اوّلِ عهد آخرِ این کار بدیدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
ز بس مشقّت و محنت که در سفر بکشیدم
به جان رسیدم و در آرزوی دل نرسیدم
جهان بگشتم و بر کوی دوستان بگذشتم
به بخت و طالعِ خود کس ندیدم و نشنیدم
به داستان برم آن گه به دوستان بنویسم
ملامتی که کشیدم قیامتی که بدیدم
رواست گر بچکد خونِ جانم از رگِ دیده
چرا به تیغِ وداعش ز رویِ دوست بریدم
رسید آن چه رسید از جفایِ چرخ به رویم
بسا که دست به دندانِ اعتبار گزیدم
به اختیار مرا چون عَلَم نمود به عالم
کسی که از همه عالم به اختیار گزیدم
نه مرغ در قفس الّا رهِ خلاص نجوید
به آرزو طلبم ره بدان قفس که پریدم
ندانم ار برسد قدرِ جامِ وصل به دستم
کنون که شربتِ قاتل ز جامِ هجر چشیدم
نزاریا به قدم استوار باش رها کن
ز روزگار شکایت مکن که جور کشیدم
به جان رسیدم و در آرزوی دل نرسیدم
جهان بگشتم و بر کوی دوستان بگذشتم
به بخت و طالعِ خود کس ندیدم و نشنیدم
به داستان برم آن گه به دوستان بنویسم
ملامتی که کشیدم قیامتی که بدیدم
رواست گر بچکد خونِ جانم از رگِ دیده
چرا به تیغِ وداعش ز رویِ دوست بریدم
رسید آن چه رسید از جفایِ چرخ به رویم
بسا که دست به دندانِ اعتبار گزیدم
به اختیار مرا چون عَلَم نمود به عالم
کسی که از همه عالم به اختیار گزیدم
نه مرغ در قفس الّا رهِ خلاص نجوید
به آرزو طلبم ره بدان قفس که پریدم
ندانم ار برسد قدرِ جامِ وصل به دستم
کنون که شربتِ قاتل ز جامِ هجر چشیدم
نزاریا به قدم استوار باش رها کن
ز روزگار شکایت مکن که جور کشیدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
اگر وصال میسّر شود دگر بارم
فراق بیش فریبم دهد نپندارم
ز بس که خیلِ خیالت عذاب می دارد
هزار جهد کنم تا شبی به روز آرم
چو ژاله بر ورقِ سرخ گل شقایقِ اشک
ز ابرِ دیدۀ پرخون چنان فرو بارم
که موج تا به گریبان برآید از دامن
گر آستین زرهِ سیلِ دیده بردارم
چو با خیالش هم خانه می توانم بود
رقیب گو به سرِ کویِ دوست مگذارم
نمی رود نفسی چشم هاش از چشمم
که بر ستارۀ بام است چشم بیدارم
فغان ز دستِ ملامت گرانِ نا هموار
که سر ز خجلتِ این در کشیده هم وارم
مگیر مدّتِ هجران نزاریا ز حیات
که من عذابِ الیم از حیات نشمارم
اگر قضایِ فراقم امان نخواهد داد
گواه باش که من زین حیات بیزارم
فراق بیش فریبم دهد نپندارم
ز بس که خیلِ خیالت عذاب می دارد
هزار جهد کنم تا شبی به روز آرم
چو ژاله بر ورقِ سرخ گل شقایقِ اشک
ز ابرِ دیدۀ پرخون چنان فرو بارم
که موج تا به گریبان برآید از دامن
گر آستین زرهِ سیلِ دیده بردارم
چو با خیالش هم خانه می توانم بود
رقیب گو به سرِ کویِ دوست مگذارم
نمی رود نفسی چشم هاش از چشمم
که بر ستارۀ بام است چشم بیدارم
فغان ز دستِ ملامت گرانِ نا هموار
که سر ز خجلتِ این در کشیده هم وارم
مگیر مدّتِ هجران نزاریا ز حیات
که من عذابِ الیم از حیات نشمارم
اگر قضایِ فراقم امان نخواهد داد
گواه باش که من زین حیات بیزارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
اگر دولت بود روزی به قوهستان دگر بارم
کند بازم دگر هرگز سفر کردن نپندارم
شب وصلش ندانستم که روز هجر پیش آید
بدانم قدر اگر زین پس چنان یک شب به روز آرم
که بنشسته ست در چشمم که روز از شب نپندارم
چه سودا بر دماغم زد که شب تا روز بیدارم
نمی خواهم که کس داند که از عشقم چه پیش آمد
چو نامحرم منم در ره ز خود پوشیده می دارم
اگر آشفتۀ رویش نی ام از بت پرستانم
و گر سرگشتۀ کویش نی ام از کعبه بیزارم
مفرّح بین که می سازم برایِ ضعفِ دل هر شب
ز سودایِ لبِ یاقوت مروارید می بارم
اگر جان می کشم پیشش به چیزی بر نمی آید
وگر دل یار میخواهم شکایت می کند یارم
ز تشویشِ رقیبانم چنان آواره از کویش
چو حاسد در میان آمد پریشان شد سر و کارم
محال اندیشه تی باشد اگر با خویشتن گویم
که گُلزاری به دست آید مگر بی زحمتِ خارم
نزاری را نمی دانم که چون از دست برگیرم
به دستِ ظالمی هر دم ز دستِ او گرفتارم
کند بازم دگر هرگز سفر کردن نپندارم
شب وصلش ندانستم که روز هجر پیش آید
بدانم قدر اگر زین پس چنان یک شب به روز آرم
که بنشسته ست در چشمم که روز از شب نپندارم
چه سودا بر دماغم زد که شب تا روز بیدارم
نمی خواهم که کس داند که از عشقم چه پیش آمد
چو نامحرم منم در ره ز خود پوشیده می دارم
اگر آشفتۀ رویش نی ام از بت پرستانم
و گر سرگشتۀ کویش نی ام از کعبه بیزارم
مفرّح بین که می سازم برایِ ضعفِ دل هر شب
ز سودایِ لبِ یاقوت مروارید می بارم
اگر جان می کشم پیشش به چیزی بر نمی آید
وگر دل یار میخواهم شکایت می کند یارم
ز تشویشِ رقیبانم چنان آواره از کویش
چو حاسد در میان آمد پریشان شد سر و کارم
محال اندیشه تی باشد اگر با خویشتن گویم
که گُلزاری به دست آید مگر بی زحمتِ خارم
نزاری را نمی دانم که چون از دست برگیرم
به دستِ ظالمی هر دم ز دستِ او گرفتارم