عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
گفتم آیا در کنار آرم میانش
خود سبک در تاب شد و آمد گرانش
خواستم تا بوسه یی گیرم ز لعلش
بی دُرِ دندان نشد پیدا دهانش
قفلِ لب بگشاد و خندان شد به خنده
از دهان آن گه پدید آمد نشانش
چون رکابش پای بوسی چشم دارم
گر به دست من دهد دولت عنانش
منعمان و بستر و بالینِ نازک
ما و خاکِ کوی و خشتِ آستانش
هر که را شد جیبِ نام و ننگ پاره
بعد ازین دامن نگیرد این و آنش
گر شود در دوست مطلق محو نَبوَد
بیم و امیّد از جهنّم وز جنانش
ور برانگیزندش از خوابِ قیامت
بویِ عشق آید به حشر از استخوانش
از دلِ چون کوره گر آهی بر آرم
چشمۀ خور باز پوشاند دخانش
ناصحِ افسرده آگاهی ندارد
از تنورِ سینۀ آتش فشانش
یار شیرین است و دل فرهاد و خسرو
عشق خواهد زود کردن قصدِ جانش
گرچه ترکِ سینۀ سیمین نگیرد
می کند حالی به سنگی امتحانش
فارغ از پندست و آزاد از نصیحت
چون کند چون دوست می دارد چنانش
گردِ بدمستان چه می گردی نزاری
الحذر از چشم های ِناتوانش
از بلا پرهیز اولا تر نگه کن
تیرِ غمزه در کمان ِابروانش
هر که انسانیّتی دارد نزاری
ناگزر باشد ز یارِ مهربانش
تا چه کار آید چه خواهد کرد ممسک
گر نباشد جان فدایِ دل ستانش
خود سبک در تاب شد و آمد گرانش
خواستم تا بوسه یی گیرم ز لعلش
بی دُرِ دندان نشد پیدا دهانش
قفلِ لب بگشاد و خندان شد به خنده
از دهان آن گه پدید آمد نشانش
چون رکابش پای بوسی چشم دارم
گر به دست من دهد دولت عنانش
منعمان و بستر و بالینِ نازک
ما و خاکِ کوی و خشتِ آستانش
هر که را شد جیبِ نام و ننگ پاره
بعد ازین دامن نگیرد این و آنش
گر شود در دوست مطلق محو نَبوَد
بیم و امیّد از جهنّم وز جنانش
ور برانگیزندش از خوابِ قیامت
بویِ عشق آید به حشر از استخوانش
از دلِ چون کوره گر آهی بر آرم
چشمۀ خور باز پوشاند دخانش
ناصحِ افسرده آگاهی ندارد
از تنورِ سینۀ آتش فشانش
یار شیرین است و دل فرهاد و خسرو
عشق خواهد زود کردن قصدِ جانش
گرچه ترکِ سینۀ سیمین نگیرد
می کند حالی به سنگی امتحانش
فارغ از پندست و آزاد از نصیحت
چون کند چون دوست می دارد چنانش
گردِ بدمستان چه می گردی نزاری
الحذر از چشم های ِناتوانش
از بلا پرهیز اولا تر نگه کن
تیرِ غمزه در کمان ِابروانش
هر که انسانیّتی دارد نزاری
ناگزر باشد ز یارِ مهربانش
تا چه کار آید چه خواهد کرد ممسک
گر نباشد جان فدایِ دل ستانش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
مرغِ دلم که زلفِ تو باشد نشیمنش
کی آرزو کند هوسِ سینۀ منش
هرگز وی التفات به زندانِ تن کند
روحی که زیرِ سایۀ طوباست مسکنش
خورشید اگر ز گوشۀ برقع کند نگاه
زلفت ز رشک تیره شود چشمِ روشنش
ور بت پرست رویِ تو بیند به اعتقاد
لازم شود چو توبۀ من بت شکستنش
روح الامین اگر تنِ او بیند از خیال
هم در خیالِ آن چو خیالی شود تنش
وصلت که دید چون به خیالت نمی رسد
کس تا نمی کند غمِ هجرت چو سوزنش
صیدِ کندِ زلفِ تو شد هر کجا دلی ست
لطفی بکن به دوش دگربار مفکنش
گر ماه در کمندِ تو باشد غریب نیست
خورشید نادرست کمندی به گردنش
رویت ز بیمِ فتنه که غوغا شود مگر
با خلق از آن سبب بنمایی نهفتنش
اشکم ز شوقِ حلقۀ گوشت برون جهد
از دیده هر زمان و بگیرم به دامنش
عکسِ خیالِ تست جگر گوشۀ دلم
ز آن بر کنارِ دیده نشانم مُمکَنش
نقشِ توام ز دیدۀ ظاهر نمی رود
الّا به می که بی خبرم می کند فنش
گلشن کند چو می به نزاری رسد ز شوق
یادِ تو کلبۀ دلِ تاریک روشنش
کی آرزو کند هوسِ سینۀ منش
هرگز وی التفات به زندانِ تن کند
روحی که زیرِ سایۀ طوباست مسکنش
خورشید اگر ز گوشۀ برقع کند نگاه
زلفت ز رشک تیره شود چشمِ روشنش
ور بت پرست رویِ تو بیند به اعتقاد
لازم شود چو توبۀ من بت شکستنش
روح الامین اگر تنِ او بیند از خیال
هم در خیالِ آن چو خیالی شود تنش
وصلت که دید چون به خیالت نمی رسد
کس تا نمی کند غمِ هجرت چو سوزنش
صیدِ کندِ زلفِ تو شد هر کجا دلی ست
لطفی بکن به دوش دگربار مفکنش
گر ماه در کمندِ تو باشد غریب نیست
خورشید نادرست کمندی به گردنش
رویت ز بیمِ فتنه که غوغا شود مگر
با خلق از آن سبب بنمایی نهفتنش
اشکم ز شوقِ حلقۀ گوشت برون جهد
از دیده هر زمان و بگیرم به دامنش
عکسِ خیالِ تست جگر گوشۀ دلم
ز آن بر کنارِ دیده نشانم مُمکَنش
نقشِ توام ز دیدۀ ظاهر نمی رود
الّا به می که بی خبرم می کند فنش
گلشن کند چو می به نزاری رسد ز شوق
یادِ تو کلبۀ دلِ تاریک روشنش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
بیار ای بادِ جان پرور نسیمی از عرق چینش
خجل کن نافۀ چین را ز بویِ زلفِ پر چینش
شبی در شو به خرگاهش برافکن برقع از ماهش
تفرّج کن گلِ ستانی ز سنبل گِردِ هر چینش
ببین پیراهنِ نسرین تَرازِ طرّۀ مشکین
نهان در نیفۀ هر چین هزاران نافۀ چینش
به خوابش هم نمی بینم که دارم آتشین بستر
تو باری می توانی هر زمان رفتن به بالینش
مرا آن بخت کی باشد که چون بادِ صبا هر شب
نقاب از رخ بر اندازم ببوسم عقدِ پروینش
به یک ره بر شکست از ما و شرطِ عهد بر هم زد
جفا بر دوستان کردن نمی بایست چندینش
نصیحت کردم این دل را که ای دل تَرکِ تُرکان گیر
منه دل خاصه بر تُرکی که یغما باشد آیینش
ولیکن اختیاری نیست فرهادِ سبک دل را
ضرورت کوه می باید برید از بهرِ شیرینش
نزاری بر ندارد چشم از روی نکورویان
مگر وقتی که بر بندد قضا چشمِ جهان بینش
خجل کن نافۀ چین را ز بویِ زلفِ پر چینش
شبی در شو به خرگاهش برافکن برقع از ماهش
تفرّج کن گلِ ستانی ز سنبل گِردِ هر چینش
ببین پیراهنِ نسرین تَرازِ طرّۀ مشکین
نهان در نیفۀ هر چین هزاران نافۀ چینش
به خوابش هم نمی بینم که دارم آتشین بستر
تو باری می توانی هر زمان رفتن به بالینش
مرا آن بخت کی باشد که چون بادِ صبا هر شب
نقاب از رخ بر اندازم ببوسم عقدِ پروینش
به یک ره بر شکست از ما و شرطِ عهد بر هم زد
جفا بر دوستان کردن نمی بایست چندینش
نصیحت کردم این دل را که ای دل تَرکِ تُرکان گیر
منه دل خاصه بر تُرکی که یغما باشد آیینش
ولیکن اختیاری نیست فرهادِ سبک دل را
ضرورت کوه می باید برید از بهرِ شیرینش
نزاری بر ندارد چشم از روی نکورویان
مگر وقتی که بر بندد قضا چشمِ جهان بینش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
هزار یادِ سرِ پنجۀ نگارینش
هزار یادِ بناگوش و عِقدِ پروینش
کنار من شود از اشک تا میان پرخون
چو یادم آید از آن پنجۀ نگارینش
ز بس تپیدنِ دل چون گِره شوم درهم
چو یادم آید از آن زلفِ عنبر آگینش
ز دیده زر طبقِ روی در گهر گیرم
چو یادم آید از آن سینه هایِ سیمینش
چو نافِ آهویِ چین در دلم بسوزد خون
چو یادم آید از آن طرّه هایِ پرچینش
نسیمِ پیرهنِ یوسفم رسد به دماغ
چو یادم آید از آن نکهتِ عرق چینش
برآیدم به دماغ آتش از حرارتِ مهر
چو یادم آید از آن غمزه هایِ پرکینش
شود رخِ چو زریرم ز اشکِ سیم اندود
چو یادم آید از آن حلقه هایِ زرّینش
از آبِ شور سرم گریه تر کند دامن
چو یادم آید از آن خنده هایِ شیرینش
هزار بار برآید ز غصّه جان به لبم
چو یادم آید از آن رسم و راه و آیینش
همین خوش است که از وقتِ یاد کردنِ دوست
خوش است وقتِ نزاریِ زارِ مسکینش
هزار یادِ بناگوش و عِقدِ پروینش
کنار من شود از اشک تا میان پرخون
چو یادم آید از آن پنجۀ نگارینش
ز بس تپیدنِ دل چون گِره شوم درهم
چو یادم آید از آن زلفِ عنبر آگینش
ز دیده زر طبقِ روی در گهر گیرم
چو یادم آید از آن سینه هایِ سیمینش
چو نافِ آهویِ چین در دلم بسوزد خون
چو یادم آید از آن طرّه هایِ پرچینش
نسیمِ پیرهنِ یوسفم رسد به دماغ
چو یادم آید از آن نکهتِ عرق چینش
برآیدم به دماغ آتش از حرارتِ مهر
چو یادم آید از آن غمزه هایِ پرکینش
شود رخِ چو زریرم ز اشکِ سیم اندود
چو یادم آید از آن حلقه هایِ زرّینش
از آبِ شور سرم گریه تر کند دامن
چو یادم آید از آن خنده هایِ شیرینش
هزار بار برآید ز غصّه جان به لبم
چو یادم آید از آن رسم و راه و آیینش
همین خوش است که از وقتِ یاد کردنِ دوست
خوش است وقتِ نزاریِ زارِ مسکینش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
ز دست مدعیان یک زمانکی شبِ دوش
شرابکی دو سه در خدمتت نکردم نوش
به روزگار شبی دیگر اتفاق افتد
که پای بوس تو حاصل کنیم و دست آغوش
بر آتش جگرم ریز یک دم آب وصال
کز اندرون وجودم به سر برآمد جوش
قبا مکن چو گریبان غنچه پرده ی من
که همچو بلبل مستم در آوری به خروش
غم تو هرچه درآیم که با تو برگویم
شکیب می نهد انگشت بر لبم که خموش
چه باک اگر ز پسم مدعی جفا گوید
منت به پیش برم چون غلام حلقه به گوش
بیا که عمر گرامی برفت یار عزیز
مکن سعادت امشب مده ز دست چو دوش
بیار باده صافی که با تو در رمضان
فرو برد به صفا صوفی مرقع پوش
نخست خود بخور آن گه به دوست کامی پر
بده به دست نزاری و بر فلک زن دوش
شرابکی دو سه در خدمتت نکردم نوش
به روزگار شبی دیگر اتفاق افتد
که پای بوس تو حاصل کنیم و دست آغوش
بر آتش جگرم ریز یک دم آب وصال
کز اندرون وجودم به سر برآمد جوش
قبا مکن چو گریبان غنچه پرده ی من
که همچو بلبل مستم در آوری به خروش
غم تو هرچه درآیم که با تو برگویم
شکیب می نهد انگشت بر لبم که خموش
چه باک اگر ز پسم مدعی جفا گوید
منت به پیش برم چون غلام حلقه به گوش
بیا که عمر گرامی برفت یار عزیز
مکن سعادت امشب مده ز دست چو دوش
بیار باده صافی که با تو در رمضان
فرو برد به صفا صوفی مرقع پوش
نخست خود بخور آن گه به دوست کامی پر
بده به دست نزاری و بر فلک زن دوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
مشتری و زهره در عین قران بوده ست دوش
بوسه و می تا سحر با هم روان بودهست دوش
طالع سعد از از وبال آمد برون گویی که باز
در معارج با سعادت هم عنان بودهست دوش
عارض خوبش که همچون صبح روشن آفتاب
در شب تاریک زلفینش نهان بودست دوش
بی غبار ابر تاریکِ رقیب تیره روی
تا سحر خورشید مجلس در میان بودهست دوش
از لب جام لبالب قوّتِ دل تا به روز
وز لب ساقی پیاپی قوت جان بودهست دوش
عاشق و معشوق مست و کرده در آغوش دست
آب و آتش ممتزج در یک مکان بودهست دوش
از عرق چینش نسیمی با صبا همراه شد
باد ازین جا در چمن عنبر فشان بودهست دوش
غنچه دلتنگ از رشک صبا زد قرطه چاک
بلبل بیچاره در تشویش از آن بودهست دوش
خضر چون بودست بر سر چشمهء آب حیات
بر لب کوثر نزاری همچنان بودهست دوش
بوسه و می تا سحر با هم روان بودهست دوش
طالع سعد از از وبال آمد برون گویی که باز
در معارج با سعادت هم عنان بودهست دوش
عارض خوبش که همچون صبح روشن آفتاب
در شب تاریک زلفینش نهان بودست دوش
بی غبار ابر تاریکِ رقیب تیره روی
تا سحر خورشید مجلس در میان بودهست دوش
از لب جام لبالب قوّتِ دل تا به روز
وز لب ساقی پیاپی قوت جان بودهست دوش
عاشق و معشوق مست و کرده در آغوش دست
آب و آتش ممتزج در یک مکان بودهست دوش
از عرق چینش نسیمی با صبا همراه شد
باد ازین جا در چمن عنبر فشان بودهست دوش
غنچه دلتنگ از رشک صبا زد قرطه چاک
بلبل بیچاره در تشویش از آن بودهست دوش
خضر چون بودست بر سر چشمهء آب حیات
بر لب کوثر نزاری همچنان بودهست دوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
کمند است آنکه افکندهست بر دوش
ندانم یا نغوله بر بنا گوش
کمند افکندن زلفش نه بس بود
که بر دنبالش ابرو می کشد غوش
لبان باده فامش ناچشیده
چه معنی را ز مردم می برد هوش
برو بالا از این خوشتر ندیدم
ز یاغ کیست این سرو قبا پوش
غلام کیست آن کز زلف کردهست
فلک را چون غلامان حلقه در گوش
بیا تا بی حیا در پایش افتیم
که سر بر پایِ او بهتر که بردوش
مرا با این همه کوتاه دستی
چنین سروی کجا گنجد در آغوش
همی کوشم کزو کم یادم آید
ولیکن خود نمی گردد فراموش
چنین شوریده خاطر زانم امروز
که در خلوت به خوابش دیده ام دوش
دگر بیچارگان طاقت ندارند
چو یوسف گو برو برقع فرو پوش
چو زاری در نمی گیرد نزاری
ملامت می کند منظور خاموش
برو تا بر نخیزد فتنه بنشین
چو پایت بر سر گنج است مخروش
ندانم یا نغوله بر بنا گوش
کمند افکندن زلفش نه بس بود
که بر دنبالش ابرو می کشد غوش
لبان باده فامش ناچشیده
چه معنی را ز مردم می برد هوش
برو بالا از این خوشتر ندیدم
ز یاغ کیست این سرو قبا پوش
غلام کیست آن کز زلف کردهست
فلک را چون غلامان حلقه در گوش
بیا تا بی حیا در پایش افتیم
که سر بر پایِ او بهتر که بردوش
مرا با این همه کوتاه دستی
چنین سروی کجا گنجد در آغوش
همی کوشم کزو کم یادم آید
ولیکن خود نمی گردد فراموش
چنین شوریده خاطر زانم امروز
که در خلوت به خوابش دیده ام دوش
دگر بیچارگان طاقت ندارند
چو یوسف گو برو برقع فرو پوش
چو زاری در نمی گیرد نزاری
ملامت می کند منظور خاموش
برو تا بر نخیزد فتنه بنشین
چو پایت بر سر گنج است مخروش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
با شمع درآمد از درم دوش
می در سر و سر ز می پر از جوش
افکند کمند مشک بر عاج
یعنی که نغوله بر بنا گوش
پر بر کف من نهاد جامی
گوشم بگرفت و گفت هین نوش
گفتم به یکی معاف دارم
گفت این چه سخن یکی دگر نوش
القصه چو کاله جوش ره یافت
در کاسه کله دعا گوش
فریاد برآمد از حسودم
هم عقل ز من برفت و هم هوش
گفت ار نظریت هست با ما
بر روی نیفکنی در آن کوش
بی خویشتنی مکن بیارام
بر ما به ستم جهان بمفروش
در دوستی من ار به تیغت
دشمن بزند منال و مخروش
گفتم به حیا نباید آمد
در حلقه عارفان مدهوش
عیبی نبود گرفته عاشق
معشوقه خویش را در آغوش
تا با تو فتاده ایم خود را
کردیم نزاریا فراموش
می در سر و سر ز می پر از جوش
افکند کمند مشک بر عاج
یعنی که نغوله بر بنا گوش
پر بر کف من نهاد جامی
گوشم بگرفت و گفت هین نوش
گفتم به یکی معاف دارم
گفت این چه سخن یکی دگر نوش
القصه چو کاله جوش ره یافت
در کاسه کله دعا گوش
فریاد برآمد از حسودم
هم عقل ز من برفت و هم هوش
گفت ار نظریت هست با ما
بر روی نیفکنی در آن کوش
بی خویشتنی مکن بیارام
بر ما به ستم جهان بمفروش
در دوستی من ار به تیغت
دشمن بزند منال و مخروش
گفتم به حیا نباید آمد
در حلقه عارفان مدهوش
عیبی نبود گرفته عاشق
معشوقه خویش را در آغوش
تا با تو فتاده ایم خود را
کردیم نزاریا فراموش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
آمد بر من نگار من دوش
افکنده دو زلف شست بر دوش
با من به عتاب و ناز می گفت
ای کرده وفا و عهد فرموش
گویی ز کجایی و چرایی
با مدعیان ما هم آغوش
من می خورم از تو زهر غصه
تو می به خلاف من کنی نوش
تقصیر نمی کنی چو مردان
در نقض وفا و عهد می کوش
شرمت نبود ز من زهی چشم
دردت نکند سخن زهی گوش
گفتم سخنان تلخ گفتن
حیف است از آن لب شکر نوش
دستانِ چنین مبند بر من
بهتانِ چنین مگوی خاموش
دشمن چو خلاف دوستان است
بر ما سخن رقیب منیوش
ور نیز ز ما خیانتی رفت
دامان عنایتی بر آن پوش
از خواب در آمدم چو مستی
مستی و چه مست رفته از هوش
دل گفت به من که ای نزاری
اسرار نگاه دار و مخروش
در خواب خیال های مشکل
بینند مولِّهانِ مدهوش
نقدی ست گران بها که دیدی
ارزان ارزان به هیچ مفروش
افکنده دو زلف شست بر دوش
با من به عتاب و ناز می گفت
ای کرده وفا و عهد فرموش
گویی ز کجایی و چرایی
با مدعیان ما هم آغوش
من می خورم از تو زهر غصه
تو می به خلاف من کنی نوش
تقصیر نمی کنی چو مردان
در نقض وفا و عهد می کوش
شرمت نبود ز من زهی چشم
دردت نکند سخن زهی گوش
گفتم سخنان تلخ گفتن
حیف است از آن لب شکر نوش
دستانِ چنین مبند بر من
بهتانِ چنین مگوی خاموش
دشمن چو خلاف دوستان است
بر ما سخن رقیب منیوش
ور نیز ز ما خیانتی رفت
دامان عنایتی بر آن پوش
از خواب در آمدم چو مستی
مستی و چه مست رفته از هوش
دل گفت به من که ای نزاری
اسرار نگاه دار و مخروش
در خواب خیال های مشکل
بینند مولِّهانِ مدهوش
نقدی ست گران بها که دیدی
ارزان ارزان به هیچ مفروش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
ای لبت عقلم به غارت داده دوش
وی دو چشم مستت از من برده هوش
تاختن کردی چو یاغی بر سرم
در چریک صبرم افکندی خروش
نا شکیبایی و بی صبری ببرد
از سر رازی که ما را بود دوش
عشق ما در گرد شهر افسانه شد
هرگز این دریا بننشیند ز جوش
جز مگر آنچ از تو می گویند و بس
کفر و دینم در نمی آید به گوش
مهربان یارا دریغا گر دمی
راه بر ما گیریی امشب چو دوش
تا به کام دل دمادم کردمی
بر جمالت یک صراحی باده نوش
کاشکی باری جوانمردی کند
ترک ما گیرد رقیب زن فروش
زین کمندم روی استخلاص نیست
کز قدم رفتم درین گل تا به دوش
هم رجا واثق نزاری صبر کن
تا مراد دل بدست آری بکوش
زاریی می کن که شیر اندک دهد
مادر مشفق به فرزند خموش
وی دو چشم مستت از من برده هوش
تاختن کردی چو یاغی بر سرم
در چریک صبرم افکندی خروش
نا شکیبایی و بی صبری ببرد
از سر رازی که ما را بود دوش
عشق ما در گرد شهر افسانه شد
هرگز این دریا بننشیند ز جوش
جز مگر آنچ از تو می گویند و بس
کفر و دینم در نمی آید به گوش
مهربان یارا دریغا گر دمی
راه بر ما گیریی امشب چو دوش
تا به کام دل دمادم کردمی
بر جمالت یک صراحی باده نوش
کاشکی باری جوانمردی کند
ترک ما گیرد رقیب زن فروش
زین کمندم روی استخلاص نیست
کز قدم رفتم درین گل تا به دوش
هم رجا واثق نزاری صبر کن
تا مراد دل بدست آری بکوش
زاریی می کن که شیر اندک دهد
مادر مشفق به فرزند خموش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
سرمست درآمد ز درم نیمه شبی دوش
ماهی که به یک غمزه ببرد از دل ما هوش
برجستم و گفتم که به بر در کشم او را
گفتا نه کنار است و نه بوس است و نه آغوش
از ما چه خطا رفت وفای تو همین بود
ای عهد خود و عهدهء ما کرده فراموش
درپای وی افتادم و گفتم که زمانی
بنشین به سرم تا بنشیند دلم از جوش
برخاست چو بنشست قیامت ز وجودم
آهسته به من گفت که ساکن شو و مخروش
وآن گه به سوی دست کسی کرد اشارت
گفتا چه درو می نگری باده بدو نوش
بر باده یکی شیشه برون کرد که در حال
خلوتگه من کلبه عطار شد از بوش
گفتم رمضان گفت که امشب شب قدر ست
بستان و مکن خرخشه آغاز و سبک نوش
تو تشنه دیرینه و من ساقی مجلس
عیدی به از این عذر مگو بیهده خاموش
آرام دلم حاضر و دولت شده ناظر
بر طاعت و عصیان و بد و نیک زدم دوش
گه نار برش بردم و گه سیب زنخدان
گه مَی ز لبش خوردم و گه خَوی ز بنا گوش
او ایمن از آسیب رقیبان خوش و خندان
من بی خبر از هر دو جهان واله و مدهوش
کس چون تو شبی روز نکرده ست نزاری
ور با تو کسی گفت که کرده ست تو منیوش
ماهی که به یک غمزه ببرد از دل ما هوش
برجستم و گفتم که به بر در کشم او را
گفتا نه کنار است و نه بوس است و نه آغوش
از ما چه خطا رفت وفای تو همین بود
ای عهد خود و عهدهء ما کرده فراموش
درپای وی افتادم و گفتم که زمانی
بنشین به سرم تا بنشیند دلم از جوش
برخاست چو بنشست قیامت ز وجودم
آهسته به من گفت که ساکن شو و مخروش
وآن گه به سوی دست کسی کرد اشارت
گفتا چه درو می نگری باده بدو نوش
بر باده یکی شیشه برون کرد که در حال
خلوتگه من کلبه عطار شد از بوش
گفتم رمضان گفت که امشب شب قدر ست
بستان و مکن خرخشه آغاز و سبک نوش
تو تشنه دیرینه و من ساقی مجلس
عیدی به از این عذر مگو بیهده خاموش
آرام دلم حاضر و دولت شده ناظر
بر طاعت و عصیان و بد و نیک زدم دوش
گه نار برش بردم و گه سیب زنخدان
گه مَی ز لبش خوردم و گه خَوی ز بنا گوش
او ایمن از آسیب رقیبان خوش و خندان
من بی خبر از هر دو جهان واله و مدهوش
کس چون تو شبی روز نکرده ست نزاری
ور با تو کسی گفت که کرده ست تو منیوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
بیا جانا جهان بر من بمفروش
بیا تا یک دمت گیرم در آغوش
گهت لبها گزم گاهی زنخدان
گهت بازو گزم گاهی بنا گوش
چو می دانی که مست از جام عشقم
اگر شوری کنم بر من فراپوش
لبت تا چاشنی کردم به بوسی
نشد آن لذتم هرگز فراموش
چو پایم بستی از دستم بدادی
شدم بیمار در تیمار من کوش
همین تا چشم برکردم به رویت
ز تاب مهر خونم می زند جوش
ز می مستاند هشیاران دیگر
من از چشمان مخمور تو مدهوش
صبوری می کن و می ساز با غم
ملامت می کش و می باش خاموش
نزاری چون درافتادی به زاری
چه شاید کرد با تقدیر مخروش
بیا تا یک دمت گیرم در آغوش
گهت لبها گزم گاهی زنخدان
گهت بازو گزم گاهی بنا گوش
چو می دانی که مست از جام عشقم
اگر شوری کنم بر من فراپوش
لبت تا چاشنی کردم به بوسی
نشد آن لذتم هرگز فراموش
چو پایم بستی از دستم بدادی
شدم بیمار در تیمار من کوش
همین تا چشم برکردم به رویت
ز تاب مهر خونم می زند جوش
ز می مستاند هشیاران دیگر
من از چشمان مخمور تو مدهوش
صبوری می کن و می ساز با غم
ملامت می کش و می باش خاموش
نزاری چون درافتادی به زاری
چه شاید کرد با تقدیر مخروش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
آن موی بریده بر بنا گوش
کشته ست مرا و کرده مدهوش
نغزت برِ روی و غمزه و چشم
خوبست سرِ دست و بازو و دوش
گر می خواهی که عالمی خلق
زان زلف کنند حلقه در گوش
مِعجر بنه از سر و کله دار
دُرّاعه بیفکن و قبا پوش
ای ترک پری صفت حدیثی
زین هندوی خود به لطف بنیوش
بوسی که هزار جان بیرزد
آسان آسان به هیچ مفروش
گر آمده بوده ای ز فطرت
خاص از پی خون من در آن کوش
تا جان ببرم مگر چو کردم
ترک دل و دین و دنیی و هوش
دادی بستانم از تو گر هیچ
سرمست درآرمت به آغوش
آنرا که به یاد توست زنده
یکباره چنین مکن فراموش
زآن یک نفسی که دیدمت دی
تا روز نخفتم از غمت دوش
گویند نزاریا چه بودت
وین گریه و ناله چیست خاموش
ای بی خبران بر آتش عشق
می سوزم اگر نمی زنم جوش
کشته ست مرا و کرده مدهوش
نغزت برِ روی و غمزه و چشم
خوبست سرِ دست و بازو و دوش
گر می خواهی که عالمی خلق
زان زلف کنند حلقه در گوش
مِعجر بنه از سر و کله دار
دُرّاعه بیفکن و قبا پوش
ای ترک پری صفت حدیثی
زین هندوی خود به لطف بنیوش
بوسی که هزار جان بیرزد
آسان آسان به هیچ مفروش
گر آمده بوده ای ز فطرت
خاص از پی خون من در آن کوش
تا جان ببرم مگر چو کردم
ترک دل و دین و دنیی و هوش
دادی بستانم از تو گر هیچ
سرمست درآرمت به آغوش
آنرا که به یاد توست زنده
یکباره چنین مکن فراموش
زآن یک نفسی که دیدمت دی
تا روز نخفتم از غمت دوش
گویند نزاریا چه بودت
وین گریه و ناله چیست خاموش
ای بی خبران بر آتش عشق
می سوزم اگر نمی زنم جوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
ای زلف تو تکیه کرده بر گوش
وی جعد تو حلقه گشته بر دوش
ای کرده تنم ز عشق مفتون
وی کرده ولم ز رنج مدهوش
چون رزم کنی و بزم سازی
ای لاله رخ سمن بنا گوش
گویند ترا مه قدح گیر
خوانند تورا بت زره پوش
گیرم که شبی مرا به خلوت
تا روز نگیری اندر آغوش
نیکو نبود که بیگناهی
یک باره کنی مرا فراموش
هر گه که کنم عتاب با تو
عمدا ببری ز خویشتن هوش
گیرم ندهی جواب من خوش
باری سخنی به طبع بنیوش
می کرد نزاری تو تا صبح
از ناله من جهان پر از جوش
یارب شب تو مباد هرگز
زان گونه که من گذاشتم دوش
وی جعد تو حلقه گشته بر دوش
ای کرده تنم ز عشق مفتون
وی کرده ولم ز رنج مدهوش
چون رزم کنی و بزم سازی
ای لاله رخ سمن بنا گوش
گویند ترا مه قدح گیر
خوانند تورا بت زره پوش
گیرم که شبی مرا به خلوت
تا روز نگیری اندر آغوش
نیکو نبود که بیگناهی
یک باره کنی مرا فراموش
هر گه که کنم عتاب با تو
عمدا ببری ز خویشتن هوش
گیرم ندهی جواب من خوش
باری سخنی به طبع بنیوش
می کرد نزاری تو تا صبح
از ناله من جهان پر از جوش
یارب شب تو مباد هرگز
زان گونه که من گذاشتم دوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
تا صبح قیامت نشود ذوق فراموش
آن را که کند با تو شبی دست در آغوش
نقاش اگر این روی ببیند متحیر
چون صورت دیوار بماند ز تو خاموش
برمردم دیوانه چه انکار که عاقل
تا در دهنت می نگرد می رود از هوش
سیم است نمی دانم اگر عاج کدام است
کان را بر و گردن نتوان گفت و بنا گوش
آخر چه بلایی و چه آشوب و چه آفت
شهری ز تو پر فتنه و شهری ز تو بر جوش
جور و ستم و حیفِ رقیب اینهمه سهل است
از یاد تو باید که نباشیم فراموش
یاران خبرم نیست ملامت مکنیدم
افتاده چو بینید چه پرسید ز مدهوش
با کس نتوان گفت که کشته است که قاتل
مجروح بکرده ست و دهن بسته که مخروش
گویند که ایام گل و موسم نوروز
در خانه و بال است به بستان رو و می نوش
خاطر به گلستان نکند میل که در شهر
دیوانه بکردهست مرا سرو قبا پوش
جایی دگر از کوی دلارام نزاری
خوشتر نبود هرکه بگوید تو بمنیوش
آن را که کند با تو شبی دست در آغوش
نقاش اگر این روی ببیند متحیر
چون صورت دیوار بماند ز تو خاموش
برمردم دیوانه چه انکار که عاقل
تا در دهنت می نگرد می رود از هوش
سیم است نمی دانم اگر عاج کدام است
کان را بر و گردن نتوان گفت و بنا گوش
آخر چه بلایی و چه آشوب و چه آفت
شهری ز تو پر فتنه و شهری ز تو بر جوش
جور و ستم و حیفِ رقیب اینهمه سهل است
از یاد تو باید که نباشیم فراموش
یاران خبرم نیست ملامت مکنیدم
افتاده چو بینید چه پرسید ز مدهوش
با کس نتوان گفت که کشته است که قاتل
مجروح بکرده ست و دهن بسته که مخروش
گویند که ایام گل و موسم نوروز
در خانه و بال است به بستان رو و می نوش
خاطر به گلستان نکند میل که در شهر
دیوانه بکردهست مرا سرو قبا پوش
جایی دگر از کوی دلارام نزاری
خوشتر نبود هرکه بگوید تو بمنیوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۰
دگر باره اگر بینم جمال عالم آرایش
چو دامن بر نمی دارم سر شکرانه از پایش
زبخت رفته خوش خندم ز عمر رفته خرسندم
اگر در سال ها باشد به من یک لحظه پروایش
ز خاکم سرو و گل آخر به جای خار و خس رستی
اگر بر خاک برخونم فکندی سایه بالایش
ز آشوب رقیبانش تفاوت نیست چندانی
تواند چاره ای کردن ولی تا چون بود رایش
نزاری بعد از این جانا ندارد طاقت هجران
بیا بنمای قامت را قیامت بیش منمایش
چو دامن بر نمی دارم سر شکرانه از پایش
زبخت رفته خوش خندم ز عمر رفته خرسندم
اگر در سال ها باشد به من یک لحظه پروایش
ز خاکم سرو و گل آخر به جای خار و خس رستی
اگر بر خاک برخونم فکندی سایه بالایش
ز آشوب رقیبانش تفاوت نیست چندانی
تواند چاره ای کردن ولی تا چون بود رایش
نزاری بعد از این جانا ندارد طاقت هجران
بیا بنمای قامت را قیامت بیش منمایش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
می در ده و دردِسر مده بیش
چون مست شوم دگر مده بیش
یک بوسه به من ده و همه عمر
گر شور کنم شکر مده بیش
هر روز به حاجب وصالت
پروانه ی یک نظر مده بیش
اندیشه ی ترک ما گرفتن
بر خاطر خود گذر مده بیش
بر زاری زار من ببخشای
دل خون کردی جگر مده بیش
چندان که به وسع طاقت ماست
یاری کن و بیشتر مده بیش
وین لعل مذاب تا توانی
البته به بی بصر مده بیش
ما را به شراب نسیه در خلد
گو موعظه گو خبر مده بیش
جانی که غذای اهل معنی ست
زنهار به کون خر مده بیش
کو طاقت انتظار بردن
گو وعده به ما حضر مده بیش
اسرار مکن نزاریا فاش
من بعد سخن به در مده بیش
چون مست شوم دگر مده بیش
یک بوسه به من ده و همه عمر
گر شور کنم شکر مده بیش
هر روز به حاجب وصالت
پروانه ی یک نظر مده بیش
اندیشه ی ترک ما گرفتن
بر خاطر خود گذر مده بیش
بر زاری زار من ببخشای
دل خون کردی جگر مده بیش
چندان که به وسع طاقت ماست
یاری کن و بیشتر مده بیش
وین لعل مذاب تا توانی
البته به بی بصر مده بیش
ما را به شراب نسیه در خلد
گو موعظه گو خبر مده بیش
جانی که غذای اهل معنی ست
زنهار به کون خر مده بیش
کو طاقت انتظار بردن
گو وعده به ما حضر مده بیش
اسرار مکن نزاریا فاش
من بعد سخن به در مده بیش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
به جفت چشم تو در جهان و ابرو طاق
که نیست مثل تو در گردش همه آفاق
نظر به روی تو کردن کراست طاقت آن
مثال دیده ی خفاش و پرتو اشراق
توراست با همه حسن و جمال و غنج و دلال
هزار بار شرف بر فرشته در اخلاق
حلاوت شکر وشهد و لذت لب تو
بسی لطیف تر و خوش تر این از آن به مذاق
صفات حسن تو نتوان به صد زبان کردن
پیاده وقت گرو کی رسد به گرد براق
تو بنده پرور مسکین نواز و خوب سیَر
مرا نه سابقه ی خدمتی به استحقاق
عنایت تو چو در حق بنده می بینند
ز رشک لرزه ی غیرت فتاده بر عشاق
حسد برند که این منزلت نه در خور توست
نصیب بنده چنین کرد واهب الارزاق
فسرده را چه خبر زان که من به آتش عشق
بسوختم ز چه از بس تغلب اشواق
به رغم مدعیان کز وصال در حسدند
مرا خدا برهاند از عذاب روز فراق
سر نیاز من و خاک آستانه ی تو
چه باک اگر غرضی می کنند اهل نفاق
نظر دریغ نداری که لطف شامل توست
دوای درد نزاری به مرهم اشفاق
که نیست مثل تو در گردش همه آفاق
نظر به روی تو کردن کراست طاقت آن
مثال دیده ی خفاش و پرتو اشراق
توراست با همه حسن و جمال و غنج و دلال
هزار بار شرف بر فرشته در اخلاق
حلاوت شکر وشهد و لذت لب تو
بسی لطیف تر و خوش تر این از آن به مذاق
صفات حسن تو نتوان به صد زبان کردن
پیاده وقت گرو کی رسد به گرد براق
تو بنده پرور مسکین نواز و خوب سیَر
مرا نه سابقه ی خدمتی به استحقاق
عنایت تو چو در حق بنده می بینند
ز رشک لرزه ی غیرت فتاده بر عشاق
حسد برند که این منزلت نه در خور توست
نصیب بنده چنین کرد واهب الارزاق
فسرده را چه خبر زان که من به آتش عشق
بسوختم ز چه از بس تغلب اشواق
به رغم مدعیان کز وصال در حسدند
مرا خدا برهاند از عذاب روز فراق
سر نیاز من و خاک آستانه ی تو
چه باک اگر غرضی می کنند اهل نفاق
نظر دریغ نداری که لطف شامل توست
دوای درد نزاری به مرهم اشفاق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
مستیم از مبادیِ فطرت ز جامِ عشق
آری مدام مست شدیم از مدامِ عشق
بر بویِ تبعثون شب و روزم خراب و مست
تا مست سر ز خاک بر آرم به کامِ عشق
ببینی نهاده سویِ لحد اندرونِ خاک
باشد هنوز بویِ می ام در مشامِ عشق
هر دم زبانِ حال رساند به گوشِ من
از ساکنانِ عالمِ بالا پیامِ عشق
پر فتنه روزگارِ پریشان چو زلفِ دوست
ما معتکف نشسته به دارالسَّلامِ عشق
بر نقطۀ مراد نگردد کسی که او
بیرون بود ز دایرۀ اهتمامِ عشق
امرست عشق و عقل ازو یافت فیضِ نور
هر کس ولی نداند سّرِ کلامِ عشق
هر کس نیافت ره به سرِ گنجِ کُنجِ ما
هر مرغ را قبول نکرده ست دامِ عشق
بر ملکتِ سخن نشود شاه هم چو من
هر کو نبود ز اوّلِ فطرت غلامِ عشق
در ضبطِ ملکِ نظم نزاری شجاع شد
تا بر کشید تیغِ زبان از نیامِ عشق
آری مدام مست شدیم از مدامِ عشق
بر بویِ تبعثون شب و روزم خراب و مست
تا مست سر ز خاک بر آرم به کامِ عشق
ببینی نهاده سویِ لحد اندرونِ خاک
باشد هنوز بویِ می ام در مشامِ عشق
هر دم زبانِ حال رساند به گوشِ من
از ساکنانِ عالمِ بالا پیامِ عشق
پر فتنه روزگارِ پریشان چو زلفِ دوست
ما معتکف نشسته به دارالسَّلامِ عشق
بر نقطۀ مراد نگردد کسی که او
بیرون بود ز دایرۀ اهتمامِ عشق
امرست عشق و عقل ازو یافت فیضِ نور
هر کس ولی نداند سّرِ کلامِ عشق
هر کس نیافت ره به سرِ گنجِ کُنجِ ما
هر مرغ را قبول نکرده ست دامِ عشق
بر ملکتِ سخن نشود شاه هم چو من
هر کو نبود ز اوّلِ فطرت غلامِ عشق
در ضبطِ ملکِ نظم نزاری شجاع شد
تا بر کشید تیغِ زبان از نیامِ عشق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
مرا مکابره کشته ست بی خصومت و جنگ
به جفتِ چشمِ سیاه آن نگارِ سبز آرنگ
سمن سُرین غزلی چون غزالِ دست آموز
و لیک بر عقبش می رود رقیبِ پلنگ
ربوده گویِ ملاحت به زلفِ چون چوگان
نموده روزِ قیامت به قامتِ چو خدنگ
به دل بری همه اعضا و پیکرش چالاک
به چابکی همه شکل و شمایلش ارتنگ
به هر که بر گذرد چاره نیست تا نکند
دلش به سلسلۀ زلفِ چون کمن آونگ
به دادخواه چرا دامنش نمی گیرم
میانِ خلق وز چنگش برون کنم دلِ تنگ
چه گونه سر به گریبانِ غم فرو نبرم
که عشق باز نمی گیردم ز دامن چنگ
تَنُک دلانِ چو ما را چه قدر خواهد بود
که هوش می برد از مغزِ مردِ با فرهنگ
دلش نسوزد بر نالۀ نزاریِ زار
که گر به کوه رسد خون شود بر و دلِ سنگ
به جفتِ چشمِ سیاه آن نگارِ سبز آرنگ
سمن سُرین غزلی چون غزالِ دست آموز
و لیک بر عقبش می رود رقیبِ پلنگ
ربوده گویِ ملاحت به زلفِ چون چوگان
نموده روزِ قیامت به قامتِ چو خدنگ
به دل بری همه اعضا و پیکرش چالاک
به چابکی همه شکل و شمایلش ارتنگ
به هر که بر گذرد چاره نیست تا نکند
دلش به سلسلۀ زلفِ چون کمن آونگ
به دادخواه چرا دامنش نمی گیرم
میانِ خلق وز چنگش برون کنم دلِ تنگ
چه گونه سر به گریبانِ غم فرو نبرم
که عشق باز نمی گیردم ز دامن چنگ
تَنُک دلانِ چو ما را چه قدر خواهد بود
که هوش می برد از مغزِ مردِ با فرهنگ
دلش نسوزد بر نالۀ نزاریِ زار
که گر به کوه رسد خون شود بر و دلِ سنگ