عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
مرا چه زهره؟ که گویم: غلام روی تو باشم
سگ غلام غلام سگان کوی تو باشم
اگر بسوی تو گاهی کنم ز دور نگاهی
هنوز بر حذر از نازکی خوی تو باشم
چو سر عشق تو گفتن میان خلق نشاید
بگوشه ای بنشینم، بگفتگوی تو باشم
زهی خجسته زمانی! که بعد مرگ رقیبان
نشسته، با دل آسوده، رو بروی تو باشم
تو آن بتی، که من بت پرست همچو هلالی
بهر کجا که روم، روی دل بسوی تو باشم
سگ غلام غلام سگان کوی تو باشم
اگر بسوی تو گاهی کنم ز دور نگاهی
هنوز بر حذر از نازکی خوی تو باشم
چو سر عشق تو گفتن میان خلق نشاید
بگوشه ای بنشینم، بگفتگوی تو باشم
زهی خجسته زمانی! که بعد مرگ رقیبان
نشسته، با دل آسوده، رو بروی تو باشم
تو آن بتی، که من بت پرست همچو هلالی
بهر کجا که روم، روی دل بسوی تو باشم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
یار گفت: از ما بکن قطع نظر، گفتم: بچشم!
گفت: قطعا هم مبین سوی دگر، گفتم: بچشم!
گفت: یار از غیر ما پوشان نظر، گفتم: بچشم!
وانگهی دزدیده در ما می نگر، گفتم: بچشم!
گفت: با ما دوستی می کن بدل، گفتم: بجان!
گفت: راه عشق ما می رو بسر، گفتم: بچشم!
گفت: با چشمت بگو تا: در میان مردمان
سوی ما هردم نیندازد نظر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر با ما سخن داری، بچشم دل بگو
تا نگردد گوش مردم با خبر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر خواهی غبار فتنه بنشیند ز راه
برفشان آبی بخاک رهگذر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر خواهد دلت زین لعل میگون خنده ای
گریها می کن بصد خون جگر، گفتم: بچشم!
گفت: جای من کجا لایق بود؟ گفتم: بدل
گفت: میخواهم جزین جای دگر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر گردی شبی از روی چون ماهم جدا
تا سحرگاهان ستاره می شمر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر دارد، هلالی، چشم گریانت غبار
کحل بینایی بکش زین خاک در، گفتم: بچشم!
گفت: قطعا هم مبین سوی دگر، گفتم: بچشم!
گفت: یار از غیر ما پوشان نظر، گفتم: بچشم!
وانگهی دزدیده در ما می نگر، گفتم: بچشم!
گفت: با ما دوستی می کن بدل، گفتم: بجان!
گفت: راه عشق ما می رو بسر، گفتم: بچشم!
گفت: با چشمت بگو تا: در میان مردمان
سوی ما هردم نیندازد نظر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر با ما سخن داری، بچشم دل بگو
تا نگردد گوش مردم با خبر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر خواهی غبار فتنه بنشیند ز راه
برفشان آبی بخاک رهگذر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر خواهد دلت زین لعل میگون خنده ای
گریها می کن بصد خون جگر، گفتم: بچشم!
گفت: جای من کجا لایق بود؟ گفتم: بدل
گفت: میخواهم جزین جای دگر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر گردی شبی از روی چون ماهم جدا
تا سحرگاهان ستاره می شمر، گفتم: بچشم!
گفت: اگر دارد، هلالی، چشم گریانت غبار
کحل بینایی بکش زین خاک در، گفتم: بچشم!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
مشکل که رود داغت هرگز ز دل چاکم
تا لاله مگر روزی سر بر زند از خاکم
هر روز بخون ریزم آیی و رقیب از پی
زان واقعه خوشحالم، زین واسطه غمناکم
ای ترک شکار افگن، شمشیر مکش بر من
یا آنکه پس از کشتن بر بند بفتراکم
این دیده که من دارم، آلوده بخون اولی
زان رو که نمی دانی قدر نظر پاکم
تا چند هلالی را در آتش غم سوزی؟
من آدمیم، یا رب، یا خود خس و خاشاکم؟
تا لاله مگر روزی سر بر زند از خاکم
هر روز بخون ریزم آیی و رقیب از پی
زان واقعه خوشحالم، زین واسطه غمناکم
ای ترک شکار افگن، شمشیر مکش بر من
یا آنکه پس از کشتن بر بند بفتراکم
این دیده که من دارم، آلوده بخون اولی
زان رو که نمی دانی قدر نظر پاکم
تا چند هلالی را در آتش غم سوزی؟
من آدمیم، یا رب، یا خود خس و خاشاکم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
گر بخاکم گذرد یوسف گل پیرهنم
بوی پیراهن یوسف شنوند از کفنم
بفراق تو گرفتار ترم روز بروز
کس باین روز گرفتار مبادا که منم!
کوه غم گشتم و هر لحظه کنم سینه خویش
طرفه حالیست که هم کوهم و هم کوه کنم!
لب ببستم ز سخن، ای گل خندان، که مباد
مردمان بوی تو یابند ز رنگ سخنم
هر کسی در چمنی هم نفس سیم تنی
من و کنج غم و در سینه همان سیم تنم
نکنم یاد بهار و نروم سوی چمن
چه کنم؟ دل نگشاید ز بهار و چمنم
گر دلم رفت، هلالی، گله از دوست خطاست
دل چه باشد؟ که اگر جان برود دم نزنم
بوی پیراهن یوسف شنوند از کفنم
بفراق تو گرفتار ترم روز بروز
کس باین روز گرفتار مبادا که منم!
کوه غم گشتم و هر لحظه کنم سینه خویش
طرفه حالیست که هم کوهم و هم کوه کنم!
لب ببستم ز سخن، ای گل خندان، که مباد
مردمان بوی تو یابند ز رنگ سخنم
هر کسی در چمنی هم نفس سیم تنی
من و کنج غم و در سینه همان سیم تنم
نکنم یاد بهار و نروم سوی چمن
چه کنم؟ دل نگشاید ز بهار و چمنم
گر دلم رفت، هلالی، گله از دوست خطاست
دل چه باشد؟ که اگر جان برود دم نزنم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
دل را ز چاک سینه توانم برون کنم
غم را ز دل برون نتوان کرد، چون کنم؟
خواهم ز دل برون کنم این درد را ولی
در جان درون شود اگر از دل برون کنم
هر محنت از تو موجب چندین محبتست
محنت زیاده کن، که محبت فزون کنم
دل جانب تو آمد و خون کردمش ز رشک
از من عجب مدار که از رشک خون کنم
از رشک خون غیر، که بر دامنت رسد
هر دم ز گریه دامن خود لاله گون کنم
کارم، شبی که بی تو بدیوانگی کشد
افسانه تو گویم و خود را فسون کنم
دیوانه شد هلالی و زنجیرش آرزوست
گیسوی او کجاست؟ که رفع جنون کنم
غم را ز دل برون نتوان کرد، چون کنم؟
خواهم ز دل برون کنم این درد را ولی
در جان درون شود اگر از دل برون کنم
هر محنت از تو موجب چندین محبتست
محنت زیاده کن، که محبت فزون کنم
دل جانب تو آمد و خون کردمش ز رشک
از من عجب مدار که از رشک خون کنم
از رشک خون غیر، که بر دامنت رسد
هر دم ز گریه دامن خود لاله گون کنم
کارم، شبی که بی تو بدیوانگی کشد
افسانه تو گویم و خود را فسون کنم
دیوانه شد هلالی و زنجیرش آرزوست
گیسوی او کجاست؟ که رفع جنون کنم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
آهم شنید و رنجه شد آن ماه چون کنم؟
دیگر نماند جای نفس، آه چون کنم؟
طفلست و شوخ و بی خبر از درد عاشقی
او را ز حال خویشتن آگاه چون کنم؟
خواهم گهی بخاطر او بگذرم ولی
سنگین دلست، در دل او راه چون کنم؟
در پای او بمردم و قدرم نشد بلند
یارب، ز دست همت کوتاه چون کنم؟
ای بخت، من کجا و تمنای وصل او؟
درویشم و گدا، هوس شاه چون کنم؟
گفتی: چراست پیرهنت چاک همچو گل؟
بوی تو داد باد سحرگاه چون کنم؟
گویند: ناله چیست؟ هلالی، خموش باش
با کوه درد و محنت جان کاه چون کنم؟
دیگر نماند جای نفس، آه چون کنم؟
طفلست و شوخ و بی خبر از درد عاشقی
او را ز حال خویشتن آگاه چون کنم؟
خواهم گهی بخاطر او بگذرم ولی
سنگین دلست، در دل او راه چون کنم؟
در پای او بمردم و قدرم نشد بلند
یارب، ز دست همت کوتاه چون کنم؟
ای بخت، من کجا و تمنای وصل او؟
درویشم و گدا، هوس شاه چون کنم؟
گفتی: چراست پیرهنت چاک همچو گل؟
بوی تو داد باد سحرگاه چون کنم؟
گویند: ناله چیست؟ هلالی، خموش باش
با کوه درد و محنت جان کاه چون کنم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
ای تو آرام دل و جان، از تو دوری چون کنم؟
گرفتد دوری، معاذالله! صبوری چون کنم؟
از تو دوری بی ضرورت نیست ممکن، آه! اگر
قصه ای پیش آید و افتد ضروری چون کنم؟
محنت هجران کشم، یا تلخی هجران چشم؟
یک تن بیمار و چندین بی حضوری چون کنم؟
دور ازو جانم بلب، روزم بشب نزدیک شد
الله الله! چون کنم از دست دوری؟ چون کنم؟
من که دلتنگم، هلالی، بی رخ گلرنگ دوست
خوشدلی از دیدن گلهای سوری چون کنم؟
گرفتد دوری، معاذالله! صبوری چون کنم؟
از تو دوری بی ضرورت نیست ممکن، آه! اگر
قصه ای پیش آید و افتد ضروری چون کنم؟
محنت هجران کشم، یا تلخی هجران چشم؟
یک تن بیمار و چندین بی حضوری چون کنم؟
دور ازو جانم بلب، روزم بشب نزدیک شد
الله الله! چون کنم از دست دوری؟ چون کنم؟
من که دلتنگم، هلالی، بی رخ گلرنگ دوست
خوشدلی از دیدن گلهای سوری چون کنم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
گر جفایی رفت، از جانان جدایی چون کنم؟
من سگ آن آستانم، بی وفایی چون کنم؟
بعد عمری آشنا گشتی به صد خون جگر
باز اگر بیگانه گردی، آشنایی چون کنم؟
رفتی و در محنت جان کندنم انداختی
گر بیایی زنده مانم، ور نیایی چون کنم؟
زاهدا، از نقل و می بیهوده منعم میکنی
من که رندی کرده باشم، پارسایی چون کنم؟
گفته ای: تا کی هلالی زار نالد همچو عود؟
چون گرفتارم به چنگ بی نوایی چون کنم؟
من سگ آن آستانم، بی وفایی چون کنم؟
بعد عمری آشنا گشتی به صد خون جگر
باز اگر بیگانه گردی، آشنایی چون کنم؟
رفتی و در محنت جان کندنم انداختی
گر بیایی زنده مانم، ور نیایی چون کنم؟
زاهدا، از نقل و می بیهوده منعم میکنی
من که رندی کرده باشم، پارسایی چون کنم؟
گفته ای: تا کی هلالی زار نالد همچو عود؟
چون گرفتارم به چنگ بی نوایی چون کنم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
جان من، جان و دل خویش نثار تو کنم
بود و نابود همه در سر کار تو کنم
تا دگر دور نیفتد ز رخت مردم چشم
خواهمش بر کنم و خال عذار تو کنم
همچو سگ با تو سراسیمه ام، ای طرفه غزال
می روم در هوس آنکه: شکار تو کنم
ای گل تازه، که دیر آمده ای پیش نظر،
زود مگذر، که تماشای بهار تو کنم
ماه من، سوی هلالی بگذر از سر مهر
سرمه دیده گریان ز غبار تو کنم
بود و نابود همه در سر کار تو کنم
تا دگر دور نیفتد ز رخت مردم چشم
خواهمش بر کنم و خال عذار تو کنم
همچو سگ با تو سراسیمه ام، ای طرفه غزال
می روم در هوس آنکه: شکار تو کنم
ای گل تازه، که دیر آمده ای پیش نظر،
زود مگذر، که تماشای بهار تو کنم
ماه من، سوی هلالی بگذر از سر مهر
سرمه دیده گریان ز غبار تو کنم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
بهار میرسد، اما بهار را چه کنم؟
چو نیست گلرخ من، لاله زار را چه کنم؟
باختیار توانم که: راز نگشایم
فغان و ناله بی اختیار را چه کنم؟
اگر چه روی تو خورشیدوار جلوه نماست
سیاه رویی شبهای تار را چه کنم؟
قرار عاشق بیدل بصبر باشد و بس
چو صبر نیست دل بی قرار را چه کنم؟
گرفتم این که: شب از می دمی بیاسایم
علی الصباح بلای حمار را چه کنم؟
هلالی، این همه غم را توان کشید، ولی
غم غریبی و هجران یار را چه کنم؟
چو نیست گلرخ من، لاله زار را چه کنم؟
باختیار توانم که: راز نگشایم
فغان و ناله بی اختیار را چه کنم؟
اگر چه روی تو خورشیدوار جلوه نماست
سیاه رویی شبهای تار را چه کنم؟
قرار عاشق بیدل بصبر باشد و بس
چو صبر نیست دل بی قرار را چه کنم؟
گرفتم این که: شب از می دمی بیاسایم
علی الصباح بلای حمار را چه کنم؟
هلالی، این همه غم را توان کشید، ولی
غم غریبی و هجران یار را چه کنم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
دلم ز دست شد، از دست دل چه چاره کنم؟
اگر بدست من افتد، هزار پاره کنم
خوشست بزم تو، لیکن کجاست طاقت آن
که در میان رقیبان ترا نظاره کنم؟
مگو: کناره کن از من، که جان ز کف ندهی
تو در میانه جانی، چه سان کناره کنم؟
اگر چه سنگدلی، از من این مناسب نیست
که نسبت دل سختت بسنگ خاره کنم
هلالی، از رخ جانان بماه نتوان دید
ز آفتاب چرا روی در ستاره کنم؟
اگر بدست من افتد، هزار پاره کنم
خوشست بزم تو، لیکن کجاست طاقت آن
که در میان رقیبان ترا نظاره کنم؟
مگو: کناره کن از من، که جان ز کف ندهی
تو در میانه جانی، چه سان کناره کنم؟
اگر چه سنگدلی، از من این مناسب نیست
که نسبت دل سختت بسنگ خاره کنم
هلالی، از رخ جانان بماه نتوان دید
ز آفتاب چرا روی در ستاره کنم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
کدام صبح سعادت بود مبارک ازینم؟
که در برابرت آیم، صباح روی تو بینم
زهی مراد! که عاشق هلاک روی تو گردد
مراد من همه اینست، من هلاک همینم
گهی که سر بنهم بر زمین بپیش سگانت
چنان خوشم که: مگر پادشاه روی زمینم
رو، ای صبا، تو کجا آمدی؟ که از سر آن کو
نشان پای سگش می رسد بنقش جبینم
اگر طبیب نهد گوش بر شکاف دل من
هنوز بشنود از ضعف نالهای حزینم
کرم نمودی و گفتی: گدای ماست هلالی
بلی، تو شاه بتانی و من گدای کمینم
که در برابرت آیم، صباح روی تو بینم
زهی مراد! که عاشق هلاک روی تو گردد
مراد من همه اینست، من هلاک همینم
گهی که سر بنهم بر زمین بپیش سگانت
چنان خوشم که: مگر پادشاه روی زمینم
رو، ای صبا، تو کجا آمدی؟ که از سر آن کو
نشان پای سگش می رسد بنقش جبینم
اگر طبیب نهد گوش بر شکاف دل من
هنوز بشنود از ضعف نالهای حزینم
کرم نمودی و گفتی: گدای ماست هلالی
بلی، تو شاه بتانی و من گدای کمینم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
عید شد، بخرام، تا مدهوش و حیرانت شوم
خنجر عاشق کشی برکش، که قربانت شوم
قتل عاشق را مناسب نیست شمشیر اجل
سوی من بین تا هلاک تیر مژگانت شوم
شد تن خاکی غبار و بر سر راهت نشست
عزم جولان کن! که خیزم، خاک میدانت شوم
جلوه ای بنما و جولان ده سمند ناز را
تا خراب جلوه و مدهوش جولانت شوم
مدتی شد سرفراز بزم وصلت بوده ام
بعد ازین مگذار تا پامال هجرانت شوم
گوشه چشمی، که دل را جمع سازم اندکی
تا بکی آشفته زلف پریشانت شوم؟
چون هلالی سنگ طفلان می خورم در کوی تو
من سگ کویم، چه حد آنکه مهمانت شوم؟
خنجر عاشق کشی برکش، که قربانت شوم
قتل عاشق را مناسب نیست شمشیر اجل
سوی من بین تا هلاک تیر مژگانت شوم
شد تن خاکی غبار و بر سر راهت نشست
عزم جولان کن! که خیزم، خاک میدانت شوم
جلوه ای بنما و جولان ده سمند ناز را
تا خراب جلوه و مدهوش جولانت شوم
مدتی شد سرفراز بزم وصلت بوده ام
بعد ازین مگذار تا پامال هجرانت شوم
گوشه چشمی، که دل را جمع سازم اندکی
تا بکی آشفته زلف پریشانت شوم؟
چون هلالی سنگ طفلان می خورم در کوی تو
من سگ کویم، چه حد آنکه مهمانت شوم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
جلوه های قد دلجوی ترا بنده شوم
نازکی های گل روی ترا بنده شوم
بنده را با سر هر موی تو مهر دگرست
بر سرت گردم و هر موی ترا بنده شوم
غیر ازین چاره ندارم، پی دخل کویت
که غلامان سر کوی ترا بنده شوم
کمترین بنده هندوی ترا بنده بسیست
بنده بنده هندوی ترا بنده شوم
تو اگر بنده نوازی و وفا خوی کنی
من هم از روی وفا خوی ترا بنده شوم
بندگانیم و گدایان، بدعا خواسته ایم
که گدایان دعا گوی ترا بنده شوم
ماه عیدست، هلال خم ابروی کجاست؟
چون هلالی خم ابروی ترا بنده شوم
نازکی های گل روی ترا بنده شوم
بنده را با سر هر موی تو مهر دگرست
بر سرت گردم و هر موی ترا بنده شوم
غیر ازین چاره ندارم، پی دخل کویت
که غلامان سر کوی ترا بنده شوم
کمترین بنده هندوی ترا بنده بسیست
بنده بنده هندوی ترا بنده شوم
تو اگر بنده نوازی و وفا خوی کنی
من هم از روی وفا خوی ترا بنده شوم
بندگانیم و گدایان، بدعا خواسته ایم
که گدایان دعا گوی ترا بنده شوم
ماه عیدست، هلال خم ابروی کجاست؟
چون هلالی خم ابروی ترا بنده شوم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
چنان از پا فگند امروزم آن رفتار و قامت هم
که فردا برنخیزم، بلکه فردای قیامت هم
رقیبان را از آن لب آب خضرست و دم عیسی
مرا پیوسته آه حسرت و اشک ندامت هم
اگر من مردم از سنگ ملامت بر سر کویش
سگان کوی او را زنده می خواهم، سلامت هم
جدا ز آن مه بمردن آرزو می بودم، ای هجران
ربودی نقد جان از من، کرم کردی، کرامت هم
بلای عشق و اندوه غریبی، این چه حالست این؟
که نی رای سفر دارم، نه یارای مقامت هم
سلامت باش، ای ناصح، ملامت کن هلالی را
که در راه سلامت هستم و کوی ملامت هم
که فردا برنخیزم، بلکه فردای قیامت هم
رقیبان را از آن لب آب خضرست و دم عیسی
مرا پیوسته آه حسرت و اشک ندامت هم
اگر من مردم از سنگ ملامت بر سر کویش
سگان کوی او را زنده می خواهم، سلامت هم
جدا ز آن مه بمردن آرزو می بودم، ای هجران
ربودی نقد جان از من، کرم کردی، کرامت هم
بلای عشق و اندوه غریبی، این چه حالست این؟
که نی رای سفر دارم، نه یارای مقامت هم
سلامت باش، ای ناصح، ملامت کن هلالی را
که در راه سلامت هستم و کوی ملامت هم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
ای که از خوبان مراد ما تویی مقصود هم
چون تویی هرگز نبودست و نخواهد بود هم
تا بسودای تو افتادیم در بازار عشق
از زیان هر دو عالم فارغیم، از سود هم
بس که بخت بد مرا سرگشته دارد چون فلک
از فلک ناشادم و از بخت ناخشنود هم
گرد راهش گر برویم گل نخواهد کرد عشق
چشم من گریان چرا شد، چهره گردآلوده هم؟
آخر، ای آرام جانها، رحمتی فرما که من
سینه مجروح دارم، جان غم فرسود هم
سوز خود را چون نهان دارم؟ کزان رخسار و زلف
در دل افتاد آتش و از جان برآمد دود هم
چون دل زار هلالی بی تو افغان برکشید
چنگ بر درد دلش در ناله آمد، عود هم
چون تویی هرگز نبودست و نخواهد بود هم
تا بسودای تو افتادیم در بازار عشق
از زیان هر دو عالم فارغیم، از سود هم
بس که بخت بد مرا سرگشته دارد چون فلک
از فلک ناشادم و از بخت ناخشنود هم
گرد راهش گر برویم گل نخواهد کرد عشق
چشم من گریان چرا شد، چهره گردآلوده هم؟
آخر، ای آرام جانها، رحمتی فرما که من
سینه مجروح دارم، جان غم فرسود هم
سوز خود را چون نهان دارم؟ کزان رخسار و زلف
در دل افتاد آتش و از جان برآمد دود هم
چون دل زار هلالی بی تو افغان برکشید
چنگ بر درد دلش در ناله آمد، عود هم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
خرم آن روز کزین محنت و غم باز رهم
بمراد دل ازین درد و الم باز رهم
رفت مجنون و ازین داغ جگر سوز برست
می روم تا من دلسوخته هم باز رهم
نیست امکان خلاصی ز تو در ملک وجود
مگر از قید تو در کوی عدم باز رهم
از تو بر من ستم و جور خلاف کرمست
کرمی کن، که ازین جور و ستم باز رهم
جان ز غم سوخت، هلالی، قدح باده کجاست؟
تا ازین سوز درون یک دو سه دم باز رهم
بمراد دل ازین درد و الم باز رهم
رفت مجنون و ازین داغ جگر سوز برست
می روم تا من دلسوخته هم باز رهم
نیست امکان خلاصی ز تو در ملک وجود
مگر از قید تو در کوی عدم باز رهم
از تو بر من ستم و جور خلاف کرمست
کرمی کن، که ازین جور و ستم باز رهم
جان ز غم سوخت، هلالی، قدح باده کجاست؟
تا ازین سوز درون یک دو سه دم باز رهم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
بحمدالله! که جان بر باد رفت و خاک شد تن هم
ز پند دوست فارغ گشتم و از طعن دشمن هم
دلا، صبری کن و زین سال مرو هر دم بکوی او
کزین بی طاقتی آخر تو رسوا می شوی، من هم
ازین غیرت که: ناگه سایه او بر زمین افتد
نمی خواهم که شب مهتاب باشد، روز روشن هم
شدم دیوانه و طفلان کشندم دامن از هر سو
گریبانم ز دست عاشقی چاکست و دامن هم
چه گویم درد خود با کوهکن و دردی که من دارم
نه تاب گفتنش دارم، نه یارای شنیدن هم
شکستی در دلم خاری و می گویی: برون آرم
بدین تقریب می خواهی که ماند زخم و سوزن هم
دل و جان هلالی پیش پیکانت سپر بادا
که ابرویت کماندارست و چشمت ناوک افگن هم
ز پند دوست فارغ گشتم و از طعن دشمن هم
دلا، صبری کن و زین سال مرو هر دم بکوی او
کزین بی طاقتی آخر تو رسوا می شوی، من هم
ازین غیرت که: ناگه سایه او بر زمین افتد
نمی خواهم که شب مهتاب باشد، روز روشن هم
شدم دیوانه و طفلان کشندم دامن از هر سو
گریبانم ز دست عاشقی چاکست و دامن هم
چه گویم درد خود با کوهکن و دردی که من دارم
نه تاب گفتنش دارم، نه یارای شنیدن هم
شکستی در دلم خاری و می گویی: برون آرم
بدین تقریب می خواهی که ماند زخم و سوزن هم
دل و جان هلالی پیش پیکانت سپر بادا
که ابرویت کماندارست و چشمت ناوک افگن هم