عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
گرملک بنگرد آن چشم خوش و لعل لذیذ
دفع نظّاره ی بد را بنویسد تعویذ
جام جم دور جهان را فلک از یاد ببرد
بده ای خسرو خوبان به من آن جام نبیذ
آیت حسن که در شان رخت نازل شد
بی مثال خط زلف تو نیابد تنفیذ
آنکه برداشت ترا کی فکند ابن حسام
نیست برداشتگان را زکریمان تنبیذ
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
زیاده می کند آن چشم پرخمار خمار
ز دل همی برد آن زلف بی قرار قرار
بخست غمزه ی تیز تو خانه ی چشمم
که گفت دیده ی اهل نظر به خار بخار
چنان بسوخت شرار غم تو خرمن دل
که می رسد به دماغم از آن شرار شرار
در انتظار مداوم به وعده ی فردا
که نیست ممکن ازین چرخ بی مدار مدار
بپوش روی که صورت نگار چین ببرد
نمونه ای که نگارند از آن کنار کنار
به باغ مزرعه ی پاک سینه ابن حسام
چو هست تخم محبت ترا،بکار بکار
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
خطت مشکست و خالت عتبر تر
جهان را کرده ای پر مشک و عنبر
رخ ولبت را مپوش از دردمندان
زمعلولان که پوشد گل به شکر؟
قد سرو و لبت در روضه ی جان
نشان طوبی است و آب کوثر
رخت آیینه ی صنع الهی است
تعالی شانه الله الکبر
ز ابرویت که آن مشکین خیالیست
هلالی بسته ای بر ماه انور
برت گفتم کشم یک شب در آغوش
به خنده گفت ناید سرو در بر
مرا پیوسته هست از آرزویت
خیالی کج چو ابروی تو در سر
ببر آب و لطافت سرو و گل را
چو سرو ناز بر گلزار بگذر
درتو اهل دولت را مآب است
سر ابن حسام و خاک آن در
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
ای اهل درد را ز تو هر دم غمی دگر
نیش غم تو بر دل ما مرهمی دگر
درکوی تو که درگه اهل سعادتست
از آب چشم اهل صفا زمزمی دگر
ترشد به اب جود تو خاک وجود ما
فرمای از ابر لطف برآ شبنمی دگر
از کاینات دنیی و عقبی دوعالم اند
بیرون ازین دوخاک درت عالمی دگر
گفتی دمی دگر به لبت کام دل دهم
ای عمر اعتماد کرا بر دمی دگر
بردار جام جم که ببینی دروعیان
درزیر خاک خفته به هر سو جمی دگر
همچون دل شکسته ی ابن حسام هست
صد دل به قید زلف تو درهر خمی دگر
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
ای ز بی غمخواریت هردم دلم غمخواه تر
نیست در دست غمت از من کسی بیچاره تر
مردم چشم مرا از حسرت لعل لبت
گردد از خون جگر هر دم بدم رخساره تر
در فراقت جامه از دل پاره می کردم ولیک
جامه را بگذاشت کز جامه بُد جان پاره تر
از دلم از عشوه های غمزه ی غماز تو
صبرشد آواره وآرام ازو آواره تر
چشم و لعلت بر دل من دعوی خون می کنند
گرچه خونخوار است لعلت چشم ازو خونخوارتر
معتدل گردد مشام از نُزهت عود و گلاب
گرشود ز آب عذارت زلف را یک تاره تر
آب روی ابن حسام از چشمه سار چشم یافت
هم عفالله دیده کو دارد رخم همواره تر
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
دلم فدای تو باد ای نسیم عنبر بیز
به دستگیری افتاده ای چو من برخیز
چنین که چشم تو هر گوشه ای کمین دارد
چگونه دل بنشیند به گوشه ی پرهیز
زبس که آتش رخساره ی تو می افروخت
بسوخت خرمن تقوای من به آتش تیز
زدیم در خم زلف گره گشای تو چنگ
که مفلسیم و نداریم هیچ دست آویز
بیا که باده و گل را به هم برآمیزیم
ز دست حادثه ی روزگار رنگ آمیز
بیار کاسه و از می پرآب رنگین کن
زخاک پرشده بین کاسه ی سر پرویز
سوار حادثه هر سو دو اسپه می تازد
نه رخش ازو بتواند گریخت نه شبدیز
فضای سینه ام آتش گرفت مردم چشم
تو مردمی کن و آبی زدیده بر وی ریز
فضای سینه ام آتش گرفت مردم چشم
تو مردمی کن و آبی ز دیده بر وی ریز
بتاخت لشکر غم قلب سینه ابن حسام
پناه می طلبی خیز و در پیاله گریز
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
زبس که می کند آن چشم فتنه بر من ناز
به جان رسید دل از عشوه های آن طناز
تطاول سر زلفس نمی توانم گفت
که کوتهست مرا عمر و قصه ایست ذراز
سرشکِ پرده در من ز عین غمّازی
بدان رسید که بر رو فکند مارا راز
چو دسترس نبود آستین کشیدن دوست
بر استانه ی او روی ما و خاک نیاز
دلم ز نرگش جادوی او حذر می کرد
خبر نداشت ز افسون غمزه ی غمّاز
خوش است یکدمه عیش ار زمانه دمساز است
ولی زمانه به یکدم نمی شود دمساز
ز روزگار شکایت نشاید ابن حسام
«زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز»
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
می بیارید که ایام بهار است امروز
نرگس از ساغر زر جرعه گسار است امروز
دیدهٔ خوش نظر باغ خمار آلود است
قدح لاله پر از نوش گوار است امروز
هم نسیم چمن از باغ بُخور انگیز است
هم شمیم سحری مجمره دار است امروز
گل خوشبوی نشان می‌دهد از طلعت دوست
سرو دلجوی تو گویی قد یار است امروز
چمن از لاله و از سنبل تر پنداری
راست مانند رخ و زلف نگار است امروز
دی گذر کرد ندانیم به فردا که رسد
حیف از این لحظه که در عین گذار است امروز
در چنین فصل که گفتم سخن ابن حسام
از لب مطرب خوش لهجه به کار است امروز
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
آتش مهرتو در سینه نهان است هنوز
خون دل از گذر دیده روان است هنوز
نگران رخ زیبای تو شد دیده و دل
همچنانم دل ودیده نگران است هنوز
غمزه ات می دهدم عشوه که من آن توام
چون بدیدم نظرش با دگران است هنوز
در ازل عکس جمالت به گلستان بردند
بلبل از شوق رخت نمره زنان است هنوز
زان شمایل خبری باد به بستان آورد
در چمن سرو سهی رقص کنان است هنوز
از یقین دهنت هیچ نمی یارم گفت
کانچه گویم همه در عین گمان است هنوز
دل که اندر شکن زلف تو بست ابن حسام
مشکن آن را که دلش بسته ی آن است هنوز
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
چو زلف دوست بباید شبی سیاه و دراز
که با خیال رخت در درون پرده ی راز
دل شکسته ی آشفته ی پریشان حال
تطاول سر زلفت به شرح گوید باز
فرو گرفت غم دل فضای سینه ی من
کجاست ساقی گلرخ شراب غم پرداز
به عشوه عربده با روزگار نتوان کرد
که دهر عشوه فرو شست وچرخ عربده ساز
اگر چه درگه یار از نیاز مستغنی است
تو بر مدار سر از خاک آستان نیاز
عجب نباشد اگر عاقبت شود محمود
کسی که خدمت شایسته کرد همچو ایاز
زفیض دوست چو در هر سری تمناییست
امید ابن حسام است و لطف بنده نواز
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
دلا رعنایی سرو از چمن پرس
نسیم طره ی یار از سمن پرس
حدیث آن لب و دندان شیرین
ز مرجان جوی و از درّ عدن پرس
پریشان حالی و دلتنگی من
گهش از زلف و گاهی از دهن پرس
خلاف وعده و پیمان شکستن
از آن کج وعده ی پیمان شکن پرس
درازای شب یلدای هجران
مپرس از من از آن مشکین رسن پرس
دل هم درد من حالم بداند
تو هم درد من از همدرد من پرس
شکر در منطق ابن حسام است
اگر باور نداری از سخن پرس
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
دوش از فراغ روی تو با روی سندروس
نالیده ام چو نای وفغان کرده ام چو کوس
گفتی به وعده دوش که کام از لبت دهم
افسوس ازین سخن که لبت می کند فسوس
آنرا که پای بوس میسّر نمی شود
خود دست کی دهد که کند با تو دست بوس
آیینه پیش دار و در ابروی خود نگر
بر عاج بین کشیده کمانی ز آبنوس
می ده که دیر و زود عظام رمیم من
دستاس سالخورده ی گردون کند سبوس
سرخ از چه شد کرانه ی این طشت نقره کوب
خون سیاوش است درو یا سرشک طوس
ابن حسام دل چه نهی در فریب دهر
پرهیز کن ز عشوه ی دامادکش عروس
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
ما را ازین چمن صنمی گلعذار بس
زیبا رخی چو لاله ازین نوبهار بس
مویی سیاه چون شب و رویی بسان روز
ما را ز دور گردش لبل و نهار بس
جام جهان نمای که دوران به جم سپرد
جان را ز جام او قدحی خوشگوار بس
یار ار به دست لطف شود دستگیر ما
ما را ز دست یار همین دستیار بس
انجا که عاشقان به تمنای خود رسند
ابن حسام را نظر لطف یار بس
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
صبا نشان غبار دیار یار بپرس
دوای چشم ضرر دیده زان غبار بپرس
هزار بار گر از یار بر دلم بیش است
به جان یار که او را هزار یار بپرس
ز زلف دوست که مجموع او پریشانیست
حکایت من آشفته روزگار بپرس
حدیث دیده ی بی خواب من ز درد فراق
از آن دو نرگس خوش خواب پر خمار بپرس
مرا که زار شدم ز آرزوی دیدن دوست
تن نزار مرا بین و زار زار بپرس
بر آن قرار که دادی مرا به پرسیدن
تلطفی کن و روزی بر آن قرار بپرس
علاج درد دل مستمند ابن حسام
از آن مفرح یاقوت آبدار بپرس
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
زهّاد و عُجب و گوشه ی محراب وکار خویش
ما و نیاز قبله ی ابروی یار خویش
ما را نسیم طرّه ی خوبان به یاد داد
هان تا به باد بر ندهی روزگار خویش
ما را چه اختیار اگر بخت یار نیست
آری به اختیار کشد بختیار خویش
گفتم که جان نثار تو کردم قبول کن
گفتا که چشم نیست مرا بر نثار خویش
با خاک آستانه چو کردی برابرم
سر بر فلک کشیده ام از اعتبار خویش
من صید لاغرم به کمند تو پای بند
بگشای دست و روی متاب اش شکار خویش
ساقی می صبوح به ابن حسام ده
بشکن خمار او به می خوشگوار خویش
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
بیا که مجلس انس است و دلستان جان بخش
همی کند ز گلزرا قدس ریحان بخش
بیا که هدهد هادی به لحن داوودی
حدیث می کند از منطق سلیمان بخش
آیا رسیده به سر چشمه ی زلال وصال
به عاشقان جگر تشنه آب حیوان بخش
به رهروان بیابان وادی ایمان
ز طور قرب شب تیره نور غرفان بخش
ز فیض لم یزلی آنچه عین بهبودست
کرشمه ای کن و از لطف خود مرا آن بخش
چو ما به درد و دوای تو از تو خرسندیم
تو خواه درد بیفزای و خواه درمان بخش
سیاهکاری ابن حسام سرگردان
به جعد تافته ی طرّه پریشان بخش
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
مرا به قبله ی روی خود آشنایی بخش
زهر چه غیر تو باشد مرا جدایی بخش
هوای عشق تو بر سر زد این هوایی را
هوای های هویّت بدین هوایی بخش
ز ظلمت شب یلدای زلف خویش مرا
به نور طلعت رخشنده روشنایی بخش
اگر مراد تو حاصل به بی نوایی ماست
ز گنج فقر مرا گنج بی نوایی بخش
متاع کاسد ابن حسام کان سخن است
به آب تربیتش رونق روایی بخش
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
دلا چو شیوه ی رندی نمی رود از پیش
بجوی گنج سلامت ز کُنج خانه ی خویش
چه شکوه ها که ندارم ز دست نوش لبان
که نوش می ندهند و همی زنندم نیش
چو خار نیزه شد این دشمنان طعنه گذار
چو گل دو رویه شد این دوستان دشمن کیش
به زیر خرقه چه زنّارها که پنهان است
فغان ز شیوه ی این صوفیان نا درویش
جراحت دل ما گر نمی کنی مرهم
روا مدار فشاندن نمک مرا بر ریش
طریق اگر به سیاهی است گر به آب حیات
خیال زلف و لبت می روند پیشاپیش
تصوری که به وصل تو دارد ابن حسام
برون نمی رودش زین دل محال اندیش
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
نگاری دلبری دارم چو زلف خود ز من سرکش
به جان قربان شدم او را نمیگیرد دلم ترکش
ز حد بگذشت مشتاقی به جام باده ی باقی
لبالب کن قدح ساقی به یاد لعل او درکش
بر آن سرو سیم اندام اگر در بر کشی روزی
نه قد سرو دلجو جو و نه ناز صنوبر کش
گر آن آیینه روی از روی مهرت روی بنماید
نه روی ملک دارا بین و نه حکم سکندر کش
برو ای زاهد خودبین مه دایم عیب می بینی
قلم در حرف رندان پریشان قلندر کش
بزن چرخی و زین چنبر برون نه پای همت را
کزین بیرون بنه پای و قلم در چرخ و چنبر کش
ترا ابن حسام اول چو در کوی نکونامی
نشد ممکن گذر کردن به بدنامی علم در کش
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
ای کرده همچو نرگس خوشخواب خواب خوش
بر گل کشیده از خط مشکین نقاب خوش
کتّابیان دور قمر خوش نبشته اند
بر گرد عارض تو ز عنبر کتاب خوش
در چشمه ی عُذوبه ی لعلت نهفته اند
اندر سواد ظلمت زلف تو آب خوش
دوش از عتاب چشم تو کردم شکایتی
چشمت به غمزه گفت مرنج از عتاب خوش
چشم خراب کار تو کارم خراب کرد
خوش وقت آن خراب که باشد خراب خوش
ابن حسام ساقی دور الست ریخت
اندر مذاق جان تو جام شراب خوش
طبعم در این مقاله شکر ریخت تا مگر
طوطی مقالتی بنویسد جواب خوش