عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
ای تو آرام دل و جان، از تو دوری چون کنم؟
گرفتد دوری، معاذالله! صبوری چون کنم؟
از تو دوری بی ضرورت نیست ممکن، آه! اگر
قصه ای پیش آید و افتد ضروری چون کنم؟
محنت هجران کشم، یا تلخی هجران چشم؟
یک تن بیمار و چندین بی حضوری چون کنم؟
دور ازو جانم بلب، روزم بشب نزدیک شد
الله الله! چون کنم از دست دوری؟ چون کنم؟
من که دلتنگم، هلالی، بی رخ گلرنگ دوست
خوشدلی از دیدن گلهای سوری چون کنم؟
گرفتد دوری، معاذالله! صبوری چون کنم؟
از تو دوری بی ضرورت نیست ممکن، آه! اگر
قصه ای پیش آید و افتد ضروری چون کنم؟
محنت هجران کشم، یا تلخی هجران چشم؟
یک تن بیمار و چندین بی حضوری چون کنم؟
دور ازو جانم بلب، روزم بشب نزدیک شد
الله الله! چون کنم از دست دوری؟ چون کنم؟
من که دلتنگم، هلالی، بی رخ گلرنگ دوست
خوشدلی از دیدن گلهای سوری چون کنم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
گر جفایی رفت، از جانان جدایی چون کنم؟
من سگ آن آستانم، بی وفایی چون کنم؟
بعد عمری آشنا گشتی به صد خون جگر
باز اگر بیگانه گردی، آشنایی چون کنم؟
رفتی و در محنت جان کندنم انداختی
گر بیایی زنده مانم، ور نیایی چون کنم؟
زاهدا، از نقل و می بیهوده منعم میکنی
من که رندی کرده باشم، پارسایی چون کنم؟
گفته ای: تا کی هلالی زار نالد همچو عود؟
چون گرفتارم به چنگ بی نوایی چون کنم؟
من سگ آن آستانم، بی وفایی چون کنم؟
بعد عمری آشنا گشتی به صد خون جگر
باز اگر بیگانه گردی، آشنایی چون کنم؟
رفتی و در محنت جان کندنم انداختی
گر بیایی زنده مانم، ور نیایی چون کنم؟
زاهدا، از نقل و می بیهوده منعم میکنی
من که رندی کرده باشم، پارسایی چون کنم؟
گفته ای: تا کی هلالی زار نالد همچو عود؟
چون گرفتارم به چنگ بی نوایی چون کنم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
جان من، جان و دل خویش نثار تو کنم
بود و نابود همه در سر کار تو کنم
تا دگر دور نیفتد ز رخت مردم چشم
خواهمش بر کنم و خال عذار تو کنم
همچو سگ با تو سراسیمه ام، ای طرفه غزال
می روم در هوس آنکه: شکار تو کنم
ای گل تازه، که دیر آمده ای پیش نظر،
زود مگذر، که تماشای بهار تو کنم
ماه من، سوی هلالی بگذر از سر مهر
سرمه دیده گریان ز غبار تو کنم
بود و نابود همه در سر کار تو کنم
تا دگر دور نیفتد ز رخت مردم چشم
خواهمش بر کنم و خال عذار تو کنم
همچو سگ با تو سراسیمه ام، ای طرفه غزال
می روم در هوس آنکه: شکار تو کنم
ای گل تازه، که دیر آمده ای پیش نظر،
زود مگذر، که تماشای بهار تو کنم
ماه من، سوی هلالی بگذر از سر مهر
سرمه دیده گریان ز غبار تو کنم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
بهار میرسد، اما بهار را چه کنم؟
چو نیست گلرخ من، لاله زار را چه کنم؟
باختیار توانم که: راز نگشایم
فغان و ناله بی اختیار را چه کنم؟
اگر چه روی تو خورشیدوار جلوه نماست
سیاه رویی شبهای تار را چه کنم؟
قرار عاشق بیدل بصبر باشد و بس
چو صبر نیست دل بی قرار را چه کنم؟
گرفتم این که: شب از می دمی بیاسایم
علی الصباح بلای حمار را چه کنم؟
هلالی، این همه غم را توان کشید، ولی
غم غریبی و هجران یار را چه کنم؟
چو نیست گلرخ من، لاله زار را چه کنم؟
باختیار توانم که: راز نگشایم
فغان و ناله بی اختیار را چه کنم؟
اگر چه روی تو خورشیدوار جلوه نماست
سیاه رویی شبهای تار را چه کنم؟
قرار عاشق بیدل بصبر باشد و بس
چو صبر نیست دل بی قرار را چه کنم؟
گرفتم این که: شب از می دمی بیاسایم
علی الصباح بلای حمار را چه کنم؟
هلالی، این همه غم را توان کشید، ولی
غم غریبی و هجران یار را چه کنم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
کدام صبح سعادت بود مبارک ازینم؟
که در برابرت آیم، صباح روی تو بینم
زهی مراد! که عاشق هلاک روی تو گردد
مراد من همه اینست، من هلاک همینم
گهی که سر بنهم بر زمین بپیش سگانت
چنان خوشم که: مگر پادشاه روی زمینم
رو، ای صبا، تو کجا آمدی؟ که از سر آن کو
نشان پای سگش می رسد بنقش جبینم
اگر طبیب نهد گوش بر شکاف دل من
هنوز بشنود از ضعف نالهای حزینم
کرم نمودی و گفتی: گدای ماست هلالی
بلی، تو شاه بتانی و من گدای کمینم
که در برابرت آیم، صباح روی تو بینم
زهی مراد! که عاشق هلاک روی تو گردد
مراد من همه اینست، من هلاک همینم
گهی که سر بنهم بر زمین بپیش سگانت
چنان خوشم که: مگر پادشاه روی زمینم
رو، ای صبا، تو کجا آمدی؟ که از سر آن کو
نشان پای سگش می رسد بنقش جبینم
اگر طبیب نهد گوش بر شکاف دل من
هنوز بشنود از ضعف نالهای حزینم
کرم نمودی و گفتی: گدای ماست هلالی
بلی، تو شاه بتانی و من گدای کمینم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
عید شد، بخرام، تا مدهوش و حیرانت شوم
خنجر عاشق کشی برکش، که قربانت شوم
قتل عاشق را مناسب نیست شمشیر اجل
سوی من بین تا هلاک تیر مژگانت شوم
شد تن خاکی غبار و بر سر راهت نشست
عزم جولان کن! که خیزم، خاک میدانت شوم
جلوه ای بنما و جولان ده سمند ناز را
تا خراب جلوه و مدهوش جولانت شوم
مدتی شد سرفراز بزم وصلت بوده ام
بعد ازین مگذار تا پامال هجرانت شوم
گوشه چشمی، که دل را جمع سازم اندکی
تا بکی آشفته زلف پریشانت شوم؟
چون هلالی سنگ طفلان می خورم در کوی تو
من سگ کویم، چه حد آنکه مهمانت شوم؟
خنجر عاشق کشی برکش، که قربانت شوم
قتل عاشق را مناسب نیست شمشیر اجل
سوی من بین تا هلاک تیر مژگانت شوم
شد تن خاکی غبار و بر سر راهت نشست
عزم جولان کن! که خیزم، خاک میدانت شوم
جلوه ای بنما و جولان ده سمند ناز را
تا خراب جلوه و مدهوش جولانت شوم
مدتی شد سرفراز بزم وصلت بوده ام
بعد ازین مگذار تا پامال هجرانت شوم
گوشه چشمی، که دل را جمع سازم اندکی
تا بکی آشفته زلف پریشانت شوم؟
چون هلالی سنگ طفلان می خورم در کوی تو
من سگ کویم، چه حد آنکه مهمانت شوم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
جلوه های قد دلجوی ترا بنده شوم
نازکی های گل روی ترا بنده شوم
بنده را با سر هر موی تو مهر دگرست
بر سرت گردم و هر موی ترا بنده شوم
غیر ازین چاره ندارم، پی دخل کویت
که غلامان سر کوی ترا بنده شوم
کمترین بنده هندوی ترا بنده بسیست
بنده بنده هندوی ترا بنده شوم
تو اگر بنده نوازی و وفا خوی کنی
من هم از روی وفا خوی ترا بنده شوم
بندگانیم و گدایان، بدعا خواسته ایم
که گدایان دعا گوی ترا بنده شوم
ماه عیدست، هلال خم ابروی کجاست؟
چون هلالی خم ابروی ترا بنده شوم
نازکی های گل روی ترا بنده شوم
بنده را با سر هر موی تو مهر دگرست
بر سرت گردم و هر موی ترا بنده شوم
غیر ازین چاره ندارم، پی دخل کویت
که غلامان سر کوی ترا بنده شوم
کمترین بنده هندوی ترا بنده بسیست
بنده بنده هندوی ترا بنده شوم
تو اگر بنده نوازی و وفا خوی کنی
من هم از روی وفا خوی ترا بنده شوم
بندگانیم و گدایان، بدعا خواسته ایم
که گدایان دعا گوی ترا بنده شوم
ماه عیدست، هلال خم ابروی کجاست؟
چون هلالی خم ابروی ترا بنده شوم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
چنان از پا فگند امروزم آن رفتار و قامت هم
که فردا برنخیزم، بلکه فردای قیامت هم
رقیبان را از آن لب آب خضرست و دم عیسی
مرا پیوسته آه حسرت و اشک ندامت هم
اگر من مردم از سنگ ملامت بر سر کویش
سگان کوی او را زنده می خواهم، سلامت هم
جدا ز آن مه بمردن آرزو می بودم، ای هجران
ربودی نقد جان از من، کرم کردی، کرامت هم
بلای عشق و اندوه غریبی، این چه حالست این؟
که نی رای سفر دارم، نه یارای مقامت هم
سلامت باش، ای ناصح، ملامت کن هلالی را
که در راه سلامت هستم و کوی ملامت هم
که فردا برنخیزم، بلکه فردای قیامت هم
رقیبان را از آن لب آب خضرست و دم عیسی
مرا پیوسته آه حسرت و اشک ندامت هم
اگر من مردم از سنگ ملامت بر سر کویش
سگان کوی او را زنده می خواهم، سلامت هم
جدا ز آن مه بمردن آرزو می بودم، ای هجران
ربودی نقد جان از من، کرم کردی، کرامت هم
بلای عشق و اندوه غریبی، این چه حالست این؟
که نی رای سفر دارم، نه یارای مقامت هم
سلامت باش، ای ناصح، ملامت کن هلالی را
که در راه سلامت هستم و کوی ملامت هم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
ای که از خوبان مراد ما تویی مقصود هم
چون تویی هرگز نبودست و نخواهد بود هم
تا بسودای تو افتادیم در بازار عشق
از زیان هر دو عالم فارغیم، از سود هم
بس که بخت بد مرا سرگشته دارد چون فلک
از فلک ناشادم و از بخت ناخشنود هم
گرد راهش گر برویم گل نخواهد کرد عشق
چشم من گریان چرا شد، چهره گردآلوده هم؟
آخر، ای آرام جانها، رحمتی فرما که من
سینه مجروح دارم، جان غم فرسود هم
سوز خود را چون نهان دارم؟ کزان رخسار و زلف
در دل افتاد آتش و از جان برآمد دود هم
چون دل زار هلالی بی تو افغان برکشید
چنگ بر درد دلش در ناله آمد، عود هم
چون تویی هرگز نبودست و نخواهد بود هم
تا بسودای تو افتادیم در بازار عشق
از زیان هر دو عالم فارغیم، از سود هم
بس که بخت بد مرا سرگشته دارد چون فلک
از فلک ناشادم و از بخت ناخشنود هم
گرد راهش گر برویم گل نخواهد کرد عشق
چشم من گریان چرا شد، چهره گردآلوده هم؟
آخر، ای آرام جانها، رحمتی فرما که من
سینه مجروح دارم، جان غم فرسود هم
سوز خود را چون نهان دارم؟ کزان رخسار و زلف
در دل افتاد آتش و از جان برآمد دود هم
چون دل زار هلالی بی تو افغان برکشید
چنگ بر درد دلش در ناله آمد، عود هم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
خراب یک نظر از چشم نیم خواب توایم
بحال ما نظری کن، که ما خراب توایم
سؤال ما بتو از حد گذشت، لب بگشا
که سالهاست که در حسرت جواب توایم
چه حد آن که توانیم هم عنان تو شد؟
همین سعادت ما بس که: در رکاب توایم
عتاب تو کشد و ناز تو هلاک کند
هلاک ناز تو و کشته عتاب توایم
عجب نباشد اگر از لبت بکام رسیم
که مست باده نازی و ما کباب توایم
ز مهر روی تو داریم داغها بر دل
ستاره سوخته از تاب آفتاب توایم
من و هلالی ازین در بهیچ جا نرویم
چرا که همچو سگان بسته طناب توایم
بحال ما نظری کن، که ما خراب توایم
سؤال ما بتو از حد گذشت، لب بگشا
که سالهاست که در حسرت جواب توایم
چه حد آن که توانیم هم عنان تو شد؟
همین سعادت ما بس که: در رکاب توایم
عتاب تو کشد و ناز تو هلاک کند
هلاک ناز تو و کشته عتاب توایم
عجب نباشد اگر از لبت بکام رسیم
که مست باده نازی و ما کباب توایم
ز مهر روی تو داریم داغها بر دل
ستاره سوخته از تاب آفتاب توایم
من و هلالی ازین در بهیچ جا نرویم
چرا که همچو سگان بسته طناب توایم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
هر خوبییی، که از همه خوبان شنیده ایم
امروز در شمایل خوب تو دیده ایم
مشکل حکایتیست، که از ماجرای عشق
حرفی نگفته ایم و سخن ها شنیده ایم
ما را براه عشق تو آرام و خواب نیست
از بیخودیست گر نفسی آرمیده ایم
هر کس گرفت کام دل از میوه نشاط
ما خود ز باغ عشق گلی هم نچیده ایم
رندیم و می کشیم و همینست کار ما
عمری سبوی مجلس رندان کشیده ایم
جایی رسیده ایم که از خود گذشته ایم
از خود گذشته ایم و بجایی رسیده ایم
هرگز بجانب مه نو راست ننگریم
کز شوق ابرویت چو هلالی خمیده ایم
امروز در شمایل خوب تو دیده ایم
مشکل حکایتیست، که از ماجرای عشق
حرفی نگفته ایم و سخن ها شنیده ایم
ما را براه عشق تو آرام و خواب نیست
از بیخودیست گر نفسی آرمیده ایم
هر کس گرفت کام دل از میوه نشاط
ما خود ز باغ عشق گلی هم نچیده ایم
رندیم و می کشیم و همینست کار ما
عمری سبوی مجلس رندان کشیده ایم
جایی رسیده ایم که از خود گذشته ایم
از خود گذشته ایم و بجایی رسیده ایم
هرگز بجانب مه نو راست ننگریم
کز شوق ابرویت چو هلالی خمیده ایم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
روز عیدست، سر راهگذاری گیریم
ماهرویی بکف آریم و کناری گیریم
شاهدان دست بخون دل ما کرده نگار
ما درین غم که: کجا دست نگاری گیریم؟
گرد خواهیم شد و دامن آن یار گرفت
تا باین شیوه مگر دامن یاری گیریم
بی قراریم و بمنزلگه وصل آمده ایم
آه! اگر چرخ نخواهد که قراری گیریم
ما بجان صید سواران کمان ابروییم
کشته گردیم که: فتراک سواری گیریم
عاشقانیم و ز کار همه عالم فارغ
ما نه آنیم که هرگز پی کاری گیریم
عید شد، خیز، هلالی، که بعشرتگه باغ
جام گلگون ز کف لاله عذاری گیریم
ماهرویی بکف آریم و کناری گیریم
شاهدان دست بخون دل ما کرده نگار
ما درین غم که: کجا دست نگاری گیریم؟
گرد خواهیم شد و دامن آن یار گرفت
تا باین شیوه مگر دامن یاری گیریم
بی قراریم و بمنزلگه وصل آمده ایم
آه! اگر چرخ نخواهد که قراری گیریم
ما بجان صید سواران کمان ابروییم
کشته گردیم که: فتراک سواری گیریم
عاشقانیم و ز کار همه عالم فارغ
ما نه آنیم که هرگز پی کاری گیریم
عید شد، خیز، هلالی، که بعشرتگه باغ
جام گلگون ز کف لاله عذاری گیریم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
زهی سعادت! اگر خاک آن حرم باشیم
بهر طرف که نهی پای در قدم باشیم
مکوش اینهمه در احترام و عزت ما
که ما بخواری عشق تو محترم باشیم
مرو، که آخر ایام عمر نزدیکست
بیا، که یک دو سه روز دگر بهم باشیم
غریب ملک وجودیم و اندکی ماندست
که باز ساکن سر منزل عدم باشیم
رقیب را بجناب تو قدر بیش از ماست
سگ توایم، چرا از رقیب کم باشیم؟
حریف بزمگه عیش را وفایی نیست
رفیق ما غم یارست، یار غم باشیم
نه حد ماست، هلالی، امید لطف از دوست
غنیمتست اگر قابل ستم باشیم
بهر طرف که نهی پای در قدم باشیم
مکوش اینهمه در احترام و عزت ما
که ما بخواری عشق تو محترم باشیم
مرو، که آخر ایام عمر نزدیکست
بیا، که یک دو سه روز دگر بهم باشیم
غریب ملک وجودیم و اندکی ماندست
که باز ساکن سر منزل عدم باشیم
رقیب را بجناب تو قدر بیش از ماست
سگ توایم، چرا از رقیب کم باشیم؟
حریف بزمگه عیش را وفایی نیست
رفیق ما غم یارست، یار غم باشیم
نه حد ماست، هلالی، امید لطف از دوست
غنیمتست اگر قابل ستم باشیم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
ای گل، از شکل تو با ناز و خرامت گویم
هر چه گویم همه داری، ز کدامت گویم؟
تو پری، یا ملکی؟ یا مه اوج فلکی؟
حیرتم سوخت، ندانم، بچه نامت گویم؟
قد برافراختی و سرو بلندت گفتم
رخ برافروز، که تا ماه تمامت گویم
کی توانم که: کنم پیش تو آغاز کلام؟
من که هرگز نتوانم که سلامت گویم
در مقامی که دم از افسر جمشید زنند
بنده از خاک کف پای غلامت گویم
پاسبان ساز بدین دولت بیدار مرا
تا غم خود همه شب با در و بامت گویم
ساقیا، جام بکف هوش هلالی بردی
یارب! از جام لبت یا لب جامت گویم؟
هر چه گویم همه داری، ز کدامت گویم؟
تو پری، یا ملکی؟ یا مه اوج فلکی؟
حیرتم سوخت، ندانم، بچه نامت گویم؟
قد برافراختی و سرو بلندت گفتم
رخ برافروز، که تا ماه تمامت گویم
کی توانم که: کنم پیش تو آغاز کلام؟
من که هرگز نتوانم که سلامت گویم
در مقامی که دم از افسر جمشید زنند
بنده از خاک کف پای غلامت گویم
پاسبان ساز بدین دولت بیدار مرا
تا غم خود همه شب با در و بامت گویم
ساقیا، جام بکف هوش هلالی بردی
یارب! از جام لبت یا لب جامت گویم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
یارب، غم بیرحمی جانان بکه گویم؟
جانم غم او سوخت، غم جان بکه گویم؟
نی یار و نه غمخوار و نه کس محرم اسرار
رنجوری و مهجوری و حرمان بکه گویم؟
آشفته شد از قصه من خاطر جمعی
دیگر چه کنم؟ حال پریشان بکه گویم؟
گویند طبیبان که: بگو درد خود، اما
دردی که گذشتست ز درمان بکه گویم؟
دردی، که مرا ساخته رسوا، همه دانند
داغی، که مرا ساخته پنهان، بکه گویم؟
اندوه تو ناگفته و درد تو نهان به
این پیش که ظاهر کنم و آن بکه گویم؟
خلقی همه با هم سخن وصل تو گویند
من بی کسم، افسانه هجران بکه گویم؟
دور طرب، افسوس! که بگذشت، هلالی
دور دگر آمد، غم دوران بکه گویم؟
جانم غم او سوخت، غم جان بکه گویم؟
نی یار و نه غمخوار و نه کس محرم اسرار
رنجوری و مهجوری و حرمان بکه گویم؟
آشفته شد از قصه من خاطر جمعی
دیگر چه کنم؟ حال پریشان بکه گویم؟
گویند طبیبان که: بگو درد خود، اما
دردی که گذشتست ز درمان بکه گویم؟
دردی، که مرا ساخته رسوا، همه دانند
داغی، که مرا ساخته پنهان، بکه گویم؟
اندوه تو ناگفته و درد تو نهان به
این پیش که ظاهر کنم و آن بکه گویم؟
خلقی همه با هم سخن وصل تو گویند
من بی کسم، افسانه هجران بکه گویم؟
دور طرب، افسوس! که بگذشت، هلالی
دور دگر آمد، غم دوران بکه گویم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
ساخت گدای درگهت مرحمت الهیم
بلکه گدایی تو شد موجب پادشاهیم
بنده غلام آن درم، وه! چه کنم؟ که میکند
ترک سفید روی من ننگ ز رو سیاهیم
ساید اگر بفرق من گوشه نعل مرکبت
راست بماه نو رسد رفعت کج کلاهیم
گر تو بجرم عاشقی قصد هلاک من کنی
موجب صد گنه شود دعوی بی گناهیم
مستم و پیش محتسب دعوی زهد کرده ام
قاضی شرع بیش ازین کی شنود گواهیم؟
فارغم از شه و سپه، لیک بکشور بتان
هست سپاهییی که من کشته آن سپاهیم
چند هلالی از وفا آید و رانی از جفا؟
وه! چه کنم؟ که من ترا خواهم و تو نخواهیم
بلکه گدایی تو شد موجب پادشاهیم
بنده غلام آن درم، وه! چه کنم؟ که میکند
ترک سفید روی من ننگ ز رو سیاهیم
ساید اگر بفرق من گوشه نعل مرکبت
راست بماه نو رسد رفعت کج کلاهیم
گر تو بجرم عاشقی قصد هلاک من کنی
موجب صد گنه شود دعوی بی گناهیم
مستم و پیش محتسب دعوی زهد کرده ام
قاضی شرع بیش ازین کی شنود گواهیم؟
فارغم از شه و سپه، لیک بکشور بتان
هست سپاهییی که من کشته آن سپاهیم
چند هلالی از وفا آید و رانی از جفا؟
وه! چه کنم؟ که من ترا خواهم و تو نخواهیم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
ای ماه من و شاه سپاه همه خوبان
خوبان همه شاهند و تو شاه همه خوبان
آنجا که تو بر مسند عزت بنشینی
بر باد رود حشمت و جاه همه خوبان
از حسرت آن چشم، که بی سرمه سیاهست
خون می رود از چشم سیاه همه خوبان
سویم نظری کن، که بسی خوب تر افتد
زان چشم نگاهی ز نگاه همه خوبان
خوبان، چو سراسر همه در راه تو خاکند
خاکست سرم بر سر راه همه خوبان
تیغ از کف خوبان گنهی نیست وگر هست
بر گردن من باد گناه همه خوبان!
پرسید که: آن زهره جبین کیست، هلالی
خورشید همه عالم و ماه همه خوبان
خوبان همه شاهند و تو شاه همه خوبان
آنجا که تو بر مسند عزت بنشینی
بر باد رود حشمت و جاه همه خوبان
از حسرت آن چشم، که بی سرمه سیاهست
خون می رود از چشم سیاه همه خوبان
سویم نظری کن، که بسی خوب تر افتد
زان چشم نگاهی ز نگاه همه خوبان
خوبان، چو سراسر همه در راه تو خاکند
خاکست سرم بر سر راه همه خوبان
تیغ از کف خوبان گنهی نیست وگر هست
بر گردن من باد گناه همه خوبان!
پرسید که: آن زهره جبین کیست، هلالی
خورشید همه عالم و ماه همه خوبان
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
من گرفتار و تو در بند رضای دگران
من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران
گنج حسن دگران را چه کنم بی رخ تو؟
من برای تو خرابم، تو برای دگران
خلوت وصل تو جای دگرانست، دریغ!
کاش بودم من دل خسته بجای دگران
پیش ازین بود هوای دگران در سر من
خاک کویت ز سرم برد هوای دگران
پا ز سر کردم و سوی تو هنوزم ره نیست
وه! که آرد سر من رشک بپای دگران
گفتی: امروز بلای دگران خواهم شد
روزی من شود، ای کاش! بلای دگران
دل غمگین هلالی بجفای تو خوشست
ای جفاهای تو خوشتر ز وفای دگران
من ز درد تو هلاک و تو دوای دگران
گنج حسن دگران را چه کنم بی رخ تو؟
من برای تو خرابم، تو برای دگران
خلوت وصل تو جای دگرانست، دریغ!
کاش بودم من دل خسته بجای دگران
پیش ازین بود هوای دگران در سر من
خاک کویت ز سرم برد هوای دگران
پا ز سر کردم و سوی تو هنوزم ره نیست
وه! که آرد سر من رشک بپای دگران
گفتی: امروز بلای دگران خواهم شد
روزی من شود، ای کاش! بلای دگران
دل غمگین هلالی بجفای تو خوشست
ای جفاهای تو خوشتر ز وفای دگران
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
ای پریچهره من، چند نشینی بکسان؟
دامن چون تو گلی حیف که گیرند خسان!
ماه من، چند باغیار کنی هم نفسی؟
تیره شد آینه لطف تو زین هم نفسان
پیش هر سفله بشیرین سخنی لب مگشا
شکرستان تو حیفست بکام مگسان
تکیه بر عشق جوانان هوسناک مکن
که بغیر از هوسی نیست درین بوالهوسان
سوخت بیچاره هلالی ز جفاهای رقیب
چاره اش وصل حبیبست، خدایا، برسان!
دامن چون تو گلی حیف که گیرند خسان!
ماه من، چند باغیار کنی هم نفسی؟
تیره شد آینه لطف تو زین هم نفسان
پیش هر سفله بشیرین سخنی لب مگشا
شکرستان تو حیفست بکام مگسان
تکیه بر عشق جوانان هوسناک مکن
که بغیر از هوسی نیست درین بوالهوسان
سوخت بیچاره هلالی ز جفاهای رقیب
چاره اش وصل حبیبست، خدایا، برسان!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
صبح امید همانست و رخ یار همان
تار آن طره شبرنگ و شب تار همان
نیست چون هیچ تفاوت ز رقیبان با من
پیش تو یار همان باشد و اغیار همان
طی شد افسانه هر عاشق و معشوق، که بود
قصه ما و تو در کوچه و بازار همان
همره غیر چو باشی دلم آزرده مکن
جان من، بس بود آزار دل زار همان
گویم، ای شوخ، بدیوار غم دل پس ازین
با تو گفتن چو همانست و بدیوار همان
دل و دین باخت هلالی بتمنای وفا
و آن جفا جوی باو بر سر آزار همان
تار آن طره شبرنگ و شب تار همان
نیست چون هیچ تفاوت ز رقیبان با من
پیش تو یار همان باشد و اغیار همان
طی شد افسانه هر عاشق و معشوق، که بود
قصه ما و تو در کوچه و بازار همان
همره غیر چو باشی دلم آزرده مکن
جان من، بس بود آزار دل زار همان
گویم، ای شوخ، بدیوار غم دل پس ازین
با تو گفتن چو همانست و بدیوار همان
دل و دین باخت هلالی بتمنای وفا
و آن جفا جوی باو بر سر آزار همان