عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
گر ناز تو را به گفت نارم
مهر تو درون سینه دارم
بیمهر تو گر گلی ببویم
در حال بسوز همچو خارم
ماننده ماهی ار خموشم
چون موج و چو بحر بیقرارم
ای بر لب من نهاده مهری
می کش تو به سوی خود مهارم
مقصود تو چیست؟ من چه دانم؟
دانم که من اندرین قطارم
نشخوار غمت زنم چو اشتر
چون اشتر مست کف برآرم
هر چند نهان کنم نگویم
در حضرت عشق آشکارم
ماننده دانه زیر خاکم
موقوف اشارت بهارم
تا بیدم خود زنم دمی خوش
تا بیسر خود سری بخارم
مهر تو درون سینه دارم
بیمهر تو گر گلی ببویم
در حال بسوز همچو خارم
ماننده ماهی ار خموشم
چون موج و چو بحر بیقرارم
ای بر لب من نهاده مهری
می کش تو به سوی خود مهارم
مقصود تو چیست؟ من چه دانم؟
دانم که من اندرین قطارم
نشخوار غمت زنم چو اشتر
چون اشتر مست کف برآرم
هر چند نهان کنم نگویم
در حضرت عشق آشکارم
ماننده دانه زیر خاکم
موقوف اشارت بهارم
تا بیدم خود زنم دمی خوش
تا بیسر خود سری بخارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۳
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۴
روزی که گذر کنی به گورم
یاد آور از این نفیر و شورم
پرنور کن آن تک لحد را
ای دیده و ای چراغ نورم
تا از تو سجود شکر آرد
اندر لحد این تن صبورم
ای خرمن گل شتاب مگذار
خوش کن نفسی بدان بخورم
وان گاه که بگذری مینگار
کز روزن و درگه تو دورم
گر سنگ لحد ببست راهم
از راه خیال بیفتورم
گر صد کفنم بود ز اطلس
بیخلعت صورت تو عورم
از صحن سرای تو برآیم
در نقب زنی مگر که مورم
من مور توام تویی سلیمان
یک دم مگذار بیحضورم
خامش کردم بگو تو باقی
کز گفت و شنود خود نفورم
شمس تبریز دعوتم کن
چون دعوت توست نفخ صورم
یاد آور از این نفیر و شورم
پرنور کن آن تک لحد را
ای دیده و ای چراغ نورم
تا از تو سجود شکر آرد
اندر لحد این تن صبورم
ای خرمن گل شتاب مگذار
خوش کن نفسی بدان بخورم
وان گاه که بگذری مینگار
کز روزن و درگه تو دورم
گر سنگ لحد ببست راهم
از راه خیال بیفتورم
گر صد کفنم بود ز اطلس
بیخلعت صورت تو عورم
از صحن سرای تو برآیم
در نقب زنی مگر که مورم
من مور توام تویی سلیمان
یک دم مگذار بیحضورم
خامش کردم بگو تو باقی
کز گفت و شنود خود نفورم
شمس تبریز دعوتم کن
چون دعوت توست نفخ صورم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۵
ای دشمن روزه و نمازم
وی عمر و سعادت درازم
هر پرده که ساختم دریدی
بگذشت از آن که پرده سازم
ای من چو زمین و تو بهاری
پیدا شده از تو جمله رازم
چون صید شدم چگونه پرم
چون مات توام دگر چه بازم
پروانه من چو سوخت بر شمع
دیگر ز چه باشد احترازم؟
نزدیک تری به من ز عقلم
پس سوی تو من چگونه یازم؟
بگداز مرا که جمله قندم
گر من فسرم وگر گدازم
یک بارگی از وفا مشو دست
یک بار دگر ببین نیازم
یک بار دگر مرا فسون خوان
وز روح مسیح کن طرازم
بر قنطره بست باج دارم
از بهر عبور ده جوازم
خاموش که گفت حاجتش نیست
در گفتن خویش یاوه تازم
خاموش که عاقبت مرا کار
محمود بود چو من ایازم
وی عمر و سعادت درازم
هر پرده که ساختم دریدی
بگذشت از آن که پرده سازم
ای من چو زمین و تو بهاری
پیدا شده از تو جمله رازم
چون صید شدم چگونه پرم
چون مات توام دگر چه بازم
پروانه من چو سوخت بر شمع
دیگر ز چه باشد احترازم؟
نزدیک تری به من ز عقلم
پس سوی تو من چگونه یازم؟
بگداز مرا که جمله قندم
گر من فسرم وگر گدازم
یک بارگی از وفا مشو دست
یک بار دگر ببین نیازم
یک بار دگر مرا فسون خوان
وز روح مسیح کن طرازم
بر قنطره بست باج دارم
از بهر عبور ده جوازم
خاموش که گفت حاجتش نیست
در گفتن خویش یاوه تازم
خاموش که عاقبت مرا کار
محمود بود چو من ایازم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۶
تا با تو قرین شدهست جانم
هر جا که روم به گلستانم
تا صورت تو قرین دل شد
بر خاک نیم بر آسمانم
گر سایه من درین جهان است
غم نیست که من در آن جهانم
من عاریهام در آن که خوش نیست
چیزی که بدان خوشم من آنم
در کشتی عشق خفتهام خوش
در حالت خفتگی روانم
امروز جمادها شکفتهست
امروز میان زندگانم
چون علم بالقلم رهم داد
پس تخته نانبشته خوانم
چون کان عقیق در گشادهست
چه غم که خراب شد دکانم؟
زان رطل گران دلم سبک شد
گر دل سبک است سرگرانم
ای ساقی تاج بخش پیش آ
تا بر سر و دیدهات نشانم
جز شمع و شکر مگوی چیزی
چیزی بمگو که من ندانم
هر جا که روم به گلستانم
تا صورت تو قرین دل شد
بر خاک نیم بر آسمانم
گر سایه من درین جهان است
غم نیست که من در آن جهانم
من عاریهام در آن که خوش نیست
چیزی که بدان خوشم من آنم
در کشتی عشق خفتهام خوش
در حالت خفتگی روانم
امروز جمادها شکفتهست
امروز میان زندگانم
چون علم بالقلم رهم داد
پس تخته نانبشته خوانم
چون کان عقیق در گشادهست
چه غم که خراب شد دکانم؟
زان رطل گران دلم سبک شد
گر دل سبک است سرگرانم
ای ساقی تاج بخش پیش آ
تا بر سر و دیدهات نشانم
جز شمع و شکر مگوی چیزی
چیزی بمگو که من ندانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۷
امروز مرا چه شد؟ چه دانم
امروز من از سبک دلانم
در دیده عقل بس مکینم
در دیده عشق بیمکانم
افسوس که ساکن زمینم
انصاف که صارم زمانم
این طرفه که با تن زمینی
بر پشت فلک همیدوانم
آن بار که چرخ برنتابد
از قوت عشق میکشانم
از سینه خویش آتشش را
تا سینه سنگ میرسانم
از لذت و از صفای قندش
پرشهد شدهست این دهانم
از مشکل شمس حق تبریز
من نکته مشکل جهانم
امروز من از سبک دلانم
در دیده عقل بس مکینم
در دیده عشق بیمکانم
افسوس که ساکن زمینم
انصاف که صارم زمانم
این طرفه که با تن زمینی
بر پشت فلک همیدوانم
آن بار که چرخ برنتابد
از قوت عشق میکشانم
از سینه خویش آتشش را
تا سینه سنگ میرسانم
از لذت و از صفای قندش
پرشهد شدهست این دهانم
از مشکل شمس حق تبریز
من نکته مشکل جهانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۸
ای جان لطیف و ای جهانم
از خواب گرانت برجهانم
بیشرم و حیا کنم تقاضا
دانی که غریم بیامانم
گر بر دل تو غبار بینم
از اشک خودش فرونشانم
ای گلبن جان برای مجلس
بگرفته امت که گل فشانم
یک بوسه بده که اندرین راه
من باج عقیق میستانم
بسیار شب است کندرین دشت
من از پی باج راهبانم
شب نعره زنم چو پاسبانان
چون طالب باج کاروانم
هم خانه گریخت از نفیرم
همسایه گریست از فغانم
از خواب گرانت برجهانم
بیشرم و حیا کنم تقاضا
دانی که غریم بیامانم
گر بر دل تو غبار بینم
از اشک خودش فرونشانم
ای گلبن جان برای مجلس
بگرفته امت که گل فشانم
یک بوسه بده که اندرین راه
من باج عقیق میستانم
بسیار شب است کندرین دشت
من از پی باج راهبانم
شب نعره زنم چو پاسبانان
چون طالب باج کاروانم
هم خانه گریخت از نفیرم
همسایه گریست از فغانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۰
آن عشرت نو که برگرفتیم
پا دار که ما ز سر گرفتیم
آن دلبر خوب باخبر را
مست و خوش و بیخبر گرفتیم
هر لحظه ز حسن یوسف خود
صد مصر پر از شکر گرفتیم
در خانه حسن بود ماهی
رفتیمش و بام و در گرفتیم
آن آب حیات سرمدی را
چون آب درین جگر گرفتیم
چون گوشه تاج او بدیدیم
مستانهاش از کمر گرفتیم
هر نقش که بیوی است مردهست
از بهر تو جانور گرفتیم
هر جانوری که آن ندارد
او را علف سقر گرفتیم
هر کس گهری گرفت از کان
از کان همه سیم بر گرفتیم
از تابش نور آفتابی
چون ماه جمال و فر گرفتیم
شمس تبریز چون سفر کرد
چون ماه ازان سفر گرفتیم
پا دار که ما ز سر گرفتیم
آن دلبر خوب باخبر را
مست و خوش و بیخبر گرفتیم
هر لحظه ز حسن یوسف خود
صد مصر پر از شکر گرفتیم
در خانه حسن بود ماهی
رفتیمش و بام و در گرفتیم
آن آب حیات سرمدی را
چون آب درین جگر گرفتیم
چون گوشه تاج او بدیدیم
مستانهاش از کمر گرفتیم
هر نقش که بیوی است مردهست
از بهر تو جانور گرفتیم
هر جانوری که آن ندارد
او را علف سقر گرفتیم
هر کس گهری گرفت از کان
از کان همه سیم بر گرفتیم
از تابش نور آفتابی
چون ماه جمال و فر گرفتیم
شمس تبریز چون سفر کرد
چون ماه ازان سفر گرفتیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۳
ما عاشق و بیدل و فقیریم
هم کودک و هم جوان و پیریم
چون کبریتیم و هیزم خشک
ما آتش عشق زو پذیریم
از آتش عشق برفروزیم
اما چون برق زو نمیریم
ما خون جگر خوریم چون شیر
چون یوز نه عاشق پنیریم
گویند شما چه دست گیرید
کو دست تو را که دست گیریم
بر خویش پرست همچو خاریم
بر دوست پرست چون حریریم
عاشق که چو شمع میبسوزد
او را چو فتیله ناگزیریم
از ما مگریز زان که با تو
آمیخته همچو شهد و شیریم
تو میر شکار بینظیری
ما نیز شکار بینظیریم
در حسن تو را تنور گرم است
ما را بربند ما خمیریم
ما را به قدوم خویش درباف
زیر قدم تو چون حصیریم
هم کودک و هم جوان و پیریم
چون کبریتیم و هیزم خشک
ما آتش عشق زو پذیریم
از آتش عشق برفروزیم
اما چون برق زو نمیریم
ما خون جگر خوریم چون شیر
چون یوز نه عاشق پنیریم
گویند شما چه دست گیرید
کو دست تو را که دست گیریم
بر خویش پرست همچو خاریم
بر دوست پرست چون حریریم
عاشق که چو شمع میبسوزد
او را چو فتیله ناگزیریم
از ما مگریز زان که با تو
آمیخته همچو شهد و شیریم
تو میر شکار بینظیری
ما نیز شکار بینظیریم
در حسن تو را تنور گرم است
ما را بربند ما خمیریم
ما را به قدوم خویش درباف
زیر قدم تو چون حصیریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۴
نی سیم و نه زر نه مال خواهیم
از لطف تو پر و بال خواهیم
نی حاکمی و نه حکم خواهیم
بر حکم تو احتمال خواهیم
ای عمر عزیز عمر ما باش
نی هفته نه مه نه سال خواهیم
ما بدر نهایم و از پی بدر
خود را چو قد هلال خواهیم
از بهر مطالعهی خیالت
خود را به کم از خیال خواهیم
چون دلو مسافران چاهیم
کان یوسف خوش خصال خواهیم
چون آینه نقش خود زدایم
چون عکس چنان جمال خواهیم
چون چشم نظر کند به جز تو
جان را ز تو گوشمال خواهیم
خاموش ز قال چند لافی؟
چون حال آمد چه قال خواهیم
از لطف تو پر و بال خواهیم
نی حاکمی و نه حکم خواهیم
بر حکم تو احتمال خواهیم
ای عمر عزیز عمر ما باش
نی هفته نه مه نه سال خواهیم
ما بدر نهایم و از پی بدر
خود را چو قد هلال خواهیم
از بهر مطالعهی خیالت
خود را به کم از خیال خواهیم
چون دلو مسافران چاهیم
کان یوسف خوش خصال خواهیم
چون آینه نقش خود زدایم
چون عکس چنان جمال خواهیم
چون چشم نظر کند به جز تو
جان را ز تو گوشمال خواهیم
خاموش ز قال چند لافی؟
چون حال آمد چه قال خواهیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۹
ما آب دریم ما چه دانیم
چه شور و شریم ما چه دانیم
هر دم ز شراب بینشانی
خود مست تریم ما چه دانیم
تا گوهر حسن تو بدیدیم
رخ همچو زریم ما چه دانیم
تا عشق تو پای ما گرفتهست
بی پا و سریم ما چه دانیم
خشک و تر ما همه تویی تو
خوش خشک و تریم ما چه دانیم
سرحلقه زلف تو گرفتیم
خوش میشمریم ما چه دانیم
گر زیر و زبر شود دو عالم
زیر و زبریم ما چه دانیم
گر سبزه و باغ خشک گردد
ما از تو چریم ما چه دانیم
گلزار اگر همه بریزد
گل از تو بریم ما چه دانیم
گر چرخ هزار مه نماید
در تو نگریم ما چه دانیم
گر زان که شکر جهان بگیرد
ما باده خوریم ما چه دانیم
شمس تبریز ز آفتابت
همچون قمریم ما چه دانیم
چه شور و شریم ما چه دانیم
هر دم ز شراب بینشانی
خود مست تریم ما چه دانیم
تا گوهر حسن تو بدیدیم
رخ همچو زریم ما چه دانیم
تا عشق تو پای ما گرفتهست
بی پا و سریم ما چه دانیم
خشک و تر ما همه تویی تو
خوش خشک و تریم ما چه دانیم
سرحلقه زلف تو گرفتیم
خوش میشمریم ما چه دانیم
گر زیر و زبر شود دو عالم
زیر و زبریم ما چه دانیم
گر سبزه و باغ خشک گردد
ما از تو چریم ما چه دانیم
گلزار اگر همه بریزد
گل از تو بریم ما چه دانیم
گر چرخ هزار مه نماید
در تو نگریم ما چه دانیم
گر زان که شکر جهان بگیرد
ما باده خوریم ما چه دانیم
شمس تبریز ز آفتابت
همچون قمریم ما چه دانیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۰
تا دلبر خویش را نبینیم
جز در تک خون دل نشینیم
ما به نشویم از نصیحت
چون گمره عشق آن بهینیم
اندر دل درد خانه داریم
درمان نبود چو هم چنینیم
در حلقه عاشقان قدسی
سرحلقه چو گوهر نگینیم
حاشا که ز عقل و روح لافیم
آتش در ما اگر همینیم
گر از عقبات روح جستی
مستانه مرو که در کمینیم
چون فتنه نشان آسمانیم
چون است که فتنه زمینیم؟
چون ساده تر از روان پاکیم
پرنقش چرا مثال چینیم؟
پژمرده شود هزار دولت
ما تازه و تر چو یاسمینیم
گر متهمیم پیش هستی
اندر تتق فنا امینیم
ما پشت بدین وجود داریم
کندر شکم فنا جنینیم
تبریز ببین چه تاج داریم
زان سر که غلام شمس دینیم
جز در تک خون دل نشینیم
ما به نشویم از نصیحت
چون گمره عشق آن بهینیم
اندر دل درد خانه داریم
درمان نبود چو هم چنینیم
در حلقه عاشقان قدسی
سرحلقه چو گوهر نگینیم
حاشا که ز عقل و روح لافیم
آتش در ما اگر همینیم
گر از عقبات روح جستی
مستانه مرو که در کمینیم
چون فتنه نشان آسمانیم
چون است که فتنه زمینیم؟
چون ساده تر از روان پاکیم
پرنقش چرا مثال چینیم؟
پژمرده شود هزار دولت
ما تازه و تر چو یاسمینیم
گر متهمیم پیش هستی
اندر تتق فنا امینیم
ما پشت بدین وجود داریم
کندر شکم فنا جنینیم
تبریز ببین چه تاج داریم
زان سر که غلام شمس دینیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۱
گر به خوبی مه بلافد لا نسلم لا نسلم
کندرین مکتب ندارد کر و فری هر معلم
متهم شو همچو یوسف تا در آن زندان درآیی
زان که در زندان نیاید جز مگر بدنام و ظالم
جای عاقل صدر دیوان جای مجنون قعر زندان
حبس و تهمت قسم عاشق تخت و منبر جای عالم
کم طمع شد آن کسی کو طمع در عشق تو بندد
کم سخن شد آن کسی که عشق با او شد مکالم
پنجه اندر خون شیران دارد آن شیر سمایی
غمزه خون خوار دارد غم ندارد از مظالم
گر بگویم ور خموشم ور بجوشم ور نجوشم
اندرین فتنه خوشم من تو برو میباش سالم
مشک بربند ای سقا تو گر چه اندر وقت خوردن
مستی آرد این معانی حیرت آرد این معالم
کندرین مکتب ندارد کر و فری هر معلم
متهم شو همچو یوسف تا در آن زندان درآیی
زان که در زندان نیاید جز مگر بدنام و ظالم
جای عاقل صدر دیوان جای مجنون قعر زندان
حبس و تهمت قسم عاشق تخت و منبر جای عالم
کم طمع شد آن کسی کو طمع در عشق تو بندد
کم سخن شد آن کسی که عشق با او شد مکالم
پنجه اندر خون شیران دارد آن شیر سمایی
غمزه خون خوار دارد غم ندارد از مظالم
گر بگویم ور خموشم ور بجوشم ور نجوشم
اندرین فتنه خوشم من تو برو میباش سالم
مشک بربند ای سقا تو گر چه اندر وقت خوردن
مستی آرد این معانی حیرت آرد این معالم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۶
خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم
خویش را چون سرکه دیدم در شکر آمیختم
کاسه پرزهر بودم سوی تریاق آمدم
ساغری دردی بدم در آب حیوان ریختم
دیده پردرد بودم دست در عیسی زدم
خام دیدم خویش را در پختهیی آویختم
خاک کوی عشق را من سرمه جان یافتم
شعر گشتم در لطافت سرمه را میبیختم
عشق گوید راست میگویی ولی از خود مبین
من چو بادم تو چو آتش من تو را انگیختم
خویش را چون سرکه دیدم در شکر آمیختم
کاسه پرزهر بودم سوی تریاق آمدم
ساغری دردی بدم در آب حیوان ریختم
دیده پردرد بودم دست در عیسی زدم
خام دیدم خویش را در پختهیی آویختم
خاک کوی عشق را من سرمه جان یافتم
شعر گشتم در لطافت سرمه را میبیختم
عشق گوید راست میگویی ولی از خود مبین
من چو بادم تو چو آتش من تو را انگیختم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۷
عشوه دادستی که من در بیوفایی نیستم
بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم
چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند
چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم؟
من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان
من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم
من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس
زان که من جان غریبم این سرایی نیستم
ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم؟
خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم
من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد
غرقهام در بحر و دربند سقایی نیستم
در غم آنم که او خود را نماید بیحجاب
هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم
بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم
چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند
چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم؟
من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان
من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم
من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس
زان که من جان غریبم این سرایی نیستم
ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم؟
خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم
من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد
غرقهام در بحر و دربند سقایی نیستم
در غم آنم که او خود را نماید بیحجاب
هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۹
چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان میبرم
پیش آن عید ازل جان بهر قربان میبرم
چون کبوترخانه جانها از او معمور گشت
پس چرا این زیره را من سوی کرمان میبرم؟
زان که هر چیزی به اصلش شاد و خندان میرود
سوی اصل خویش جان را شاد و خندان میبرم
زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود؟
جان همچون قند را من زیر دندان میبرم
تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی
سوی زرگر اندک اندک زودش از کان میبرم
دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود
شمع جان را من ورای کفر و ایمان میبرم
سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را
آفتابی زیر دامن بهر برهان میبرم
شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است
من ز شرم جان پاکت همچو عمان میبرم
پیش آن عید ازل جان بهر قربان میبرم
چون کبوترخانه جانها از او معمور گشت
پس چرا این زیره را من سوی کرمان میبرم؟
زان که هر چیزی به اصلش شاد و خندان میرود
سوی اصل خویش جان را شاد و خندان میبرم
زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود؟
جان همچون قند را من زیر دندان میبرم
تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی
سوی زرگر اندک اندک زودش از کان میبرم
دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود
شمع جان را من ورای کفر و ایمان میبرم
سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را
آفتابی زیر دامن بهر برهان میبرم
شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است
من ز شرم جان پاکت همچو عمان میبرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۰
چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم
از معانی در معانی تا روم من خوش ترم
در معانی گم شدستم همچنین شیرینتر است
سوی صورت بازنایم در دو عالم ننگرم
در معانی میگدازم تا شوم هم رنگ او
زان که معنی همچو آب و من درو چون شکرم
دل نگیرد هیچ کس را از حیات جان خویش
من ازین معنی ز صورت یاد نارم لاجرم
میخرامم من به باغ از باغ با روحانیان
چون گل سرخ لطیف و تازه چون نیلوفرم
کشتی تن را چو موجم تخته تخته بشکنم
خویشتن را بسکلم چون خویشتن را لنگرم
ور من از سختی دل در کار خود سستی کنم
زود از دریا برآید شعلههای آذرم
همچو زر خندان خوشم اندر میان آتشش
زان که گر ز آتش برآیم همچو زر من بفسرم
من ز افسونی چو ماری سر نهادم بر خطش
تا چه افتد ای برادر از خط او بر سرم
من ز صورت سیر گشتم آمدم سوی صفات
هر صفت گوید درآ این جا که بحر اخضرم
چون سکندر ملک دارم شمس تبریزی ز لطف
سوی لشکرهای معنی لاجرم سرلشکرم
از معانی در معانی تا روم من خوش ترم
در معانی گم شدستم همچنین شیرینتر است
سوی صورت بازنایم در دو عالم ننگرم
در معانی میگدازم تا شوم هم رنگ او
زان که معنی همچو آب و من درو چون شکرم
دل نگیرد هیچ کس را از حیات جان خویش
من ازین معنی ز صورت یاد نارم لاجرم
میخرامم من به باغ از باغ با روحانیان
چون گل سرخ لطیف و تازه چون نیلوفرم
کشتی تن را چو موجم تخته تخته بشکنم
خویشتن را بسکلم چون خویشتن را لنگرم
ور من از سختی دل در کار خود سستی کنم
زود از دریا برآید شعلههای آذرم
همچو زر خندان خوشم اندر میان آتشش
زان که گر ز آتش برآیم همچو زر من بفسرم
من ز افسونی چو ماری سر نهادم بر خطش
تا چه افتد ای برادر از خط او بر سرم
من ز صورت سیر گشتم آمدم سوی صفات
هر صفت گوید درآ این جا که بحر اخضرم
چون سکندر ملک دارم شمس تبریزی ز لطف
سوی لشکرهای معنی لاجرم سرلشکرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۱
وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم
بندها را بردرانم پندها را بشکنم
چرخ بد پیوند را من برگشایم بند بند
همچو شمشیر اجل پیوندها را بشکنم
پنبهیی از لاابالی در دو گوش دل نهم
پند نپذیرم ز صبر و بندها را بشکنم
مهر برگیرم ز قفل و در شکرخانه روم
تا ز شاخی زان شکر این قندها را بشکنم
تا به کی از چند و چون؟ آخر ز عشقم شرم باد
کی ز چونی برتر آیم چندها را بشکنم؟
بندها را بردرانم پندها را بشکنم
چرخ بد پیوند را من برگشایم بند بند
همچو شمشیر اجل پیوندها را بشکنم
پنبهیی از لاابالی در دو گوش دل نهم
پند نپذیرم ز صبر و بندها را بشکنم
مهر برگیرم ز قفل و در شکرخانه روم
تا ز شاخی زان شکر این قندها را بشکنم
تا به کی از چند و چون؟ آخر ز عشقم شرم باد
کی ز چونی برتر آیم چندها را بشکنم؟