عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۴
عرض کردیم به زاهد که ریا نفروشد
کفر اندودهٔ اسلام به ما نفروشد
گو بنه بر سر دل منت و بسیار منه
آن که بیماری دل را به شفا نفروشد
عاشق آن است که گر جان بدهد بد نامی
گرمی سینه وتاثیر دعا نفروشد
گر فروشند بهای مه کنعان داند
به متاع دو جهانش ، به خدا، نفروشد
مرد سودای محبت بود آن کس عرفی
که دهد عیش ابد مفت و بلا نفروشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۵
دارم ز زخم غمزهٔ او لذتی که بود
اما نماند جان مرا طاقتی که بود
اکنون نمی توان طلب نیم عشوه کرد
دردم ببین که نیست مرا جراتی که بود
حرمان ز حد گذشت ولی چهرهٔ نیاز
دارد بر آستان حرم نیتی که بود
از دیدنت نمردم و نادیدنم بکشت
دردا که دارم از تو همان خجلتی که بود
بی بهره کشتگان تو مِن بعد ازآن که برد
کام شهید ناز تو هر لذتی که بود
عرفی به سجدهٔ صنم افزود رغبتم
یعنی زیاده گشت مرا طاعتی که بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۸
گر دل اهل حقیقت در راز افشاند
زاهد از دامن دل گرد مجاز افشاند
همت این است که با این همه امید، دلم
آستین بر اثر عجز ونیاز افشاند
عرق شبنم خلد است هر آن قطرهٔ خوی
که سمند تو نگاه تک و تاز افشاند
چه عجب کز دل محمود فروریزد خون
گر صبا سلسلهٔ زلف ایاز افشاند
گر نه اظهار شفق می کند از کشتن صید
خون مرغان ز چه در چنگل باز افشاند
جای رحم است به عرفی، که بسی بی اثر است
اشک گرمی که به شبهای دراز افشاند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۹
آن چنان زآتش بیداد مرا می سوزد
که ستم می گزد انگشت و بلا می سوزد
آن چنان آتش رنجوری و بیماری من
شعله زن گشت که امید شفا می سوزد
نا امیدی ز توام کرد به محراب نماز
که ز تاثیر دم گرم، دعا می سوزد
اثر شعلهٔ بام دل من بین که همای
گر بر او سایه کند، بال هما می سوزد
که دماغ تو معطر کند از بوی صفا
بزم زاهد که در او عود ریا می سوزد
رو به هر سو که کنم جلوه کند شاهد حسن
آن گلیمیست که از شوق بقا می سوزد
آتش شوق ، محیط دل من گشته، ولی
هر سر مو شده داغی و مرا می سوزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۰
آنم که تلخی ام ز غم افزون نوشته اند
راز دلم به سینهٔ مجنون نوشته اند
چون گم شود جنون، که مسیحا دمان حسن
حرز کرشمه بر لب افسون نوشته اند
نرخ خرابی دو جهان می کند از آن
تاریخ های ناز تو بیرون نوشته اند
بر لوح زار نام شهیدان خیال تو
لذت شناس زخم شبیخون نوشته اند
آنم که ذوق دردشناسان غم، مرا
سرجوش لذت غم مجنون نوشته اند
عرفی علاج تلخ دهانان هوشمند
بر نوش خندهٔ لب می گون نوشته اند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۱
چون سنگ وفا به دست گیرد
بس شیشهٔ دل شکست گیرد
بد مست شدم ، مگو که واعظ
آهنگ ترانه پست گیرد
از محتسب آمد این که در خلد
مستم ز می الست گیرد
ما را چه زیان که بهر خود شیخ
آن نامه که نیست هست گیرد
می داغ شود دمی که عرفی
پیمانهٔ خود به دست گیرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۲
آن را که مراد حال باشد
کی رغبت قیل و قال باشد
آن جرعه که دُرد شکوه دارد
در ساغر من زلال باشد
از شغل غمی که گفتنی نیست
گویم به تو گر محال باشد
هر نفس که در بهشت بینم
در کارگه خیال باشد
نقشی که نظاره بر نتابد
می جویم و آن وصال باشد
چون کینه ز طبع دوستانت
مهر از دل او محال باشد
عمر تو که عید زندگانیست
آرایش ماه و سال باشد
گفتی گله کرده ای ز جورم
بهتان چنین ملال باشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۴
از دیده ام کدام نفس خون نمی رود
سیل هزار زهر به جیحون نمی رود
غیرت برم به شادی عالم که هییچ گاه
از خلوت وصال تو بیرون نمی رود
تمکین عشق بین که به این جذبهٔ طلب
صد گام رفت محمل و مجنون نمی رود
معراج غیرت است، سر کوهکن، ولی
باور مکن که ظلم به گلگون نمی رود
معمورهٔ دلی اگرت هست، بازگوی
کاین جا سخن به ملک فریدون نمی رود
خیزد به کوی عشق ز دیوار و در فغان
کای وای دیده ای کزو خون نمی رود
در سینهٔ من است که آغشته با الم
آهی که از غم تو به گردون نمی رود
عرفی تو خود مرنج ، که بیداد دشمنان
زین پیش می شد از دلت، اکنون نمی رود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۵
مرا چو شب هجر اضطراب بگدازد
قرار در دل و در دیده خواب بگدازد
برای شربت بیمار عشق او، رضوان
گل بهشت به عزم گلاب بگدازد
عطای او به گنه جلوه ها کند فردا
که رستگار ز ننگ ثواب بگدازد
دمی که شمع من آید ز انجمن بیرون
ز نور شعلهٔ حسن، آفتاب بگدازد
ز اضطراب هلاک ، نظاره کن، عرفی
که حیرت رخ ما ز اضطراب بگدازد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۶
هر چه بگزیدم از آن کیش برهمن به بود
هر که دیدم به در بتکده از من به بود
نالهٔ بلبلم آشفته به گلزار کشید
ور نه از طرف چمن، گوشهٔ گلخن به بود
بزم داود بهشتم، در یعقوب زدم
کز نوای شکرین ، تلخی شیون به بود
دوش در مجلس اصحاب نشستم، همه گوش
هر چه نشنیدم از آن، طعن برهمن به بود
عمر در عجب و ریا رفت، ندانستم، حیف
که مرا تیرگی از پاکی دامن به بود
گذر عشق روا بود درآتشکده هم
این قدر بود که در وادی ایمن به بود
عرفی انصاف دهم، آن چه که کردی همه عمر
گر همه طاعت حق بود ، نکردن به بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۸
مقیم کعبه که عیب شرابخانه کند
به این بهانه حدیث می مغانه کند
دلم چکونه نتازد به صیدگاه کسی
که شوق ناوک او کار تازیانه کند
ستم فروش درآ، در زمانه، باک مدار
که خوش معاملگی بیشتر زمانه کند
شکوه عشق نگه کن ، که موی مجنون را
فلک به شعشعهٔ آفتاب شانه کند
کسی که خاک درت را کند چو سرمه به چشم
ببین چه بی ادبی ها به آستانه کند
جحیم با همه اسباب سوختن ، عرفی
ز برق شمع تو دریوزهٔ زبانه کند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۰
آن کو چو من از عشق پریشان ننشیند
بر مسند توفیق شهیدان ننشیند
ای خضر شکستی به سرایت برسد، خیز
کاین تشنگی از چشمهٔ حیوان ننشیند
با آن که مغان را همگی مایهٔ شیداست
در دیر مگس بر لب مهمان ننشیند
گر چاشنی شربت درد تو بیابد
هرگز مگس دل به لب جان ننشیند
عرفی برو از میکدهٔ ما، که کس این جا
این زخم دل و چاک گریبان ننشیند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۱
کسی می طربم در ایاغ می ریزد
که زهر غم به گلوی فراغ می ریزد
کسی عنان دلم می کشد به سوی مراد
که خار فتنه به راه سراغ می ریزد
کسی که نعمت مقصود بر درش دیدم
که استخوان هما پیش زاغ می ریزد
گدای نور بود آفتاب در بزمی
که عشق خون جگر در ایاغ می ریزد
دم مسیح بود در مزاج مرده دلان
حدیث عشق که خون فراغ می ریزد
به جوش عشق بنازم که از شکاف دلم
به جای قطرهٔ خون درد و داغ می ریزد
زکات مایهٔ رزق من است آن که فلک
به جیب جلوهٔ طاووس باغ می ریزد
ضمیر روشن ما بین که ظلمت عرفی
به دامنش گهر شبچراغ می ریزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۲
ز روی آتش سوزان اگر خاشاک می روید
شهیدان محبت را ، گیاه از خاک می روید
ز چاک سینه ام صد شعله می خیزد، همین باشد
گیاهی کز زمین سینه های چاک می روید
کجا گردد نهان خونریزی چابک سوار من
که گر دستی نگهدارد، سر از فتراک می روید
چه سود از باغ جنت ، جلوه های دوست را نازم
که آن جا جان فشاندن از دل غمناک می روید
از آن آهوی معنی می چرد در وادی مستی
که کشت زهرناک از وادی ادراک می روید
ببین بر زرق زاهد، خندهٔ گل های بد نامی
مبین کز گوشهٔ دستار او مسواک می روید
به هر جا غمزهٔ او تیغ بر کف می رود، عرفی
شهیدی چون گیاه تشنه لب از خاک می روید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۴
دم مردن ز شوق آن که یار دلنواز آید
رود صد بار جانم، با نفس ، بیرون و باز آید
نهان هر نامنهٔ عجزی که بنویسم به لطف او
روان ناگشته ، محرم، صد جوابش پیش باز آید
زند بر کربلا صد طعنه، فردا، عرصهٔ محشر
اگر نازت به آن هنکامه با این ترکتاز آید
ملائک رابه داغ رشک مرغان هوا سوزد
به سوی دشت هر گه، با صدای طبل باز آید
دل معشوق را ذوق است از همراهی عاشق
که گر محمود را گویی بیا، اول ایاز آید
به ناز ونعمت جنت مناز، اندیشه کن، رضوان
که عرفی از بهشت درد، با آن برگ و ساز آید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۵
گر به خواب اجلم دیدهٔ جان گرم نشد
حال دل چیست که امشب به فغان گرم نشد
ناوکی زد به دلم ، لیک چنان زآتش دل
تیز بگذشت که پیکانش از آن گرم نشد
عرض کردند به ما روز ازل بود و نبود
جز به دل دیدهٔ ما در دو جهان گرم نشد
آه ازین شرم که افسانه ای از آتش شوق
آمد از دل به زبانم که زبان گرم نشد
وه چه گرمی است در این انجمن امشب که ز شرم
شمع و پروانه به هم صحبت آن گرم نشد
منم آن تشنه لب عشق که صد دوزخ درد
گشت خالی و مرا کام و دهان گرم نشد
گرم خونریزی، عرفی، ز فغان گشت، ولی
سببی داشت نهانی ، به همان گرم نشد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۹
به یادم هرگز آن نخل قد موزون نمی آید
که از هر دیده ام صد چشمه خون بیرون نمی آید
کدامین دوست می آید به نزدیک من گریان
که تا آمد برمن، صد قدم بیرون نمی آید
نمی دانم که سنگ فتنه در هنگامه می بارد
که این بی رحمی از بیداد گردون نمی آید
به داغ دل کند دست ملامت آن نمکسایی
که هنگام تبسم زان لب میگون نمی آید
ز نام ناقه گاهی دوست را از نار می گیرد
که دیگر جست و جوی لیلی از مجنون نمی آید
نزد این گریه ها بر آتشم آبی و دانستم
که صد توفان نوح از عهده اش بیرون نمی آید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۷
ز ننگ عافیت بازم دل شرمنده می سوزد
نه از دل گریه می جوشد، نه بر لب خنده می سوزد
چراغ روشن است ازعشق او درمجمع هستی
کز آواز فروغش می گدازد بنده، می سوزد
نه تنها عشق سوزد، ساکنان ملک هستی را
در این توفان آتش، رفته و آینده می سوزد
مکن بر عزت خود تکیه، عرفی، شرط عشق است این
که اکثر آبروی گوهر ارزنده می سوزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۹
زاهد بتکدهٔ عشق هراسان نرود
دامن دل بکشد، از پی ایمان نرود
شهر دل خاصهٔ سلطان محبت گردید
بعد از آن عاقل تدبیر به دیوان نرود
پرده دار تو اگر مژدهٔ دیدار دهد
صد قیامت شود و کس در رضوان نرود
پا منه بر سر بالین اسیران ، گاهی
هیچ بیدرد نیاید که پریشان نرود
بروم بر دم خنجر که با آن بی باکی
سایهٔ مرغ هما بر گل و ریحان نرود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۰
کاش آن کسان که منعم از آن تند خو کنند
صد دل نموده وام و نیم نگاهی به او کنند
این تشنگی به جام و قدح کم نمی شود
با ساقیان بگو که فکر سبو کنند
این است التماس که ما را پس از وفات
رندان باده نوش به می شست و شو کنند
نازم به غمزه اش که ز شوق خدنگ او
آسودگان حیات دگر آرزو کنند
عرفی چه بیم داری از آسیب دلبران
بگذار تا به جان تو ناخن فرو کنند