عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
مو به مو بستهٔ آن زلف گره گیر شدم
آخر از فیض جنون قابل زنجیر شدم
کاش ابروی کجش بنگری از دیدهٔ راست
تا بدانی که چرا کشتهٔ شمشیر شدم
نه کنون میخورد آن صفزده مژگان خونم
دیرگاهی است که آماجگه تیر شدم
تیره شد روزم و افزود غم جان سوزم
هر چه افزون ز پی نالهٔ شب گیر شدم
نالهها را اثری نیست وگرنه در عشق
آن قدر ناله نمودم که ز تاثیر شدم
بخت بد بین که به سر وقت من آن سرو روان
آمد از لطف زمانی که زمینگیر شدم
پیر کنعانم اگر عشق بخواند نه عجب
کز غم فرقت آن تازه جوان پیر شدم
این چه نقشی است که از پرده پدیدار آمد
که به یک جلوه آن صورت تصویر شدم
من که نخجیر کمندم همه شیران بودند
آهوی چشم تو را دیدم و نخجیر شدم
مرگ را مایهٔ عمر ابدی میدانم
بس که بی روی تو از صحبت جان سیر شدم
تا فروغی رخ آن ترک ختایی دیدم
فارغ از خلخ و آسوده ز کشمیر شدم
آخر از فیض جنون قابل زنجیر شدم
کاش ابروی کجش بنگری از دیدهٔ راست
تا بدانی که چرا کشتهٔ شمشیر شدم
نه کنون میخورد آن صفزده مژگان خونم
دیرگاهی است که آماجگه تیر شدم
تیره شد روزم و افزود غم جان سوزم
هر چه افزون ز پی نالهٔ شب گیر شدم
نالهها را اثری نیست وگرنه در عشق
آن قدر ناله نمودم که ز تاثیر شدم
بخت بد بین که به سر وقت من آن سرو روان
آمد از لطف زمانی که زمینگیر شدم
پیر کنعانم اگر عشق بخواند نه عجب
کز غم فرقت آن تازه جوان پیر شدم
این چه نقشی است که از پرده پدیدار آمد
که به یک جلوه آن صورت تصویر شدم
من که نخجیر کمندم همه شیران بودند
آهوی چشم تو را دیدم و نخجیر شدم
مرگ را مایهٔ عمر ابدی میدانم
بس که بی روی تو از صحبت جان سیر شدم
تا فروغی رخ آن ترک ختایی دیدم
فارغ از خلخ و آسوده ز کشمیر شدم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
یک باره گر از سبحه در انکار نبودم
از زلف بتان صاحب زنار نبودم
تا رطل گران از کف ساقی نگرفتم
سرمست و سبک روح و سبک بار نبودم
روزی ز قضا قسمت من خون جگر بود
کز صومعه در خانهٔ خمار نبودم
بر مست غم دور فلک دست ندارد
ای کاش در این غمکده هشیار نبودم
سرمایهٔ سودا اگر این زلف نبودی
سودازده در هر سر بازار نبودم
وقتی که شدم با خبر از سر دهانش
از هستی خود هیچ خبردار نبودم
در خواب نیاید گرم آن ماه، عجب نیست
کاندر خور این دولت بیدار نبودم
از روی تو کی شد که بر آتش ننشستم
وز نور تو کی بود که در نار نبودم
می رفت فروغی ز سر کویت و میگفت
کز دست دل ای کاش چنین زار نبودم
از زلف بتان صاحب زنار نبودم
تا رطل گران از کف ساقی نگرفتم
سرمست و سبک روح و سبک بار نبودم
روزی ز قضا قسمت من خون جگر بود
کز صومعه در خانهٔ خمار نبودم
بر مست غم دور فلک دست ندارد
ای کاش در این غمکده هشیار نبودم
سرمایهٔ سودا اگر این زلف نبودی
سودازده در هر سر بازار نبودم
وقتی که شدم با خبر از سر دهانش
از هستی خود هیچ خبردار نبودم
در خواب نیاید گرم آن ماه، عجب نیست
کاندر خور این دولت بیدار نبودم
از روی تو کی شد که بر آتش ننشستم
وز نور تو کی بود که در نار نبودم
می رفت فروغی ز سر کویت و میگفت
کز دست دل ای کاش چنین زار نبودم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
دیری است که دیوانه آن چشم کبودم
سرمستم از این بادهٔ دیرینه که بودم
از روی فروزندهٔ او پرده فکندم
از کار فروبستهٔ دل عقده گشودم
بینایی من در رخش از گریه فزون شد
چندانکه مرا کاست، غم عشق فزودم
وقتی در دل را به رخم باز نمودند
کز دیر و حرم رو به در دوست نمودم
تا بر سر بازار غمش پای نهادم
نی هم است و نه اندیشهٔ سودم
برهانده مرا عشق هم از دین و هم از کفر
آسوده ز آیین مسلمان و یهودم
ای کاش که بر دامن ناز تو نشنید
آن روز که بر باد رود خاک وجودم
صف های ملائک همه در عالم رشکند
تا شد خم ابروی تو محراب سجودم
فارغ شدم از فکر پراکنده فروغی
تا رنگ ز آیینهٔ دل پاک زدودم
سرمستم از این بادهٔ دیرینه که بودم
از روی فروزندهٔ او پرده فکندم
از کار فروبستهٔ دل عقده گشودم
بینایی من در رخش از گریه فزون شد
چندانکه مرا کاست، غم عشق فزودم
وقتی در دل را به رخم باز نمودند
کز دیر و حرم رو به در دوست نمودم
تا بر سر بازار غمش پای نهادم
نی هم است و نه اندیشهٔ سودم
برهانده مرا عشق هم از دین و هم از کفر
آسوده ز آیین مسلمان و یهودم
ای کاش که بر دامن ناز تو نشنید
آن روز که بر باد رود خاک وجودم
صف های ملائک همه در عالم رشکند
تا شد خم ابروی تو محراب سجودم
فارغ شدم از فکر پراکنده فروغی
تا رنگ ز آیینهٔ دل پاک زدودم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
دیشب به خواب شیرین نوشین لبش مکیدم
در عمر خود همین بود خواب خوشی که دیدم
در خون طپید جسمم تا دامنش گرفتم
بر لب رسید جانم تا خدمتش رسیدم
میکند بی خم از جا اشکی که میفشاندم
میزد به جانم آتش آهی که می کشیدم
دوشم به وعده گفتا یک بوسه خواهمت داد
جان را به نقد دادم، وین نسیه را خریدم
با آن که هیچ پیکی از کوی او نیامد
پیغام میشمردم حرفی که میشنیدم
خیاط حسن تا دوخت بر قامتش قبایی
من نیز در محبت پیراهنی دریدم
از عالمی گسستم تا با تو عهد بستم
از خویشتن رمیدم تا با تو آرمیدم
قد تو در نظر بود هر جا که مینشستم
بام تو زیر پر بود هر سو که میپریدم
تا ناامید گشتم، امید من برآمد
دیدی که ناامیدی شد مایهٔ امیدم
در ظلمت خط تو دنبال آب حیوان
شوقم زیاده میشود چندان که میدویدم
تا از تو دشمن جان پاداش من چه باشد
زیرا که دوستی را از دوستان بریدم
بعد از هزار خواری در باغ او فروغی
شیرین بری نخوردم، رنگین گلی نچیدم
در عمر خود همین بود خواب خوشی که دیدم
در خون طپید جسمم تا دامنش گرفتم
بر لب رسید جانم تا خدمتش رسیدم
میکند بی خم از جا اشکی که میفشاندم
میزد به جانم آتش آهی که می کشیدم
دوشم به وعده گفتا یک بوسه خواهمت داد
جان را به نقد دادم، وین نسیه را خریدم
با آن که هیچ پیکی از کوی او نیامد
پیغام میشمردم حرفی که میشنیدم
خیاط حسن تا دوخت بر قامتش قبایی
من نیز در محبت پیراهنی دریدم
از عالمی گسستم تا با تو عهد بستم
از خویشتن رمیدم تا با تو آرمیدم
قد تو در نظر بود هر جا که مینشستم
بام تو زیر پر بود هر سو که میپریدم
تا ناامید گشتم، امید من برآمد
دیدی که ناامیدی شد مایهٔ امیدم
در ظلمت خط تو دنبال آب حیوان
شوقم زیاده میشود چندان که میدویدم
تا از تو دشمن جان پاداش من چه باشد
زیرا که دوستی را از دوستان بریدم
بعد از هزار خواری در باغ او فروغی
شیرین بری نخوردم، رنگین گلی نچیدم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
دوش از لب نوشش سختی چند شنیدم
کز نوش لبان رشتهٔ پیوند بریدم
چندی به هوس بر در هر خانه نشستم
عمری به طلب بر سر هر کوچه دویدم
بر دامن او بند نشد دست مرادم
بر عارض او باز نشد چشم امیدم
زان غنچهٔ سیراب چه خون ها که نخوردم
زان گلبن نو خیز چه گل ها که نچیدم
هر پرده که جان بر رخ او بست فکندم
هر جامه که دل در غم او دوخت، دریدم
از شیشهٔ مقصود گلابی نگرفتم
وز ساغر امید شرابی نچشیدم
کی بود که جان در ره محبوب ندادم
کی بود که رنج از پی مطلوب ندیدم
بی کشمکش دام به باغی نگذشتم
بی واسطهٔ رنج به گنجی نرسیدم
در خانهٔ دل جز تو کسی را ننشاندم
از خیل بتان جز تو کسی را نگزیدم
جز خون دل از دیده سرشکی نفشاندم
جز آن غم از سینه فروغی نکشیدم
کز نوش لبان رشتهٔ پیوند بریدم
چندی به هوس بر در هر خانه نشستم
عمری به طلب بر سر هر کوچه دویدم
بر دامن او بند نشد دست مرادم
بر عارض او باز نشد چشم امیدم
زان غنچهٔ سیراب چه خون ها که نخوردم
زان گلبن نو خیز چه گل ها که نچیدم
هر پرده که جان بر رخ او بست فکندم
هر جامه که دل در غم او دوخت، دریدم
از شیشهٔ مقصود گلابی نگرفتم
وز ساغر امید شرابی نچشیدم
کی بود که جان در ره محبوب ندادم
کی بود که رنج از پی مطلوب ندیدم
بی کشمکش دام به باغی نگذشتم
بی واسطهٔ رنج به گنجی نرسیدم
در خانهٔ دل جز تو کسی را ننشاندم
از خیل بتان جز تو کسی را نگزیدم
جز خون دل از دیده سرشکی نفشاندم
جز آن غم از سینه فروغی نکشیدم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
ای خوش آن دم که به بستان تو مینالیدم
سرو بالای تو میدیدم و میبالیدم
باغ رخسار تو میدیدم و دل میدادم
گرد گلزار تو میگشتم و گل میچیدم
جان به سودای تو میدادم و میرنجیدی
خون ز بیداد تو میخوردم و میخندیدم
نکتهٔ عشق تو رفتم که نگویم، گفتم
محنت هجر تو گفتم که نبینم، دیدم
هر سر موی مرا از تو امید دگر است
وه که با این همه امید بسی نومیدم
مهرهٔ مهر تو از کام دلم بیرون جست
بس که از زلف تو چون مار به خود پیچیدم
فکر نوشین دهنت بودم و شیرین سخنت
هرچه میگفتم و هر نکته که میسنجیدم
من اگر سبزه خط تو نبویم چه کنم
برگ سبزی است که از باغ محبت چیدم
حاصلم هیچ نگردید به غیر از افسوس
آن چه در مزرع دل تخم امل پاشیدم
تو گزیدی همه را بر من و از غیرت عشق
من کسی غیر تو در هر دو جهان نگزیدم
همسر بوالهوسان نیز فروغی نشدم
من که یک عمر به جان عشق بتان ورزیدم
سرو بالای تو میدیدم و میبالیدم
باغ رخسار تو میدیدم و دل میدادم
گرد گلزار تو میگشتم و گل میچیدم
جان به سودای تو میدادم و میرنجیدی
خون ز بیداد تو میخوردم و میخندیدم
نکتهٔ عشق تو رفتم که نگویم، گفتم
محنت هجر تو گفتم که نبینم، دیدم
هر سر موی مرا از تو امید دگر است
وه که با این همه امید بسی نومیدم
مهرهٔ مهر تو از کام دلم بیرون جست
بس که از زلف تو چون مار به خود پیچیدم
فکر نوشین دهنت بودم و شیرین سخنت
هرچه میگفتم و هر نکته که میسنجیدم
من اگر سبزه خط تو نبویم چه کنم
برگ سبزی است که از باغ محبت چیدم
حاصلم هیچ نگردید به غیر از افسوس
آن چه در مزرع دل تخم امل پاشیدم
تو گزیدی همه را بر من و از غیرت عشق
من کسی غیر تو در هر دو جهان نگزیدم
همسر بوالهوسان نیز فروغی نشدم
من که یک عمر به جان عشق بتان ورزیدم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
بس که دل سوختگی ز آتش هجران دارم
گر به دوزخ بریم، شکر فراوان دارم
اشک و آهم ز فراقت به هم آمیخته شد
بلعجب بین که در آب آتش سوزان دارم
گر بسوزد نفسم هر دو جهان را نه عجب
زان که در سینه بسی سوزش پنهان دارم
داغ و دردی که رسید از تو حرامم بادا
که سر مرهم و اندیشهٔ درمان دارم
شیخ ناپخته به من این همه گو خنده مزن
که دل سوخته و دیدهٔ گریان دارم
بخت برگشته و لخت جگر و چشم پر آب
به هواداری آن صف زده مژگان دارم
من و با خاطر مجموع نشستن، هیهات
که سر و کار بدان زلف پریشان دارم
من و از بندگی خواجه گذشتن، حاشا
که ز فرمانبریش بر همه فرمان دارم
خوش دلم در غم او با همه ویرانی دل
که بسی گنج در این خانهٔ ویران دارم
عین مقصود من از دیر و حرم دست نداد
سر خون ریختن گبر و مسلمان دارم
عاقلان دست به زنجیر جنونم نزنید
که من این سلسله را سلسله جنبان دارم
تا فروغی به سیه روزی خود ساختهام
منتی بر سر خورشید درخشان دارم
گر به دوزخ بریم، شکر فراوان دارم
اشک و آهم ز فراقت به هم آمیخته شد
بلعجب بین که در آب آتش سوزان دارم
گر بسوزد نفسم هر دو جهان را نه عجب
زان که در سینه بسی سوزش پنهان دارم
داغ و دردی که رسید از تو حرامم بادا
که سر مرهم و اندیشهٔ درمان دارم
شیخ ناپخته به من این همه گو خنده مزن
که دل سوخته و دیدهٔ گریان دارم
بخت برگشته و لخت جگر و چشم پر آب
به هواداری آن صف زده مژگان دارم
من و با خاطر مجموع نشستن، هیهات
که سر و کار بدان زلف پریشان دارم
من و از بندگی خواجه گذشتن، حاشا
که ز فرمانبریش بر همه فرمان دارم
خوش دلم در غم او با همه ویرانی دل
که بسی گنج در این خانهٔ ویران دارم
عین مقصود من از دیر و حرم دست نداد
سر خون ریختن گبر و مسلمان دارم
عاقلان دست به زنجیر جنونم نزنید
که من این سلسله را سلسله جنبان دارم
تا فروغی به سیه روزی خود ساختهام
منتی بر سر خورشید درخشان دارم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
به جلوه کاش درآید مه نکوسیرم
که آفتاب نتابد مقابل قمرم
ز کار خلق به یک باره پرده بردارند
اگر ز پرده درآید نگار پردهدرم
اگر به چشم درستی نظر کند معشوق
من از شکسته سر زلف او شکستهترم
رسیدهام به مقامی ز فیض درویشی
که از کلاه نمد پادشاه تاجورم
به اعتبار من امروز هیچ شاهی نیست
که پیش بادهفروشان گدای معتبرم
هزار مرتبه بالاترم ز چرخ اما
به کوی میکده کمتر ز خاک رهگذرم
نخست عهد من این شد به پیر بادهفروش
که بی شراب کهن ساعتی به سر نبرم
از آن به خوردن می شاهدم اجازت داد
که گول زاهد مردم فریب را نخورم
تو را به مستیم ای شیخ هوشمند چه کار
که تو ز شهر دگر، من ز عالم دگرم
فروغی از هنر شاعری بسی شادم
که طبع شاه جهان مایل است بر هنرم
خدایگان سخن سنج ناصرالدین شاه
که در مدایح ذاتش محیط پرگهرم
که آفتاب نتابد مقابل قمرم
ز کار خلق به یک باره پرده بردارند
اگر ز پرده درآید نگار پردهدرم
اگر به چشم درستی نظر کند معشوق
من از شکسته سر زلف او شکستهترم
رسیدهام به مقامی ز فیض درویشی
که از کلاه نمد پادشاه تاجورم
به اعتبار من امروز هیچ شاهی نیست
که پیش بادهفروشان گدای معتبرم
هزار مرتبه بالاترم ز چرخ اما
به کوی میکده کمتر ز خاک رهگذرم
نخست عهد من این شد به پیر بادهفروش
که بی شراب کهن ساعتی به سر نبرم
از آن به خوردن می شاهدم اجازت داد
که گول زاهد مردم فریب را نخورم
تو را به مستیم ای شیخ هوشمند چه کار
که تو ز شهر دگر، من ز عالم دگرم
فروغی از هنر شاعری بسی شادم
که طبع شاه جهان مایل است بر هنرم
خدایگان سخن سنج ناصرالدین شاه
که در مدایح ذاتش محیط پرگهرم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
جنون گسسته بدانسان کمند تدبیرم
که از سلاسل تو مستحق زنجیرم
ز نور حسن تو چشم و چراغ خورشیدم
ز فر عشق تو فرمانروای تقدیرم
ز سحر چشم تو شاهین پنجهٔ شاهم
ز بند زلف تو زنجیر گردن شیرم
چنان به جلوه درآمد جمال صورت تو
که از کمال تحیر مثال تصویرم
نشستهام به سر راه آرزو عمری
که ابروی تو نشاند به زیر شمشیرم
کنون که دست تظلم زدم به دامانت
عنان کشیدی و بستی زبان تقریرم
ز فرق تا قدم از سوز عشق ناله شدم
ولی نبود در آن دل مجال تاثیرم
سحر کمان دعا را به یکدگر شکنم
خدا نکرده گر امشب خطا رود تیرم
به قاتلی سر و کارم فتاد در مستی
که تیغ میکشد و میکشد ز تاخیرم
شراب داد ولیکن نخفت در بزمم
خراب ساخت ولیکن نکرد تعمیرم
طلای احمر اگر خاک را کنم نه عجب
که من ز تربیت عشق کان اکسیرم
مگر که خواجه فروغی ز بنده در گذرد
و گر نه صاحب چندین هزار تقصیرم
که از سلاسل تو مستحق زنجیرم
ز نور حسن تو چشم و چراغ خورشیدم
ز فر عشق تو فرمانروای تقدیرم
ز سحر چشم تو شاهین پنجهٔ شاهم
ز بند زلف تو زنجیر گردن شیرم
چنان به جلوه درآمد جمال صورت تو
که از کمال تحیر مثال تصویرم
نشستهام به سر راه آرزو عمری
که ابروی تو نشاند به زیر شمشیرم
کنون که دست تظلم زدم به دامانت
عنان کشیدی و بستی زبان تقریرم
ز فرق تا قدم از سوز عشق ناله شدم
ولی نبود در آن دل مجال تاثیرم
سحر کمان دعا را به یکدگر شکنم
خدا نکرده گر امشب خطا رود تیرم
به قاتلی سر و کارم فتاد در مستی
که تیغ میکشد و میکشد ز تاخیرم
شراب داد ولیکن نخفت در بزمم
خراب ساخت ولیکن نکرد تعمیرم
طلای احمر اگر خاک را کنم نه عجب
که من ز تربیت عشق کان اکسیرم
مگر که خواجه فروغی ز بنده در گذرد
و گر نه صاحب چندین هزار تقصیرم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
هر کجا دم زدم از چشم بت کشمیرم
خون مردم همه گردید گریبان گیرم
گنج ها جستهام از فیض خرابی ای کاش
آن که کردهست خرابم، بکند تعمیرم
اگر آبم نزنی آتش خرمن سوزم
ور خموشم نکنی شعلهٔ عالمگیرم
از سر کوی جنون نعرهزنان میآیم
کو سر زلف تو آماده کند زنجیرم
بخت برگشتهٔ من بین که به میدان امید
خم ابروی تو ننواخت به یک شمشیرم
نرم خواهم دل سنگین تو را تا چه کند
گریهٔ با اثر و نالهٔ بیتاثیرم
گر به عشق تو کنم دعوی دل سوختگی
میتوان سوز مرا یافتن از تقریرم
چون مرا میکشی از چره برانداز نقاب
تا خلایق همه دانند که بیتقصیرم
دوش با زلف بلند تو فروغی میگفت
دگری را به کمند آر که من نخجیرم
خون مردم همه گردید گریبان گیرم
گنج ها جستهام از فیض خرابی ای کاش
آن که کردهست خرابم، بکند تعمیرم
اگر آبم نزنی آتش خرمن سوزم
ور خموشم نکنی شعلهٔ عالمگیرم
از سر کوی جنون نعرهزنان میآیم
کو سر زلف تو آماده کند زنجیرم
بخت برگشتهٔ من بین که به میدان امید
خم ابروی تو ننواخت به یک شمشیرم
نرم خواهم دل سنگین تو را تا چه کند
گریهٔ با اثر و نالهٔ بیتاثیرم
گر به عشق تو کنم دعوی دل سوختگی
میتوان سوز مرا یافتن از تقریرم
چون مرا میکشی از چره برانداز نقاب
تا خلایق همه دانند که بیتقصیرم
دوش با زلف بلند تو فروغی میگفت
دگری را به کمند آر که من نخجیرم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
دوش از در میخانه کشیدند به دوشم
تا روز جزا مست ز کیفیت دوشم
چشمم به چه کار آید اگر ساده نبینم
کامم به چه خوش باشد اگر باده ننوشم
هم خاک در پیر مغان سرمهٔ چشمم
هم زلف کج مغبچگان حلقهٔ گوشم
هم چشم سیه مست تو کردهست خرابم
هم لعل قدح نوش تو بردهست ز هوشم
تو مهر درخشنده و من ذرهٔ محتاج
تو خانه فروزنده و من خانه به دوشم
خون دلم از حسرت یک جام به جوش است
آبی به سر آتش من زن که نجوشم
تا شانه صفت چنگ زدم بر سر زلفت
گه عقده گشاینده گهی نافه فروشم
تا مهر تو زد بر لب من مهر خموشی
آتش ز سرم شعله کشیدهست و خموشم
در دایرهٔ عشق تو تا پای نهادم
گاهی به خراش دل و گاهی به خروشم
گویند که در سینه غم عشق نهان کن
در پنبه چسان آتش سوزنده بپوشم
فارغ نشوم زین شب تاریک فروغی
تا در پی آن ماه فروزنده نکوشم
تا روز جزا مست ز کیفیت دوشم
چشمم به چه کار آید اگر ساده نبینم
کامم به چه خوش باشد اگر باده ننوشم
هم خاک در پیر مغان سرمهٔ چشمم
هم زلف کج مغبچگان حلقهٔ گوشم
هم چشم سیه مست تو کردهست خرابم
هم لعل قدح نوش تو بردهست ز هوشم
تو مهر درخشنده و من ذرهٔ محتاج
تو خانه فروزنده و من خانه به دوشم
خون دلم از حسرت یک جام به جوش است
آبی به سر آتش من زن که نجوشم
تا شانه صفت چنگ زدم بر سر زلفت
گه عقده گشاینده گهی نافه فروشم
تا مهر تو زد بر لب من مهر خموشی
آتش ز سرم شعله کشیدهست و خموشم
در دایرهٔ عشق تو تا پای نهادم
گاهی به خراش دل و گاهی به خروشم
گویند که در سینه غم عشق نهان کن
در پنبه چسان آتش سوزنده بپوشم
فارغ نشوم زین شب تاریک فروغی
تا در پی آن ماه فروزنده نکوشم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
تا خیل غمت خیمه زد اندر دل تنگم
از تنگ دلی با در و دیوار به جنگم
گر کشته ز عشق تو شوم صاحب نامم
ور زنده کوی تو روم مایهٔ ننگم
در ورطهٔ شوق تو چه اندیشه ز بحرم
در لجه عشق تو چه پرواز نهنگم
تا پاره نگردید ز هم رشتهٔ عمرم
تار سر زلف تو نیفتاد به چنگم
روی تو در آیینهٔ جان عکس بینداخت
تا تختهٔ تن پاک بگشت از همه رنگم
زان رو به خدنگ مژهات دوختهام چشم
کابروی کمان دار تو دوزد به خدنگم
دستی که طمع دارم از آن ساغر صهبا
ترسم شکند شیشهٔ امید به سنگم
فریاد که آن عمر شتابنده فروغی
گشت از ره بیداد ولیکن به درنگم
از تنگ دلی با در و دیوار به جنگم
گر کشته ز عشق تو شوم صاحب نامم
ور زنده کوی تو روم مایهٔ ننگم
در ورطهٔ شوق تو چه اندیشه ز بحرم
در لجه عشق تو چه پرواز نهنگم
تا پاره نگردید ز هم رشتهٔ عمرم
تار سر زلف تو نیفتاد به چنگم
روی تو در آیینهٔ جان عکس بینداخت
تا تختهٔ تن پاک بگشت از همه رنگم
زان رو به خدنگ مژهات دوختهام چشم
کابروی کمان دار تو دوزد به خدنگم
دستی که طمع دارم از آن ساغر صهبا
ترسم شکند شیشهٔ امید به سنگم
فریاد که آن عمر شتابنده فروغی
گشت از ره بیداد ولیکن به درنگم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
نرگسش گفت که من ساقی میخوارانم
گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم
مژه آراست که غوغای صف عشاقم
طره افشاند که سر حلقهٔ طرارانم
رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم
قد برافراخت که من دولت بیدارانم
نکته خال و خطش از من سودازده پرس
که نویسندهٔ طومار سیه کارانم
نقد جان بر سر بازار محبت دادم
تا بدانند که من هم ز خریدارانم
سر بسی بار گران بود ز دوش افکندم
حالیا قافلهسالار سبک بارانم
تا مگر بر سر من بگذرد آن یار عزیز
روزگاری است که خاک قدم یارانم
گر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقی
زان که دیری است که هم صحبت هشیارانم
گفتم از مکر فلک با تو سخن ها دارم
گفت خاموش که من خود سر مکارانم
تا فروغی خم آن زلف گرفتارم کرد
مو به مو با خبر از حال گرفتارانم
گر چه خود مست ولی آفت هشیارانم
مژه آراست که غوغای صف عشاقم
طره افشاند که سر حلقهٔ طرارانم
رخ برافروخت که من شمع شب تاریکم
قد برافراخت که من دولت بیدارانم
نکته خال و خطش از من سودازده پرس
که نویسندهٔ طومار سیه کارانم
نقد جان بر سر بازار محبت دادم
تا بدانند که من هم ز خریدارانم
سر بسی بار گران بود ز دوش افکندم
حالیا قافلهسالار سبک بارانم
تا مگر بر سر من بگذرد آن یار عزیز
روزگاری است که خاک قدم یارانم
گر بزودی نشوم مست ببخش ای ساقی
زان که دیری است که هم صحبت هشیارانم
گفتم از مکر فلک با تو سخن ها دارم
گفت خاموش که من خود سر مکارانم
تا فروغی خم آن زلف گرفتارم کرد
مو به مو با خبر از حال گرفتارانم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
نه به دیر همدمم شد، نه به کعبه هم نشینم
عجبی نباشد از من که بری ز کفر و دینم
تو و کوچهٔ سلامت، من و جادهٔ ملامت
که به عالم مشیت تو چنان و من چنینم
نه تو من شوی، نه من تو، به همین همیشه شادم
که به کارگاه هستی تو همان و من همینم
ز سجود خاک پایش به سرم چهها نیامد
قلم قضا ندانم چه نوشته بر جبینم
چه کنم اگر نگردم پی صاحبان خرمن
که فقیر خانه بر دوش و گدای خوشهچینم
رخ دوست را ندیدم دم رفتن، ای دریغا
که به روی او نیفتاد نگاه واپسینم
به چه رو بر آستانش پی سجده سرگذارم
که هزار بت نهان است به زیر آستینم
چه به غصه دل نهادم، چه توقعم ز شادی
چو به زهر خو گرفتم چه طمع ز انگبینم
تو و زلف مشک بارت من و چشم اشک بارم
تو و لعل آبدارت من و کام آتشینم
کسی از سخن شناسان به لب گهرفشانت
نشنید گفته من که نگفت آفرینم
من و دیده برگرفتن به کدام دل فروغی
که میسرم نگردد که فروغ او نبینم
عجبی نباشد از من که بری ز کفر و دینم
تو و کوچهٔ سلامت، من و جادهٔ ملامت
که به عالم مشیت تو چنان و من چنینم
نه تو من شوی، نه من تو، به همین همیشه شادم
که به کارگاه هستی تو همان و من همینم
ز سجود خاک پایش به سرم چهها نیامد
قلم قضا ندانم چه نوشته بر جبینم
چه کنم اگر نگردم پی صاحبان خرمن
که فقیر خانه بر دوش و گدای خوشهچینم
رخ دوست را ندیدم دم رفتن، ای دریغا
که به روی او نیفتاد نگاه واپسینم
به چه رو بر آستانش پی سجده سرگذارم
که هزار بت نهان است به زیر آستینم
چه به غصه دل نهادم، چه توقعم ز شادی
چو به زهر خو گرفتم چه طمع ز انگبینم
تو و زلف مشک بارت من و چشم اشک بارم
تو و لعل آبدارت من و کام آتشینم
کسی از سخن شناسان به لب گهرفشانت
نشنید گفته من که نگفت آفرینم
من و دیده برگرفتن به کدام دل فروغی
که میسرم نگردد که فروغ او نبینم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
از بس عرق شمر نشستهست به رویم
محروم ز نظارهٔ آن روی نکویم
چندی است که سودایی آن غالیه گیسو
عمری است که زنجیری آن سلسله مویم
دل گمشده بر خاک درش بس که فزون است
ترسم که نشان از دل گم گشته نجویم
آن ماه پری چهره گر از پرده درآید
مردم همه دانند که دیوانهٔ اویم
هر بزم که رندان خرابات نشینند
نه قابل جامم نه سزاوار سبویم
تا باد بهار از همه سو بوی گل آرد
من بر سر آنم که به جز باد نبویم
دور از لب پر شکر او خون جگر باد
هر باده که ریزند حریفان به گلویم
گفتن نبود قاعده عشق وگرنه
هم نکته طرازم من و هم قافیه گویم
این است اگر جلوه معشوق فروغی
در مرحله عشق نشاید که نپویم
محروم ز نظارهٔ آن روی نکویم
چندی است که سودایی آن غالیه گیسو
عمری است که زنجیری آن سلسله مویم
دل گمشده بر خاک درش بس که فزون است
ترسم که نشان از دل گم گشته نجویم
آن ماه پری چهره گر از پرده درآید
مردم همه دانند که دیوانهٔ اویم
هر بزم که رندان خرابات نشینند
نه قابل جامم نه سزاوار سبویم
تا باد بهار از همه سو بوی گل آرد
من بر سر آنم که به جز باد نبویم
دور از لب پر شکر او خون جگر باد
هر باده که ریزند حریفان به گلویم
گفتن نبود قاعده عشق وگرنه
هم نکته طرازم من و هم قافیه گویم
این است اگر جلوه معشوق فروغی
در مرحله عشق نشاید که نپویم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
محبان را نصیب است از حبیبان
من حسرت کش از حسرت نصیبان
فغان کان گلبن سرکش ندارد
سری با نالههای عندلیبان
مرا گویند از آن رو دیده بربند
که فارغ باشی از پند ادیبان
دلی میباید از آهن کسی را
که بر بندد نظر زین دل فریبان
به چشم خود اگر بینی اجل را
از آن خوش تر که دیدار رقیبان
نمیماند شکیبم در محبت
چو میمیرد یکی از ناشکیبان
کشد سر در گریبان ماه و خورشید
چو بگشایی ز هم چاک گریبان
فروزان طلعت صبح سعادت
معنبر طرات شام غریبان
فروغی را به درد عشق کشتی
خلاصش کردی از ناز طبیبان
من حسرت کش از حسرت نصیبان
فغان کان گلبن سرکش ندارد
سری با نالههای عندلیبان
مرا گویند از آن رو دیده بربند
که فارغ باشی از پند ادیبان
دلی میباید از آهن کسی را
که بر بندد نظر زین دل فریبان
به چشم خود اگر بینی اجل را
از آن خوش تر که دیدار رقیبان
نمیماند شکیبم در محبت
چو میمیرد یکی از ناشکیبان
کشد سر در گریبان ماه و خورشید
چو بگشایی ز هم چاک گریبان
فروزان طلعت صبح سعادت
معنبر طرات شام غریبان
فروغی را به درد عشق کشتی
خلاصش کردی از ناز طبیبان
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
به که باشم بی قرار از زلف یار خویشتن
من که دادم بی قراری را قرار خویشتن
کردم اظهار محبت پیش از زیبانگار
پرده را برداشتم از روی کار خویشتن
دل ز کار افتاد و روزم تیره شد در عاشقی
فکر کار دل کنم یا روزگار خویشتن
بس که کارم سخت شد از سخت گیریهای عشق
مرگ را آسان گرفتم در کنار خویشتن
دلبرا گر عاشقی از عاشقت پنهان مکن
راز خود مخفی مدار از رازدار خویشتن
من گرفتم جز تو دلداری نمودم اختیار
چون نمایم با دل بیاختیار خویشتن
گر امید از طرهٔ عنبرفشانت برکنم
چون کنم با خاطر امیدوار خویشتن
ار زدی هر دو عالم را توان بردن به خاک
گر تو را عاشق کند شمع مزار خویشتن
زان فکندستی به محشر وعدهٔ دیدار خویش
تا جهانی را کشی در انتظار خویشتن
تا فروغی با خط مشکین او شد آشنا
مشک میبارد ز کلک مشکبار خویشتن
من که دادم بی قراری را قرار خویشتن
کردم اظهار محبت پیش از زیبانگار
پرده را برداشتم از روی کار خویشتن
دل ز کار افتاد و روزم تیره شد در عاشقی
فکر کار دل کنم یا روزگار خویشتن
بس که کارم سخت شد از سخت گیریهای عشق
مرگ را آسان گرفتم در کنار خویشتن
دلبرا گر عاشقی از عاشقت پنهان مکن
راز خود مخفی مدار از رازدار خویشتن
من گرفتم جز تو دلداری نمودم اختیار
چون نمایم با دل بیاختیار خویشتن
گر امید از طرهٔ عنبرفشانت برکنم
چون کنم با خاطر امیدوار خویشتن
ار زدی هر دو عالم را توان بردن به خاک
گر تو را عاشق کند شمع مزار خویشتن
زان فکندستی به محشر وعدهٔ دیدار خویش
تا جهانی را کشی در انتظار خویشتن
تا فروغی با خط مشکین او شد آشنا
مشک میبارد ز کلک مشکبار خویشتن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
شعار عشق بازان چیست، خوبان را دعا کردن
قفا خوردن، پی افشردن، جفا بردن، وفا کردن
کمال کامرانی در محبت چیست میدانی
بتی را پادشاهی دادن و خود را گدا کردن
به چشم پاک بنگر مجمع پاکیزهرویان را
که در کیش نظربازان، خطا باشد خطا کردن
حضورت گر نبودهاست آن خم ابروی محرابی
نماز کردهات را راستی باید قضا کردن
قیامت قامتی با صدهزاران ناز میگوید
که می باید قیامت را از این قامت بنا کردن
دلا باید گرفتن دامن بالا بلندی را
تن آسوده را چندی گرفتار بلا کردن
مبارک طلعتی تا میرسد از دور میگویم
که صبح عید نوروز است میباید صفا کردن
ز دیوان قضا تا چند خواهد شد نصیب من
ز کوی دوست رفتن، چشم حسرت بر قفا کردن
وجودم در حقیقت زندهٔ جاوید خواهد شد
که باید روی جانان دیدن و جان را فدا کردن
محب صادق از جانان به جز جانان نمیخواهد
که حیف است از خدا چیزی تمنا جز خدا کردن
چنان با تار زلف بسته دل پیوند الفت را
که نتوان یک سر مویش ز یکدیگر جدا کردن
فروغی را مگر گویا کند آن منطق شیرین
وگرنه هیچ نتواند ثنای پادشا کردن
خدیو نکته پرور ناصرالدین شاه معنیدان
که کام نکته سنجان را ازو باید روا کردن
بلنداختر شهنشاهی که درگاه جلالش را
گهی باید دعا گفتن، گهی باید ثنا کردن
قفا خوردن، پی افشردن، جفا بردن، وفا کردن
کمال کامرانی در محبت چیست میدانی
بتی را پادشاهی دادن و خود را گدا کردن
به چشم پاک بنگر مجمع پاکیزهرویان را
که در کیش نظربازان، خطا باشد خطا کردن
حضورت گر نبودهاست آن خم ابروی محرابی
نماز کردهات را راستی باید قضا کردن
قیامت قامتی با صدهزاران ناز میگوید
که می باید قیامت را از این قامت بنا کردن
دلا باید گرفتن دامن بالا بلندی را
تن آسوده را چندی گرفتار بلا کردن
مبارک طلعتی تا میرسد از دور میگویم
که صبح عید نوروز است میباید صفا کردن
ز دیوان قضا تا چند خواهد شد نصیب من
ز کوی دوست رفتن، چشم حسرت بر قفا کردن
وجودم در حقیقت زندهٔ جاوید خواهد شد
که باید روی جانان دیدن و جان را فدا کردن
محب صادق از جانان به جز جانان نمیخواهد
که حیف است از خدا چیزی تمنا جز خدا کردن
چنان با تار زلف بسته دل پیوند الفت را
که نتوان یک سر مویش ز یکدیگر جدا کردن
فروغی را مگر گویا کند آن منطق شیرین
وگرنه هیچ نتواند ثنای پادشا کردن
خدیو نکته پرور ناصرالدین شاه معنیدان
که کام نکته سنجان را ازو باید روا کردن
بلنداختر شهنشاهی که درگاه جلالش را
گهی باید دعا گفتن، گهی باید ثنا کردن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
بر صفحهٔ رخ از خط مشکین رقم مزن
بر نامهٔ حیات محبان قلم مزن
تیغ عتاب بر سر اهل وفا مکش
تیر هلاک بر دل صید حرم مزن
افتادگان بند تو جایی نمیروند
مرغان بال بسته به سنگ ستم مزن
زلفی که جایگاه دخل خلق عالم است
بر یکدگر میفکن و عالم به هم مزن
رنگی نماند پیش رخت هیچ باغ را
برقع بپوش و طعنه به باغ ارم مزن
گفتی که کام دیدی از آن چاک پیرهن
پیراهن دریدهٔ من بین و دم مزن
در جلوهگاه دوست نگاهی فزون مخواه
در کارگاه عشق دم از بیش و کم مزن
بی ترک سر ز راه ارادت نشان مجو
بی راهبر به کوی محبت قدم مزن
گر آسمان به کام تو گردد فروغیا
بر آسمان میکده جز جام جم مزن
بر نامهٔ حیات محبان قلم مزن
تیغ عتاب بر سر اهل وفا مکش
تیر هلاک بر دل صید حرم مزن
افتادگان بند تو جایی نمیروند
مرغان بال بسته به سنگ ستم مزن
زلفی که جایگاه دخل خلق عالم است
بر یکدگر میفکن و عالم به هم مزن
رنگی نماند پیش رخت هیچ باغ را
برقع بپوش و طعنه به باغ ارم مزن
گفتی که کام دیدی از آن چاک پیرهن
پیراهن دریدهٔ من بین و دم مزن
در جلوهگاه دوست نگاهی فزون مخواه
در کارگاه عشق دم از بیش و کم مزن
بی ترک سر ز راه ارادت نشان مجو
بی راهبر به کوی محبت قدم مزن
گر آسمان به کام تو گردد فروغیا
بر آسمان میکده جز جام جم مزن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
با رقیب آمدی به محفل من
برق غیرت زدی به حاصل من
جان به آسانی از غمت دادم
وز تو آسان نگشت مشکل من
جانم از تن سفر نمیکردی
گر نمیرفتی از مقابل من
کینم انداختند در دل تو
مهرت آمیخت در دل من
تشنهٔ آب زندگی بودم
خاک میخانه گشت منزل من
شوق زخم دگر به جان دارد
دل مجروح نیم بسمل من
خنجری زد به سینهام قاتل
که فزون ساخت حسرت دل من
قابل تیغ او شدم آخر
کار خود کرد بخت مقبل من
میدهد جان فروغی از سر شوق
هر که بیند جمال قاتل من
برق غیرت زدی به حاصل من
جان به آسانی از غمت دادم
وز تو آسان نگشت مشکل من
جانم از تن سفر نمیکردی
گر نمیرفتی از مقابل من
کینم انداختند در دل تو
مهرت آمیخت در دل من
تشنهٔ آب زندگی بودم
خاک میخانه گشت منزل من
شوق زخم دگر به جان دارد
دل مجروح نیم بسمل من
خنجری زد به سینهام قاتل
که فزون ساخت حسرت دل من
قابل تیغ او شدم آخر
کار خود کرد بخت مقبل من
میدهد جان فروغی از سر شوق
هر که بیند جمال قاتل من