عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
در شب هجران که یادت طاقت از من می برد
اشک پیغ ام گریبان را بدامن می برد
قسمت هر کس بقدر رتبهٔ او می رسد
کوه فیض نوبهاران را به دامن می برد
ترک من سرخانهٔ نازش بلند افتاده است
پنجهٔ خورشید زان مژگان پرفن می برد
زینتی چون عیب پوشی نیست اهل دید را
سرمه از تاریکی شب چشم روزن می برد
سینه گلزار است تا باقی است درد عشق یار
کز گداز دل چراغ داغ روغن می برد
در خمار از عارضش تا رنگ در پرواز شد
باد نوروزی پی سامان گلشن می برد
نیست جویا غیر عزلت سنج کنج نیستی
گر کسی رخت سلامت را به مامن می برد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
از باغ رفت و گل خون دایم به جام دارد
هر غنچهٔ پارهٔ دل بی او به کام دارد
از عکس روی پنهان در گرد و کلفت غم
آیینه ام ز جوهر در خاک دام دارد
گر با خودم نبردی گیرم ز روی ناز است
نام مرا نبردن آیا چه نام دارد؟
ریحان زگل دمیدش جویا چرا ننالم
لطفی که خاص من بود امروز عام دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
اگر در گریه خودداری کنم چشمم خطر دارد
زضبط اشک ترسم این جراحت آب بردارد
کسی را لاف حیرانی رسد در بزم دیدارش
که چون گوهر به آب خشک دایم دیده تر دارد
نیندیشد زمردن هر که در ذکر خدا باشد
چو بندد رخت هستی از زبان برگ سفر دارد
به رنگ بهله از سر پنجه اش کاری نمی آید
ز بی مغزی رعونت پیشه دستی بر کمر دارد
نگاه او چه خونریز است از بالای مژگانش
چو ماهی با خود این خنجر هزاران نیشتر دارد
زعجز نالهٔ بلبل دلم را درد می گیرد
کسی چون کام بردارد زمعشوقی که زر دارد
چه می بود اینکه چشمش ریخت در پیمانه ام جویا
عجب نبود گرم تا صبح محشر بی خبر دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
بی تو اخگر در درونم از جگر پرکاله بود
دل مرا در تشت آتش همچو داغ لاله بود
دوش بر دوش اثر تا خلوت دلها شدم
شب که پروازم سپندآسا به بال ناله بود
تا به گرد خویش می گشتم به جست و جوی یار
از خود آغوشم تهی چون شعلهٔ جواله بود
شب چو شمع بزم تا در حلقهٔ مستان شدی
دور صهبا ماه رخسار ترا چون هاله بود
در شب هجران او از بسکه عیشم می گزد
بر لبم هر قطرهٔ می سوزش تبخاله بود
شب که جویا خاطرم افسرده بود از جور یار
تا به مژگان می رسید از دل سرشکم ژاله بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
در این صحرا به گوشم شور محزونی نمی آید
صدای شیون زنجیر مجنونی نمی آید
شهادتگاه ما را کار هر کس نیست پی بردن
که چون نقش نگین از زخن ما خونی نمی آید
ترا در همسرانت سرکشی چون شعله می زیبد
بلی این شیوه از هر جامه گلگونی نمی آید
تو وسعت مشربی را بسته ای گویا به خود زاهد
کز این دامان صحرا بوی مجنونی نمی آید
صدای نالهٔ زنجیر دارد ریزش اشکم
چو من دیوانه ای جویا زهامونی نمی آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
سهی سروی که رفتارش ز دل خوناب می ریزد
ز هر نقش قدم رنگ گل مهتاب می ریزد
دل هر کس که بگدازد ز سوز نالهٔ بلبل
به جای اشک از مژگان گلاب ناب می ریزد
شب بیداد هجرانت ز بس بر خویش می پیچم
ز دل تا دید اشکم رنگ صد گرداب می ریزد
شود گر روبرو با شعلهٔ رخسار او یکره
زکف مشاطه را آیینه همچون آب می ریزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
پیش از آن دم که قضا در پی ایجادم بود
عکس رخسار تو در آینهٔ یادم بود
هست دل در طلب هر چه میسر نبود
آنچه از دیده نهان بود پریزادم بود
همچو برگی که زگل بر سر خاری ریزد
دور ازو بر مژه لخت دل ناشادم بود
صید دل شکر که منت کش صیاد نشد
موج خوناب جگر خنجر فولادم بود
لب فرو بستنش امروز ز اندیشهٔ غیر
سیر آهنگ تر از شوخی فریادم بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
چو مست باده رخ از روزنی برون آرد
چه روی نام خدا گلشنی برون آرد
زگرد بالش خورشید تکیه گه سازی
چو شبنمت ز خود از دیدنی برون آرد
چه عقده ها که تواند گشود تدبیری
هزار خار ز پا سوزنی برون آرد
عزیز مصر نکویی بود به سینه دلت
اگر ز چنگ هوس دامنی برون آرد
چو تار سوزن از ایام هر که مالش یافت
امید هست سر از روزنی برون آرد
ز دل کسی که رسن پیچ طول آمال است
به هر نفس زدن اهریمنی برون آرد
غم دلی که ره عشق را گرفت مخور
که رفته رفته سر از مأمنی برون آرد
بسا محال کزو یافت صورت امکان
بیار می که غم از چون منی برون آرد
به طور آن غزل صائب است این جویا
مگر چراغ ز خود روغنی برون آرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
چو زلفت بیدلان را در پی تسخیر می گردد
به تن هر قطره خونم دانهٔ زنجیر می گردد
خیالش را ز بس در پرده های دل نهان دارم
فلک از دود آهم صفحهٔ تصویر می گردد
بقدر سوز دل گر دود آه از سینه برخیزد
در اندک فرصتی این ابر عالمگیر می گردد
نه تنها گردن مینا چو مارم می گزد بی او
قدح شبهای هجرانش دهان شیر می گردد
چسان بی او قدم در ساحت گلشن نهم جویا
که بر رویم نسیم گل دم شمشیر می گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
زمین ز بار غم ما همین نه در ماند
اگر به کوه برآییم از کمر ماند
ز سیر خمکدهٔ عشق سرخوش آمده ایم
کدام باده به خونابهٔ جگر ماند؟
فغان روزم از آن دردناک تر ز شب است
که آفتاب به روی تو بیشتر ماند
ز رخم طعنه دلم پای تا به سر ریش است
زبان خصم چو افعی به نیشتر ماند
خبر دهم به تو از حال خویش در شب وصل
گرم ز دیدنت از حال خود خبر ماند
ز شرح سوز درون دردنامه ام جویا
به لختهای دل و پارهٔ جگر ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
تا نفس باشد ستون خیمهٔ تن چون حباب
جز هوایش در سر شوریده ام سامان مباد
بعد ازین جویا دلت در موج خیز اضطراب
از فراق کامران بیگ و ملک سلطان مباد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
فلک تیغ ستم کی از من مهجور بردارد؟
کجا از عاشقان زار دست زور بردارد؟
ز چشم اشک ندامت بسکه دردآلود می ریزد
ز سیلاب سرشکم بحر رحمت شور بردارد
دلم در خوردن خوناب غم زین پس نیندیشد
نپرهیزد امید از خویش چون رنجور بردارد
ز بس گردیده پر شور شرارت جای ان دارد
که طرح خانهٔ خود از دلت زنبور بردارد
دمی با خود برآ تا رستم دوران شوی جویا
چو بگردد کمان حلقه از خود زور بردارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
خون دلم چو از سر مژگان فرو چکید
صاف نشاط از آن لب خندان فرو چکید
آبی که خورده بود دل از دیدن تو دوش
امروز اشک گشت و ز مژگان فرو چکید
در گلشنی که سرو تو رنگ خرام ریخت
خوناب ناله از لب مژگان فروچکید
می خوردی و زلال طراوت زعارضت
چون اشک اهل درد به دامان فروچکید
بر تن گریست بی تو ز بس مو بمو مرا
چون شمع اشک من زگریبان فروچکید
نام خداچو صاف صبوحی به لب نهاد
طوفان رنگ زان رخ رخشان فرو چکید
از آه دردناک من امروز چرخ را
خون شفق زگوشهٔ دامان فروچکید
جویا به کام تلخی هجران چشیده ام
آب نبات زان لب خندان فروچکید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
از گریه دیده ای که سفیدش نمی کنند
روشن سواد سرمهٔ دیدش نمی کنند
با درد و غم کسی که نه امروز صبر کرد
فردا به جام صاف امیدش می کنند
دیوانه ای که شسته زامید و بیم دست
پابند دام وعد وعیدش نمی کنند
جویا چو گل کسی که دهانش دریده نیست
محروم بزم گفت و شنیدش نمی کنند
ای خضر هر که مست شراب جنون بود
حاشا که در متابعت رهنمون بود
دور از تو ذره ذرهٔ من دشمن همند
سوهان استخوان تنم موج خون بود
جام فلک تهی است مدام از می مراد
یارب که تا به حشر چنین سرنگون بود
گویا حرام باد غم عالم ار خوریم
ما را که در پیاله می لعلگون بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
می رود ظلمت چو خورشید از کمین پیدا شود
غم نهان گردد چو آن نازآفرین پیدا شود
در رم گم شد دل از همراهی سیل سرشک
عاقبت در کوچه بند آستین پیدا شود
شبنمی را کی بود تاب فروغ آفتاب
محو گردم هر کجا آن مه جبین پیدا شود
ظلمت کلفت برد جویا زدل از یک نگاه
شمع من چون با عذار آتشین پیدا شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
شکست از جوش غم بازار رنگم ناله پیدا شد
به خود پیچید آهم شعلهٔ جواله پیدا شد
سرشکم آب و رنگ خون حسرت گشت بی رویت
به خون غلطید آهم بی تو داغ لاله پیدا شد
تب عشقش ز بس بیتاب دارد خاطر جویا
نگاه گرم کردم بر لبش تبخاله پیدا شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
نه تنها بی تو رنگ از روی گل آزاد برخیزد
که بو از غنچه چون آه از دل ناشاد برخیزد
زخاکم آن قدر بود بهار درد می آید
که چون گردم نشیند بر زمین فریاد برخیزد
زهجرت اشک خونین ریخت دردآلود از چشمم
به رنگ لاله ای کز تربت فرهاد برخیزد
عروج رتبه در پستی نماید خویش را جویا
سبک سیری که در راه طلب افتاد برخیزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
زفن خویش نفعی اهل فن هرگز نمی یابد
زبان چون گوش فیضی از سخن هرگز نمی یابد
چو ریگ شیشهٔ ساعت کسی ذوق سفر داند
که آرام و سکون را در وطن هرگز نمی یابد
برون از پوست سیر عالم آزادگی خواهم
تنم آسایشی زین پیرهن هرگز نمی یابد
زآب دیده می بالد گل داغ جگر جویا
جز اشک ما طراوت این چمن هرگز نمی یابد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
غنچه تا بگشود لب، خونین دلم آمد بیاد
لاله را دیدم چراغ محفلم آمد بیاد
در فضای باغ دیدم داغهای لاله را
چشم در خون خفتهٔ داغ دلم آمد بیاد
جلوه گر شد موج تا در دیده ام با اضطراب
پرفشانیهای مرغ بسملم آمد بیاد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
شور خندیدن گل چون به سر جوش آید
یادم از قهقههٔ آن بت می نوش آید
غافل از نالهٔ حیرت زدگانی هیهات
چه فغانها که به گوش از لب خاموش آید
غم درویش نشانید به خاکم چو خدنگ
چون کمان آنکه به صد زور در آغوش آید