عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
آن نسیمم که سر و برگ خس و خارم نیست
خانهزاد چمنم لیک به گل کارم نیست
جنس دردم که درین رسته به جانم بخرند
چه کنم طالع نازی ز خریدارم نیست
نخل اندوهم و صد گونه گلم هست ولیک
گل شادابتر از دیده ی خون بارم نیست
شربت وصل کند درد من افزون چه کنم
هیچ کس را خبری از دل بیمارم نیست
داغ لاله نگهم را به تماشا بفریفت
ورنه صلحی به هوای گل و گلزارم نیست
بس که نظاره پرستم نگه هر دو جهان
خرج یک روزه ی این چشم تلف کارم نیست
سیر آتشکده عشق فصیحی کردم
شعلهای شوختر از آه شرربارم نیست
خانهزاد چمنم لیک به گل کارم نیست
جنس دردم که درین رسته به جانم بخرند
چه کنم طالع نازی ز خریدارم نیست
نخل اندوهم و صد گونه گلم هست ولیک
گل شادابتر از دیده ی خون بارم نیست
شربت وصل کند درد من افزون چه کنم
هیچ کس را خبری از دل بیمارم نیست
داغ لاله نگهم را به تماشا بفریفت
ورنه صلحی به هوای گل و گلزارم نیست
بس که نظاره پرستم نگه هر دو جهان
خرج یک روزه ی این چشم تلف کارم نیست
سیر آتشکده عشق فصیحی کردم
شعلهای شوختر از آه شرربارم نیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
بی سبب زلفش اضطراب نداشت
تاب بیداد پیچ و تاب نداشت
هیچ گه سنبلی چنین شب و روز
دامنی پر ز آفتاب نداشت
دل به دریوزه پیش چشم آمد
چه کند بینوا شراب نداشت
خونفشان گشت چشم و نیکو شد
جیب رسواییم گلاب نداشت
زو وفا خواستم به تیغم زد
این سخن غیر ازین جواب نداشت
مینهفتش ز رشک ایزد لیک
درخور حسن او نقاب نداشت
شب فصیحی ز تشنگی جان داد
عشق گویا دگر شراب نداشت
تاب بیداد پیچ و تاب نداشت
هیچ گه سنبلی چنین شب و روز
دامنی پر ز آفتاب نداشت
دل به دریوزه پیش چشم آمد
چه کند بینوا شراب نداشت
خونفشان گشت چشم و نیکو شد
جیب رسواییم گلاب نداشت
زو وفا خواستم به تیغم زد
این سخن غیر ازین جواب نداشت
مینهفتش ز رشک ایزد لیک
درخور حسن او نقاب نداشت
شب فصیحی ز تشنگی جان داد
عشق گویا دگر شراب نداشت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
نوبهاران از در این باغ و بستان بازگشت
خنده نومید از لب گلهای خندان بازگشت
وای بر یعقوب ما کز بعد چندین انتظار
کاروان مصر از نزدیک کنعان بازگشت
هر نگه کز موجه خون جگر بیرون فتاد
بیجمال دوست سوی چشم گریان باز گشت
بی تو هر شب را به عمری دل به روز آورده بود
بخت برگردید و آن شبهای هجران بازگشت
شمعسان گویی فصیحی شد کفن پیراهنم
ز آنکه خورشید امشبم دست از گریبان بازگشت
خنده نومید از لب گلهای خندان بازگشت
وای بر یعقوب ما کز بعد چندین انتظار
کاروان مصر از نزدیک کنعان بازگشت
هر نگه کز موجه خون جگر بیرون فتاد
بیجمال دوست سوی چشم گریان باز گشت
بی تو هر شب را به عمری دل به روز آورده بود
بخت برگردید و آن شبهای هجران بازگشت
شمعسان گویی فصیحی شد کفن پیراهنم
ز آنکه خورشید امشبم دست از گریبان بازگشت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
از عافیت طراوات گلزار کس مباد
این شعله مهربان خس و خار کس مباد
از وصل جوش داغ نیازم فرو نشست
مرهم طبیب سینه افگار کس مباد
بوی طرب چو غنچه کند سرگران مرا
این گل نصیب گوشه دستار کس مباد
دوزخ مرا ز روضه رضوان نکوترست
این خاک سایهپرور دیوار کس مباد
نه شربت غمی نه جگر سوز ماتمی
بیمار دار کس دل بیمار کس مباد
دام و قفس به ناله درآید ز نالهام
این مرغ دلشکسته گرفتار کس مباد
غم دوش بیحجاب فصیحی دلم شکست
رنگ حیا شکسته به رخسار کس مباد
این شعله مهربان خس و خار کس مباد
از وصل جوش داغ نیازم فرو نشست
مرهم طبیب سینه افگار کس مباد
بوی طرب چو غنچه کند سرگران مرا
این گل نصیب گوشه دستار کس مباد
دوزخ مرا ز روضه رضوان نکوترست
این خاک سایهپرور دیوار کس مباد
نه شربت غمی نه جگر سوز ماتمی
بیمار دار کس دل بیمار کس مباد
دام و قفس به ناله درآید ز نالهام
این مرغ دلشکسته گرفتار کس مباد
غم دوش بیحجاب فصیحی دلم شکست
رنگ حیا شکسته به رخسار کس مباد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
شب نخل تجلی به گلستان تو بر داد
هر موی مرا ذوق تماشای دگر داد
میخواست حیا بند نهد بر نگهم لیک
شوق آمد و مژگان مرا بال نظر داد
در حسن چه شایسته رسولی که لبت را
صد معجزه یزدان بجز از شق قمر داد
شب دیده به نظاره رخسار تو میرفت
شمع نظری در کف هر لخت جگر داد
از همت عشقست که ما هیچکسان را
صد کشور اندوه به یک آه سحر داد
بی منت این ابر تنک مایه فصیحی
بید چمن ما گل خورشید ثمر داد
هر موی مرا ذوق تماشای دگر داد
میخواست حیا بند نهد بر نگهم لیک
شوق آمد و مژگان مرا بال نظر داد
در حسن چه شایسته رسولی که لبت را
صد معجزه یزدان بجز از شق قمر داد
شب دیده به نظاره رخسار تو میرفت
شمع نظری در کف هر لخت جگر داد
از همت عشقست که ما هیچکسان را
صد کشور اندوه به یک آه سحر داد
بی منت این ابر تنک مایه فصیحی
بید چمن ما گل خورشید ثمر داد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
هر قطره خون گرم که از دل در اوفتد
دوزخ شود اگر همه در کوثر اوفتد
آه این شهید کیست که خونش زمان زمان
خیزد ز خاک و در قدم خنجر اوفتد
مستم چنان ز باده حیرت که میسزد
کز دست داغهای جگر ساغر اوفتد
بنشینم و چو ماتمیان نوحه سر کنم
هر جا رهم به توده خاکستر اوفتد
ای سیل اشک موجه رحمی که بی کسم
این کهنهدیر بو که مرا بر سر اوفتد
آن نامهام که چشمه خون جگر شود
هر سایه کز کبوتر نامهبر اوفتد
گر بند دشمن است ز آزادگی به است
فیروز بخت مهره که در شش در اوفتد
عشق آید ار به میکده ما زنیم جام
چون شعله مست گردد و چون اخگر اوفتد
دل در تن فسرده فصیحی بیفسرد
چون اخگری که بر سر خاکستر اوفتد
دوزخ شود اگر همه در کوثر اوفتد
آه این شهید کیست که خونش زمان زمان
خیزد ز خاک و در قدم خنجر اوفتد
مستم چنان ز باده حیرت که میسزد
کز دست داغهای جگر ساغر اوفتد
بنشینم و چو ماتمیان نوحه سر کنم
هر جا رهم به توده خاکستر اوفتد
ای سیل اشک موجه رحمی که بی کسم
این کهنهدیر بو که مرا بر سر اوفتد
آن نامهام که چشمه خون جگر شود
هر سایه کز کبوتر نامهبر اوفتد
گر بند دشمن است ز آزادگی به است
فیروز بخت مهره که در شش در اوفتد
عشق آید ار به میکده ما زنیم جام
چون شعله مست گردد و چون اخگر اوفتد
دل در تن فسرده فصیحی بیفسرد
چون اخگری که بر سر خاکستر اوفتد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
غم عشقت به عالم در نگنجد
بلی این روح در پیکر نگنجد
دلم از مهر غم پرگشت چندان
که ترسم غم در آن دیگر نگنجد
شهید خنجر شوق تو چندان
به خود بالد که در محشر نگنجد
شراب شوق ما را نشئهای هست
که در پیمانه و ساغر نگنجد
مریضان بلا بالین غم را
هوای عافیت در سر نگنجد
فصیحی شاهد نومیدی ما
حریف صبر را در بر نگنجد
بلی این روح در پیکر نگنجد
دلم از مهر غم پرگشت چندان
که ترسم غم در آن دیگر نگنجد
شهید خنجر شوق تو چندان
به خود بالد که در محشر نگنجد
شراب شوق ما را نشئهای هست
که در پیمانه و ساغر نگنجد
مریضان بلا بالین غم را
هوای عافیت در سر نگنجد
فصیحی شاهد نومیدی ما
حریف صبر را در بر نگنجد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
از روز سیاهم شب هجران گله دارد
وز صبحدمم شام غریبان گله دارد
لب تشنه فتادیم در آن بادیه کآنجا
از خشک لبی چشمه حیوان گله دارد
در دامن هستی به فغان آمده پایم
مسکین مگر از تنگی دامان گله دارد
صحرای فراق تو که ریگش غم و دردست
چندان که خورد خون شهیدان گله درد
کو نوح که بر زورق افلاک بخندد
امشب که ز دل دیده و دامان گله دارد
پامال دو صد قافله خونست درین راه
آن دیده که از سایه مژگان گله دارد
یک گام فزون نیست ره کعبه فصیحی
رخش طلب از تنگی میدان گله دارد
وز صبحدمم شام غریبان گله دارد
لب تشنه فتادیم در آن بادیه کآنجا
از خشک لبی چشمه حیوان گله دارد
در دامن هستی به فغان آمده پایم
مسکین مگر از تنگی دامان گله دارد
صحرای فراق تو که ریگش غم و دردست
چندان که خورد خون شهیدان گله درد
کو نوح که بر زورق افلاک بخندد
امشب که ز دل دیده و دامان گله دارد
پامال دو صد قافله خونست درین راه
آن دیده که از سایه مژگان گله دارد
یک گام فزون نیست ره کعبه فصیحی
رخش طلب از تنگی میدان گله دارد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
حسن پیرایه دکان هوس نتوان کرد
شعله طور چراغ دل خس نتوان کرد
طوطیان گر لب دریوزه به حسرت بستند
شکرستان همه در کام مگس نتوان کرد
چون حیا پردهنشین شو که گل خوبی را
دست فرسود نگاه همه کس نتوان کرد
بال وپر سوز که تا ثروت پروازت هست
به مراد دل خود سیر قفس نتوان کرد
کو ره شوق که از ناله لبی شاد کنم
خفته در مرحله تقلید جرس نتوان کرد
همه تن بال شو و دامن پروازی گیر
تکیه بر گرم رویهای نفس نتوان کرد
چه طلسمی است فصیحی که ز میدان وفا
پیش نتوان شد و روباز به پس نتوان کرد
شعله طور چراغ دل خس نتوان کرد
طوطیان گر لب دریوزه به حسرت بستند
شکرستان همه در کام مگس نتوان کرد
چون حیا پردهنشین شو که گل خوبی را
دست فرسود نگاه همه کس نتوان کرد
بال وپر سوز که تا ثروت پروازت هست
به مراد دل خود سیر قفس نتوان کرد
کو ره شوق که از ناله لبی شاد کنم
خفته در مرحله تقلید جرس نتوان کرد
همه تن بال شو و دامن پروازی گیر
تکیه بر گرم رویهای نفس نتوان کرد
چه طلسمی است فصیحی که ز میدان وفا
پیش نتوان شد و روباز به پس نتوان کرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دیده هرگز خویشتن را صید شهبازی نکرد
بال بر هم زد تمام عمر و پروازی نکرد
لاف اقبال کلیدی زد زبانم سالها
لیک هرگز فتح قفل مخزن رازی نکرد
دوش غم را لذت انجام در آغاز بود
عقل کانجا می ندارد کارش آغازی نکرد
عشقم از بس کرد پنهان رفتم از یاد حبیب
آنچه محرم کرد با من هیچ غمازی نکرد
چشم مستش را فصیحی صد هنر بیش است لیک
خویش را هرگز شهید جلوه نازی نکرد
بال بر هم زد تمام عمر و پروازی نکرد
لاف اقبال کلیدی زد زبانم سالها
لیک هرگز فتح قفل مخزن رازی نکرد
دوش غم را لذت انجام در آغاز بود
عقل کانجا می ندارد کارش آغازی نکرد
عشقم از بس کرد پنهان رفتم از یاد حبیب
آنچه محرم کرد با من هیچ غمازی نکرد
چشم مستش را فصیحی صد هنر بیش است لیک
خویش را هرگز شهید جلوه نازی نکرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
عشق هر ساعت شبیخون بر دل ریش آورد
چون نیابد دل شبیخون بر سر خویش آورد
زلفش آیین کرم داند که چون مهمان رسد
هر چه دارد از متاع کفر و دین پیش آورد
همت مفلسنواز ناز بین کز مردمی
هر زمان صد حملهام بر جان درویش آورد
جان فدای جذبه حسنی که هر سو بنگرم
موکشان نظارهام تا جانب خویش آورد
عشق چون فصاد گردد لخت لختم همچو دل
میشتابد تا که خود را در ره نیش آورد
ترک مذهب کن فصیحی زآنکه در اقلیم عشق
هر چه آرد بر سر ما ملت و کیش آورد
چون نیابد دل شبیخون بر سر خویش آورد
زلفش آیین کرم داند که چون مهمان رسد
هر چه دارد از متاع کفر و دین پیش آورد
همت مفلسنواز ناز بین کز مردمی
هر زمان صد حملهام بر جان درویش آورد
جان فدای جذبه حسنی که هر سو بنگرم
موکشان نظارهام تا جانب خویش آورد
عشق چون فصاد گردد لخت لختم همچو دل
میشتابد تا که خود را در ره نیش آورد
ترک مذهب کن فصیحی زآنکه در اقلیم عشق
هر چه آرد بر سر ما ملت و کیش آورد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دیده امشب ره نظاره به پایان آورد
به صد افسون نگهی تا سر مژگان آورد
راه آباد بسی بود ولی غمزه دوست
به لب کوثرم از راه بیابان آورد
داد سرمایه به تاراج دل و آخر کار
خبر یوسف گمگشته به کنعان آورد
تازه کردند ملایک به تو ایمان نیاز
کفر چون دید خطت را به خود ایمان آورد
سنبل دوست پریشان خودست ارنه بهار
باد را دست هوس بسته به بستان آورد
نام منصور برد عشق و لب خویش مکد
گر زبان تو نوایی به گلستان آورد
کفنی جوی فصیحی که سحر چاک غمی
خبر مرگ گریبان سوی دامان آورد
به صد افسون نگهی تا سر مژگان آورد
راه آباد بسی بود ولی غمزه دوست
به لب کوثرم از راه بیابان آورد
داد سرمایه به تاراج دل و آخر کار
خبر یوسف گمگشته به کنعان آورد
تازه کردند ملایک به تو ایمان نیاز
کفر چون دید خطت را به خود ایمان آورد
سنبل دوست پریشان خودست ارنه بهار
باد را دست هوس بسته به بستان آورد
نام منصور برد عشق و لب خویش مکد
گر زبان تو نوایی به گلستان آورد
کفنی جوی فصیحی که سحر چاک غمی
خبر مرگ گریبان سوی دامان آورد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
خطت هر دم جهانی از تجلی رایگان گیرد
به هر سو بگذرد ملکی ز حسن جاودان گیرد
شکنج دام ز آنسان دلفریب صید شد کز غم
فروریزد پر وبالش چو نام آشیان گیرد
سجود عشق برخود فرض کردم تا جبین دارم
بود روزی ازین آتش مرا دودی به جان گیرد
سر شمعست دولتمند و من پروانه اویم
که از فیضش مرا هم شعله شامی در میان گیرد
دلت نازکترست از رشته پیمان تو ترسم
که ناگه بیسبب نازک دلت از دوستان گیرد
مکن چون خنده تکیه بر لب گل کاندرین گلشن
نسیم نوبهاران فیض از باد خزان گیرد
فصیحی از جگر ناخواست امشب نالهای سر زد
به بی ظرفی مبادا عشق ما را بر زبان گیرد
به هر سو بگذرد ملکی ز حسن جاودان گیرد
شکنج دام ز آنسان دلفریب صید شد کز غم
فروریزد پر وبالش چو نام آشیان گیرد
سجود عشق برخود فرض کردم تا جبین دارم
بود روزی ازین آتش مرا دودی به جان گیرد
سر شمعست دولتمند و من پروانه اویم
که از فیضش مرا هم شعله شامی در میان گیرد
دلت نازکترست از رشته پیمان تو ترسم
که ناگه بیسبب نازک دلت از دوستان گیرد
مکن چون خنده تکیه بر لب گل کاندرین گلشن
نسیم نوبهاران فیض از باد خزان گیرد
فصیحی از جگر ناخواست امشب نالهای سر زد
به بی ظرفی مبادا عشق ما را بر زبان گیرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
خوش آن بهشت کش از شعله نو گلی باشد
خروش نوحه در آن بانگ بلبلی باشد
چو گل مباش که نی نوشد و نه نوشاند
درین چمن اگرت ساغر ملی باشد
ز بس که خورده دلم غم نماند در عالم
غمی که توشه راه توکلی باشد
گل از ندیمی باد بهشت کی خندد
در آن چمن که نه افغان بلبلی باشد
رهم فتاد فصیحی به طرف گلزاری
که آفتاب در آن سایه گلی باشد
خروش نوحه در آن بانگ بلبلی باشد
چو گل مباش که نی نوشد و نه نوشاند
درین چمن اگرت ساغر ملی باشد
ز بس که خورده دلم غم نماند در عالم
غمی که توشه راه توکلی باشد
گل از ندیمی باد بهشت کی خندد
در آن چمن که نه افغان بلبلی باشد
رهم فتاد فصیحی به طرف گلزاری
که آفتاب در آن سایه گلی باشد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
گر نقاب از رخ بگیری آفتابم میکشد
ور گذاری این چنین رشک نقابم میکشد
شعلهام وز تشنگی بیتاب ای پیر مغان
آتشی داری کرم فرما که آبم میکشد
بس که گلزار دلم از تشنگی شد شعلهزار
غرقه دریایم و شوق سرابم میکشد
آرزوی دوزخم در آبش عصیان فکند
ای خدا رحمی که هجران عذابم میکشد
بر سر بازار رعنایی فصیحی روز و شب
خود فروشیهای ماه و آفتابم میکشد
ور گذاری این چنین رشک نقابم میکشد
شعلهام وز تشنگی بیتاب ای پیر مغان
آتشی داری کرم فرما که آبم میکشد
بس که گلزار دلم از تشنگی شد شعلهزار
غرقه دریایم و شوق سرابم میکشد
آرزوی دوزخم در آبش عصیان فکند
ای خدا رحمی که هجران عذابم میکشد
بر سر بازار رعنایی فصیحی روز و شب
خود فروشیهای ماه و آفتابم میکشد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
تنم از داغ حسرت رشک آتشگاه گبران شد
ز فیض نوبهار غم سراپایم گلستان شد
به آب عافیت گفتم غبار درد بنشانم
نظر در دیدهام اشک و نفس در سینه طوفان شد
به یاد گلرخی شب با حریفان میزدم ساغر
که از خون کبابم چهره آتش گلستان شد
نشد شوقم تسلی هیچگه با آن که چشم من
تهی گشت از نظر هرگه که بر روی تو حیران شد
فصیحیوار رسوایی به خویش از ننگ میپیچد
همانا باز سودایی سرت را ذوق سامان شد
ز فیض نوبهار غم سراپایم گلستان شد
به آب عافیت گفتم غبار درد بنشانم
نظر در دیدهام اشک و نفس در سینه طوفان شد
به یاد گلرخی شب با حریفان میزدم ساغر
که از خون کبابم چهره آتش گلستان شد
نشد شوقم تسلی هیچگه با آن که چشم من
تهی گشت از نظر هرگه که بر روی تو حیران شد
فصیحیوار رسوایی به خویش از ننگ میپیچد
همانا باز سودایی سرت را ذوق سامان شد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
چشم ترا ز مستی ناز آفریدهاند
زلف ترا ز عمر دراز آفریدهاند
تو یوسفی چو همت عشقم بلند بود
زآنت خراب کرده و باز آفریدهاند
مشنو نوای ناله ما کاین ترانه را
از شعلههای گوش گداز آفریدهاند
ابروی دوست بین و بر آن جان نثار کن
کاین قبله را نه بهر نماز آفریدهاند
داغ دلم چو لاله ز شوخی برون فتاد
ورنه مرا ز جوهر راز آفریدهاند
کبکم ولیک سینه بی طالع مرا
بعد از شکست چنگل باز آفریدهاند
رشک سبک عنانی دل میکشد مرا
کش چون نسیم بیهده تاز آفریدهاند
شمعیم و خواندهایم خط سرنوشت خویش
ما را برای سوز و گداز آفریدهاند
بر سوزن مسیح فصیحی ستم مکن
کاین سینه را زچاک نیاز آفریدهاند
زلف ترا ز عمر دراز آفریدهاند
تو یوسفی چو همت عشقم بلند بود
زآنت خراب کرده و باز آفریدهاند
مشنو نوای ناله ما کاین ترانه را
از شعلههای گوش گداز آفریدهاند
ابروی دوست بین و بر آن جان نثار کن
کاین قبله را نه بهر نماز آفریدهاند
داغ دلم چو لاله ز شوخی برون فتاد
ورنه مرا ز جوهر راز آفریدهاند
کبکم ولیک سینه بی طالع مرا
بعد از شکست چنگل باز آفریدهاند
رشک سبک عنانی دل میکشد مرا
کش چون نسیم بیهده تاز آفریدهاند
شمعیم و خواندهایم خط سرنوشت خویش
ما را برای سوز و گداز آفریدهاند
بر سوزن مسیح فصیحی ستم مکن
کاین سینه را زچاک نیاز آفریدهاند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
ماییم جدا از تو به غم ساختهای چند
با یاد تو دل از همه پرداختهای چند
ماییم ز سودای بتان سود ندیده
بیفایده نقد دل و دینباختهای چند
دیدی که چسان راز مرا پرده دریدند
از روی نکو پرده برانداختهای چند
رخسار تو کردند به آیینه برابر
از بیبصری قدر تو نشناختهای چند
بگشای خدنگ مژه کز ذوق بمیرند
جانها سپر تیر بلا ساختهای چند
ارباب محبت چه کسانند فصیحی
در کوچه محنت علم افراختهای چند
با یاد تو دل از همه پرداختهای چند
ماییم ز سودای بتان سود ندیده
بیفایده نقد دل و دینباختهای چند
دیدی که چسان راز مرا پرده دریدند
از روی نکو پرده برانداختهای چند
رخسار تو کردند به آیینه برابر
از بیبصری قدر تو نشناختهای چند
بگشای خدنگ مژه کز ذوق بمیرند
جانها سپر تیر بلا ساختهای چند
ارباب محبت چه کسانند فصیحی
در کوچه محنت علم افراختهای چند