عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
همچون سر زلف خود شکستی
آن عهد که با رهی ببستی
بد عهد نخوانمت نگارا
هرچند که عهد من شکستی
کس سیرت و خوی تو نداند
من دانم و دل چنان که هستی
از شاخ وفا گلم ندادی
وز خار جفا دلم بخستی
از هجر تو در خمارم امروز
نایافته‌ای ز وصل هستی
با این همه میل من سوی تو
چون رفتن سیل سوی پستی
از جان من ای عزیز چون جان
کوتاه کن این درازدستی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
یا بدان رخ نظری بایستی
یا از آن لب شکری بایستی
یا مرا در غم و اندیشهٔ او
چون دل او دگری بایستی
نیست از دل خبرم در غم او
از دل او خبری بایستی
مدتی تخم وفا کاشته شد
بجز امید بری بایستی
آخر این تیره شب عیش مرا
سالها شد سحری بایستی
یارب این یارب بی‌فایده چیست
آخر این را اثری بایستی
رشتهٔ صحبت ما را پس از این
به از این پا و سری بایستی
همه بگذاشتم آخر به دلش
انروی را گذری بایستی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
ای دیر به دست آمده بس زود برفتی
آتش زدی اندر من و چون دود برفتی
چون آرزوی تنگ‌دلان دیر رسیدی
چون دوستی سنگ‌دلان زود برفتی
زان پیش که در باغ وصال تو دل من
از داغ فراق تو برآسود برفتی
ناگشته من از بند تو آزاد بجستی
ناکرده مرا وصل تو خشنود برفتی
آهنگ به جان من دلسوخته کردی
چون در دل من عشق بیفزود برفتی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
چه نازست آنکه اندر سرگرفتی
به یکباره دل از ما برگرفتی
ز چه بیرون به نازی درگرفتم
برون ز اندازه نازی برگرفتی
ترا گفتم که با من آشتی کن
رها کرده رهی دیگر گرفتی
دریغ آن دوستی با من به یکبار
شدی در جنگ و خشم از سر گرفتی
نهادی بر شکر ما شورهٔ سیم
پس آنگه لعل در شکر گرفتی
مرا در پای غم کشتی و رفتی
هوای دیگری در بر گرفتی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
دیدی که پای از خط فرمان برون نهادی
دیدی که دست جور و جفا باز برگشادی
بردم ز پای بازی تو دست برد عمری
بازم به دست بازی تو دست برنهادی
بر کار من نهی به جفا پای هر زمانی
کارم ز دست رفت بدین کار چون فتادی
در خون و خاک پیش تو می‌گردم وز شوخی
در چشمت آب نیست ندانم که بر چه بادی
شاد آن زمان شوی که مرا در غمی ببینی
غم طبع شد مرا چو به غم خوردنم تو شادی
گویی از این پست به همه رنج یار باشم
نه رنجهات می‌رسد احسنت شاد بادی
در طالعم ز کس چو وفا نیست از تو ماند
از مادر زمانه به هر طالعی که زادی
عشقت به کار بردم و بردم چنانک بردم
عمری به باد دادی ودادی چنانک دادی
ای انوریت گشته فراموش یاد بادت
کو را هنوز در همه اندیشها به یادی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
ای دوست به کام دشمنم کردی
بردی دل و زان پسم جگر خوردی
چون دست ز عشق بر سر آوردم
از دست شدی و سر برآوردی
آن دوستیی چنان بدان گرمی
ای دوست چنین شود بدین سردی
گفتم که چو روزگار برگردد
تو نیز چو روزگار برگردی
گفتی نکنم چنین معاذالله
دیدی که به عاقبت چنان کردی
در خورد تو نیست انوری آری
لیکن به ضرورتش تو در خوردی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
گر ترا روزی ز ما یاد آمدی
دل کجا از غم به فریاد آمدی
خرمن اندوه کی ماندی به جای
گر ز سوی وصل تو باد آمدی
کاشکی بر دست کار چاپکی
بخت ما با چشمت استاد آمدی
نام بیداد از جهان برخاستی
گر ز زلفت گه گهی داد آمدی
ور به جانی وصل تو ممکن شدی
عاشقت پیوسته دلشاد آمدی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
بس دل‌افروز و دلارام آمدی
خه به نام ایزد به هنگام آمدی
بسکه بودم در پی صید چو تو
آخرم امروز در دام آمدی
کار آن عشرت ز تو اندام یافت
زانکه تو چست و به اندام آمدی
خام خوانندم که توبه بشکنم
چون تو با من با می و جام آمدی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
یاد می‌دار کانچه بنمودی
در وفا برخلاف آن بودی
حال من دیده در کشاکش هجر
وصل را هیچ روی ننمودی
ناز تنهات بود عادت و بس
خوش خوش اکنون جفا درافزودی
بوسه‌ای خواستم نبخشیدی
نالها کردم و نبخشودی
وعدهایی دهی بدان دیری
پس پشیمان شوی بدین زودی
راستی باید از لبت خجلم
که بسی خرجهاش فرمودی
خدمت من بدو رسان و بگو
چونی از درد سر برآسودی
انوری این چه شیوهٔ غزلست
که بدان گوی نطق بربودی
دامن از چرخ برکشید سخن
تا تو دامن بدو بیالودی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
بی‌دلم ای یار همچنان که تو دیدی
دیده گهربار همچنان که تو دیدی
در کف عشق تو جان ممتحن من
هست گرفتار همچنان که تو دیدی
وز گل رخسارت ای نگار سمن‌بر
بهرهٔ من خار همچنان که تو دیدی
کوژ چو چنگ تو همچو نالهٔ زیرست
نالهٔ من زار همچنان که تو دیدی
پرسی و گویی چگونه‌ای تو چه گویم
بی‌دل و بی‌یار همچنان که تو دیدی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
دلم بردی نگارا وارمیدی
جزاک‌الله خیرا رنج دیدی
به جان چاکرت ار قصد کردی
بحمدالله بدان نهمت رسیدی
خطا گفتم من از عشقت به حکمت
معاذالله که از من این شنیدی
نیابد بیش از این دانم غرامت
که خط در دفتر جانم کشیدی
کنون باری به وصلت درپذیرم
چون با این جمله عیبم درخریدی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
بدخوی‌تری مگر خبر داری
کامروز طراوتی دگر داری
یا می‌دانی که با دل و چشمم
پیوند و جمال بیشتر داری
روزی که به دست ناز برخیزی
دانم ز نیاز من خبر داری
در پردهٔ دل چو هم تویی آخر
از راز دلم چه پرده برداری
گویی که از این پست وفادارم
گویم به وفا و عهد اگر داری
بر پای جهی که قصه کوته کن
امشب سرما و دردسر داری
ای آیت حسن جمله در شانت
زین سورت عشوه صد ز بر داری
دشنام دهی که انوری یارب
چون طبع لطیف و شعر تر داری
چتوان گفتن نه اولین داغست
کز طعنه مرا تو در جگر داری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
روی چون ماه آسمان داری
قد چون سرو بوستان داری
دل تو داری غلط همی گویم
نه به جان و سرت که جان داری
در میان دلی و خواهی بود
خویش را چند بر کران داری
راز من در غمت چو پیدا شد
روی تا کی ز من نهان داری
گر نهانی و بی‌وفا چه عجب
جانی و عادت جهان داری
از غمت روی بر زمین دارم
وز جفا سر بر آسمان داری
چند ازین گرچه برگ این دارم
چند از آن گرچه جای آن داری
چون گرانی همی بخواهی برد
سر چه بر انوری گران داری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
ما را تو به هر صفت که داری
دل گم نکند ز دوستداری
هردم به وفا یکی هزارم
گرچه به جفا یکی هزاری
هیچت غم هیچ‌کس ندارد
فرخ تو که هیچ غم نداری
عمر از تو زیان و عشوه سودست
معشوقه نیی که روزگاری
پیراهن صبر عاشقان را
شاید که ز غم قبا نداری
گویم که ز دوری تو هستم
دور از تو به صد هزار زاری
گویی که مرا چه کار با آن
احسنت و زهی سپیدکاری
در پای غم تو خرد گشتم
هم سرکشی و بزرگواری
در سر داری مگر که هرگز
دستی به سرم فرو نیاری
خود از تو ندارد انوری چشم
کاین قصه به گوش درگذاری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
تو گر دوست داری مرا ور نداری
منم همچنان بر سر دوستداری
به هر دست خواهی برون آی با من
ز تو دست‌برد و ز من بردباری
چه دارم ز عشق تو عمری گذشته
نیاری بدین خاصیت روزگاری
چو گویم که خوارم ز عشق تو گویی
هم از مادر عشق زادست خواری
من از کار تو دست باری بشستم
زهی پایداری زهی دست کاری
تو داری سر آن که در کار خویشم
ز پای اندر آری و سر درنیاری
دل آنجا نهادم که عهدی بکردی
به پای وفا بر کدام استواری
همان به که با خوی تو دل نبندم
که الحق چنین خوب خویی نداری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
گرفتم کز غم من غم نداری
عفاک‌الله دروغی هم نداری
به بند عشوه پایم بسته می‌دار
کز این سرمایه باری کم نداری
به دشنامی که دشمن را بگویند
دلم در دوستی خرم نداری
برو کاندر ستمکاری چو عالم
نظیری در همه عالم نداری
مرا گویی چو زین دستی که هستی
چرا پای دلت محکم نداری
جواب راست چون دانی که تلخ است
لب شیرین چرا بر هم نداری
دلم در دست تست آخر مرا نیز
در این یک ماجرا محرم نداری
بدیدم گرچه درد انوری را
تویی مرهم تو هم مرهم نداری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
یک دم به مراعات دلم گرم نداری
یک ذره مرا حرمت و آزرم نداری
من دوست ندارم که ترا دوست ندارم
تو شرم نداری که ز من شرم نداری
این مرکب بیداد تو توسن چو دل تست
وانرا چو بر خویش چرا نرم نداری
در دفتر تندی و درشتی که همانا
یک سوره برآید که تو آن برم نداری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
ندارم جز غم تو غمگساری
نه جز تیمار تو تیمارداری
مرا از تو غم تو یادگارست
از این بهتر چه باشد یادگاری
بدان تا روزگارم خوش کنی تو
بر آن امید بودم روزگاری
همه امید در وصل تو بستم
به‌سر شد عمر و هم نگشاد کاری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
ای کار غم تو غمگساری
اندوه غم تو شادخواری
از کبر نگاه کرد رویت
در چشمهٔ خور به چشم خواری
از تابش روی و تاب زلفت
شب روشن گشت و روز تاری
فقر غم تو ز باغ دلها
برکند نهال کامگاری
ای شربت بوسهٔ تو شافی
وی ضربت غمزهٔ تو کاری
داری سر آنکه بیش از اینم
در بند فراق خود بداری
گویی بی‌من دل تو چونست
چونست به صد هزار زاری
روزی که غم نوم نمایی
آنرا به غنیمتی شماری
با یاران این کنند احسنت
چشم بد دور نیک یاری
امروز بر اسب جور با من
هر گوشه همی کنی سواری
ترسم فردا گه مظالم
تاب ثقةالملوک ناری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
با من اندر گرفته‌ای کاری
کان به عمری کند ستمکاری
راستی زشت می‌کنی با من
روی نیکو چنین کند آری
بعد از این هم بکش روا دارم
هیچ ممکن شود که یکباری
روزگارم گلی شکفت از تو
که به عمری چنان نهد خاری
گویمت بوسه‌ای مرا گویی
گفته‌اند این حدیث بسیاری
لیکن ار عشوه بایدت بدهم
نبود یاد کرد خرواری
بوسه در کار تو کنم چه شود
گر برآری به خنده‌ای کاری
چون رخانم سیاه خواهی کرد
سر دندان سپید کن باری
جان به دلال وصل تو دادم
گفتم این را بود خریداری
گفتم ار رایگانکم ندهی
بخرندت به تیز بازاری