عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
هرگزم چون لاله دل بی داغ ته بر ته مباد
تا بود غم، در دلم آسودگی را ره مباد!
دل گریبانگیر وصل و دیده محروم از نگاه
جامه نیک‌اختری بر قد کس کوته مباد!
هرکه را بینم به او همراه، می‌میرم ز رشک
سایه هم یا رب به آن سرو سهی همره مباد!
من ز آب تیغ، عمر جاودانی یافتم
یا رب از ذوق شراب عشق، خضر آگه مباد!
هرکه با من بود، روز طالعش گردید شب
تیره‌بختم، هیچ‌کس را پهلوی من ره مباد!
دور ازو پرسند یارانم که قدسی حال چیست
بزم، بی شمع و چراغ و آسمان بی مه مباد!
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
هنوز از ناله‌ای صد شعله در جان می‌توانم زد
نوای عندلیبی در گلستان می‌توانم زد
بهار گلشن خونین‌دلان چون بشکفد، من هم
سری چون غنچه بیرون از گریبان می‌توانم زد
هنوزم سینه افسرده یک دوزخ شرر دارد
شبیخون دگر بر داغ حرمان می‌توانم زد
هنوز از گریه چشم تر نشسته دامن مژگان
ز مژگان طعن لب خشکی به طوفان می‌توانم زد
مکن ای باغبان عشق بیرونم ازین گلشن
که جوش شیونی با عندلیبان می‌توانم زد
هنوز اندر میان تیره‌بختان، از سر زلفی
به نام بخت خود، فال پریشان می‌توانم زد
هنوز از حسرت زلفی میان بی‌سرانجامان
به آهی شعله در گبر و مسلمان می‌توانم زد
کفن را در لحد از بس به خون دیده آلودم
به محشر خیمه پهلوی شهیدان می‌توانم زد
مکن گو دیگری تحریک قتلم پیش او قدسی
که چون پروانه خود بر شعله دامان می‌توانم زد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
دو روزه هجر تو با جان دوستان آن کرد
که از هزار خزان، با بهار نتوان کرد
ز آه بلبل شوریده دربدر گردید
نسیم اگرچه دل غنچه را پریشان کرد
نسیم صدق و صفا را دم زلیخا داشت
که شد چو وقت دعا، روی دل به زندان کرد
کجا ز ذوق گریبان‌دریدنش خبرست؟
کسی که سوی چمن رفت و گل به دامان کرد
چه سان شود مژه‌ام آب دیده را مانع
که شعله را نتوان زیر خار پنهان کرد
کسی که مانع قتلم شد از ترحم نیست
ترا ز کشتن من از حسد پشیمان کرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
هیچ دورانی چو عهد بی‌سرانجامی نبود
حیف ازان عمری که در خونابه آشامی نبود
در دل گرمم نماند افزون ز یک دوزخ شرر
هرگزم در عشق خوبان دل به این خامی نبود
غیرتم نگذاشت کو را شهره عالم کنم
گر نکردم خویش را رسوا، ز بدنامی نبود
هیچ نوشی را ندیدم کز عقب نیشی نداشت
آزمودم، هیچ کامی همچو ناکامی نبود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
تا پرده از رخت به کشیدن نمی‌رسد
صبح نشاط ما به دمیدن نمی‌رسد
در باغ، دست باد خزان بس که شد دراز
دامان گل ز شاخ، به چیدن نمی‌رسد
غوغای ما بلند و ز کوتاه فطرتی
تا بام آسمان به پریدن نمی‌رسد
شادم ز لاغری، که چو بسمل کند مرا
خونم ز خنجرش به چکیدن نمی‌رسد
ایمن بود ز چشم بداندیش، آن پری
چشم بد از پی‌اش به پریدن نمی‌رسد
{بیاض}
از گریه، کار دیده به دیدن نمی‌رسد
راضی به داده باش، که ملک قناعت است
جایی که آبرو به چکیدن نمی‌رسد
تنگ است بس که عیش حریفان انجمن
خون از لب قدح به مکیدن نمی‌رسد
شوق لباس کعبه چو عریان کند مرا
ذوقی به ذوق راه بریدن نمی‌رسد
شیرین نمی‌شود لب امیدواری‌ام
شهد امید من به چشیدن نمی‌رسد
جز بیخودی نصیب ندارد سرشک من
سیماب را به غیر تپیدن نمی‌رسد
اعضای من ز کار چنان شد، که پیش دوست
انگشت حیرتم به گزیدن نمی‌رسد
از ناله‌ام که گوش جهانی ازان کرست
در حیرتم، که چون به شنیدن نمی‌رسد؟
قدسی چو غنچه تنگدلم، زانکه همچو گل
جیبم ز پارگی به دریدن نمی‌رسد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
مرا هر قطره‌ای کز دیده در دامن فرو ریزد
شود چشمی و خون بر حال چشم من فرو ریزد
ز مهر عارض مهتاب سیمایت عجب نبود
اگر پیراهن من چون کتان از تن فرو ریزد
به یاد عارضت چون گریه‌ام بر دیده زور آرد
به جای آب، مهر و ماه در دامن فرو ریزد
ز تاب عارض خورشیدرویان، مردم چشمم
به جای اشک خونین، اخگر از دامن فرو ریزد
بهارست و به طرف بوستان از تاب دل قدسی
برآری گر نفس، برگ گل و سوسن فرو ریزد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
ذوق غمت ز سینه محزون نمی‌رود
از دل هوای درد تو بیرون نمی‌رود
هرچند ناز دامن لیلی کشد، دلش
باور مکن که از پی مجنون نمی‌رود
زین چشم خون‌فشان که مرا هست، چرخ را
کشتی کدام روز که در خون نمی‌رود؟
بر دل شبی نمی‌گذرد کز غلوی ضعف
با ناله شبانه به گردون نمی‌رود
از دیده‌ام، کدام نفس،در فراق تو
آتش به جای آب به جیحون نمی‌رود؟
راه نفس ز خون دلم بسته می‌شود
گر یک نفس ز دیده مرا خون نمی‌رود
ای عاقلان فسانه مخوانید بر سرم
کز سر جنون عشق به افسون نمی‌رود
ای نور دیده زندگی‌ام بی تو مشکل است
آسان ز سینه مهر تو بیرون نمی‌رود
ناز و کرشمه تو به چشم غزال نیست
مجنون تو ز شهر به هامون نمی‌رود
باید رسد به گوش تو افغان من، چه باک
گر ناله‌ام ز ضعف به گردون نمی‌رود
قدسی کدام روز که از گریه، دیده‌ام
همچون حباب بر سر جیحون نمی‌رود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
چه رنجش است کزان تندخو نمی‌آید؟
کدام فتنه که از دست او نمی‌آید؟
به کینه جوی من ای آنکه محرم رازی
بگو بدی ز نکویان نکو نمی‌آید
ره نشاط من از شش جهت چنان بستند
که سوی من طرب از هیچ سو نمی‌آید
اگر هوای ملاقات دوستان داری
تو خود بیا، که ز ما جستجو نمی‌آید
برای باده‌گساران در این بهار چرا
پیام سبزه ز اطراف جو نمی‌آید
مگر ز گلشن غم نکهتی رسد، ورنه
ز بوستان طرب هیچ بو نمی‌آید
پسر چه شد که سبک‌روح‌تر بود ز پدر؟
به بزم، گردش جام از سبو نمی‌آید
غلام همت آن عارفم که چون قدسی
ز پایه‌ای که ندارد، فرو نمی‌آید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
با من، غمت ز مهر، دویی در میان ندید
کس شعله را به خار چنین مهربان ندید
یاد چمن ز خاطر مرغ اسیر رفت
چون دلنشینی قفس از آشیان ندید
تا بود، روزگار به افسردگی گذاشت
کس رنگ خنده بر لب این بوستان ندید
گردید چون خیال و ز دلها خبر گرفت
تیر ترا دمی که دلم در کمان ندید
کی از دلم ز دعوی پیکان کشید دست؟
تا سینه پای تیر ترا در میان ندید
گو دیده مرا پی ابروی او ببین
آن‌کس که بحر را پی کشتی روان ندید
یک ره ز چهره پرده برافکن خدای را
آیینه کس همیشه در آیینه‌دان ندید
رفتی به باغ و زنده جاوید شد چمن
دید از تو باغ، آنچه ز آب روان ندید
هرگز نخورد داغ دلم آب ناخنی
آن گلبنم که تربیت باغبان ندید
می‌دید کاش گونه زردم در آینه
آن‌کس که روی آینه را زرنشان ندید
کام دلم ز سیر کواکب روا نشد
لب تشنه فیض آب ز ریگ روان ندید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
ازان دل از غم ایام برنمی‌آید
که آفتاب می از جام برنمی‌آید
ز زیر زلف برآمد رخش، که می‌گوید
که آفتاب، گه شام برنمی‌آید؟
بکن به ناخن خود، روی داغ و نام برآر
که بی‌خراش نگین، نام برنمی‌آید
چه شد که رشک برد بر ستاره سیماب
دلم به محنت ایام برنمی‌آید
نجات خویش ز گردون مجو که صید اسیر
به دست و پا زدن از دام برنمی‌آید
به خلوتش لب ساغر، هلال عید بس است
ازان مَهم به لب بام برنمی‌آید
ز لخت‌های جگر، اخگر است بر مژه‌ام
ز شاخ، میوه من خام برنمی‌آید
{بیاض} طلبی با فلک ستیزه مکن
{بیاض} به ابرام برنمی‌آید
به کام خویش نشستی به بزم غم قدسی
دگر مگر که مرا کام برنمی‌آید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
تو و گشت چمن ای گل، من و کاشانه خویش
خاطرم ساخته چون جغد به ویرانه خویش
گر قرارت نبود پهلوی من جرم تو نیست
شعله بی‌طاقتی آموخت ز پروانه خویش
شکر آن طره چه گوییم، که هرگز ننهاد
منت سلسله بر گردن دیوانه خویش
قدمی رنجه کن ای دوست، که چون مردم چشم
کردم آراسته از لخت جگر، خانه خویش
آنکه بر زلف خود از ناز تغافل دارد
موبه‌مو یافته حال دلم از شانه خویش
غرق خون چون ورق لاله بود اوراقش
هر کتابی که کنم خطبه‌اش افسانه خویش
ناله خشک‌لبان را اثری هست، ازان
قدسی انگشت زند بر لب پیمانه خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
کی کنم هرگز شکایت سر ز جور یار خویش
شکوه‌ها دارد دلم از طاقت بسیار خویش
بسته بودم در، شب وصلش به روی آفتاب
عاقبت چون چشم دشمن، کرد روزن کار خویش
عاریت از طره شمشاد نستانم گره
غنچه این گلشنم، خود عقده‌ام در کار خویش
در پی چشمت دلی دارم ز نرگس خسته‌تر
حال بیمارم بپرس از نرگس بیمار خویش
مصر، یوسف را ز خاطر برد سودای وطن
دید چون افزون ز کنعان گرمی بازار خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
غم کجا شد که به جان آمدم از شادی خویش
هیچ‌کس نیست چو من دشمن آبادی خویش
دیر می‌کشت در آن کوی غمم، دور شدم
خویش برخاستم از جای به جلادی خویش
هر گلی حلقه دامی‌ست درین راه مرا
می‌روم سوی قفس از پی آزادی خویش
گفتی از من گذر، از خود نتوانی چو گذشت
نگذرم از تو، ولی بگذرم از وادی خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
کرد آه من از اثر فراموش
شد شام مرا سحر فراموش
گر خاک شود وجودم، از دل
کی می‌شود آن پسر فراموش
بگذشت ز سینه گرچه تیرت
پیکان شده در جگر فراموش
آن را که تو در نظر نیایی
در دیده شود نظر فراموش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
هرکسی شاد به سال نو و نوروزی خویش
دل شوریده عاشق به غم‌اندوزی خویش
شب تاریک مرا روشنی از آه من است
برو ای شمع، تو و انجمن‌افروزی خویش
دیده زخمم ازان پیش که روشن گردد
دیده بر تیغ جفای تو رقم، روزی خویش
من شوریده کجا و غم ناموس کجا
برو ای عقل و ببر مصلحت‌آموزی خویش
کوکب بخت کس از سعی نگردد فیروز
خویش را چند کنم رنجه به دلسوزی خویش؟
ما چو قدسی نمک خوان سیه‌بختانیم
بخت ما چون نبود شاد ز بهروزی خویش؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
فسرده صحبتم از انتظار گریه شمع
گلی نچید شبم از بهار گریه شمع
ترشح مژه از التفات داغ بود
به دست شعله بود اختیار گریه شمع
به محفل از پر پروانه برگ گل ریزد
ز شاخ شعله، نسیم بهار گریه شمع
هلاک کلبه خویشم که می‌کشد دایم
فراق خنده صبح و خمار گریه شمع
ز خاک مشهد پروانه گل شکفت و هنوز
نمی‌رود ز دلش خار خار گریه شمع
چرا شکفته نسوزم که رشته کارم
تمام صرف گره شد چو تار گریه شمع
بود سرشک مرا آبرو ز بخت سیاه
فزاید از دل شب، اعتبار گریه شمع
شهید خصلت پروانه‌ام که بر دل او
نکرد خنده شمشیر، کار گریه شمع
نبرد پیش تو، چندان که سوختم قدسی
سرشک گرم مرا اعتبار گریه شمع
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
بر نیامد یک نوای غم‌فزا از خانه‌ام
دوش خالی بود جای جغد در ویرانه‌ام
گو مکش دست نوازش بر سر من آسمان
من که یک مویم چه آرایش فزاید شانه‌ام
گر نمی‌بارد ز گردون تیره‌بختی بر سرم
گردد از روزن چرا تاریکتر، کاشانه‌ام؟
الفت آتش‌پرستان جذبه‌ای دارد، که عشق
ریزد از خاکستر پروانه طرح خانه‌ام
تاب هجران شرابم نیست تا وقت صبوح
پیشتر از صبح می‌خندد، چو گل، پیمانه‌ام
کار من پیچیده و افتاده بر وی عقده‌ها
گو مکش صیاد زحمت بهر آب و دانه‌ام
کس نبندد آشیان بر شاخ بی‌برگی چو من
کز فریب جلوه گل، از قفس بیگانه‌ام
از دورنگی‌های اهل بزم، ترسم لاله‌وار
با حریفان لاف یکرنگی زند پیمانه‌ام
چون نمی‌سوزد درین محفل بجز من دیگری
می‌رسد قدسی که گویم قبله پروانه‌ام
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
تا نشمرد آزاد، کسی بعد هلاکم
زنجیر به گردن بسپارید به خاکم
نگذاشت به خواب عدمم شیون بلبل
گل ریخته بودند مگر بر سر خاکم؟
از کین تو ترسم، نه ز بی‌مهری افلاک
گر کینه نجویی تو، ز افلاک چه باکم؟
غلتم چو صبا در چمن کوی تو بر خاک
تا بوی تو آید چو گل از خرقه چاکم
تا لعل تو آلوده می گشت، ز غیرت
آغشته به خون است رگ و ریشه چو تاکم
تا جا به چمن ساختم، از گریه بلبل
آلوده به خون است چو گل، خرقه چاکم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
آن بلبلم که ناله بهر قفس کشم
گر غنچه بشکفد، قدم از باغ پس کشم
دست از ستم مدار، که از بیم خوی تو
در روز حشر هم نتوانم نفس کشم
دنبال محمل تو خروشان فتاده‌ام
تا ناله‌ای به روی صدای جرس کشم
تا خار راه هم نشوند اهل روزگار
دامن چو شعله کاش بر این مشت خس کشم
مرغان باغ، شیفته ناله منند
گر ناله‌ای کشم همه در راه قفس کشم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
یاد باد آن کز گلی در سینه خاری داشتم
بر سر مژگان ز خون دل بهاری داشتم
وقت آن زلف پریشان خوش، که از سودای او
خاطر جمع و دل امیدواری داشتم
تا غمش در سینه بود، اسباب عیشم کم نبود
روزگار خوش، کزو خوش روزگاری داشتم
تا نشستم در میان بزم، وقتم خوش نشد
وقت خوش آن بود کز مجلس کناری داشتم
آستین از لطف بر آیینه قدسی کشید
ورنه کی از یار بر خاطر غباری داشتم