عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
طلب گاری ز حد بگذشت و ما محروم و نامحرم
دریغ این جان محروم از جراحت های بی مرهم!
دلم از غم بجان آمد، ندانم تا چه سان آمد؟
مگر از آسمان آمد ببام من نشان غم
چنان در یار حیرانم که کفر اوست ایمانم
چو من خود را نمی دانم، چه جای عالم و آدم؟
بیا، ای ساقی جانها، بیار آن باده حمرا
تویی درمان مخموران، بدست تست جام جم
تو نور چشم اعیانی، که جانها از تو می نازند
تو جان جمله دلهایی، دل و جان همه عالم
بکویت آمدم افتان و خیزان بهر دیداری
امید جان بلطف تست، اگر بیش آمدم، گر کم
ز سر حسن تو قاسم سخن بسیار گفت، اما
دریغا! عمر آخر شد، جکایت هم چنان مبهم
دریغ این جان محروم از جراحت های بی مرهم!
دلم از غم بجان آمد، ندانم تا چه سان آمد؟
مگر از آسمان آمد ببام من نشان غم
چنان در یار حیرانم که کفر اوست ایمانم
چو من خود را نمی دانم، چه جای عالم و آدم؟
بیا، ای ساقی جانها، بیار آن باده حمرا
تویی درمان مخموران، بدست تست جام جم
تو نور چشم اعیانی، که جانها از تو می نازند
تو جان جمله دلهایی، دل و جان همه عالم
بکویت آمدم افتان و خیزان بهر دیداری
امید جان بلطف تست، اگر بیش آمدم، گر کم
ز سر حسن تو قاسم سخن بسیار گفت، اما
دریغا! عمر آخر شد، جکایت هم چنان مبهم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
نی چو بنالید، بگفتا: نیم
باده بجوش آمد و گفتا: میم
عشق و وفا گفت که: من ثابتم
فقر و فنا گفت که: من لاشیم
نوبت شادیست، گه عشرتست
باده بنوشیم بپهنای یم
گر ز کف ساقی جان می خوری
بر سر افلاک بر آری علم
من نشناسم ملک الموت چیست؟
جان بسوی حضرت جانان دهم
رو ننماید بتو از هیچ روی
تا نکنی در طلبش سر قدم
من نتوانم که گریزم ز عشق
بر سر قاسم قلم این زد رقم
باده بجوش آمد و گفتا: میم
عشق و وفا گفت که: من ثابتم
فقر و فنا گفت که: من لاشیم
نوبت شادیست، گه عشرتست
باده بنوشیم بپهنای یم
گر ز کف ساقی جان می خوری
بر سر افلاک بر آری علم
من نشناسم ملک الموت چیست؟
جان بسوی حضرت جانان دهم
رو ننماید بتو از هیچ روی
تا نکنی در طلبش سر قدم
من نتوانم که گریزم ز عشق
بر سر قاسم قلم این زد رقم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
از ما مپیچ رو، که غریبیم و تلخ کام
ما روی دل بروی تو داریم صبح و شام
زاهد، مگو که: عشق گناهت و لایجوز
ما را بدین گنه نتوان کرد انتقام
ای عشق چاره ساز روان بخش دلنواز
ظلت مدام بر سر ما باد مستدام
ما زنده ایم در طلب «حی لا یموت »
استاده ایم در صف «قیوم لا ینام »
نام و نشان ما همه در عشق پاک سوخت
با ما مگو دگر که: کجایی و چیست نام؟
رنج خمار درد سری می دهد بجد
ساقی، بیار باده گلگون لعل فام
قاسم بداغ عشق تو افتاد، الصلات
چون روی دل بروی تو آورد والسلام
ما روی دل بروی تو داریم صبح و شام
زاهد، مگو که: عشق گناهت و لایجوز
ما را بدین گنه نتوان کرد انتقام
ای عشق چاره ساز روان بخش دلنواز
ظلت مدام بر سر ما باد مستدام
ما زنده ایم در طلب «حی لا یموت »
استاده ایم در صف «قیوم لا ینام »
نام و نشان ما همه در عشق پاک سوخت
با ما مگو دگر که: کجایی و چیست نام؟
رنج خمار درد سری می دهد بجد
ساقی، بیار باده گلگون لعل فام
قاسم بداغ عشق تو افتاد، الصلات
چون روی دل بروی تو آورد والسلام
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
یک جام بجانی دهد آن ساقی خودکام
المنة لله، زهی بخت و سرانجام؟
این جام تو اندر دو جهان مقصد اقصاست
انعام تو عامست ولی کی شود این عام؟
آشفته آن غمزه دل عالم و عامی
سودازده عشق، اگر پخته، اگر خام
دنیا همه دامست و درو دانه تزویر
آسوده و فردیم، هم از دانه، هم از دام
گر عشق نداری و غم عشق نداری
آخر بچه کار آیی؟ ای عام کالانعام
بر مرکب عرفان ره تحقیق توان رفت
خوش راه نوردیست، گهی تند و گهی رام!
گر نور یقین جلوه گر آید بحقیقت
فارغ شود از لات و هبل عابد اصنام
رمزی دو سه از جانب آن یار عیان کن
عالم نشود دل مگر از جانب علام
قاسم، ستم یار نهایت نپذیرد
هرگز نرسد واقعه هجر باتمام
المنة لله، زهی بخت و سرانجام؟
این جام تو اندر دو جهان مقصد اقصاست
انعام تو عامست ولی کی شود این عام؟
آشفته آن غمزه دل عالم و عامی
سودازده عشق، اگر پخته، اگر خام
دنیا همه دامست و درو دانه تزویر
آسوده و فردیم، هم از دانه، هم از دام
گر عشق نداری و غم عشق نداری
آخر بچه کار آیی؟ ای عام کالانعام
بر مرکب عرفان ره تحقیق توان رفت
خوش راه نوردیست، گهی تند و گهی رام!
گر نور یقین جلوه گر آید بحقیقت
فارغ شود از لات و هبل عابد اصنام
رمزی دو سه از جانب آن یار عیان کن
عالم نشود دل مگر از جانب علام
قاسم، ستم یار نهایت نپذیرد
هرگز نرسد واقعه هجر باتمام
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
بیا، که نوبت رندیست، عاشقم، مستم
بریدم از همه عالم بدوست پیوستم
حبیب جام می خوشگوار داد بدست
هنوز می جهد از ذوق جام او دستم
مرا پیاله مده، جام یا صراحی ده
خراب و بیخود و مستم، پیاله بشکستم
ز جام شوق تو ما لایزال مست شدیم
چو راه باده ببستند دم فرو بستم
در آرزوی وصال تو سعیها کردم
چو شمع سوخته گشتم ز پای بنشستم
میان توده این خاکدان اسیر شدم
بآرزوی تو از خاکدان برون جستم
بقاسمی نظری کن، که مست مجلس تست
چو مست شوق تو گشتم، ز خویش وارستم
بریدم از همه عالم بدوست پیوستم
حبیب جام می خوشگوار داد بدست
هنوز می جهد از ذوق جام او دستم
مرا پیاله مده، جام یا صراحی ده
خراب و بیخود و مستم، پیاله بشکستم
ز جام شوق تو ما لایزال مست شدیم
چو راه باده ببستند دم فرو بستم
در آرزوی وصال تو سعیها کردم
چو شمع سوخته گشتم ز پای بنشستم
میان توده این خاکدان اسیر شدم
بآرزوی تو از خاکدان برون جستم
بقاسمی نظری کن، که مست مجلس تست
چو مست شوق تو گشتم، ز خویش وارستم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
دوش آن مه دو هفته دستم گرفت، دستم
دستان نمودم، اما از عربده نجستم
گفتم بدو دویدم، گرد از رهش ندیدم
هرچند خود ندیدم در شور و غلغلستم
در عربده است عمری این عقل و عشق با هم
چون روی دوست دیدم از عربده برستم
گه قید نور بودم، گه قید نار سوزان
چون جمعیت بدیدم، از نور و نار رستم
ساقی، بیار جامی، از بهر ناتمامی
جامی بده بدستم، چون رند و می پرستم
ای جان جان جانان، ای روح روح و ریحان
از پای اوفتادم، جامی بده بدستم
قاسم بباخت جان را، یک بارگی جهان را
مشکن تو عرض ما را، گر توبه ای شکستم
دستان نمودم، اما از عربده نجستم
گفتم بدو دویدم، گرد از رهش ندیدم
هرچند خود ندیدم در شور و غلغلستم
در عربده است عمری این عقل و عشق با هم
چون روی دوست دیدم از عربده برستم
گه قید نور بودم، گه قید نار سوزان
چون جمعیت بدیدم، از نور و نار رستم
ساقی، بیار جامی، از بهر ناتمامی
جامی بده بدستم، چون رند و می پرستم
ای جان جان جانان، ای روح روح و ریحان
از پای اوفتادم، جامی بده بدستم
قاسم بباخت جان را، یک بارگی جهان را
مشکن تو عرض ما را، گر توبه ای شکستم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
سوی می خانه میکشی دستم
عاشق و مفلس و تهی دستم
شهره کردی مرا بهر دو جهان
بزمانی که با تو بنشستم
من چه گویم؟ که در دیار غمت
عاشقم، صادقم، ز خود رستم
هرچه دارم فدای راه شماست
ماه در سی و ماهی در شستم
نفروشم بملک هر دو جهان
یوسفی راکه من خریدستم
پیش دیدار یار مهرافروز
جان ببازم که نیک سرمستم
قاسمی گشت فانی اندر راه
فانی مطلقم، اگر هستم
عاشق و مفلس و تهی دستم
شهره کردی مرا بهر دو جهان
بزمانی که با تو بنشستم
من چه گویم؟ که در دیار غمت
عاشقم، صادقم، ز خود رستم
هرچه دارم فدای راه شماست
ماه در سی و ماهی در شستم
نفروشم بملک هر دو جهان
یوسفی راکه من خریدستم
پیش دیدار یار مهرافروز
جان ببازم که نیک سرمستم
قاسمی گشت فانی اندر راه
فانی مطلقم، اگر هستم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
من از سودای جانان نیم مستم
بده، ساقی، می گلگون بدستم
مرا جام آر، از آن خم دل افروز
که من این شیشها درهم شکستم
خطایی ناید از من، یا رب، آمین
در آن عهدی که من با دوست بستم
بهر حالی دلم با اوست دایم
اگر خود مؤمنم گر بت پرستم
اگر جویای آن یاری بتحقیق
بجه از جو، که من از جوی جستم
چو چشمش فتنه ای انگیخت ناگاه
هنوز اندر میان قرقشستم
زناگه آتشی افروخت جانان
چو قاسم در میان مجمرستم
بده، ساقی، می گلگون بدستم
مرا جام آر، از آن خم دل افروز
که من این شیشها درهم شکستم
خطایی ناید از من، یا رب، آمین
در آن عهدی که من با دوست بستم
بهر حالی دلم با اوست دایم
اگر خود مؤمنم گر بت پرستم
اگر جویای آن یاری بتحقیق
بجه از جو، که من از جوی جستم
چو چشمش فتنه ای انگیخت ناگاه
هنوز اندر میان قرقشستم
زناگه آتشی افروخت جانان
چو قاسم در میان مجمرستم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
اگر بر خاک کویت گرد گردم
یقین کز خاک کویت برنگردم
ز بیم هجر و از فکر جدایی
همه شب تا سحر با آه و دردم
نشاید عشق پنهان داشت از خلق
گواهی میدهد رخسار زردم
ز صهبای فنا جانم شود مست
اگر صحرای هستی در نوردم
ره عاشق بجز راه فنا نیست
ازین هیبت نمی شاید زدن دم
صفت هایت صفت های خداییست
چه جای قصه حوا و آدم؟
دو عالم باخت قاسم در زمانی
ازین معنی همی خوانند رندم
یقین کز خاک کویت برنگردم
ز بیم هجر و از فکر جدایی
همه شب تا سحر با آه و دردم
نشاید عشق پنهان داشت از خلق
گواهی میدهد رخسار زردم
ز صهبای فنا جانم شود مست
اگر صحرای هستی در نوردم
ره عاشق بجز راه فنا نیست
ازین هیبت نمی شاید زدن دم
صفت هایت صفت های خداییست
چه جای قصه حوا و آدم؟
دو عالم باخت قاسم در زمانی
ازین معنی همی خوانند رندم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
سفر گزیدم و آهنگ آن جهان کردم
برای حضرت جانان وداع جان کردم
چو اعتماد ندیدم درین دیار غرور
چو عقل کل سفر ملک جاودان کردم
مکان خاک فروغی نداشت چندانی
ز روی خاک توجه بلامکان کردم
چو راستان سخن راستان ادا کردم
هزار نعره زدم، رو بر آستان کردم
قدم کمان شد در انتظار روز وصال
بآرزوی تو این تیر را کمان کردم
چو باژگونه سخن گفت کار نیک افتاد
رقیب را که از پار دم عنان کردم
کسی که مشرب عرفان نداشت و منکر بود
بگو که: جایگهش گله خران کردم
هزار جان مقدس فدای تحسین شد
در آن مقام که اوصاف عاشقان کردم
بقاسمی نظری شد روان ز یار قدیم
چو روی خویش بدان فرخ آشیان کردم
برای حضرت جانان وداع جان کردم
چو اعتماد ندیدم درین دیار غرور
چو عقل کل سفر ملک جاودان کردم
مکان خاک فروغی نداشت چندانی
ز روی خاک توجه بلامکان کردم
چو راستان سخن راستان ادا کردم
هزار نعره زدم، رو بر آستان کردم
قدم کمان شد در انتظار روز وصال
بآرزوی تو این تیر را کمان کردم
چو باژگونه سخن گفت کار نیک افتاد
رقیب را که از پار دم عنان کردم
کسی که مشرب عرفان نداشت و منکر بود
بگو که: جایگهش گله خران کردم
هزار جان مقدس فدای تحسین شد
در آن مقام که اوصاف عاشقان کردم
بقاسمی نظری شد روان ز یار قدیم
چو روی خویش بدان فرخ آشیان کردم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
دوش بر اوج لا مکان خیمه اصطفا زدم
نوبت ملک لم یزل بر در کبریا زدم
داد خدای ذوالمنن جان مرا مئی کزو
برمه و خور ز نور آن شعشعه صفا زدم
خلعت جود یافتم، بار ودود یافتم
پیرهن وجود را پیش رخش قبا زدم
دوست چو غمگسار شد، دل ز جهان کنار شد
روی بروی یار شد، بر دوجهان قفا زدم
شکر، که یافتم عیان، دل ز برای امتحان
نقد صفات جان و دل بر محک و لا زدم
چون که رسید از آن عطا جان و دلم بمنتها
از جذبات ارتقا لاف بمنتها زدم
گفت که: قاسمی ترا، کس نشناخت غیر ما
از غلبات شکر او نعره «قل کفی » زدم
نوبت ملک لم یزل بر در کبریا زدم
داد خدای ذوالمنن جان مرا مئی کزو
برمه و خور ز نور آن شعشعه صفا زدم
خلعت جود یافتم، بار ودود یافتم
پیرهن وجود را پیش رخش قبا زدم
دوست چو غمگسار شد، دل ز جهان کنار شد
روی بروی یار شد، بر دوجهان قفا زدم
شکر، که یافتم عیان، دل ز برای امتحان
نقد صفات جان و دل بر محک و لا زدم
چون که رسید از آن عطا جان و دلم بمنتها
از جذبات ارتقا لاف بمنتها زدم
گفت که: قاسمی ترا، کس نشناخت غیر ما
از غلبات شکر او نعره «قل کفی » زدم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
بدوستی، که ترا نیک دوست می دارم
بجان دوست، که از غیر دوست بیزارم
یکی چو من نبود در جهان کون و فساد
اگر حجاب دویی را ز پیش بر دارم
گناه بنده عظیم و عذاب دوست الیم
ولی برحمت و فضلش امیدها دارم
بپیش تیغ تو هر دم هزار جان بدهم
بجان دوست، که با تیغ تو سری دارم
بگفتمش: بکرم رفع کن حجابم، گفت :
تویی حجاب، ترا از میانه بردارم
هزار بحر کشیدم، هنوز یک قطره
اگر بدست من آید بجان خریدارم
ز قاسمی خبر این جهان چه می پرسی؟
بدوستی، اگر از خویشتن خبر دارم
بجان دوست، که از غیر دوست بیزارم
یکی چو من نبود در جهان کون و فساد
اگر حجاب دویی را ز پیش بر دارم
گناه بنده عظیم و عذاب دوست الیم
ولی برحمت و فضلش امیدها دارم
بپیش تیغ تو هر دم هزار جان بدهم
بجان دوست، که با تیغ تو سری دارم
بگفتمش: بکرم رفع کن حجابم، گفت :
تویی حجاب، ترا از میانه بردارم
هزار بحر کشیدم، هنوز یک قطره
اگر بدست من آید بجان خریدارم
ز قاسمی خبر این جهان چه می پرسی؟
بدوستی، اگر از خویشتن خبر دارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
دینار نمی خواهم، من عاشق دیدارم
اغیار نمی خواهم، من شیفته یارم
گویند که: در عشقش صد جان بجوی باشد
گر کار بجان آید، والله که خریدارم
فردا که قیامت بو، هرکس بر کس میشو
من جمله ترا دانم وز جمله ترا دارم
گویی: دل و جانت را پیوسته بما رو کن
حق عالم و علامست، پیوسته درین کارم
گویند که: منصوری، منصوری و مشهوری
از تندی اسرارم منصور زند دارم
با من بجفا گفتن در می نتوان سفتن
من مرد سحر خیزم، من رند جگر خوارم
زان آتش گلناری، کز سبزه دمد بیرون
من نار نمی خواهم، من عاشق گلنارم
در خانه آب و گل، غافل منشین، ای دل
در خانه جان و دل، من خازن اسرارم
من قاسم درویشم، من عاشق دلریشم
من حافظ اسرارم، من ساکن خمارم
اغیار نمی خواهم، من شیفته یارم
گویند که: در عشقش صد جان بجوی باشد
گر کار بجان آید، والله که خریدارم
فردا که قیامت بو، هرکس بر کس میشو
من جمله ترا دانم وز جمله ترا دارم
گویی: دل و جانت را پیوسته بما رو کن
حق عالم و علامست، پیوسته درین کارم
گویند که: منصوری، منصوری و مشهوری
از تندی اسرارم منصور زند دارم
با من بجفا گفتن در می نتوان سفتن
من مرد سحر خیزم، من رند جگر خوارم
زان آتش گلناری، کز سبزه دمد بیرون
من نار نمی خواهم، من عاشق گلنارم
در خانه آب و گل، غافل منشین، ای دل
در خانه جان و دل، من خازن اسرارم
من قاسم درویشم، من عاشق دلریشم
من حافظ اسرارم، من ساکن خمارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
گر بنالم من از این درد که در دل دارم
بس عجب نبود اگر رحم کند دلدارم
کهنه گنجیست درین کنج نهانی پنهان
ترک سر گویم و آن گنج نهان بردارم
قسمتی کان ز ازل رفت چه شاید کردن؟
من بر آن قسمتم، ار زاهد، اگر خمارم
گفتمش: رو بنما، گفت که: هی! حد تو نیست
خجل از گفته خویشم، پس سر می خارم
اشک گلگون مرا رحم کن، ای جان و جهان
که بسودای تو از دیده فرو می بارم
عاقبت کشته شمشیر غمت خواهم شد
من که از واقعه عشق تو بر خور دارم
هیچ کس غیر تو در جان و دل قاسم نیست
حالم اینست، اگر مستم، اگر هوشیارم
بس عجب نبود اگر رحم کند دلدارم
کهنه گنجیست درین کنج نهانی پنهان
ترک سر گویم و آن گنج نهان بردارم
قسمتی کان ز ازل رفت چه شاید کردن؟
من بر آن قسمتم، ار زاهد، اگر خمارم
گفتمش: رو بنما، گفت که: هی! حد تو نیست
خجل از گفته خویشم، پس سر می خارم
اشک گلگون مرا رحم کن، ای جان و جهان
که بسودای تو از دیده فرو می بارم
عاقبت کشته شمشیر غمت خواهم شد
من که از واقعه عشق تو بر خور دارم
هیچ کس غیر تو در جان و دل قاسم نیست
حالم اینست، اگر مستم، اگر هوشیارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
نه تنها من خراب و مست یارم
همه مستند در دار و دیارم
از اول کار دل هم عاشقی بود
بآخر عاشقی شد کار و بارم
برو زاهد، مگو از حور و جنت
که من این قصها در سر ندارم
شرابی ده بنقد، ای ساقی جان
که من خود از می دوشین خمارم
کرامتها که کردی با دل ریش
من از بخت خود این باور ندارم
حضور حضرتت ارزانیم دار
که من غایب شدن طاقت ندارم
برآوردم چله آن چلچله بود
بعشقت چله ای دیگر برآرم
همه بد کرده ام، از بد چه گویم؟
که من از کرده خود شرمسارم
بیا، ساقی، بده جامی بقاسم
غریبم، عاشقم، زارم، نزارم
همه مستند در دار و دیارم
از اول کار دل هم عاشقی بود
بآخر عاشقی شد کار و بارم
برو زاهد، مگو از حور و جنت
که من این قصها در سر ندارم
شرابی ده بنقد، ای ساقی جان
که من خود از می دوشین خمارم
کرامتها که کردی با دل ریش
من از بخت خود این باور ندارم
حضور حضرتت ارزانیم دار
که من غایب شدن طاقت ندارم
برآوردم چله آن چلچله بود
بعشقت چله ای دیگر برآرم
همه بد کرده ام، از بد چه گویم؟
که من از کرده خود شرمسارم
بیا، ساقی، بده جامی بقاسم
غریبم، عاشقم، زارم، نزارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
باده می نوشم و سودای تو در سر دارم
آیت مصحف سودای تو از بردارم
زرعم اینست که کشتم بهمه عمر عزیز
من ندانم که ازین کشته چه بر بردارم
دل و جانم بچه کار آید امروز؟ که من
دل و جان شیفته زلف معنبر دارم
هم سرم در سر کار تو رود آخر کار
با خود این قاعده دیریست مقرر دارم
رحم کن بر دل عشاق ز الطاف کریم
خاصه من خسته، که معشوق ستمگر دارم
عشق و بیماری و درویشی و محنت بردن
از غم عشق تو این جمله میسر دارم
قاسمی را نظری کن، که دل از دست برفت
دل من آتش غم، سینه چو مجمر دارم
آیت مصحف سودای تو از بردارم
زرعم اینست که کشتم بهمه عمر عزیز
من ندانم که ازین کشته چه بر بردارم
دل و جانم بچه کار آید امروز؟ که من
دل و جان شیفته زلف معنبر دارم
هم سرم در سر کار تو رود آخر کار
با خود این قاعده دیریست مقرر دارم
رحم کن بر دل عشاق ز الطاف کریم
خاصه من خسته، که معشوق ستمگر دارم
عشق و بیماری و درویشی و محنت بردن
از غم عشق تو این جمله میسر دارم
قاسمی را نظری کن، که دل از دست برفت
دل من آتش غم، سینه چو مجمر دارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
سرم سبزست و لب خندان و عیش جاودان دارم
مکانم را چه می پرسی؟ مکان در لامکان دارم
اگر بالای هر دونی نشینم طعنه کمتر زن
که من بالای هفت اختر مکان و آشیان دارم
مرا گویی که: گنج جاودانی در تو مکنونست
من از گنج عیانی در نهانی صد نشان دارم
نه آن مشتاق در شورم که پنداری ازو دورم
جمالش را چو می بینم همه عین عیان دارم
بیا، ای صوفی خودبین، بخود منگر، بمن دربین
که من از لذت عشقش حیات جاودان دارم
مرا در بحر اندازی و گویی: زود بیرون شو
شوم بیرون بقول تو ولیکن بیم جان دارم
بگو، ای قاسم مسکین: چها داری؟ چرا داری؟
که من این عشق پنهانی از آن جان جهان دارم
مکانم را چه می پرسی؟ مکان در لامکان دارم
اگر بالای هر دونی نشینم طعنه کمتر زن
که من بالای هفت اختر مکان و آشیان دارم
مرا گویی که: گنج جاودانی در تو مکنونست
من از گنج عیانی در نهانی صد نشان دارم
نه آن مشتاق در شورم که پنداری ازو دورم
جمالش را چو می بینم همه عین عیان دارم
بیا، ای صوفی خودبین، بخود منگر، بمن دربین
که من از لذت عشقش حیات جاودان دارم
مرا در بحر اندازی و گویی: زود بیرون شو
شوم بیرون بقول تو ولیکن بیم جان دارم
بگو، ای قاسم مسکین: چها داری؟ چرا داری؟
که من این عشق پنهانی از آن جان جهان دارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
عاشق یارم، بغیر یار ندارم
در دو جهان یار و غمگسار ندارم
خاک وجودم بباد داد ولیکن
بر دل از آن دلستان غبار ندارم
بسکه سر افتاده است در ره عشقت
بر سر کوی تو رهگذر ندارم
ناصح ما، چند ازین فسانه تقلید؟
من سر این دار و این دیار ندارم
بانگ زند نوبت فریضه که: صف راست!
اشتر مستم، سر قطار ندارم
شکر خداوندگار را که رسیدم
بر سر گنجی که بیم مار ندارم
چون دل قاسم ز انتظار تو خون شد
طاقت یک ساعت انتظار ندارم
در دو جهان یار و غمگسار ندارم
خاک وجودم بباد داد ولیکن
بر دل از آن دلستان غبار ندارم
بسکه سر افتاده است در ره عشقت
بر سر کوی تو رهگذر ندارم
ناصح ما، چند ازین فسانه تقلید؟
من سر این دار و این دیار ندارم
بانگ زند نوبت فریضه که: صف راست!
اشتر مستم، سر قطار ندارم
شکر خداوندگار را که رسیدم
بر سر گنجی که بیم مار ندارم
چون دل قاسم ز انتظار تو خون شد
طاقت یک ساعت انتظار ندارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
جگر گر مست و دل گر مست و آه آتشین دارم
خلاصی نبست جانم را، که عشقی در کمین دارم
بحق روی چون ماهت، بحق زلف دلخواهت
که من در روز و شب مشتاق و رویی بر زمین دارم
برو، ای ناصح رعنا، مکن دیگر نصیحت ها
که من از دولت عشقش طریق مستبین دارم
قدحهای شراب لایزالی کم نمی گردد
سرم بر آستانست و قدح در آستین دارم
مرا مفروش، ای سرکش، ببین در حال من خوش
که من از آتش عشق تو داغی بر جبین دارم
برو، واعظ، مده پندم، که از پند تو در بندم
بجان تست سوگندم، که چشم راه بین دارم
منال، ای قاسم مسکین، ز درد عاشقی چندین
که من از ناز در رقصم: که یار نازنین دارم
خلاصی نبست جانم را، که عشقی در کمین دارم
بحق روی چون ماهت، بحق زلف دلخواهت
که من در روز و شب مشتاق و رویی بر زمین دارم
برو، ای ناصح رعنا، مکن دیگر نصیحت ها
که من از دولت عشقش طریق مستبین دارم
قدحهای شراب لایزالی کم نمی گردد
سرم بر آستانست و قدح در آستین دارم
مرا مفروش، ای سرکش، ببین در حال من خوش
که من از آتش عشق تو داغی بر جبین دارم
برو، واعظ، مده پندم، که از پند تو در بندم
بجان تست سوگندم، که چشم راه بین دارم
منال، ای قاسم مسکین، ز درد عاشقی چندین
که من از ناز در رقصم: که یار نازنین دارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
از نایره شوقت در دل شرری دارم
با طلعت خورشیدت عشق و نظری دارم
از ظلمت زلف تو، با شعشعه رویت
از راه بری باشم، گر راهبری دارم
در صورت آب و گل گر هست ملامتها
در خلوت جان و دل زیبا قمری دارم
غم نیست اگر تن را صد بار بسوزانی
در بحر محیط جان والاگهری دارم
ذرات همه عالم، گر خصم شود با من
از خصم چرا ترسم؟ من هم جگری دارم
عشقست مرا چاره، من بیدل و آواره
بیچاره نخواهم شد، چون چاره بری دارم
قاسم همه جوهرها از کان تو آوردست
ای دوست، بحمدالله، کز بحر بری دارم
با طلعت خورشیدت عشق و نظری دارم
از ظلمت زلف تو، با شعشعه رویت
از راه بری باشم، گر راهبری دارم
در صورت آب و گل گر هست ملامتها
در خلوت جان و دل زیبا قمری دارم
غم نیست اگر تن را صد بار بسوزانی
در بحر محیط جان والاگهری دارم
ذرات همه عالم، گر خصم شود با من
از خصم چرا ترسم؟ من هم جگری دارم
عشقست مرا چاره، من بیدل و آواره
بیچاره نخواهم شد، چون چاره بری دارم
قاسم همه جوهرها از کان تو آوردست
ای دوست، بحمدالله، کز بحر بری دارم