عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
یارم که ز من نمی کند یاد
جان است وز تن نمی کند یاد
بگذشت صبا مگر به کویش
دیگر ز چمن نمی کند یاد
برگشت مگر به کوی یوسف
از بیت حَزَن نمی کند یاد
با لوء لوء آبدارِ دندانش
از دُر عدن نمی کند یاد
از گریه زار و اشک شورم
آن پسته دهن نمی کند یاد
مسکین دل من برفت و دیگر
از کنج وطن نمی کند یاد
انکار مکن اگر نزازی
زان عهد شکن نمی کند یاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
فریاد نمی رسند فریاد
از دست ستمگران بیداد
جان در سر عشق کرد و شیرین
در گوش نکرد شور فرهاد
اطراف جهان پر از پری روی
چون دیده بدوزد آدمیزاد
مسکین چه کند دگر گرفتار
تسلیم چو در کمند افتاد
تا صبر حجاب عشق گردد
عقل آمد و پیش من بَراِستاد
ناگاه فتاد آتش عشق
در خرمن عقل و داد بر باد
من می خواهم که دامن صبر
از دست دهم نمی توان داد
بدنامی دل نمی پسندم
در صحبت صبر سست بنیاد
تا جان داری نزاریا بیش
هرگز نکنی ز دل دگر یاد
خود می دانی که در همه عمر
یک لحظه نبوده ای از او شاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
چه چاره سازم اگر آن نگار برگردد
نهان شود ز من و آشکار برگردد
حجاب کردم با خود ز بیمِ طعنه و لیک
به طعنه کی دلم از غم گسار برگردد
از آن حجاب نمایم چو یار مستورست
که چشمِ بد رسد و روزگار برگردد
اگرچه دولتم از دولت است با من یار
ولی مباد که دولت ز کار برگردد
اگر زیاریِ اقبال بر نمی گردم
روا بود که ز اقبال یار برگردد
وفا نکوست از آن دامن وفا گیرم
که بی وفا را یار از کنار برگردد
مرا ز عالمیان اختیار آمد یار
به اختیار کسی ز اختیار بر گردد
مقامِ زهد گرفتم چو زاهدی بودم
به زهد و توبه هرگز خمار بر گردد
نه زهد خواهم و مقصود زاهدست مرا
ز زهد هرکه چو من شد به عار برگردد
نزاری از می و معشوق بر نخواهد گشت
اگر محیطِ سپهر از مدار برگردد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
دلم ز جورِ تو خون گشت و بر نمی گردد
ز راهِ دیده برون گشت و بر نمی گردد
چه سخت جان است این آهنین صفت دلِ من
که در فراقِ تو خون گشت و بر نمی گردد
به پایِ هجر در افتاد و بر نمی افتد
به دستِ عشق زبون گشت و بر نمی گردد
ز چاه محنتِ بختم خلاص روزی نیست
که چرخِ وصل نگون گشت و بر نمی گردد
خرد ز حلقۀ زلفت که پای بندِ دل است
جهان نمایِ جنون گشت و بر نمی گردد
نزاریا دگر از دل مگوی و گر گویی
جزین مگوی که خون گشت و بر نمی گردد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
نه بخت با منِ مسکین سری به ره دارد
نه یارم از منِ بی چاره یاد می آرد
بیا و بر ورقِ رویِ زعفرانم بین
که دیده ژاله به رخ بر چو لاله می بارد
مراد حاصل و من غافل و همین باشد
سزایِ آن که شبِ وصل شکر نگزارد
شبِ وصال تو بوده ست قدر و من مدهوش
خیال مست نباشد چنان که پندارد
تو در کنار و منی واله از میان رفته
محبّ چه گونه شود محو اگر نه بسپارد
توانی از لبِ چون انگبین شفا دادن
گرم فراق به نیشِ جفا بیازارد
مجال نیست که رویت به خواب بینم باز
وگر به چشم درآیی سرشک نگذارد
به ناز خفته ز خود بی خبر شبانِ دراز
چه غم خورد که نزاریِ زار می زارد
ز ژالۀ مژه چشمش چو ابرِ تر دامن
سوادِ خاکِ قهستان به خون بیاغارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
کس نمی دانم که پیغامی برد
یک قدم با ما به یاری بسپرد
بندگی ها عرضه دارد و آن گهی
از دل آ [ رامم ] سلامی آورد
تا به وصلم کی مجالی می دهد
باز پرسد روی و راهی بنگرد
الله الله غفلتِ بی اختیار
بر من از بی التفاتی نشمرد
زاریی می آورد از من به دوست
مرغ اگر بالایِ بامش می پرد
خدمتی می آورد با اشتیاق
گر برو بادِ سحر گه بگذرد
دفعِ سودا را نزاری تا به کی
خونِ جان با آبِ رز برهم خورد
در تعجّب مانده ام تا هیچ کس
دشمنِ جان چون نزاری پرورد
هم گران باشد اگر او را کسی
از غمِ دنیا به یک جو واخَرَد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
بر یاد دوستان نفسی می زنم به درد
خوش وقت دوستان که کسی یاد ما نکرد
ای باد بگذر امشب و با دوستان بگوی
تا می خوردند می که خردمند غم نخورد
گر فرصتی درافتد و باشد مجال آن
کز دوستان دو حرف توانی سوال کرد
گو یاد ما کنید و به همت مدد دهید
وآن گه به گرد هیچ مزاحم دگر مگرد
تا دوستان ملول نگردند و سر گران
رمزی سبک ادا کن و طومار درنورد
نگذاردت زمانه زمانی به خانه ای
اینجا نمونه ای است به صد اعتبار نرد
هان تا به یاوران برسی بیشتر که بس
در خانه مخاطره ای مهره وار فرد
در زمهریر آزی و عریان ز ستر راز
گر نیست برگ بردت از این مرغزار برد
هست از سرشک روی نزاری همیشه سرخ
ورنه بود هر آیینه رنگ نزار زرد
یک هفته عیش و از پی آن مدتی فراق
آری خمار و خار بود با نبید و ورد
آسایش از حیات همان چند روز بود
بی روی دوست بر دل ما شد حیات سرد
با روزگار بیش چه کوشی نزاریا
دانی که با زمانه نکرده ست کس نبرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
وه چه غم بود که بختم به تو منسوب نکرد
صبر از این بیش که من می کنم ایوب نکرد
این ملامت که من از هجر تو با خود کردم
در فراق پسر گم شده یعقوب نکرد
قلم از جور تو بر حرفِ غمی ننهادم
کِم خیال تو سیه روی چو مکتوب نکرد
ساغری می که به من داد به یاد لب تو
که ز بس گریه کنارم می مقلوب نکرد
آخر ای دیده حجاب از من مسکین چه کنی
در مثل خوب نگویند که نا خوب نکرد
روی من آینه از آهن چینی پندار
روی زیبا کسی از آینه محجوب نکرد
با که گویم که رقیب آنکه مرا دشمن بود
کرد بر درد دلم رحمت و محبوب نکرد
من بدین واقعه خاصم ، نه که کس در رهِ عشق
پای ننهاد که سر در سر مطلوب نکرد
سر ز بیداد نزاری چه کشی تن در دِه
کو دلی کز ستم عشق لگد کوب نکرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
دلی که پیشِ غم از صابری سپر سازد
غذایِ دل مگر از گوشۀ جگر سازد
به رنجِ هجرِ تو در ساختم چو ممکن نیست
که با کسی به مدارا غمِ تو در سازد
دلِ زمانه بسوزد ز سوزِ من چو دلم
نوایِ عشقِ تو با نالۀ سحر سازد
مرا به عشقِ تو تقدیرِ چرخ راه نمود
اگر نه عقل ز پیشِ بلا حذر سازد
ولی چو حکمِ قضایِ سپهر نازل شد
گمان مبر که کسی دافعِ قدر سازد
دلم وصالِ ترا باز اگر اجل برسد
به هر حیل که بود چارۀ دگر سازد
اگر چه کار نزاری زمانه با تو نساخت
امیدوارم آری خدا مگر سازد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
آن ترک که با ما قدم از صدق و صفا زد
یاغی شد و بر یُرت گهِ عهد و وفا زد
اوّل به وفا گرم تر از برق درآمد
آخر به جفا صاعقه در خرمنِ ما زد
بُل غاغ شد از لشکرِ غم ملکِ وجودم
تا دستِ تطاول به گریبانِ جفا زد
هر آه که از سینۀ من دود برآورد
آتش ز نفس در جگرِ بادِ صبا زد
خاطر به که پیوست که ببرید ز ما مهر
در خیلِ که افتاد و سرا پرده کجا زد
گر جور کند بر من و گر تیغ زند یار
با کس نتوان گفت چرا کرد و چرا زد
بر هر چه کند دوست سخن نیست نزاری
چون می رسدش گر بزند یا بنوازد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
دلم ز سوز جگر دم به دم بمی‌سوزد
کدام دل که ز سر تا قدم بمی‌سوزد
عجب ز مردمک دیده مانده ام که مدام
میان آب دو چشم است و هم بمی‌سوزد
ز آه من دمِ باد صبا نمی فسرَد
ز سوز من نفس صبح دم بمی‌سوزد
ز می که مونس جان بود بر شکست دلم
که در عروق ز اندیشه دم بمی‌سوزد
ز جام جم چه کند مفلسی که در شب تار
به دود آه سحر ملک جم بمی‌سوزد
به من نماند ز هستی و نیستی چیزی
که برق عشق ، وجود و عدم بمی‌سوزد
اگر بسوخت تنم از سموم غم چه عجب
که آدمی ز بس افراط غم بمی‌سوزد
بسوختیم و دمی در رقیب ما نگرفت
بلی بلی مگر افسرده کم بمی‌سوزد
ز بس که شعله آهم به شعر در پیچد
مداد وقت کتابت قلم بمی‌سوزد
حذر ز سوز نذاری کز آتش سینه
به چنگ بر نفس زیر و بم بمی‌سوزد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
یاد یارانی که با ما عهد یاری داشتند
برشکستند از وفاداری و باد انگاشتند
حق حرمت حق عزت حق نان حق نمک
جمله ناحق بود پنداری همه بگذاشتند
خود وفا در اصل گویی بود معدوم الوجود
بر صحیفه چرخ این صورت مگر بگذاشتند
تا مرا سرسبز می دیدند در بستان جاه
چون کدو در دوستی گردن همی افراشتند
تا خزان طالعم شد از نحوست برگ ریز
روی همچون باد شبگیری ز من برگاشتند
کی بود در استحالت استقامت لاجرم
پس محقق شد که مبطل را محق پنداشتند
دانه امیدشان در خوید و خرمن بر نداد
زان که با ما تخم عهد بی وفایی کاشتند
از سر حسرت نزاری همچنین می گوی باز
یاد یارانی که که با ما عهد یاری داشتند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
مکن چندین ملامت ای خردمند
من دیوانه را بگذار در بند
زمام عقل من در دست عشق است
رضا از بنده و حکم از خداوند
نمی دانم گناه خویشتن را
دلی دارم به جانان آروزمند
جفا بردن ز نیکوروی تا کی
تحمل کردن از بدگوی تا چند
چه می خواهی ز من ای مرد عاقل
نمی دانی که مجنون نشنود پند
منه ساقی دگر بر آتش تیز
بپرس از سوز عشق ای یار مپسند
به پاکانت کز این آلایشم پاک
ولی باور نمی دارند سوگند
سری دارم سبک چون باد صرصر
غمی دارم گران چون کوه الوند
چو سایه بر اثر می بایدم رفت
که با خورشیدم افتاده ست پیوند
اگر بر گریه ی زار نزاری
به شوخی ناسپاسی میزند خند
چه شاید کردن آن را کش خبر نیست
ز سوز مادران کشته فرزند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
مرا که خون دل از دیده همچو آب رود
چه گونه بر مژه ممکن بود که خواب رود
دلم بر آتش و خوناب از دو دیده روان
غریب نیست که خوناب از کباب رود
برفت عقلم و از من به خشم سر برتافت
چو دلبری که ز دلداده ای به تاب رود
چه می رود مثلا بر وجود من ز فراق
همان که بر قصب از فعل ماهتاب رود
کنار من چو شفق غرق خون شود هر شام
که آفتاب جهان تاب در نقاب رود
حیات جان من از عکس روی خورشید است
از آن چو ذره به دنبال آفتاب رود
درین طلب که منم عاقبت هلاک شوم
چو تشنه ای که به جهد از پی سراب رود
هزار خون به ستم کرده را کفارت بس
که در وجود روانم درین عذاب رود
محبت تو نزاری چنان موکد نیست
که نقش از ورق جان به هیچ باب رود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
هیچم غم تو از دل پر خون نمی رود
سودای لیلی از دل مجنون نمی رود
مهرت ز سینه تا نفسی خوش برآیدم
بسیار جهد کردم و بیرون نمی رود
افسانه ها که بر سر دل می کنم ولیک
دردی ست در دلم که به افسون نمی رود
از چشمه های چشم من اندر فراق تو
شب نیست تا به روز که جیحون نمی رود
در محنت فراق تو هم چاره ای به صبر
می رفت پیش ازین ولی اکنون نمی رود
هرچ از تو بر سرم برود تن بداده ام
خاطر به جور با تو دگرگون نمی رود
هم زاریی به حق بر و عجزی نزاریا
با روزگار زور مکن چون نمی رود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
قضا ز عشق چو نازل شود گریز چه سود
دلم مکابره از دست شد ستیز چه سود
به گریه گر چه مدد می دهد بسی چشمم
چو دیده می رود از اشک لاله ریز چه سود
مگر به وقت کند دوست رحمتی ور نی
چو شد عظامم در خاک ریز ریز چه سود
به صبر وعده دهد ناصحم نمی دانی
که خفتگان عدم را ز رستخیر چه سود
چو نقد عشق نزاری به دار ضرب رسید
پس از مبالغت عقل خاک بیز چه سود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
ساقیا تا خاطرم گیرد قرار
بیش تر هین هان بده کاسی سه چار
اضطرابِ خاطرِ مجروح را
جز به می تسکین نیاید می بیار
تا شود ساکن زمانی دردِ سر
دست گیرم باش یک دم پای دار
تو مرا معذور دار ار من تو را
رنجه می دارم به حکمِ اضطرار
بی قرارم از چه از بس دردِ دل
تو درین آتش ممانم بی قرار
میخِ مجلس بودن از کسلانی است
در گرانان در فرو بند استوار
از ملامت می شود مغزم تهی
با گران جان نسبتی دارد خمار
خونِ رز در گردنِ هر کس دریغ
احتراز از خونِ ناحق زینهار
می خوری چندان مخور کز دستِ عقل
جهل بستاند زمامِ اختیار
ما و می بر یادِ رویِ دوستان
با کسی دیگر نزاری را چه کار
حالیا غلمان و حوران حاضرند
بر امیدِ نسیه تا چند انتظار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
فراموش کردم بلاد و دیار
که برگشت‌ بخت و بیفتاد کار
گرفتار گشتم به دامِ بلا
چه دامی بلایی سیه تاب‌دار
کمندش لقب باشد و زلف نام
خطِ استوا بر پسِ پشتِ یار
به مارِ سیاهش تشّبه کنند
اگر چه گزاینده نَبوَد چو مار
به شب نیز هم انتسابش کنند
ولیکن شبی دل گرفته‌ست و تار
نمی‌گویم از خال و لب کز شکر
برآورده از رشک و غیرت دمار
ز چشمانِ مستش چه گویم که کرد
به هر ناوکِ غمزه صد دل فگار
کنارش گرفتم چنان در میان
که گویی ندارد میانش کنار
به صد رنگ دستان برون آورد
ز دستانِ سیمیان به رنگ و نگار
قضا چون چنین می‌رود بر سرم
ز دستم برون می‌رود اختیار
درین ورطۀ مشکل ای مدّعی
ملامت مکن بر نزاری‌ِ زار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
امید بستم و نگشاد هیچ کار هنوز
در اوفتادم و یاری نکرد یار هنوز
گذشت عمرم و بختم نشد موافق طبع
که برخلاف مرادست روزگار هنوز
میان قلزم هجرم غریق و نیست پدید
کنار وعده و پایان انتظار هنوز
به هیچ خوف و رجا منقطع نخواهد شد
امیدم از شرف وصل آن نگار هنوز
کجایی ای که بکشتی ز انتظار مرا
جهان بگشت و فریب تو برقرار هنوز
ز خون دیده برآمد کنار تا به میان
نیامده ست میان تو در کنار هنوز
روا بود که تو نامهربان وفا نکنی
به یک قبول پس از وعدهٔ هزار هنوز
رعایتی اگرت دل دهد توانی کرد
به دست مرحمت توست اختیار هنوز
پس از هزار جفا مقدم نزاری بین
که هست بر سرعهد تو استوار هنوز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
دریغ صحبت یاران و دوستان انیس
دریغ عمر گرامی و روزگار نفیس
مدارِ دور به هم برزد استقامتِ من
ز گفته‌های شنیع و ز کرده‌های خسیس
مگر شنیده نبودم که در بهشت برین
به مکر و شعبده با بوالبشر چه کرد ابلیس
هوای هاویه بر من مگر مسلّط شد
که شد مدبّر عقلم مسخّر تلبیس
زمانه داشت مجنّس حساب ما یک‌چند
کنون به تفرقه خطّی نهاد بر تجنیس
امید نیست که باز آورد به هیچ سبیل
بریدِ باد نسیمی ز روضهٔ بلقیس
به بی معامله سودا چه می‌پزند کسان
که نیست نقد وفایی زمانه را در کیس
تراب و رمل به سر بر چه سود اگر ریزم
چو در مقامه ی هفتم دوباره شد اِنکیس
چو احتراق زحل جان من بسوخت چه سود
ز استقامت تیر و سعادت برجیس
تراب بر سرِ من گر سرم فرود آید
به هندویی که بر افلاک و انجم است رئیس
نزاریا که نگویم دگر ز انجم و چرخ
خطی چنین به گواهی انجمن بنویس