عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
فغان کز دیر، زاهد سبحه را بگسسته می آرد
ز کوی می فروشان توبه را بشکسته می آرد
غم خانه چرا داری که گر غارتگرت عشق است
ترا با خانه چون مرغ قفس، در بسته می آرد
برای سود و سودا رو به آتشخانه ی دل کن
که هرکس مشت خاری می برد، گلدسته می آرد
روان کن زر برای می، که زر آن سرخ عیار است
که تا رفته، سبو را دست و گردن بسته می آرد!
سپند ای شاخ گل، حسن ترا در کار اگر باشد
ز آتش شوق ما پیش تواش برجسته می آرد
سلیم ایام را در عیب پوشی نیست تقصیری
برای هرکه کوتاه است، کفش جسته می آرد
ز کوی می فروشان توبه را بشکسته می آرد
غم خانه چرا داری که گر غارتگرت عشق است
ترا با خانه چون مرغ قفس، در بسته می آرد
برای سود و سودا رو به آتشخانه ی دل کن
که هرکس مشت خاری می برد، گلدسته می آرد
روان کن زر برای می، که زر آن سرخ عیار است
که تا رفته، سبو را دست و گردن بسته می آرد!
سپند ای شاخ گل، حسن ترا در کار اگر باشد
ز آتش شوق ما پیش تواش برجسته می آرد
سلیم ایام را در عیب پوشی نیست تقصیری
برای هرکه کوتاه است، کفش جسته می آرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
لاله ای هرجا که بیند، داغ ما روشن شود
همچو چشم آشنا کز آشنا روشن شود
انتظار سوختن بی طاقتان را مشکل است
می کشد پروانه خود را شمع تا روشن شود
از قفای خضر، هرگز یک قدم کی می رود
راهرو را گر سواد نقش پا روشن شود
از طواف کعبه و بتخانه فیضی رو نداد
تا چراغ تیره بختان از کجا روشن شود
نیست ممکن کز غبار کلفت دوران سلیم
اختر ما چون چراغ آسیا روشن شود
همچو چشم آشنا کز آشنا روشن شود
انتظار سوختن بی طاقتان را مشکل است
می کشد پروانه خود را شمع تا روشن شود
از قفای خضر، هرگز یک قدم کی می رود
راهرو را گر سواد نقش پا روشن شود
از طواف کعبه و بتخانه فیضی رو نداد
تا چراغ تیره بختان از کجا روشن شود
نیست ممکن کز غبار کلفت دوران سلیم
اختر ما چون چراغ آسیا روشن شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
کرده ام در گوشه ی ایران قناعت کار خود
بس بود هندوستانم سایه ی دیوار خود
همچو بال مرغ بسمل مضطرب گردد، اگر
افکند موم دلم مطرب به موسیقار خود
شوق مستی در درون خم مرا جا داده است
هرکه را بینی، فلاطونی بود در کار خود
گر نسیمی عزم رفتن می کند، من همرهم
زین گلستان بسته ام همچون شکوفه، بار خود
این غزل در هند و مطلع را در ایران گفته ام
منفعل دارد سلیم ایامم از گفتار خود
بس بود هندوستانم سایه ی دیوار خود
همچو بال مرغ بسمل مضطرب گردد، اگر
افکند موم دلم مطرب به موسیقار خود
شوق مستی در درون خم مرا جا داده است
هرکه را بینی، فلاطونی بود در کار خود
گر نسیمی عزم رفتن می کند، من همرهم
زین گلستان بسته ام همچون شکوفه، بار خود
این غزل در هند و مطلع را در ایران گفته ام
منفعل دارد سلیم ایامم از گفتار خود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
خنده ی شوخ تو فرصت به تغافل ندهد
زلف در بردن دل صرفه به کاکل ندهد
هر کجا زلف پریشان تو باشد، چه عجب
باغبان گر به چمن آب به سنبل ندهد
وصل خوبان به دو پیمانه ی می موقوف است
باغبان تا نشود مست، به کس گل ندهد
عشق را فایده ای نیست ز جمعیت حسن
زر گل، سود پریشانی بلبل ندهد
رزق هرچند که خود می رسد، آن به که کسی
پشت چون سایه به دیوار توکل ندهد
نیست سامان جهان قابل اظهار سلیم
کاشکی این همه گل عرض تجمل ندهد
زلف در بردن دل صرفه به کاکل ندهد
هر کجا زلف پریشان تو باشد، چه عجب
باغبان گر به چمن آب به سنبل ندهد
وصل خوبان به دو پیمانه ی می موقوف است
باغبان تا نشود مست، به کس گل ندهد
عشق را فایده ای نیست ز جمعیت حسن
زر گل، سود پریشانی بلبل ندهد
رزق هرچند که خود می رسد، آن به که کسی
پشت چون سایه به دیوار توکل ندهد
نیست سامان جهان قابل اظهار سلیم
کاشکی این همه گل عرض تجمل ندهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
صبرم از درد تو تکلیف مداوا می کند
از سر زلف تو دل را چون گره وا می کند
همچو فرهادی نخواهی یافت ای شیرین، ولی
چون تویی را او ز سنگ خاره پیدا می کند
هر نفس در صحبت احباب، عید دیگر است
موج ازان هردم بغل گیری به دریا می کند
زین طرف عجز و نیاز و زان طرف دشنام و ناز
در میان ما و او قاصد تماشا می کند!
می شمارد داغ های سینه ام را آسمان
شیشه ی ساعت حساب ریگ صحرا می کند
پوست بیش از خرقه دارد بخیه در اندام من
تیغ مژگان با اسیران تو اینها می کند
در سماع آیم ز ذوق رقص او من هم سلیم
گردبادی تا به صحرا دست بالا می کند
از سر زلف تو دل را چون گره وا می کند
همچو فرهادی نخواهی یافت ای شیرین، ولی
چون تویی را او ز سنگ خاره پیدا می کند
هر نفس در صحبت احباب، عید دیگر است
موج ازان هردم بغل گیری به دریا می کند
زین طرف عجز و نیاز و زان طرف دشنام و ناز
در میان ما و او قاصد تماشا می کند!
می شمارد داغ های سینه ام را آسمان
شیشه ی ساعت حساب ریگ صحرا می کند
پوست بیش از خرقه دارد بخیه در اندام من
تیغ مژگان با اسیران تو اینها می کند
در سماع آیم ز ذوق رقص او من هم سلیم
گردبادی تا به صحرا دست بالا می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
کرشمه ی تو اگر دست از شراب کشد
ز باده، دست و دهن را سبو به آب کشد
تو چون پیاده روی، شاخ گل عنان گیرد
وگر سوار شوی، ماه نو رکاب شود
به بزم حسن، رخ او کنایه ی خوبی
به ماه گوید و بر گوش آفتاب کشد
خوش آن حریف که همچون حباب می دایم
به باده دامن آلوده را به آب کشد
سلیم رو به خرابات کن ز راه حرم
چه لازم است کسی این همه عذاب کشد
ز باده، دست و دهن را سبو به آب کشد
تو چون پیاده روی، شاخ گل عنان گیرد
وگر سوار شوی، ماه نو رکاب شود
به بزم حسن، رخ او کنایه ی خوبی
به ماه گوید و بر گوش آفتاب کشد
خوش آن حریف که همچون حباب می دایم
به باده دامن آلوده را به آب کشد
سلیم رو به خرابات کن ز راه حرم
چه لازم است کسی این همه عذاب کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
بعد ازین از باغ در گلخن وطن خواهیم کرد
ترک همچشمی مرغان چمن خواهیم کرد
ما اسیران محبت وارث یکدیگریم
با فلک دعوی خون کوهکن خواهیم کرد
این زمان خود مصلحت را در خموشی دیده ایم
کار هرگه با سخن افتد، سخن خواهیم کرد
خارخار ناامیدی چند روزی مشکل است
همچو ماهی، خو به خار پیرهن خواهیم کرد
ما حریف این همه هنگامه سازی نیستیم
مژده یاران را که ترک انجمن خواهیم کرد
می کشد از هند، خاطر جانب ایران سلیم
همچو عنقا چند در غربت وطن خواهیم کرد؟
ترک همچشمی مرغان چمن خواهیم کرد
ما اسیران محبت وارث یکدیگریم
با فلک دعوی خون کوهکن خواهیم کرد
این زمان خود مصلحت را در خموشی دیده ایم
کار هرگه با سخن افتد، سخن خواهیم کرد
خارخار ناامیدی چند روزی مشکل است
همچو ماهی، خو به خار پیرهن خواهیم کرد
ما حریف این همه هنگامه سازی نیستیم
مژده یاران را که ترک انجمن خواهیم کرد
می کشد از هند، خاطر جانب ایران سلیم
همچو عنقا چند در غربت وطن خواهیم کرد؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
گل از هوای تو در رنگ و بو نمی گنجد
ز شوق لعل تو می در سبو نمی گنجد
چو مو ضعیف شدم در هوای صحبت تو
ولی میان تو و غیر، مو نمی گنجد
در آشنایی دل ها چه باعثی باید
که در میان دو آیینه رو نمی گنجد
فزون ز طاقت منصور بود مستی عشق
شکوه سیل بهاری به جو نمی گنجد
سلیم زحمت بیهوده می کشند احباب
به زخم سینه ی تنگم رفو نمی گنجد
ز شوق لعل تو می در سبو نمی گنجد
چو مو ضعیف شدم در هوای صحبت تو
ولی میان تو و غیر، مو نمی گنجد
در آشنایی دل ها چه باعثی باید
که در میان دو آیینه رو نمی گنجد
فزون ز طاقت منصور بود مستی عشق
شکوه سیل بهاری به جو نمی گنجد
سلیم زحمت بیهوده می کشند احباب
به زخم سینه ی تنگم رفو نمی گنجد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
گلستان را سرو نوخیز قدش آباد کرد
فتنه را شاگردی مژگان او استاد کرد
بس که مرغان چمن از دام او ترسیده اند
سرو را قمری خیال سایه ی صیاد کرد
جای ماتم نیست چون روز شهادت می رسد
عید قربان است، می باید مبارکباد کرد
می کنم چندان که فکر آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کو را توانم یاد کرد
از خس و خاری که بلبل را ز گل در دل شکست
آشیانی می تواند بهر خود آباد کرد
بر ورق صد صورت شیرین کشم هردم سلیم
عشق در دستم قلم را تیشه ی فرهاد کرد
فتنه را شاگردی مژگان او استاد کرد
بس که مرغان چمن از دام او ترسیده اند
سرو را قمری خیال سایه ی صیاد کرد
جای ماتم نیست چون روز شهادت می رسد
عید قربان است، می باید مبارکباد کرد
می کنم چندان که فکر آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کو را توانم یاد کرد
از خس و خاری که بلبل را ز گل در دل شکست
آشیانی می تواند بهر خود آباد کرد
بر ورق صد صورت شیرین کشم هردم سلیم
عشق در دستم قلم را تیشه ی فرهاد کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
ز مرگم گر غبار غم که در دل بود، برخیزد
چو شمع کشته از لوح مزارم دود برخیزد
ز شوق او پس از مردن به خاک آرام می گیرم
که رهرو چون ز رنج ره دمی آسود، برخیزد
به گلخن با همه دیوانگی، آیم به تمکینی
که خاکستر به تعظیمم ز جا چون دود برخیزد
رسد چون چشم زخمی از جهان، غمگین نباید شد
ز افتادن چه غم، گر کس تواند زود برخیزد
اگر از شعله ی جوعش تمام شهر درگیرد
ز یک خانه عجب کز بیم صوفی دود برخیزد
سلیم افتاده کار من به مغروری که در محفل
ز خواب ناز با آواز چنگ و عود برخیزد
چو شمع کشته از لوح مزارم دود برخیزد
ز شوق او پس از مردن به خاک آرام می گیرم
که رهرو چون ز رنج ره دمی آسود، برخیزد
به گلخن با همه دیوانگی، آیم به تمکینی
که خاکستر به تعظیمم ز جا چون دود برخیزد
رسد چون چشم زخمی از جهان، غمگین نباید شد
ز افتادن چه غم، گر کس تواند زود برخیزد
اگر از شعله ی جوعش تمام شهر درگیرد
ز یک خانه عجب کز بیم صوفی دود برخیزد
سلیم افتاده کار من به مغروری که در محفل
ز خواب ناز با آواز چنگ و عود برخیزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
بی نیازی عارفان را کارسازی می کند
سرو از آزادی خود سرفرازی می کند
می گزد انگشت از ضعف وجود من هلال
شعله ی مهر و محبت جانگدازی می کند
دوست گر از لطف خواهد بخیه بر زخمم زند
تار زلفش کوتهی با آن درازی می کند
گرم آتشبازی ام چون دید در طفلی پدر
گفت این بدبخت، مشق عشقبازی می کند
می زنم بر سینه سنگ از عشق او دایم سلیم
این چنین دیوانه خود را دلنوازی می کند
سرو از آزادی خود سرفرازی می کند
می گزد انگشت از ضعف وجود من هلال
شعله ی مهر و محبت جانگدازی می کند
دوست گر از لطف خواهد بخیه بر زخمم زند
تار زلفش کوتهی با آن درازی می کند
گرم آتشبازی ام چون دید در طفلی پدر
گفت این بدبخت، مشق عشقبازی می کند
می زنم بر سینه سنگ از عشق او دایم سلیم
این چنین دیوانه خود را دلنوازی می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
با عشق، کی مراتب امید شد بلند؟
گردید سایه پست، چو خورشید شد بلند
دارد سری به سینه ی مجروح عاشقان
هرجا که ناخنی چو مه عید شد بلند
موج شراب، دام تذرو سعادت است
از فیض جام، پایه ی جمشید شد بلند
تعجیل آفت است، که هم بیشتر نماند
سرو چمن که دیرتر از بید شد بلند
ایام می دهد به شهان، هرچه می دهد
دست تو ای گدا به چه امید شد بلند؟
انگشت اگر کسی به لب جام زد سلیم
شور و فغان ز تربت جمشید شد بلند
گردید سایه پست، چو خورشید شد بلند
دارد سری به سینه ی مجروح عاشقان
هرجا که ناخنی چو مه عید شد بلند
موج شراب، دام تذرو سعادت است
از فیض جام، پایه ی جمشید شد بلند
تعجیل آفت است، که هم بیشتر نماند
سرو چمن که دیرتر از بید شد بلند
ایام می دهد به شهان، هرچه می دهد
دست تو ای گدا به چه امید شد بلند؟
انگشت اگر کسی به لب جام زد سلیم
شور و فغان ز تربت جمشید شد بلند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
دلم آن زلف سیه برد و تغافل دارد
که سر زلف ندارد، خم کاکل دارد
از سر شوق رود تا پی آن طرف کلاه
غنچه دامن به میان از پر بلبل دارد
صبح شد، مست من از خواب صبوحی برخیز!
که صبا آمده و رقعه ای از گل دارد
مشکلی نیست که از عشق تو آسان نشود
در ره شوق تو سیلاب فنا پل دارد
مرد دنیا که خورد باده، ترقی نکند
سنگ در آب، همه رو به تنزل دارد
بی نیاز از کرم اهل جهانیم سلیم
نیست محتاج کسی، هرکه توکل دارد
که سر زلف ندارد، خم کاکل دارد
از سر شوق رود تا پی آن طرف کلاه
غنچه دامن به میان از پر بلبل دارد
صبح شد، مست من از خواب صبوحی برخیز!
که صبا آمده و رقعه ای از گل دارد
مشکلی نیست که از عشق تو آسان نشود
در ره شوق تو سیلاب فنا پل دارد
مرد دنیا که خورد باده، ترقی نکند
سنگ در آب، همه رو به تنزل دارد
بی نیاز از کرم اهل جهانیم سلیم
نیست محتاج کسی، هرکه توکل دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
قلم من که سخن با ورق دل دارد
همچو خورشید بسی صفحه ی باطل دارد
بود از شوق خرابات و حرم هر بیتم
لیلی عشوه طرازی که دو محمل دارد!
گر به تعمیر نشد حاجت این دیر خراب
خم می پای چو طاووس چه در گل دارد؟
چند خمیازه دهد ساغر ما را چون گل
آخر از شیشه بپرسید چه در دل دارد
باده ی عیش تمنا مکن از جام هلال
شیشه ی سبز فلک، زهر هلاهل دارد
این که هردم به سر خرمن ما می تازد
کیست کز برق بپرسد که چه حاصل دارد
نرود از سر راه تو چو گل، پنداری
ریشه از جوهر خود آینه در گل دارد
چه غم از آفت چشم بد اختر، که سلیم
داغ تعویذ خود از زخم، حمایل دارد
همچو خورشید بسی صفحه ی باطل دارد
بود از شوق خرابات و حرم هر بیتم
لیلی عشوه طرازی که دو محمل دارد!
گر به تعمیر نشد حاجت این دیر خراب
خم می پای چو طاووس چه در گل دارد؟
چند خمیازه دهد ساغر ما را چون گل
آخر از شیشه بپرسید چه در دل دارد
باده ی عیش تمنا مکن از جام هلال
شیشه ی سبز فلک، زهر هلاهل دارد
این که هردم به سر خرمن ما می تازد
کیست کز برق بپرسد که چه حاصل دارد
نرود از سر راه تو چو گل، پنداری
ریشه از جوهر خود آینه در گل دارد
چه غم از آفت چشم بد اختر، که سلیم
داغ تعویذ خود از زخم، حمایل دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
به بزم وصل، دل من ز جا نمی جنبد
سرم چو سرو به رقص است و پا نمی جنبد
دعای ما به گلستان که می برد امشب؟
نسیم خفته و باد صبا نمی جنبد
سخن بیار و به تحسین ما معامله کن
سر کسی به جهان، غیر ما نمی جنبد!
چنان به جلوه سبکرو فتاده، نام خدا!
سمند عمر، که بند قبا نمی جنبد
سلیم ز آمدنش دل همین نه مضطرب است
ببین ز رعشه ی شوقم کجا نمی جنبد
سرم چو سرو به رقص است و پا نمی جنبد
دعای ما به گلستان که می برد امشب؟
نسیم خفته و باد صبا نمی جنبد
سخن بیار و به تحسین ما معامله کن
سر کسی به جهان، غیر ما نمی جنبد!
چنان به جلوه سبکرو فتاده، نام خدا!
سمند عمر، که بند قبا نمی جنبد
سلیم ز آمدنش دل همین نه مضطرب است
ببین ز رعشه ی شوقم کجا نمی جنبد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
به عمر خضر تغافل ز بی نیازی کرد
چو شانه هرکه به آن زلف دستبازی کرد
نمی شود به ظرافت کسی حریف او را
توان چگونه به خورشید تیغ بازی کرد؟
درین زمانه که کاری به مدعا نشود
دگر چه کار توان جز زمانه سازی کرد؟
ز سنگ حادثه در هم شکست اندامش
چو شیشه هرکه به ساغر زبان درازی کرد
سلیم، قصه ی محمود و سومنات مخوان
که فتح بتکده ی دل، سلیم غازی کرد
چو شانه هرکه به آن زلف دستبازی کرد
نمی شود به ظرافت کسی حریف او را
توان چگونه به خورشید تیغ بازی کرد؟
درین زمانه که کاری به مدعا نشود
دگر چه کار توان جز زمانه سازی کرد؟
ز سنگ حادثه در هم شکست اندامش
چو شیشه هرکه به ساغر زبان درازی کرد
سلیم، قصه ی محمود و سومنات مخوان
که فتح بتکده ی دل، سلیم غازی کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
به دل هر چیز بیند عشق آتشخو بسوزاند
ز گرمی در تن بیمار این تب، مو بسوزاند
به هندستان ز ما آیین دیگر در میان آمد
شود عاشق چو خواهد خویش را هندو بسوزاند
رود سوی چمن گر باد دامان نقاب او
به ناف غنچه همچون نافه رنگ و بو بسوزاند
چو لاله هر گل دیبای بستر را بود داغی
ز بس سوزد دلم، هر جا نهم پهلو بسوزاند
ترا خود حسرت چشم سیاهی نیست در خار
پلنگ این داغ ها بگذار تا آهو بسوزاند
سلیم امید دوزخ داردم خوشدل، مگر طالع
پس از مرگم به کام خویش چون هندو بسوزاند
ز گرمی در تن بیمار این تب، مو بسوزاند
به هندستان ز ما آیین دیگر در میان آمد
شود عاشق چو خواهد خویش را هندو بسوزاند
رود سوی چمن گر باد دامان نقاب او
به ناف غنچه همچون نافه رنگ و بو بسوزاند
چو لاله هر گل دیبای بستر را بود داغی
ز بس سوزد دلم، هر جا نهم پهلو بسوزاند
ترا خود حسرت چشم سیاهی نیست در خار
پلنگ این داغ ها بگذار تا آهو بسوزاند
سلیم امید دوزخ داردم خوشدل، مگر طالع
پس از مرگم به کام خویش چون هندو بسوزاند