عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ز می ملاحظه زاهد مکن که این عیب است
چو غنچه دست تو در قید آستین عیب است
هوس ز وصل تو طرفی نمی تواند بست
به گرد خرمن گل طوف خوشه چین عیب است
ز حسن ساخته نتوان فریب بلبل داد
سریش غنچه ی گل های کاغذین عیب است
چو بخت نیست کسی را، چه کار آید عقل
سوار پا چو ندارد رکاب زین عیب است
چو برق رفت به جاروب خوشه خرمن را
دگر منازعت مور و خوشه چین عیب است
سلیم رفته ز کف اختیار من بیرون
نصیحت من دیوانه بعد ازین عیب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
خوش وقت آنکه خصمی گردون ندیده است
هر شب ز خیل فتنه شبیخون ندیده است
با من مگو که داغ جدایی ندیده ای
صدبار بیش دیده دلم، چون ندیده است؟
ما پستی و بلندی صحرای عشق را
بسیار دیده ایم که مجنون ندیده است
فصل خزان مجوی رعونت ز شاخ گل
هرگز کسی قلندر موزون ندیده است
هر سو دود سلیم ازان طفل اشک من
کز خانه کم برآمده، بیرون ندیده است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
خوبرویان را سری با عاشقان پیر نیست
ماهیان تشنه ار ذوقی ز جوی شیر نیست
باعث محرومی ما طالع نااهل ماست
ورنه در اهلیت معشوق ما تقصیر نیست
تا ز آزادی کشیدم دست از کار جهان
خاتم جم بی فغان چون حلقه ی زنجیر نیست
جامه همچون پوست دایم در تنم بی دامن است
بس که ایمن خاطرم زین خاک دامنگیر نیست
سرنوشت خویش را دانسته ایم، از ما مپرس
خواب چون آشفته باشد، صرفه در تعبیر نیست
کی توان اصلاح کردن کار عاشق را سلیم
خانه ی ما از خرابی قابل تعمیر نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
بنای توبه ز ابر بهار در خلل است
می دوآتشه عمر دوباره را بدل است
ز شام تا دم صبح است وقت می خوردن
میان روز، بط می خروس بی محل است
کجاست ساغر می تا مرا کند بلبل
برای مرغ چمن، گل سفینه ی غزل است
به سوی دیر و حرم خضر گو دلیل مباش
مرا که همچو کمان این دو خانه در بغل است
ز نفس خود مشو ایمن، که اعتمادی نیست
به خانه زادی آن توسنی که بدعمل است
کرم ز غیرت هم می کنند اهل جهان
که رعشه سلسله جنبان پنجه های شل است
کدام راز که از دل نمی شود معلوم
کتابخانه ی صاحبدلان چو گل بغل است
چو احتیاج عصا شد، مشو ز خود غافل
ستون بنای کهن را علامت خلل است
به اقتضای قضا، کار خویش را بگذار
که «سعی بیهده پاپوش می درد» مثل است
سلیم پیش اجل برد شکوه ی هجران
خبر نداشت که او خود مصاحب اجل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
هما! نصیب تو از من چنان که خواهی نیست
که استخوان مرا مغز همچو ماهی نیست
اگر به خاک شهیدان گذار خواهی کرد
کسی که کشته نمی گردد او سپاهی نیست
هلاک قاعده ی جنگ و صلح طفلانم
که در میانه ره و رسم عذرخواهی نیست
به نام درد دل از خون خود رقم سازیم
چو برق، خامه ی ما در پی سیاهی نیست
کسی که کسب هوایی نموده، می داند
که سربرهنگی ما ز بی کلاهی نیست
چو لاله ساخته با صاف و درد خویش سلیم
گدای میکده را ذوق پادشاهی نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
خمار وصل، دلم را ز اضطراب شکست
ز موج رعشه به کف ساغر شراب شکست
پیاله از کف دشمن مگیر، رحمی کن
که استخوان به تن من ز پیچ و تاب شکست
مباش در پی نخوت، نگاه کن که چه دید
چو از غرور، کله گوشه را حباب شکست
شکستگی زرهی داده شبنم ما را
که از سرایت آن، تیغ آفتاب شکست
ز جای رفت دل من ز نام گریه سلیم
بنای خانه ی ما از صدای آب شکست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
سینه ریشان ترا تیغ شهادت مرهم است
بر گل زخم شهیدان تو طوفان شبنم است
دل درون سینه ی من کعبه ی ویرانه ای ست
آستینم از سرشک دیده چاه زمزم است
در کمین صد چشم از هر چشم دارد آسمان
زین مشو ایمن که چون بادام چشمت برهم است
نوحه ی سرو و صنوبر در چمن بیهوده نیست
یعنی این باغ ملال انگیز، جای ماتم است
از دم شمشیر او ای خضر مگذر زینهار
نیست چندان اعتباری عمر را، دم این دم است
گر جهان را کس به ما بخشد سخاوت پیشه نیست
هر که می گیرد به جامی دست ما را حاتم است
نیست مستان را به اسباب تنعم احتیاج
در بط می، باده شیر مرغ و جان آدم است
گر پدر را هست سامانی، پسر در راحت است
ریشه ی گلبن چو سیراب است، شاخش خرم است
در تواضع مصلحت ها هست غیر از عاجری
نیست از پیری، اگر شمشیر را قامت خم است
از اثر باشد بقای نام در عالم سلیم
هر که جامی می کشد بر طاق ابروی جم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
ز جوش ناله به دل اضطراب بسیار است
چو باد تند شود، موج آب بسیار است
کدام دل که ز شوق لبت در آتش نیست
شراب نیست، وگرنه کباب بسیار است
یکی حقیقت دنیا ز عارفی پرسید
جواب داد که تعبیر خواب بسیار است
برای بخل بود عذرها بزرگان را
به کوهسار سخن را جواب بسیار است
چه رازها که بر اوراق هر گلی رقم است
سواد نیست، وگرنه کتاب بسیار است
سلیم یار اگر ترک ما کند چه غم است
برای شبنم ما آفتاب بسیار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
غنچه دلتنگ و لاله در خون است
زین چمن برگ عیش بیرون است
ز آشنایان ما درین گلشن
سرو موزون و بید مجنون است
نوحه بر حال خویش دارد سرو
این چنین است هر که موزون است
آسمانش به خاک زنده کند
هر که مغرور زر چو قارون است
راه از پای ما به خون خفته ست
نیست شبگیر، این شبیخون است!
پر به فکر جهان سلیم مپیچ
کس چه داند که این جهان چون است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
موسم کسب هوا شد که دگر مهتاب است
دور افکن کله ای شمع ز سر، مهتاب است
مژه چون خامه ی نقاش طلاکار امشب
هر طرف جلوه کند، تا به کمر مهتاب است
عالم از نور تجلی ست چراغان امشب
برگ گل را به چمن آینه در مهتاب است
جوی شیر است خیابان به چمن پنداری
سرو دامن ز چه برچیده اگر مهتاب است؟
بازم امشب به سر افتاده هوای صحرا
آن غلامم که مرا خضر سفر مهتاب است
آنکه چون برق ز ویرانه ی ما می گذرد
شب به بزم دگران تا به سحر مهتاب است
روشنی دیده ی ما را ز سواد زلف است
دود در خانه ی ارباب نظر مهتاب است
پرتو حسن ترا شعله ی هستی سوز است
خرمن شوق مرا برق خطر مهتاب است
شده در هند مرا شمع طرب اختر خویش
مور ظلمتکده را نور شرر مهتاب است
بس که اجزای من از عشق تو نورانی شد
روزن چشم مرا لخت جگر مهتاب است
لاله را داغ تو خوشتر بود از سایه ی ابر
شمع را شعله ی شوق تو به سر مهتاب است
شب مهتاب مکن منع من از باده سلیم
چون گلم باعث این دامن تر مهتاب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
حاصل سوختگان در ره برق خطر است
لشکری آفتش از مور و ملخ بیشتر است
مگذران نوبت ما ساقی اگر شیفته ایم
نیست این بیخودی از باده، ز جای دگر است
داغ بر پیکرم افزون بود از جوهر تیغ
زخم بر سینه ی من بیش ز موج سپر است
مکن اظهار پریشانی خود پیش کسی
بخیه پیدا چو نباشد ز رفوگر هنر است
بر در کعبه سراغ حرم دل کردم
از درون گفت کسی خانه ی دل پیشتر است
مگذر از مستی اگر دور جوانی بگذشت
پیری و باده ی گلرنگ چو شیر و شکر است
می کنم خدمت او را به سر و چشم، سلیم
که مرا پیر خرابات به جای پدر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
پایه ی نعش مرا یار من از جا برداشت
آخر از خاک مرا آن گل رعنا برداشت
در رهش هیچ کس از خاک مرا برنگرفت
نقش پا را نتواند کسی از جا برداشت
بگذر از هستی و خود را به مقامی برسان
تا درین ره ننهی سر، نتوان پا برداشت
کوه و صحرا همه گلزار شد از گریه ی من
مژه ام منت ابر از سر دنیا برداشت
ساقی از بزم برون رفت و دلم با خود برد
از پی باده مگر رفت که مینا برداشت؟
رفت آن سرو روان چون سوی گلزار سلیم
بلبل از دامن گل دست تمنا برداشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
سوختن از تب سوزان محبت تابی ست
تشنگی از چمن عشق، گل سیرابی ست
انتظار غمی از هر طرفی دارد دل
چشم ویرانه ز هر سو به ره سیلابی ست
کعبه هرچند که محراب ندارد، اما
بر سر کوی تو هر نقش قدم محرابی ست
از جهان دل به غم عشق تو الفت دارد
همچو دیوانه که همصحبت گلخن تابی ست
زاهد امشب سر پیمانه کشیدن داریم
قیمت شمع به می ده، که عجب مهتابی ست!
در غم عشق ز مردن مکن اندیشه سلیم
مرگ با زندگی تلخ تو شکرخوابی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
عشق را چندان که مهرش بود هم کینش بد است
گرچه خوبی ها بسی دارد، ولی اینش بد است
صورت شیرین ز خون کوهکن خوش غافل است
دشمنی هر کس که دارد خواب سنگینش بد است
هرچه پیشت می نهد از خوان قسمت روزگار
چون شراب کهنه تلخش خوب و شیرینش بد است
فتنه ها در زیر سر داری، ازان سرگشته ای
خواب راحت کی برد آن را که بالینش بد است
می توان گل چید چون شاخ گل از هرجای او
خوش کمر می گویی او را، ساق سیمینش بد است؟!
ننگ کشتی گر نباشد، نیست عیبی در محیط
بادپای موج دریا را همین زینش بد است
در کلامم هر چه خواهد گو بگو دشمن سلیم
حرف انکارش همه خوب است تحسینش بد است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
می بی منت اگر میل کنی، حیرانی ست
جامه ی مفت اگر می طلبی، عریانی ست
قصه ی افسر کیخسرو و تاج جمشید
به سر خاک نشینان که مرصع خوانی ست
آشنایی همه جا از ره نسبت خیزد
مست را دوستی ابر ز تر دامانی ست
با چنین کوتهی عمر، بیان نتوان کرد
قصه ی طول امل را، که سخن طولانی ست
می دوند از پس و پیشم به تماشا خلقی
عشق را شور جنون، کوکبه ی سلطانی ست
در تمنای سجود در او کاسته ام
چون هلال آنچه ز من مانده به جا، پیشانی ست
نتوان گفت می کوثر و آب زمزم
شرح کیفیت لعل لب او وجدانی ست
چشم مستی که ربوده ست ز سر هوش مرا
شیر از نسبت او در پی آهوبانی ست
چاره ی زخم دلم مرهم عیسی نکند
خنجری نیست مرا چاک جگر، مژگانی ست
صحبت عشق و جنون گرم چو گردید سلیم
کشتی حوصله از شبنم می طوفانی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
کی توان در عشق، بی سامان حیرانی نشست؟
آنچنان در گوشه ای بنشین که بتوانی نشست
خاک خلعت خانه ی عالم اگر بر باد رفت
گرد کی بر گوشه ی دامان عریانی نشست؟
کاروان عیش را زین خاکدان ره بسته شد
چند همچون رهزنان بتوان به ویرانی نشست؟
از قفس پهلو تهی گر می کند دل، دور نیست
چند روزی همره مرغان بستانی نشست
بلبلی چون من برون آمد ز گلزار عراق
شور و غوغای حریفان خراسانی نشست
از تماشای رخش شد دیده را حاجت روا
در سجود آستانش نقش پیشانی نشست
گاه سرو و گل ترا گوید، گهی خورشید و ماه
عقل چون دفتر گشود و در غلط خوانی نشست
عشق چند اوقات صرف صحبت عاشق کند؟
پاسبان دلگیر شد از بس به زندانی نشست
از هجوم مرغ دل ها نیست ره در کوی عشق
آخر این صیاد بر تخت سلیمانی نشست
از گلستان بس که بلبل داشت بر خاطر غبار
در قفس بر خاک از بال و پر افشانی نشست
شد بهار و رفت هرکس بر سر کاری سلیم
محتسب هم در پی کاری که می دانی نشست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
خصمی به میان من و غیر از سخن توست
بادام دو مغزی، دو زبان در دهن توست
چشمی به ره نکهت خود داشته دایم
پیراهن یوسف که کنون پیرهن توست
افسانه ی یوسف که گرفته ست جهان را
دانم سخن است آن همه، اما سخن توست
ایمن مشو از خضر که از سادگی او را
رهبر تو گمان می بری و راهزن توست
این گرد و غباری که برد باد به هر سوی
ای دل بگشا دیده که خاک وطن توست
فریاد سلیم از جگرم دود برآورد
رحم است بر آن مرغ که دور از چمن توست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
امشب که ز بختم به سوی بزم تو راه است
چون شمع، سراپای تنم وقف نگاه است
بی ابروی او بس که شب عید ملولم
در دیده هلالم چو پر زاغ سیاه است
جز نرمی خویشم ز کسی نیست حمایت
آیینه ام و موم مرا پشت و پناه است
آنجا که به یک شعله بسوزند جهان را
درویش اگر آه کشد، دشمن شاه است
حاجت چو سلیمم به گلستان کسی نیست
چون شمع مرا شعله گل طرف کلاه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
یار ما مونس بد و نیک است
ما چه دوریم و او چه نزدیک است
دل من از خیال طره ی او
همچو پای چراغ، تاریک است
در سر کوی او یقینم شد
که فلک نیز از مفالیک است
کشت قسمت مرا که بر دهقان
آب باریک، رنج باریک است
الفت دل به چشم مست بتان
آشنایی ترک و تاجیک است
کمرش را سلیم تنگ مگیر
باخبر باش، رشته باریک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
دلم چو شمع همه عمر میهمان خود است
چو قرعه چشم همایم بر استخوان خود است
ز نسبت دگری نیست سربلندی ما
سر شهید تو چون لاله بر سنان خود است
قرینه نیست در آوارگی مرا که مدام
مسافرم من و عنقا در آشیان خود است
قبول نیست فلک، برگرفته ی او را
غبار چون ز زمین خاست، آسمان خود است
ز دیگری چه کنی شکوه بی سبب منصور!
طناب دار تو از پنبه ی دکان خود است
به عشق دم ز علایق مزن، چه نادانی
که با اجل همه سوگند او به جان خود است
چه غم ز فتنه ی محشر شهید عشق ترا
چو شیر مست که در خواب، پاسبان خود است
سلیم را که فلک بود در عنان، اکنون
دوان به راه تو چون برق در عنان خود است