عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
به فلک می رسد از فرقتِ تو فریادم
تا نگویی که من از بندِ غمت آزادم
بی تو بر رویِ همه خلقِ جهان بستم در
لیکن از دیده بسی خونِ جگر بگشادم
دل تو داری و هنوزم طمعِ وصلی هست
اندرین صحبت از آن جان به تو بفرستادم
گر به زنجیرِ بلا بسته نبودی پایم
به دو چشم آمد می باز نمی استادم
بارها در دلم اندیشه کنم تا توبه من
چون فتادی و من آخر به تو چون افتادم
بر من از بهرِ تو بی دادِ همه خلق رواست
به قیامت بدهد قایم داور دادم
به پریشانیِ خاطر ز تو برگردم نه
جمع می باش که بر جورِ تو دل بنهادم
شور در خاطرم افکند لبِ شیرینت
ظاهر آن است که شوریده تر از فرهادم
نیست بی یادِ تو جام که بر کف گیرم
بی تو گر باده خورم زهرِ هلاهل بادم
می زنم بر سر و می گویم و می گریم زار
یادِ آن کس که نرفته ست دمی از یادم
به حدیثی که ز احوالِ نزاری پرسی
گر چه می میرم از اندوهِ تو هم دل شادم
تا نگویی که من از بندِ غمت آزادم
بی تو بر رویِ همه خلقِ جهان بستم در
لیکن از دیده بسی خونِ جگر بگشادم
دل تو داری و هنوزم طمعِ وصلی هست
اندرین صحبت از آن جان به تو بفرستادم
گر به زنجیرِ بلا بسته نبودی پایم
به دو چشم آمد می باز نمی استادم
بارها در دلم اندیشه کنم تا توبه من
چون فتادی و من آخر به تو چون افتادم
بر من از بهرِ تو بی دادِ همه خلق رواست
به قیامت بدهد قایم داور دادم
به پریشانیِ خاطر ز تو برگردم نه
جمع می باش که بر جورِ تو دل بنهادم
شور در خاطرم افکند لبِ شیرینت
ظاهر آن است که شوریده تر از فرهادم
نیست بی یادِ تو جام که بر کف گیرم
بی تو گر باده خورم زهرِ هلاهل بادم
می زنم بر سر و می گویم و می گریم زار
یادِ آن کس که نرفته ست دمی از یادم
به حدیثی که ز احوالِ نزاری پرسی
گر چه می میرم از اندوهِ تو هم دل شادم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
ز عمرم چه حاصل چو یاری ندارم
بمردم ز غم غم گساری ندارم
به جز مغز پالودن و فکر کردن
به دنیا دگر هیچ کاری ندارم
ز من نیست بی کارتر در جهان کس
که با هیچ کس کار و باری ندارم
دلی پای بندِ غمِ عشق دارم
دریغا که آسان گذاری ندارم
به پایِ جلادت پناهی نیابم
به دستِ ارادت نگاری ندارم
ز کرد و کیایی و مال و منالی
جز امیّدی و انتظاری ندارم
چه محصول چون در حصولِ مرادی
به وصل از میانی کناری ندارم
نهادم دلِ خویش بر نامرادی
چو بر وصل و هجر اقتداری ندارم
به پیران سر آشفتگی نیست لایق
ولی چون کنم اختیاری ندارم
همین باز می گو نزاری به زاری
ز عمرم چه حاصل چو یاری ندارم
بمردم ز غم غم گساری ندارم
به جز مغز پالودن و فکر کردن
به دنیا دگر هیچ کاری ندارم
ز من نیست بی کارتر در جهان کس
که با هیچ کس کار و باری ندارم
دلی پای بندِ غمِ عشق دارم
دریغا که آسان گذاری ندارم
به پایِ جلادت پناهی نیابم
به دستِ ارادت نگاری ندارم
ز کرد و کیایی و مال و منالی
جز امیّدی و انتظاری ندارم
چه محصول چون در حصولِ مرادی
به وصل از میانی کناری ندارم
نهادم دلِ خویش بر نامرادی
چو بر وصل و هجر اقتداری ندارم
به پیران سر آشفتگی نیست لایق
ولی چون کنم اختیاری ندارم
همین باز می گو نزاری به زاری
ز عمرم چه حاصل چو یاری ندارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۳
چرا چنین شب و روز انتظار می دارم
که چشمِ مرحمتی زان نگار می دارم
به یادِ سیمِ بُنا گوش و عقدِ زیورِ او
همیشه لعل و گهر در کنار می دارم
بسوختم چه کنم گرچه طاقتم برسید
به صد مجاهده صبری به کار می دارم
اگرچه سست رکابم بر اسبِ صبر و قرار
لگام بر سرِ عهد استوار می دارم
چو فاش کرد نهانِ دلم تسلّطِ عشق
سرشک بر مژه زان آشکار می دارم
دلم پر آتش و چشمم پر آب می باشد
ز بس که آرزویِ رویِ یار می دارم
به خواب نیز نمی بینمش که شب تا روز
ز ناوکِ مژه در دیده خار می دارم
اگرچه از منِ مظلوم کس نمی شنود
ولی تظلّمِ خود برقرار می دارم
ز یار هیچ شکایت نمی کنم نی نی
فغان ز بختِ نزاریِ زار می دارم
که چشمِ مرحمتی زان نگار می دارم
به یادِ سیمِ بُنا گوش و عقدِ زیورِ او
همیشه لعل و گهر در کنار می دارم
بسوختم چه کنم گرچه طاقتم برسید
به صد مجاهده صبری به کار می دارم
اگرچه سست رکابم بر اسبِ صبر و قرار
لگام بر سرِ عهد استوار می دارم
چو فاش کرد نهانِ دلم تسلّطِ عشق
سرشک بر مژه زان آشکار می دارم
دلم پر آتش و چشمم پر آب می باشد
ز بس که آرزویِ رویِ یار می دارم
به خواب نیز نمی بینمش که شب تا روز
ز ناوکِ مژه در دیده خار می دارم
اگرچه از منِ مظلوم کس نمی شنود
ولی تظلّمِ خود برقرار می دارم
ز یار هیچ شکایت نمی کنم نی نی
فغان ز بختِ نزاریِ زار می دارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
شب ها همه شب در انتظارم
تا دوست نظر کند به کارم
او حاضرِ وقت و من نبینم
او با من و من خبر ندارم
کس را غمِ روزگارِ من نیست
من خود سرِ این طمع نخارم
زین شور که در جهان فکندی
شوریده شده ست روزگارم
باید که به دوستان رسانم
عمری که به هرزه می گذرانم
زیرا که مهم تر از همه چیز
این است که باز می گزارم
گر پای نمی نهم درین راه
از دست بمی رود نگارم
هر چیز که با من است حالی
فی الجمله به دوست می سپارم
با هم نفسی به آخر الامر
آخر نفسی مگر برآرم
تیمار نمی برد خزانم
غم خوار نمی شود بهارم
هر سال همان که پار دادند
از هفت و شش و سه و چهارم
از پای دراوفتاد عقلم
از دست برفت اختیارم
گر دی بودم نزاری ام روز
بنگر به چه زاریانِ زارم
تا دوست نظر کند به کارم
او حاضرِ وقت و من نبینم
او با من و من خبر ندارم
کس را غمِ روزگارِ من نیست
من خود سرِ این طمع نخارم
زین شور که در جهان فکندی
شوریده شده ست روزگارم
باید که به دوستان رسانم
عمری که به هرزه می گذرانم
زیرا که مهم تر از همه چیز
این است که باز می گزارم
گر پای نمی نهم درین راه
از دست بمی رود نگارم
هر چیز که با من است حالی
فی الجمله به دوست می سپارم
با هم نفسی به آخر الامر
آخر نفسی مگر برآرم
تیمار نمی برد خزانم
غم خوار نمی شود بهارم
هر سال همان که پار دادند
از هفت و شش و سه و چهارم
از پای دراوفتاد عقلم
از دست برفت اختیارم
گر دی بودم نزاری ام روز
بنگر به چه زاریانِ زارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
که میبرد ز رفیقان به دوستان خبرم
که من چگونه به درد از جهان همی گذرم
نه جز عصای قضا دست گیر در پیشم
نه جز نصیبه ی تقدیر بر فراز سرم
به اول آن همه امید در خیال که بود
که آخر این همه زحمت به زیر خاک برم
گمان برند مگر اهل دل که وقت رحیل
به سوی کالبد از حرص باز می نگرم
به هیچ وقت خدا واقف است اگر آید
به غیر دوست همه کاینات در نظرم
ز غصه در دلم از حسرت وداع نماند
نمی کز آتش این غم کباب شد جگرم
کجا شدند که بر بسترم چنین عاجز
به حال نزع ببینند همت و هنرم
چه سود زاری و زور و زر ای نزاری کو
زبان زاری و بازوی زور و دست زرم
اگر حیات بود ور ممات هم ره باد
دعای مادر مسکین و همت پدرم
که من چگونه به درد از جهان همی گذرم
نه جز عصای قضا دست گیر در پیشم
نه جز نصیبه ی تقدیر بر فراز سرم
به اول آن همه امید در خیال که بود
که آخر این همه زحمت به زیر خاک برم
گمان برند مگر اهل دل که وقت رحیل
به سوی کالبد از حرص باز می نگرم
به هیچ وقت خدا واقف است اگر آید
به غیر دوست همه کاینات در نظرم
ز غصه در دلم از حسرت وداع نماند
نمی کز آتش این غم کباب شد جگرم
کجا شدند که بر بسترم چنین عاجز
به حال نزع ببینند همت و هنرم
چه سود زاری و زور و زر ای نزاری کو
زبان زاری و بازوی زور و دست زرم
اگر حیات بود ور ممات هم ره باد
دعای مادر مسکین و همت پدرم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
گر بنویسم که چون بی تو به سر می برم
دود برآرد قلم از ورق دفترم
جان رسیده به لب بی تو چنین تا به کی
هین که گره می شود بی تونفس دربرم
هر نفسم کز درون بی تو به لب می رسد
نیست دگراعتماد بر نفس دیگرم
عمر گرامی چرا می کنم آخر تلف
چند چنین شب به روز روز به شب می برم
نه ره و رویی پدید نه سر و کاری به برگ
تا شب محنت چنین چند به روز آورم
عمر ندانم که چند پای بدارد چنین
بخت ندانم که کی دست نهد برسرم
بر پی دل در به در بیهده جان می دهم
وز غم تو دم به دم خون جگر می خورم
از لگد سرزنش وز غرض بد کنش
خسته ی هر ضربتم رانده ی هر کشورم
کار نزاری کنون زاری زارست و بس
چون نرسد بعد ازین دست به زور و زرم
دود برآرد قلم از ورق دفترم
جان رسیده به لب بی تو چنین تا به کی
هین که گره می شود بی تونفس دربرم
هر نفسم کز درون بی تو به لب می رسد
نیست دگراعتماد بر نفس دیگرم
عمر گرامی چرا می کنم آخر تلف
چند چنین شب به روز روز به شب می برم
نه ره و رویی پدید نه سر و کاری به برگ
تا شب محنت چنین چند به روز آورم
عمر ندانم که چند پای بدارد چنین
بخت ندانم که کی دست نهد برسرم
بر پی دل در به در بیهده جان می دهم
وز غم تو دم به دم خون جگر می خورم
از لگد سرزنش وز غرض بد کنش
خسته ی هر ضربتم رانده ی هر کشورم
کار نزاری کنون زاری زارست و بس
چون نرسد بعد ازین دست به زور و زرم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
فتاد بر صنمی دی به رهگذر نظرم
کزان جمال ندیدست خوبتر نظرم
دلم ز دست شد و دل برم نشد معلوم
چه فتنه بود که دریافت بر گذر نظرم
چرا به رفتن دل طیره می شوم که هنوز
برفت و باز نیامد از آن نظر نظرم
به یک حساب شکایت نه واجبست از دل
که اعتراض خطا لازم است بر نظرم
گنه ز جانب دل چون نهم که بیچاره
نخواست تا نپسندید پیش تر نظرم
به یک حساب دگر در گناه می آید
اگر چه معترفم من که مختصر نظرم
بمی رود به نخستین نظر نمی باید
که تا چگونه درآید بدان دگر نظرم
صواب نیست برون آمدن ز کنجم اگر
خطاست روی نگو ایستاده در نظرم
اگر چنان چه دل این دل بود نزاری من
ازین بلا دگر آرد بسی به سر نظرم
کزان جمال ندیدست خوبتر نظرم
دلم ز دست شد و دل برم نشد معلوم
چه فتنه بود که دریافت بر گذر نظرم
چرا به رفتن دل طیره می شوم که هنوز
برفت و باز نیامد از آن نظر نظرم
به یک حساب شکایت نه واجبست از دل
که اعتراض خطا لازم است بر نظرم
گنه ز جانب دل چون نهم که بیچاره
نخواست تا نپسندید پیش تر نظرم
به یک حساب دگر در گناه می آید
اگر چه معترفم من که مختصر نظرم
بمی رود به نخستین نظر نمی باید
که تا چگونه درآید بدان دگر نظرم
صواب نیست برون آمدن ز کنجم اگر
خطاست روی نگو ایستاده در نظرم
اگر چنان چه دل این دل بود نزاری من
ازین بلا دگر آرد بسی به سر نظرم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
فغان از مردمِ چشمم که بیرون می دهد رازم
نمی یارم به کس دیدن چو این دیده ست غمّازم
به خاطر یاوه می رانم سخن با هر که می گویم
به باطن دوست می بینم نظر با هر که اندازم
چنان مستغرقِ شوقم که بی خود می کند ذوقم
ز بس مشغولیِ خاطر از آن با کس نپردازم
رقیبم گوش می دارد که پیشِ دوست نگذارد
به شمشیر از سرِ کویش ندارد هیچکس بازم
پدر گفت ای نزاری چند بر آتش توان بودن
به وسع و طاقتم چندان که می سوزند می سازم
نمی یارم به کس دیدن چو این دیده ست غمّازم
به خاطر یاوه می رانم سخن با هر که می گویم
به باطن دوست می بینم نظر با هر که اندازم
چنان مستغرقِ شوقم که بی خود می کند ذوقم
ز بس مشغولیِ خاطر از آن با کس نپردازم
رقیبم گوش می دارد که پیشِ دوست نگذارد
به شمشیر از سرِ کویش ندارد هیچکس بازم
پدر گفت ای نزاری چند بر آتش توان بودن
به وسع و طاقتم چندان که می سوزند می سازم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
دلم بر آتش هجران بسوخت آه دلم
گرت دلیست مکن قصدِ بی گناه دلم
تنم شده ست چو کاهی به زیر کوه غمت
که پشت پای زده کوه را چو کاه دلم
به هرزه در غم بیهوده می کشد خود را
نکرده عاقبت کار خود نگاه دلم
معلق است به مویی زمانه را گردن
از آن رسن که فرو می برد به چاه دلم
چو رنگِ زلفِ تو دارد ارادتش بپذیر
که خانه کرد در این آرزو سیاه دلم
گرفت در خم زلفت قرار و نگرفته ست
ازین نکوتر هم پشت و هم پناه دلم
بیا که کارد به مغزم رسید و کار به جان
بپرس اگر نه چنین است هان گواه دلم
نزارتر ز نزاری طمع مدار تنم
شکسته تر ز سر زلف خود مخواه دلم
گرت دلیست مکن قصدِ بی گناه دلم
تنم شده ست چو کاهی به زیر کوه غمت
که پشت پای زده کوه را چو کاه دلم
به هرزه در غم بیهوده می کشد خود را
نکرده عاقبت کار خود نگاه دلم
معلق است به مویی زمانه را گردن
از آن رسن که فرو می برد به چاه دلم
چو رنگِ زلفِ تو دارد ارادتش بپذیر
که خانه کرد در این آرزو سیاه دلم
گرفت در خم زلفت قرار و نگرفته ست
ازین نکوتر هم پشت و هم پناه دلم
بیا که کارد به مغزم رسید و کار به جان
بپرس اگر نه چنین است هان گواه دلم
نزارتر ز نزاری طمع مدار تنم
شکسته تر ز سر زلف خود مخواه دلم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
به غم بنشسته ام سر در گریبان
ز اندوه عزیزان و حبیبان
مزاج دوستان رفتم بدیدم
گرفتم نبض هر یک چون طبیبان
ملالت شان مرامی داشت گفتی
چو مهمانی به بُن گاه غریبان
به خود گفتم عجب نبود که نفرت
کنند از صحبت لنبان لبیبان
چو دیدم سرگران¬شان گفتم آری
ز بخت افتند چون من بی نصیبان
ندیدم خویش را جرم و گناهی
ندانستم به جز مکر رقیبان
تعالی الله زهی دوری که در وی
بدان نیک آید و غُمران نقیبان
اگر بهتان روا باشد در اسلام
چه انکارست بر صاحب صلیبان
نزاری هم چنین تکرار می کن
به غم بنشسته ام سر در گریبان
ز اندوه عزیزان و حبیبان
مزاج دوستان رفتم بدیدم
گرفتم نبض هر یک چون طبیبان
ملالت شان مرامی داشت گفتی
چو مهمانی به بُن گاه غریبان
به خود گفتم عجب نبود که نفرت
کنند از صحبت لنبان لبیبان
چو دیدم سرگران¬شان گفتم آری
ز بخت افتند چون من بی نصیبان
ندیدم خویش را جرم و گناهی
ندانستم به جز مکر رقیبان
تعالی الله زهی دوری که در وی
بدان نیک آید و غُمران نقیبان
اگر بهتان روا باشد در اسلام
چه انکارست بر صاحب صلیبان
نزاری هم چنین تکرار می کن
به غم بنشسته ام سر در گریبان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
محروم مانده ام ز ملاقات دوستان
یک ره اثر نکرد مناجات دوستان
عمری برفت و جاذبه خاطری نرفت
این خود عجب بود ز کرامات دوستان
دیرست تا به من نرسید و نمی رسد
مشمومی از روایح جنّات دوستان
ماییم و خاطری متفکّر، دلی نفور
از هر چه هست غیر ملاقات دوستان
بر دست جام باده و در سر خمار وصل
مشتاق بزمِ پیرِ خراباتِ دوستان
احیای ما ممات حقیقی ست در وجود
از حیّز عدم نبود مات دوستان
ساقی خوب روی و می صاف و یار اهل
این است عزّی و هبل و لاتِ دوستان
در دوست محو گشتن و از خود برون شدن
آری بلی همین بود آیات دوستان
مستغرق محیط حضورست فکر من
مشغول روز و شب به تحیّات دوستان
خوش وقت روزگار نزاری که لحظه ای
با خود نمی رسد ز مهمّات دوستان
یک ره اثر نکرد مناجات دوستان
عمری برفت و جاذبه خاطری نرفت
این خود عجب بود ز کرامات دوستان
دیرست تا به من نرسید و نمی رسد
مشمومی از روایح جنّات دوستان
ماییم و خاطری متفکّر، دلی نفور
از هر چه هست غیر ملاقات دوستان
بر دست جام باده و در سر خمار وصل
مشتاق بزمِ پیرِ خراباتِ دوستان
احیای ما ممات حقیقی ست در وجود
از حیّز عدم نبود مات دوستان
ساقی خوب روی و می صاف و یار اهل
این است عزّی و هبل و لاتِ دوستان
در دوست محو گشتن و از خود برون شدن
آری بلی همین بود آیات دوستان
مستغرق محیط حضورست فکر من
مشغول روز و شب به تحیّات دوستان
خوش وقت روزگار نزاری که لحظه ای
با خود نمی رسد ز مهمّات دوستان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
ای باد صبا رَو ز سپاهان به قهستان
بگذر چو به قاین رسی از طرف گل¬ستان
یاران مرا در چمن باغ طلب کن
از جام صبوحی شده مستان و چه مستان
مستان که به یک جام دو عالم بفروشند
وآن گه نخرند از فلکِ شعبده دستان
در پای گل ایشان همه هم زانوی عشرت
من در غم ایشان چو عنادل همه دستان
روزی که درین واقعه بر من به شب آید
بر دیده من روز نباشد که شب است آن
خاک همه آفاق جهان بر سر من باد
گر دارم ازین غم سرِ باغ و دلِ بستان
ایشان همه دستان زده بر نغمه بربط
من برسر از اندوهِ جدایی زده دستان
هیهات که چون می گذرانم شبِ اندوه
خوش خفته و آسوده چه داند به شبِ¬ستان
رویی دگرم نیست به هر حال نزاری
هم دستِ مدد خواستن از دامن هستان
بگذر چو به قاین رسی از طرف گل¬ستان
یاران مرا در چمن باغ طلب کن
از جام صبوحی شده مستان و چه مستان
مستان که به یک جام دو عالم بفروشند
وآن گه نخرند از فلکِ شعبده دستان
در پای گل ایشان همه هم زانوی عشرت
من در غم ایشان چو عنادل همه دستان
روزی که درین واقعه بر من به شب آید
بر دیده من روز نباشد که شب است آن
خاک همه آفاق جهان بر سر من باد
گر دارم ازین غم سرِ باغ و دلِ بستان
ایشان همه دستان زده بر نغمه بربط
من برسر از اندوهِ جدایی زده دستان
هیهات که چون می گذرانم شبِ اندوه
خوش خفته و آسوده چه داند به شبِ¬ستان
رویی دگرم نیست به هر حال نزاری
هم دستِ مدد خواستن از دامن هستان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۹
چه میخواهی پیاپی عهد بستن
چو عادت کردهای پیمان شکستن
به جان میبایدم پیوند با تو
گرم پیوندِ جان خواهی گسستن
اگر خواهی به حسرت سینه سفتن
ورم خواهی به کزلک دیده خستن
نه آن صیدم که با جانان بکوشم
توانم هرگز از قیدِ تو جستن
چه بودهست اتّصال از بدوِ فطرت
به مرگ از دوستی نتوان برستن
مرا از زندگانی در جهان چیست
زمانی با دلآرامی نشستن
ز گل گر خنده میخواهی نزاری
چو ابرت بر سرش باید گرستن
قدم چون در نهادی در پی دل
ز نام و ننگ باید دست شستن
اگر چون سنگ تن در جور دادن
وگر با نازنینان در ببستن
چو عادت کردهای پیمان شکستن
به جان میبایدم پیوند با تو
گرم پیوندِ جان خواهی گسستن
اگر خواهی به حسرت سینه سفتن
ورم خواهی به کزلک دیده خستن
نه آن صیدم که با جانان بکوشم
توانم هرگز از قیدِ تو جستن
چه بودهست اتّصال از بدوِ فطرت
به مرگ از دوستی نتوان برستن
مرا از زندگانی در جهان چیست
زمانی با دلآرامی نشستن
ز گل گر خنده میخواهی نزاری
چو ابرت بر سرش باید گرستن
قدم چون در نهادی در پی دل
ز نام و ننگ باید دست شستن
اگر چون سنگ تن در جور دادن
وگر با نازنینان در ببستن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۵
نمیتوان دل یاری زخود بیازردن
نه نیز هم دل خود را ز غیر آزردن
میان این دو دلم نیست حاصلی دیگر
مگر مناظره ای کردن و غمی خوردن
مگر به چاره بر لب کشند جان مرا
به هیچ وجه دگر نیست چاره یی کردن
مشنع متعضب مگر نمی داند
که صبغت الله نتوان به حیله بستردن
به لا نسلّم چیزی مسلّمت نشود
چه سود آیت باطل به حجت آوردن
ترا به عقل و گرعقل را به تو چون است
کدام یک به دگر واجب است بسپردن
نه مرغ دانه ی دنیایم ای خطا بینان
چه حاصل است شما را ز دام گستردن
من از مشیمه ی فطرت وجود یافته ام
به هرزه دایه ی عشقم نخواست پروردن
چه سود سنگ ملامت زدن نزاری را
که مانده در گل عشقم ز پای تا گردن
نه نیز هم دل خود را ز غیر آزردن
میان این دو دلم نیست حاصلی دیگر
مگر مناظره ای کردن و غمی خوردن
مگر به چاره بر لب کشند جان مرا
به هیچ وجه دگر نیست چاره یی کردن
مشنع متعضب مگر نمی داند
که صبغت الله نتوان به حیله بستردن
به لا نسلّم چیزی مسلّمت نشود
چه سود آیت باطل به حجت آوردن
ترا به عقل و گرعقل را به تو چون است
کدام یک به دگر واجب است بسپردن
نه مرغ دانه ی دنیایم ای خطا بینان
چه حاصل است شما را ز دام گستردن
من از مشیمه ی فطرت وجود یافته ام
به هرزه دایه ی عشقم نخواست پروردن
چه سود سنگ ملامت زدن نزاری را
که مانده در گل عشقم ز پای تا گردن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۷
ای آرزویِ چشمم روی تو باز دیدن
محمود را چه خوشتر رویِ ایاز دیدن
تلخ است زندگانی بییادِ عیشِ شیرین
جان کندن است خود را بیدلنواز دیدن
بختِ ستیزه کارم تن میدهد به خواری
خود را نمیتواند در عزّ و ناز دیدن
دشمن به طعنه گوید کز دوست میشکیبد
در وی به صدق باید نه بر مجاز دیدن
کوته نظر ندارد بر باطنم وقوفی
هر دیده را نباشد قدرِ به راز دیدن
آن را که از رقیبش خالی دمی ندیدم
روزی شود میّسر بیاحتراز دیدن
آیا بود که چشمم بر منظرِ دل افتد
ای دولت آخر این در تا کی فراز دیدن
نه دل بنه نزاری بر جان که در چنین غم
تو زنده کی بمانی تا وقتِ باز دیدن
محمود را چه خوشتر رویِ ایاز دیدن
تلخ است زندگانی بییادِ عیشِ شیرین
جان کندن است خود را بیدلنواز دیدن
بختِ ستیزه کارم تن میدهد به خواری
خود را نمیتواند در عزّ و ناز دیدن
دشمن به طعنه گوید کز دوست میشکیبد
در وی به صدق باید نه بر مجاز دیدن
کوته نظر ندارد بر باطنم وقوفی
هر دیده را نباشد قدرِ به راز دیدن
آن را که از رقیبش خالی دمی ندیدم
روزی شود میّسر بیاحتراز دیدن
آیا بود که چشمم بر منظرِ دل افتد
ای دولت آخر این در تا کی فراز دیدن
نه دل بنه نزاری بر جان که در چنین غم
تو زنده کی بمانی تا وقتِ باز دیدن
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
ماه رویا ز غمت یک دم نیست
که چو زلف تو دلم در هم نیست
زلف و بالای تو تا هم پشتند
پشت و بالای کسی بی خم نیست
غم تو می خورم و شادم از آنک
هر کرا هست غم تو غم نیست
دست در دامن زلف تو که زد؟
که دل او چو رخت خرّم نیست
به قلم شرح غمت ندهم از آنک
دو زبانست قلم محرم نیست
ماجراهای درازست مرا
با که گویم چو کسم همدم نیست
همدم من ز جهان صبح و صباست
بجزین همدمم از عالم نیست
راز با صبح نشاید گفتن
که ورا بند زبان محکم نیست
با صبا نیز مگویم که صبا
هست هر جایی و محرم هم نیست
بروم هم بخیالت گویم
که از او محرم تر دانم کیست
که چو زلف تو دلم در هم نیست
زلف و بالای تو تا هم پشتند
پشت و بالای کسی بی خم نیست
غم تو می خورم و شادم از آنک
هر کرا هست غم تو غم نیست
دست در دامن زلف تو که زد؟
که دل او چو رخت خرّم نیست
به قلم شرح غمت ندهم از آنک
دو زبانست قلم محرم نیست
ماجراهای درازست مرا
با که گویم چو کسم همدم نیست
همدم من ز جهان صبح و صباست
بجزین همدمم از عالم نیست
راز با صبح نشاید گفتن
که ورا بند زبان محکم نیست
با صبا نیز مگویم که صبا
هست هر جایی و محرم هم نیست
بروم هم بخیالت گویم
که از او محرم تر دانم کیست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
دلبرم هم ز بامداد برفت
کرد ما را غمین و شاد برفت
آن همه عهدها که دوش بکرد
با مدادش همه زیاد برفت
گفت کین هفنه میهمان توام
آن حدیثش خود از نهاد برفت
باز گردیدنش نبد ممکن
راست چون تیر کز گشاد برفت
همچو خاکسترم نشاند ز هجر
بر سر آتش و چو باد برفت
روز من شب شد و عجب نبود
کافتابم ز بامداد برفت
صبر بیچاره چون بخانة دل
دید کآتش در اوفتاد برفت
خواست جانم که همرهش باشد
لیک با او نه ایستاد برفت
بکه نالم ز جور غمزه او؟
کز جهان ریم عدل و داد برفت
کرد ما را غمین و شاد برفت
آن همه عهدها که دوش بکرد
با مدادش همه زیاد برفت
گفت کین هفنه میهمان توام
آن حدیثش خود از نهاد برفت
باز گردیدنش نبد ممکن
راست چون تیر کز گشاد برفت
همچو خاکسترم نشاند ز هجر
بر سر آتش و چو باد برفت
روز من شب شد و عجب نبود
کافتابم ز بامداد برفت
صبر بیچاره چون بخانة دل
دید کآتش در اوفتاد برفت
خواست جانم که همرهش باشد
لیک با او نه ایستاد برفت
بکه نالم ز جور غمزه او؟
کز جهان ریم عدل و داد برفت
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
چه باشد گر ز من یادت نیاید
که از دوری فراموشی فزاید
ز چشمت چشم پرسش هم ندارد
که از بیمار پرسش خود نیاسد
مکن، بر جان من بخشایش کن
بگو آخر که آن مسکین نشاید
سلامی از تو مرسومست ما را
پس از سالی مرا مرسوم باید
چرا بربستی از من راه پرسش؟
مگر کاری ترا زین می گشاید؟
بجان تو که اندر آرزویت
مرا یک روز الی می نماید
بشب می آورم روزی بحیلت
که شب آبستنست تا خود چه زاید
که از دوری فراموشی فزاید
ز چشمت چشم پرسش هم ندارد
که از بیمار پرسش خود نیاسد
مکن، بر جان من بخشایش کن
بگو آخر که آن مسکین نشاید
سلامی از تو مرسومست ما را
پس از سالی مرا مرسوم باید
چرا بربستی از من راه پرسش؟
مگر کاری ترا زین می گشاید؟
بجان تو که اندر آرزویت
مرا یک روز الی می نماید
بشب می آورم روزی بحیلت
که شب آبستنست تا خود چه زاید
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
دل ز غم عشق تو کی جان برد؟
تا که جفای تو برین سان بود
دست کش از دامن تو کوتهست
هر نفسی سوی گریبان برد
لذّت جان کی بود آنرا که او
بی رخ تو عمر بیابان برد؟
تا هوس آن لب و دندان پزد
بس که دلم دست بدندان برد
جای ز نخ باشد آنجا که ماه
باز نخت گوی بمیدان برد
خاک جهان بر سر چوگان و گوی
زلف تو چون سربزنخدان برد
هر چه ترا آرزویست آن بکن
بر رهی آنست که فرمان برد
دان که بدان شاد بود جان من
کز تو غم و جور فراوان برد
آنچه دلم دید ز عشق بتان
وآنچه همی از غم ایشان برد
زنده بر آتش نهمش زین سپس
پیش من ارنام نکو آن برد
تا که جفای تو برین سان بود
دست کش از دامن تو کوتهست
هر نفسی سوی گریبان برد
لذّت جان کی بود آنرا که او
بی رخ تو عمر بیابان برد؟
تا هوس آن لب و دندان پزد
بس که دلم دست بدندان برد
جای ز نخ باشد آنجا که ماه
باز نخت گوی بمیدان برد
خاک جهان بر سر چوگان و گوی
زلف تو چون سربزنخدان برد
هر چه ترا آرزویست آن بکن
بر رهی آنست که فرمان برد
دان که بدان شاد بود جان من
کز تو غم و جور فراوان برد
آنچه دلم دید ز عشق بتان
وآنچه همی از غم ایشان برد
زنده بر آتش نهمش زین سپس
پیش من ارنام نکو آن برد