عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
برخیز طبیبا، که دل آزرده ام امروز
بگذار مرا، کز غم او مرده ام امروز
چون برگ خزان چهره من زرد شد از غم
کو آن گل سیراب؟ که پژمرده ام امروز
چون گوشه دامان من از خون شده رنگین
هر گوشه که دامان خود افشرده ام امروز
امروز مرا چون فلک آورد بافغان
من نیز فغان را بفلک برده ام امروز
ای قبله مقصود، ز من روی مگردان
کز هر دو جهان رو بتو آورده ام امروز
بگذار، هلالی، که بصد درد بنالم
کز جور فلک تیر جفا خورده ام امروز
بگذار مرا، کز غم او مرده ام امروز
چون برگ خزان چهره من زرد شد از غم
کو آن گل سیراب؟ که پژمرده ام امروز
چون گوشه دامان من از خون شده رنگین
هر گوشه که دامان خود افشرده ام امروز
امروز مرا چون فلک آورد بافغان
من نیز فغان را بفلک برده ام امروز
ای قبله مقصود، ز من روی مگردان
کز هر دو جهان رو بتو آورده ام امروز
بگذار، هلالی، که بصد درد بنالم
کز جور فلک تیر جفا خورده ام امروز
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
عمر رفت و از تو ما را صد پریشانی هنوز
وه! چه عمرست این؟ که حال ما نمیدانی هنوز
یک نظر دیدیم دیدارت وزان عمری گذشت
دیدها بر هم نمی آید ز حیرانی هنوز
چیست چندین التفات آشکارا با رقیب؟
جانب ما یک نظر نا کرده پنهانی هنوز
در صف طاعت نشستم، روی دل سوی بتان
کافری صد بار بهتر زین مسلمانی هنوز
پیش ازین، روزی، هلالی ترک خوبان کرده بود
میکند خود را ملامت از پشیمانی هنوز
وه! چه عمرست این؟ که حال ما نمیدانی هنوز
یک نظر دیدیم دیدارت وزان عمری گذشت
دیدها بر هم نمی آید ز حیرانی هنوز
چیست چندین التفات آشکارا با رقیب؟
جانب ما یک نظر نا کرده پنهانی هنوز
در صف طاعت نشستم، روی دل سوی بتان
کافری صد بار بهتر زین مسلمانی هنوز
پیش ازین، روزی، هلالی ترک خوبان کرده بود
میکند خود را ملامت از پشیمانی هنوز
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
وای! که جانم نشد از غم هجران خلاص
کاش اجل در رسد تا شوم از جان خلاص!
جمله اسیر تواند، وه! چه عجب کافری!
کز غم عشق تو نیست هیچ مسلمان خلاص
بسته زلف توایم، رستن ما مشکلست
هر که گرفتار تست کی شود آسان خلاص؟
عاشق محروم تو بار سفر بست و رفت
شکر، که یک بارگی گشت ز حرمان خلاص
جام تو، ای می فروش، بی می راحت مباد
زانکه بدور توام از غم دوران خلاص
کاش! بساحل کشد رخت من از موج غم
آنکه شد از لطف او نوح ز توفان خلاص
مرد هلالی و بود عاشق خوبان هنوز
وای! که مسکین نگشت هرگز ازیشان خلاص
کاش اجل در رسد تا شوم از جان خلاص!
جمله اسیر تواند، وه! چه عجب کافری!
کز غم عشق تو نیست هیچ مسلمان خلاص
بسته زلف توایم، رستن ما مشکلست
هر که گرفتار تست کی شود آسان خلاص؟
عاشق محروم تو بار سفر بست و رفت
شکر، که یک بارگی گشت ز حرمان خلاص
جام تو، ای می فروش، بی می راحت مباد
زانکه بدور توام از غم دوران خلاص
کاش! بساحل کشد رخت من از موج غم
آنکه شد از لطف او نوح ز توفان خلاص
مرد هلالی و بود عاشق خوبان هنوز
وای! که مسکین نگشت هرگز ازیشان خلاص
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
ظاهر نکنم پیش رقیبان الم دل
با مردم بی غم نتوان گفت غم دل
جا کن بدل و دیده، که غیر از تو نشاید
سلطان سراپرده چشم و حرم دل
ای صبر، کجایی؟ که ز حد میگذرد باز
بر دل ستم آن مه و بر من ستم دل
پای دلم افگار شد از خار ره عشق
ای کاش! درین ره نرسیدی قدم دل
در عشق تو رسوای جهانست هلالی
گاه از غم بسیار و گه از صبر کم دل
با مردم بی غم نتوان گفت غم دل
جا کن بدل و دیده، که غیر از تو نشاید
سلطان سراپرده چشم و حرم دل
ای صبر، کجایی؟ که ز حد میگذرد باز
بر دل ستم آن مه و بر من ستم دل
پای دلم افگار شد از خار ره عشق
ای کاش! درین ره نرسیدی قدم دل
در عشق تو رسوای جهانست هلالی
گاه از غم بسیار و گه از صبر کم دل
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
ز سوز سینه کبابم، ز سیل دیده خرابم
تو شمع بزم کسانی و من در آتش و آبم
مرا عقوبت هجر تو بهتر از همه شادیست
تو راحت دگران شو، که من برای عذابم
بدیگران منشین و بجان من مزن آتش
مرا مسوز، که من خود بر آتش تو کبابم
اگر برای هلاک منست ناز و عتابت
بیا و قتل کن ایدون، که مستحق عتابم
سؤال بوسه نمودم، ولی تو لب نگشودی
سخن بعرض رسید و در انتظار جوابم
بگرد روی تو پروانه ام، که شمع مرادی
اگر تو روی بتابی، من از تو روی نتابم
بقدر خاک ره از من کسی حساب نگیرد
بکوی دوست، هلالی، ببین که: در چه حسابم؟
تو شمع بزم کسانی و من در آتش و آبم
مرا عقوبت هجر تو بهتر از همه شادیست
تو راحت دگران شو، که من برای عذابم
بدیگران منشین و بجان من مزن آتش
مرا مسوز، که من خود بر آتش تو کبابم
اگر برای هلاک منست ناز و عتابت
بیا و قتل کن ایدون، که مستحق عتابم
سؤال بوسه نمودم، ولی تو لب نگشودی
سخن بعرض رسید و در انتظار جوابم
بگرد روی تو پروانه ام، که شمع مرادی
اگر تو روی بتابی، من از تو روی نتابم
بقدر خاک ره از من کسی حساب نگیرد
بکوی دوست، هلالی، ببین که: در چه حسابم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
ز پیر میکده عمری در التماس شدم
که خاک درگه دیر فلک اساس شدم
غم مرا بغم دیگران قیاس مکن
که من نشانه غمهای بی قیاس شدم
مرا ز حسن تو صنع خدای ظاهر شد
ترا شناختم، آنگه خداشناس شدم
سپاس عید بود پاس نقل و باده و جام
هزار شکر که مشغول این سپاس شدم!
پلاس فقر، هلالی، لباس فخر منست
من از برای تفاخر درین لباس شدم
که خاک درگه دیر فلک اساس شدم
غم مرا بغم دیگران قیاس مکن
که من نشانه غمهای بی قیاس شدم
مرا ز حسن تو صنع خدای ظاهر شد
ترا شناختم، آنگه خداشناس شدم
سپاس عید بود پاس نقل و باده و جام
هزار شکر که مشغول این سپاس شدم!
پلاس فقر، هلالی، لباس فخر منست
من از برای تفاخر درین لباس شدم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
دو روز شد که ز درد فراق بیمارم
ازین دو روزه حیاتی که هست بیزارم
چو لاله سینه من چاک شد، بیا و ببین
که از تو بر دل پر خون چه داغها دارم؟
مرا ز گریه مکن منع، ساعتی بگذار
که زار زار بگریم، که عاشق زارم
رسید جان بلب و نیست غیر ازین هوسم
که آیم و بسگان در تو بسپارم
خلاصی من از آن قید زلف ممکن نیست
که در کمند بلای سیه گرفتارم
بجلوه گاه بتان می روم، سرشک فشان
بباغ سنگدلان تخم مهر می کارم
هلالی، از غم یارست روز من شب تار
چه شد که صبح شود یک نفس شب تارم؟
ازین دو روزه حیاتی که هست بیزارم
چو لاله سینه من چاک شد، بیا و ببین
که از تو بر دل پر خون چه داغها دارم؟
مرا ز گریه مکن منع، ساعتی بگذار
که زار زار بگریم، که عاشق زارم
رسید جان بلب و نیست غیر ازین هوسم
که آیم و بسگان در تو بسپارم
خلاصی من از آن قید زلف ممکن نیست
که در کمند بلای سیه گرفتارم
بجلوه گاه بتان می روم، سرشک فشان
بباغ سنگدلان تخم مهر می کارم
هلالی، از غم یارست روز من شب تار
چه شد که صبح شود یک نفس شب تارم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
عمر رفته است و کنون آفت جانی دارم
گشته ام پیر، ولی عشق جوانی دارم
چاره ساز دل و جان همه بیمارانی
چاره ای ساز، که من هم دل و جانی دارم
کاش! چون لاله، دل تنگ مرا بشکافی
تا بدانی که چه سان داغ نهانی دارم؟
بر همه خلق یقین شد که: وفا نیست ترا
لیک من از طمع خویش گمانی دارم
بنده ام خواندی و داغم چو سگان بنهادی
زین سبب در همه جا نام و نشانی دارم
ملک عشق تو جهانیست که پایانش نیست
من درین ملکم و غوغای جهانی دارم
جان من، شرح المهای هلالی بشنو
که درین واقعه جانسوز بیانی دارم
گشته ام پیر، ولی عشق جوانی دارم
چاره ساز دل و جان همه بیمارانی
چاره ای ساز، که من هم دل و جانی دارم
کاش! چون لاله، دل تنگ مرا بشکافی
تا بدانی که چه سان داغ نهانی دارم؟
بر همه خلق یقین شد که: وفا نیست ترا
لیک من از طمع خویش گمانی دارم
بنده ام خواندی و داغم چو سگان بنهادی
زین سبب در همه جا نام و نشانی دارم
ملک عشق تو جهانیست که پایانش نیست
من درین ملکم و غوغای جهانی دارم
جان من، شرح المهای هلالی بشنو
که درین واقعه جانسوز بیانی دارم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
گر بخاکم گذرد یوسف گل پیرهنم
بوی پیراهن یوسف شنوند از کفنم
بفراق تو گرفتار ترم روز بروز
کس باین روز گرفتار مبادا که منم!
کوه غم گشتم و هر لحظه کنم سینه خویش
طرفه حالیست که هم کوهم و هم کوه کنم!
لب ببستم ز سخن، ای گل خندان، که مباد
مردمان بوی تو یابند ز رنگ سخنم
هر کسی در چمنی هم نفس سیم تنی
من و کنج غم و در سینه همان سیم تنم
نکنم یاد بهار و نروم سوی چمن
چه کنم؟ دل نگشاید ز بهار و چمنم
گر دلم رفت، هلالی، گله از دوست خطاست
دل چه باشد؟ که اگر جان برود دم نزنم
بوی پیراهن یوسف شنوند از کفنم
بفراق تو گرفتار ترم روز بروز
کس باین روز گرفتار مبادا که منم!
کوه غم گشتم و هر لحظه کنم سینه خویش
طرفه حالیست که هم کوهم و هم کوه کنم!
لب ببستم ز سخن، ای گل خندان، که مباد
مردمان بوی تو یابند ز رنگ سخنم
هر کسی در چمنی هم نفس سیم تنی
من و کنج غم و در سینه همان سیم تنم
نکنم یاد بهار و نروم سوی چمن
چه کنم؟ دل نگشاید ز بهار و چمنم
گر دلم رفت، هلالی، گله از دوست خطاست
دل چه باشد؟ که اگر جان برود دم نزنم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
آهم شنید و رنجه شد آن ماه چون کنم؟
دیگر نماند جای نفس، آه چون کنم؟
طفلست و شوخ و بی خبر از درد عاشقی
او را ز حال خویشتن آگاه چون کنم؟
خواهم گهی بخاطر او بگذرم ولی
سنگین دلست، در دل او راه چون کنم؟
در پای او بمردم و قدرم نشد بلند
یارب، ز دست همت کوتاه چون کنم؟
ای بخت، من کجا و تمنای وصل او؟
درویشم و گدا، هوس شاه چون کنم؟
گفتی: چراست پیرهنت چاک همچو گل؟
بوی تو داد باد سحرگاه چون کنم؟
گویند: ناله چیست؟ هلالی، خموش باش
با کوه درد و محنت جان کاه چون کنم؟
دیگر نماند جای نفس، آه چون کنم؟
طفلست و شوخ و بی خبر از درد عاشقی
او را ز حال خویشتن آگاه چون کنم؟
خواهم گهی بخاطر او بگذرم ولی
سنگین دلست، در دل او راه چون کنم؟
در پای او بمردم و قدرم نشد بلند
یارب، ز دست همت کوتاه چون کنم؟
ای بخت، من کجا و تمنای وصل او؟
درویشم و گدا، هوس شاه چون کنم؟
گفتی: چراست پیرهنت چاک همچو گل؟
بوی تو داد باد سحرگاه چون کنم؟
گویند: ناله چیست؟ هلالی، خموش باش
با کوه درد و محنت جان کاه چون کنم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
گر جفایی رفت، از جانان جدایی چون کنم؟
من سگ آن آستانم، بی وفایی چون کنم؟
بعد عمری آشنا گشتی به صد خون جگر
باز اگر بیگانه گردی، آشنایی چون کنم؟
رفتی و در محنت جان کندنم انداختی
گر بیایی زنده مانم، ور نیایی چون کنم؟
زاهدا، از نقل و می بیهوده منعم میکنی
من که رندی کرده باشم، پارسایی چون کنم؟
گفته ای: تا کی هلالی زار نالد همچو عود؟
چون گرفتارم به چنگ بی نوایی چون کنم؟
من سگ آن آستانم، بی وفایی چون کنم؟
بعد عمری آشنا گشتی به صد خون جگر
باز اگر بیگانه گردی، آشنایی چون کنم؟
رفتی و در محنت جان کندنم انداختی
گر بیایی زنده مانم، ور نیایی چون کنم؟
زاهدا، از نقل و می بیهوده منعم میکنی
من که رندی کرده باشم، پارسایی چون کنم؟
گفته ای: تا کی هلالی زار نالد همچو عود؟
چون گرفتارم به چنگ بی نوایی چون کنم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
بهار میرسد، اما بهار را چه کنم؟
چو نیست گلرخ من، لاله زار را چه کنم؟
باختیار توانم که: راز نگشایم
فغان و ناله بی اختیار را چه کنم؟
اگر چه روی تو خورشیدوار جلوه نماست
سیاه رویی شبهای تار را چه کنم؟
قرار عاشق بیدل بصبر باشد و بس
چو صبر نیست دل بی قرار را چه کنم؟
گرفتم این که: شب از می دمی بیاسایم
علی الصباح بلای حمار را چه کنم؟
هلالی، این همه غم را توان کشید، ولی
غم غریبی و هجران یار را چه کنم؟
چو نیست گلرخ من، لاله زار را چه کنم؟
باختیار توانم که: راز نگشایم
فغان و ناله بی اختیار را چه کنم؟
اگر چه روی تو خورشیدوار جلوه نماست
سیاه رویی شبهای تار را چه کنم؟
قرار عاشق بیدل بصبر باشد و بس
چو صبر نیست دل بی قرار را چه کنم؟
گرفتم این که: شب از می دمی بیاسایم
علی الصباح بلای حمار را چه کنم؟
هلالی، این همه غم را توان کشید، ولی
غم غریبی و هجران یار را چه کنم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
دوستان، عاشقم و عاشق زارم، چه کنم؟
چاره صبرست، ولی صبر ندارم، چه کنم؟
ریخت خون جگر از گوشه چشمم بکنار
و آن جگر گوشه نیامد بکنارم، چه کنم؟
ای طبیب، این همه زحمت مکش و رنج مبر
زار میمیرم، اگر جان نسپارم چه کنم؟
چند گویی که: برو، دامنم از کف بگذار
وای! اگر دامنت از کف بگذارم چه کنم؟
دردمندان همه از صبر قراری گیرند
چون من از درد تو بی صبر و قرارم چه کنم؟
گر چو مرغان خزان دیده ملولم چه عجب؟
گل نمی بینم و آزرده خارم، چه کنم؟
خلق گویند: هلالی، چه کنی گریه زار؟
گریه رو میدهد و عاشق زارم چه کنم؟
چاره صبرست، ولی صبر ندارم، چه کنم؟
ریخت خون جگر از گوشه چشمم بکنار
و آن جگر گوشه نیامد بکنارم، چه کنم؟
ای طبیب، این همه زحمت مکش و رنج مبر
زار میمیرم، اگر جان نسپارم چه کنم؟
چند گویی که: برو، دامنم از کف بگذار
وای! اگر دامنت از کف بگذارم چه کنم؟
دردمندان همه از صبر قراری گیرند
چون من از درد تو بی صبر و قرارم چه کنم؟
گر چو مرغان خزان دیده ملولم چه عجب؟
گل نمی بینم و آزرده خارم، چه کنم؟
خلق گویند: هلالی، چه کنی گریه زار؟
گریه رو میدهد و عاشق زارم چه کنم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
یار بی رحم و من از درد بجانم، چه کنم؟
من چنین، یار چنان، آه! ندانم چه کنم؟
میروم، گریه کنان، نعره زنان، سینه کنان
مست و دیوانه و رسوای جهانم، چه کنم؟
بی تو امروز بصد حسرت و غم زیسته ام
آه اگر روز دگر زنده بمانم چه کنم؟
بی تحمل نتوان چاره عشق تو، ولی
من بیچاره تحمل نتوانم چه کنم؟
چند گویی که: هلالی، دگر از درد منال
من ازین درد بفریاد و فغانم چه کنم؟
من چنین، یار چنان، آه! ندانم چه کنم؟
میروم، گریه کنان، نعره زنان، سینه کنان
مست و دیوانه و رسوای جهانم، چه کنم؟
بی تو امروز بصد حسرت و غم زیسته ام
آه اگر روز دگر زنده بمانم چه کنم؟
بی تحمل نتوان چاره عشق تو، ولی
من بیچاره تحمل نتوانم چه کنم؟
چند گویی که: هلالی، دگر از درد منال
من ازین درد بفریاد و فغانم چه کنم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
دلم ز دست شد، از دست دل چه چاره کنم؟
اگر بدست من افتد، هزار پاره کنم
خوشست بزم تو، لیکن کجاست طاقت آن
که در میان رقیبان ترا نظاره کنم؟
مگو: کناره کن از من، که جان ز کف ندهی
تو در میانه جانی، چه سان کناره کنم؟
اگر چه سنگدلی، از من این مناسب نیست
که نسبت دل سختت بسنگ خاره کنم
هلالی، از رخ جانان بماه نتوان دید
ز آفتاب چرا روی در ستاره کنم؟
اگر بدست من افتد، هزار پاره کنم
خوشست بزم تو، لیکن کجاست طاقت آن
که در میان رقیبان ترا نظاره کنم؟
مگو: کناره کن از من، که جان ز کف ندهی
تو در میانه جانی، چه سان کناره کنم؟
اگر چه سنگدلی، از من این مناسب نیست
که نسبت دل سختت بسنگ خاره کنم
هلالی، از رخ جانان بماه نتوان دید
ز آفتاب چرا روی در ستاره کنم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
من سگ یارم و آن نیست که بیگانه شوم
لیک می ترسم از آن روز که دیوانه شوم
ای فلک، شمع شب افروز مرا سوی من آر
تا بگرد سر او گردم و پروانه شوم
من همان روز که افسون تو دیدم گفتم
که: ببیداری شبهای غم افسانه شوم
از در خانقه و مدرسه کارم نگشود
بعد ازین خاک نشین در می خانه شوم
در سرم هست که: چون خاک شود قالب من
بهوای لب میگون تو پیمانه شوم
نرگس مست ترا خواب صبوح این همه چیست؟
خیز، تا کشته آن نرگس مستانه شوم
بی مه خویش، هلالی، چه کنم عالم را؟
گنج چون نیست، چرا ساکن ویرانه شوم؟
لیک می ترسم از آن روز که دیوانه شوم
ای فلک، شمع شب افروز مرا سوی من آر
تا بگرد سر او گردم و پروانه شوم
من همان روز که افسون تو دیدم گفتم
که: ببیداری شبهای غم افسانه شوم
از در خانقه و مدرسه کارم نگشود
بعد ازین خاک نشین در می خانه شوم
در سرم هست که: چون خاک شود قالب من
بهوای لب میگون تو پیمانه شوم
نرگس مست ترا خواب صبوح این همه چیست؟
خیز، تا کشته آن نرگس مستانه شوم
بی مه خویش، هلالی، چه کنم عالم را؟
گنج چون نیست، چرا ساکن ویرانه شوم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
چنان از پا فگند امروزم آن رفتار و قامت هم
که فردا برنخیزم، بلکه فردای قیامت هم
رقیبان را از آن لب آب خضرست و دم عیسی
مرا پیوسته آه حسرت و اشک ندامت هم
اگر من مردم از سنگ ملامت بر سر کویش
سگان کوی او را زنده می خواهم، سلامت هم
جدا ز آن مه بمردن آرزو می بودم، ای هجران
ربودی نقد جان از من، کرم کردی، کرامت هم
بلای عشق و اندوه غریبی، این چه حالست این؟
که نی رای سفر دارم، نه یارای مقامت هم
سلامت باش، ای ناصح، ملامت کن هلالی را
که در راه سلامت هستم و کوی ملامت هم
که فردا برنخیزم، بلکه فردای قیامت هم
رقیبان را از آن لب آب خضرست و دم عیسی
مرا پیوسته آه حسرت و اشک ندامت هم
اگر من مردم از سنگ ملامت بر سر کویش
سگان کوی او را زنده می خواهم، سلامت هم
جدا ز آن مه بمردن آرزو می بودم، ای هجران
ربودی نقد جان از من، کرم کردی، کرامت هم
بلای عشق و اندوه غریبی، این چه حالست این؟
که نی رای سفر دارم، نه یارای مقامت هم
سلامت باش، ای ناصح، ملامت کن هلالی را
که در راه سلامت هستم و کوی ملامت هم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
خرم آن روز کزین محنت و غم باز رهم
بمراد دل ازین درد و الم باز رهم
رفت مجنون و ازین داغ جگر سوز برست
می روم تا من دلسوخته هم باز رهم
نیست امکان خلاصی ز تو در ملک وجود
مگر از قید تو در کوی عدم باز رهم
از تو بر من ستم و جور خلاف کرمست
کرمی کن، که ازین جور و ستم باز رهم
جان ز غم سوخت، هلالی، قدح باده کجاست؟
تا ازین سوز درون یک دو سه دم باز رهم
بمراد دل ازین درد و الم باز رهم
رفت مجنون و ازین داغ جگر سوز برست
می روم تا من دلسوخته هم باز رهم
نیست امکان خلاصی ز تو در ملک وجود
مگر از قید تو در کوی عدم باز رهم
از تو بر من ستم و جور خلاف کرمست
کرمی کن، که ازین جور و ستم باز رهم
جان ز غم سوخت، هلالی، قدح باده کجاست؟
تا ازین سوز درون یک دو سه دم باز رهم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
بحمدالله! که جان بر باد رفت و خاک شد تن هم
ز پند دوست فارغ گشتم و از طعن دشمن هم
دلا، صبری کن و زین سال مرو هر دم بکوی او
کزین بی طاقتی آخر تو رسوا می شوی، من هم
ازین غیرت که: ناگه سایه او بر زمین افتد
نمی خواهم که شب مهتاب باشد، روز روشن هم
شدم دیوانه و طفلان کشندم دامن از هر سو
گریبانم ز دست عاشقی چاکست و دامن هم
چه گویم درد خود با کوهکن و دردی که من دارم
نه تاب گفتنش دارم، نه یارای شنیدن هم
شکستی در دلم خاری و می گویی: برون آرم
بدین تقریب می خواهی که ماند زخم و سوزن هم
دل و جان هلالی پیش پیکانت سپر بادا
که ابرویت کماندارست و چشمت ناوک افگن هم
ز پند دوست فارغ گشتم و از طعن دشمن هم
دلا، صبری کن و زین سال مرو هر دم بکوی او
کزین بی طاقتی آخر تو رسوا می شوی، من هم
ازین غیرت که: ناگه سایه او بر زمین افتد
نمی خواهم که شب مهتاب باشد، روز روشن هم
شدم دیوانه و طفلان کشندم دامن از هر سو
گریبانم ز دست عاشقی چاکست و دامن هم
چه گویم درد خود با کوهکن و دردی که من دارم
نه تاب گفتنش دارم، نه یارای شنیدن هم
شکستی در دلم خاری و می گویی: برون آرم
بدین تقریب می خواهی که ماند زخم و سوزن هم
دل و جان هلالی پیش پیکانت سپر بادا
که ابرویت کماندارست و چشمت ناوک افگن هم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
ای سگ آن سر کو، ما و تو یاران همیم
خاک پاییم، بهر جا که روی در قدمیم
یار ما نیست ستمگار و جفا پیشه، ولی
ما ز بخت بد خود قابل جور و ستمیم
هیچ کس نیست، که او را بجهان نیست غمی
ما که بی قید جهانیم، گرفتار غمیم
بیش و کم هر چه بما میرسد از غیب نکوست
تو مپندار که: ما در طلب بیش و کمیم
آمدیم از عدم، از ما اگرت هست ملال
باز ما را بنگر: ساکن کوی عدمیم
از در خویش مران، همچو هلالی، ما را
حرمتی دار، که ما ساکن بیت الحرمیم
خاک پاییم، بهر جا که روی در قدمیم
یار ما نیست ستمگار و جفا پیشه، ولی
ما ز بخت بد خود قابل جور و ستمیم
هیچ کس نیست، که او را بجهان نیست غمی
ما که بی قید جهانیم، گرفتار غمیم
بیش و کم هر چه بما میرسد از غیب نکوست
تو مپندار که: ما در طلب بیش و کمیم
آمدیم از عدم، از ما اگرت هست ملال
باز ما را بنگر: ساکن کوی عدمیم
از در خویش مران، همچو هلالی، ما را
حرمتی دار، که ما ساکن بیت الحرمیم