عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
دی کز فروع ماه رخت پرده دور بود
آیینة جمال تو گرداب نور بود
میرفت با نسیم تو از خویش بوی گل
خورشید در حضور رخت بیحضور بود
خسرو به زور عجز قوی گشت عاقبت
فرهاد جان نبرد که کارش به زور بود
بخت سیاه بر ورق سرنوشت ما
چون خال سبز بر رخ خوبان ضرور بود
فیّاض راه طی شد و منزل نشد پدید
سرگشتگی نتیجة این راه دور بود
آیینة جمال تو گرداب نور بود
میرفت با نسیم تو از خویش بوی گل
خورشید در حضور رخت بیحضور بود
خسرو به زور عجز قوی گشت عاقبت
فرهاد جان نبرد که کارش به زور بود
بخت سیاه بر ورق سرنوشت ما
چون خال سبز بر رخ خوبان ضرور بود
فیّاض راه طی شد و منزل نشد پدید
سرگشتگی نتیجة این راه دور بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
از بیکسیم دوش دل سوخته کس بود
آیینه چراغ سر بالین نفس بود
گل تا سحر از پرتو داغ دل بلبل
پروانة گرد سر فانوس قفس بود
در گشت گلستان تمنّای دو عالم
چیزی که نچیدیم گل باغ هوس بود
امروز ندانم ز چه دود دل ما شد
آن شعله که دیروز گل دامن خس بود
در قافلة پیش رویها خطری هست
طی شد رهم از دولت پایی که به پس بود
در وادی گمگشتگی کعبة مقصود
بیم همه از رهزنی بانگ جرس بود
شیرین نشد از چاشنی لعل تواش کام
فیّاض که بر شهد تو یک عمر مگس بود
آیینه چراغ سر بالین نفس بود
گل تا سحر از پرتو داغ دل بلبل
پروانة گرد سر فانوس قفس بود
در گشت گلستان تمنّای دو عالم
چیزی که نچیدیم گل باغ هوس بود
امروز ندانم ز چه دود دل ما شد
آن شعله که دیروز گل دامن خس بود
در قافلة پیش رویها خطری هست
طی شد رهم از دولت پایی که به پس بود
در وادی گمگشتگی کعبة مقصود
بیم همه از رهزنی بانگ جرس بود
شیرین نشد از چاشنی لعل تواش کام
فیّاض که بر شهد تو یک عمر مگس بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
ز هر لبی که برآمد سخن کلام تو بود
به هر چه گوش فرا داشتم پیام تو بود
اگر به جلوة طاووس، اگر به رفتن کبک
نظر چو نیک فکندم همین خرام تو بود
چنین که خاص تو شد ملک حسن دانستم
که مُهر داغ دل لاله هم به نام تو بود
ز فتنه دوستی آن نگاه شد معلوم
که تیغ هر که به خون گشت در نیام تو بود
ز صاف و دُردِ تو بودیم جمله مست ولی
دماغ هر که رساتر ز دُردِ جام تو بود
اگر به دوزخ هجران اگر در آتش وصل
هر آنچه سوختهتر آرزوی خام تو بود
تو محرمانه به جانان من بگو فیّاض
که آنکه دوش فدای تو شد غلام تو بود
به هر چه گوش فرا داشتم پیام تو بود
اگر به جلوة طاووس، اگر به رفتن کبک
نظر چو نیک فکندم همین خرام تو بود
چنین که خاص تو شد ملک حسن دانستم
که مُهر داغ دل لاله هم به نام تو بود
ز فتنه دوستی آن نگاه شد معلوم
که تیغ هر که به خون گشت در نیام تو بود
ز صاف و دُردِ تو بودیم جمله مست ولی
دماغ هر که رساتر ز دُردِ جام تو بود
اگر به دوزخ هجران اگر در آتش وصل
هر آنچه سوختهتر آرزوی خام تو بود
تو محرمانه به جانان من بگو فیّاض
که آنکه دوش فدای تو شد غلام تو بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
خوش آنکه بلبل ما نغمهسنج باغ تو بود
کسی که بر سر ما جای داشت داغ تو بود
نشان کوچة تاریک طرّة تو نیافت
نسیم گل که شب و روز در سراغ تو بود
ندید کس دم آبی که گرد غصّه نداشت
به غیر بادة عشرت که در ایاغ تو بود
کسی به بزم جمال تو روی گرم ندید
جز افتاب که پروانة چراغ تو بود
ز بیدماغی فیّاض غم نبود امشب
که بیدماغی او باعث دماغ تو بود
کسی که بر سر ما جای داشت داغ تو بود
نشان کوچة تاریک طرّة تو نیافت
نسیم گل که شب و روز در سراغ تو بود
ندید کس دم آبی که گرد غصّه نداشت
به غیر بادة عشرت که در ایاغ تو بود
کسی به بزم جمال تو روی گرم ندید
جز افتاب که پروانة چراغ تو بود
ز بیدماغی فیّاض غم نبود امشب
که بیدماغی او باعث دماغ تو بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
شش جهت را در زدم جز حلقه کس بر در نبود
نه صدف را سینه کردم چاک، یک گوهر نبود
سیر آتش خانهها کردم به بال شعله دوش
آنقدر گرمی که در دل بود در اخگر نبود
گردِ غم تا رُفته شد از سینه دل افسرده شد
پشتگرمیهای آتش جز به خاکستر نبود
ذوق بیبال و پریها کار ما را خام کرد
ورنه در بزمش دل از پروانهای کمتر نبود
جلوة پرواز، زنجیرست بیدیدار گل
بلبلان را بی تو دامن همچو بال و پر نبود
قسمت ما یک دو ساغر خون دل در شیشه داشت
ورنه شمشیر ترا تقصیر در جوهر نبود
سوزش دل دوش روی اشک ما را سرخ داشت
پیش ازین فیّاض تابی اندرین گوهر نبود
نه صدف را سینه کردم چاک، یک گوهر نبود
سیر آتش خانهها کردم به بال شعله دوش
آنقدر گرمی که در دل بود در اخگر نبود
گردِ غم تا رُفته شد از سینه دل افسرده شد
پشتگرمیهای آتش جز به خاکستر نبود
ذوق بیبال و پریها کار ما را خام کرد
ورنه در بزمش دل از پروانهای کمتر نبود
جلوة پرواز، زنجیرست بیدیدار گل
بلبلان را بی تو دامن همچو بال و پر نبود
قسمت ما یک دو ساغر خون دل در شیشه داشت
ورنه شمشیر ترا تقصیر در جوهر نبود
سوزش دل دوش روی اشک ما را سرخ داشت
پیش ازین فیّاض تابی اندرین گوهر نبود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
بلبل ز شیوة تو به فریاد میرود
بوی گل از نسیم تو بر باد میرود
آواز تیشه مضطرب آید به گوش دل
شیرین مگر به دیدن فرهاد میرود!
زین دشت پابرهنه گذشتم چو گردباد
صید این چنین به کوچة صیّاد میرود
من شیشه دل به بزم بتان جای چون کنم!
آنجا سخن ز آهن و فولاد میرود
فیّاض غیر من که دل آزرده میروم
هر کس که میرود ز درش شاد میرود
بوی گل از نسیم تو بر باد میرود
آواز تیشه مضطرب آید به گوش دل
شیرین مگر به دیدن فرهاد میرود!
زین دشت پابرهنه گذشتم چو گردباد
صید این چنین به کوچة صیّاد میرود
من شیشه دل به بزم بتان جای چون کنم!
آنجا سخن ز آهن و فولاد میرود
فیّاض غیر من که دل آزرده میروم
هر کس که میرود ز درش شاد میرود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
کو آنکه شیونم به اثر آشنا شود
این ارغنون به نغمة تر آشنا شود!
بگذار بینصیب بمانم روا مدار
بوی تو با نسیم سحر آشنا شود
لذّت گرفتة غم ناکامی ترا
رحم است، ناله گر به اثر آشنا شود
صد چشمه آب خضر به تلخی فرو برم
تا کام من به خون جگر آشنا شود
تا کی ز باد دامن بیگانگی تو
گردم غبار خاطر هر آشنا شود
نگذاشت ذوق تلخی ایام غم دمی
کام دلم به شیر و شکر آشنا شود
بگذشت عمر و ذوق گریبان امان نداد
فیّاض را که دست به سر آشنا شود
این ارغنون به نغمة تر آشنا شود!
بگذار بینصیب بمانم روا مدار
بوی تو با نسیم سحر آشنا شود
لذّت گرفتة غم ناکامی ترا
رحم است، ناله گر به اثر آشنا شود
صد چشمه آب خضر به تلخی فرو برم
تا کام من به خون جگر آشنا شود
تا کی ز باد دامن بیگانگی تو
گردم غبار خاطر هر آشنا شود
نگذاشت ذوق تلخی ایام غم دمی
کام دلم به شیر و شکر آشنا شود
بگذشت عمر و ذوق گریبان امان نداد
فیّاض را که دست به سر آشنا شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
به باغ بس که ز شرم رخت گل آب شود
غلاف غنچة گل شیشة گلاب شود
به سینه آتش مهر تو شعله زد چندان
که یاد غیر تو گر بگذرد کباب شود
نصیب کس نشود روز روشنی به جهان
اگر ستارة بخت من آفتاب شود
دلم ز جور بتان لذّتی دگر دارد
جفا به دفتر شوقم وفا حساب شود
چو بر زبان گذرد نام تیغ او فیّاض
ز خون مرا دهن زخم دل پرآب شود
غلاف غنچة گل شیشة گلاب شود
به سینه آتش مهر تو شعله زد چندان
که یاد غیر تو گر بگذرد کباب شود
نصیب کس نشود روز روشنی به جهان
اگر ستارة بخت من آفتاب شود
دلم ز جور بتان لذّتی دگر دارد
جفا به دفتر شوقم وفا حساب شود
چو بر زبان گذرد نام تیغ او فیّاض
ز خون مرا دهن زخم دل پرآب شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
کمردهام خالی دلی، خواهم دل او پُر شود
تا دل خالی دگر از مشکل او پر شود
وه که بر دامان او آلودگی را رنگ نیست
هر دو عالم گر زخون بسمل او پر شود
ذوق بال افشانی شمعی است امشب در دلم
کز پر پروانه هر شب محفل او پر شود
دل به هم چون شیشة ساعت من و او بستهایم
گر دلی خالی کنم ترسم دل او پر شود
از گلش فیّاض اگر روحانیون یابند بوی
هر شب از جوش ملایک منزل او پر شود
تا دل خالی دگر از مشکل او پر شود
وه که بر دامان او آلودگی را رنگ نیست
هر دو عالم گر زخون بسمل او پر شود
ذوق بال افشانی شمعی است امشب در دلم
کز پر پروانه هر شب محفل او پر شود
دل به هم چون شیشة ساعت من و او بستهایم
گر دلی خالی کنم ترسم دل او پر شود
از گلش فیّاض اگر روحانیون یابند بوی
هر شب از جوش ملایک منزل او پر شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
تخم دلخواه درین مزرعه کم سبز شود
دانة عیش فشاندیم که غم سبز شود
نشئة یأس بلندست نباشد عجبی
تخم امید اگر بر سر هم سبز شود
رنگ و بوی هوس از بوم بر دل مطلب
این گلی نیست که در باغ حرم سبز شود
خدمت کرده به ناکرده حساب است اینجا
کشتهام تخم وجودی که عدم سبز شود
کشتگان تو همه زخمی شمشیر خودند
سایة تیغ در این معرکه کم سبز شود
گریه بر خاطر من گرد کدورت افزود
زنگ بر آینه از کثرت غم سبز شود
وادی عشق تو از بس که فتورانگیزست
نتواند که در اونقش قدم سبز شود
کردهام منع دل اما چه کنم مهر بتان
تخم شوخی است که ناکاشته هم سبز شود
گر شود نقش نگین دل نازک چه عجب
سکه نام تو بر روی درم سبز شود
سایة دست تو هر جا که بهار انگیزد
دانة بخل بکارند کرم سبز شود
ما بدان مجلس عالی نتوانیم رسید
بوتة خار، چه در باغ ارم سبز شود!
تحفة مجلس جانان چه فرستم فیّاض
هم مگر حرف من سوخته دم سبز شود
دانة عیش فشاندیم که غم سبز شود
نشئة یأس بلندست نباشد عجبی
تخم امید اگر بر سر هم سبز شود
رنگ و بوی هوس از بوم بر دل مطلب
این گلی نیست که در باغ حرم سبز شود
خدمت کرده به ناکرده حساب است اینجا
کشتهام تخم وجودی که عدم سبز شود
کشتگان تو همه زخمی شمشیر خودند
سایة تیغ در این معرکه کم سبز شود
گریه بر خاطر من گرد کدورت افزود
زنگ بر آینه از کثرت غم سبز شود
وادی عشق تو از بس که فتورانگیزست
نتواند که در اونقش قدم سبز شود
کردهام منع دل اما چه کنم مهر بتان
تخم شوخی است که ناکاشته هم سبز شود
گر شود نقش نگین دل نازک چه عجب
سکه نام تو بر روی درم سبز شود
سایة دست تو هر جا که بهار انگیزد
دانة بخل بکارند کرم سبز شود
ما بدان مجلس عالی نتوانیم رسید
بوتة خار، چه در باغ ارم سبز شود!
تحفة مجلس جانان چه فرستم فیّاض
هم مگر حرف من سوخته دم سبز شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
کم کنم شیون نمیخواهم که نقص غم شود
پر نگریم خون دل ترسم که دردی کم شود
سالها در چشم ما جا داشتی سودی نداشت
گر پری با مردم این الفت کند آدم شود
شور بختی بین که بر داغ دل بیطاقتم
سودة الماس ریزد حسرت و مرهم شود
خاطر از برگ گل نازکتری داری مباد
گر وزد بر وی نسیم شکوهای در هم شود
هر که را درد تو دامنگیر شد فیّاضوار
دامن بیگانه گیرد دشمن و محرم شود
پر نگریم خون دل ترسم که دردی کم شود
سالها در چشم ما جا داشتی سودی نداشت
گر پری با مردم این الفت کند آدم شود
شور بختی بین که بر داغ دل بیطاقتم
سودة الماس ریزد حسرت و مرهم شود
خاطر از برگ گل نازکتری داری مباد
گر وزد بر وی نسیم شکوهای در هم شود
هر که را درد تو دامنگیر شد فیّاضوار
دامن بیگانه گیرد دشمن و محرم شود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
آیینه از عکس رخ یارم گلستان میشود
اندیشه از یاد لبش لعل بدخشان میشود
من بلبل آن غنچة نشکفتهام کز خرّمی
هر گه تبسّم میکند عالم گلستان میشود
هر جا که آن گل پیرهن از ناز بگشاید قبا
حسرت گریبان میدرد، خمیازه عریان میشود
از زلف کفر آونگ او از روی ایمان رنگ او
اسلام کافر میشود، کافر مسلمان میشود
تیغ نگه چون برکشد نخل شهادت سرکشد
چون جلوه دامن در کشد حشر شهیدان میشود
افزود استغنای او از گریة بیجای من
آفت بود بر کشت چون بیوقت باران میشود
هر روز هجر روی او روز مرا شب میکند
هر شب به یاد زلف او خوابم پریشان میشود
شبنم سپند آتش رخسار گل گردد زرشک
هرگه عرق بر چهرة شرم تو غلتان میشود
من مرد عشرت نیستم، اما ز یمن عشق او
تا میرسد غم در دلم با عیش یکسان میشود
من از کجا و شیوة رسم تکلّف از کجا
خورشیدم از کوچک دلی در ذرّه پنهان میشود
مرهم چه سودای همدمان فیّاض را چون هر نفس
زخم دل از یاد لب لعلش نمکدان میشود
اندیشه از یاد لبش لعل بدخشان میشود
من بلبل آن غنچة نشکفتهام کز خرّمی
هر گه تبسّم میکند عالم گلستان میشود
هر جا که آن گل پیرهن از ناز بگشاید قبا
حسرت گریبان میدرد، خمیازه عریان میشود
از زلف کفر آونگ او از روی ایمان رنگ او
اسلام کافر میشود، کافر مسلمان میشود
تیغ نگه چون برکشد نخل شهادت سرکشد
چون جلوه دامن در کشد حشر شهیدان میشود
افزود استغنای او از گریة بیجای من
آفت بود بر کشت چون بیوقت باران میشود
هر روز هجر روی او روز مرا شب میکند
هر شب به یاد زلف او خوابم پریشان میشود
شبنم سپند آتش رخسار گل گردد زرشک
هرگه عرق بر چهرة شرم تو غلتان میشود
من مرد عشرت نیستم، اما ز یمن عشق او
تا میرسد غم در دلم با عیش یکسان میشود
من از کجا و شیوة رسم تکلّف از کجا
خورشیدم از کوچک دلی در ذرّه پنهان میشود
مرهم چه سودای همدمان فیّاض را چون هر نفس
زخم دل از یاد لب لعلش نمکدان میشود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
هلاک همچو منی خشم و کین نمیخواهد
چنین شکار ضعیفی کمین نمیخواهد
ز یک اشارة ابرو به مدّعای توام
هلاکم این همه چین حبین نمیخواهد
تراست حسن به کام و مراست عشق تمام
که گفته است که آن تو این نمیخواهد!
اسیر دام هوس باد آن گرانجانی
که تیر ناز ترا دلنشین نمیخواهد
هوای زلف و رخ تست بر سر فیّاض
که رام کفر نگردید و دین نمیخواهد
چنین شکار ضعیفی کمین نمیخواهد
ز یک اشارة ابرو به مدّعای توام
هلاکم این همه چین حبین نمیخواهد
تراست حسن به کام و مراست عشق تمام
که گفته است که آن تو این نمیخواهد!
اسیر دام هوس باد آن گرانجانی
که تیر ناز ترا دلنشین نمیخواهد
هوای زلف و رخ تست بر سر فیّاض
که رام کفر نگردید و دین نمیخواهد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
نمیخواهم که بوی پیرهن از نزد یار آید
گرفتم دیده روشن کرد، بیرویش چه کار آید!
گل روی بتان را سبزة خط در عقب باشد
بلی در گلستان حسن، گل پیش از بهار آید
ز بوی نو بهارم مرغ دل در اضطراب آمد
جنونم بگسلد زنجیرها چون گل به بار آید
ز هجر می خزان چهرة ما رنگ بر رنگ است
بهار نشئهای کو تا به گلگشت خمار آید
ز خواری میتوان عزّتطلب شد غم مخور فیّاض
که این بیاعتباریها به کار اعتبار آید
گرفتم دیده روشن کرد، بیرویش چه کار آید!
گل روی بتان را سبزة خط در عقب باشد
بلی در گلستان حسن، گل پیش از بهار آید
ز بوی نو بهارم مرغ دل در اضطراب آمد
جنونم بگسلد زنجیرها چون گل به بار آید
ز هجر می خزان چهرة ما رنگ بر رنگ است
بهار نشئهای کو تا به گلگشت خمار آید
ز خواری میتوان عزّتطلب شد غم مخور فیّاض
که این بیاعتباریها به کار اعتبار آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
خوش آنکه از سفر آن غمگسار باز آید
که عمر رفته به امیّد یار باز آید
بهار رفت ز گلزار عیش ما بی تو
خوش آن دمی که به گلشن بهار باز آید
غبار کوی تو از دیده شسته شد از اشک
خوشا دمی که به چشم آن غبار باز آید
به رهگذار وفایش نشسته منتظریم
بدین امید کزین رهگذار باز آید
قرار رفته ز دل، رفته تا ز دل فیّاض
خوش آنکه در دل زارم قرار باز آید
که عمر رفته به امیّد یار باز آید
بهار رفت ز گلزار عیش ما بی تو
خوش آن دمی که به گلشن بهار باز آید
غبار کوی تو از دیده شسته شد از اشک
خوشا دمی که به چشم آن غبار باز آید
به رهگذار وفایش نشسته منتظریم
بدین امید کزین رهگذار باز آید
قرار رفته ز دل، رفته تا ز دل فیّاض
خوش آنکه در دل زارم قرار باز آید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
به یاد آن قامتم از دیدن شمشاد میآید
به هر جا روی خوش بینم رخ او یاد میآید
تو برگ گل به این نازکدلیها، چون روا داری!
که آید از دلت کاری که از فولاد میآید
نباشد حسرت شیرین لبان را چاره جز مردن
به گوشم این صدا از تیشة فرهاد میآید
کدامین غنچه را امشب دگر بند قبا بازست
که خوش بوی گل از تحریک موج باد میآید
از آن زخمی که روزی بر سر از بیداد شیرین خورد
هنوز از رخنههای بیستون فریاد میآید
چه سان خواهد کسی داد دل خود از سر زلفی!
که از هر عقده بوی خون صد بیداد میآید
چه بهبودی توان فیّاض دیدن از چنین عمری
که هر روزی که آید روز پیشین یاد میآید
به هر جا روی خوش بینم رخ او یاد میآید
تو برگ گل به این نازکدلیها، چون روا داری!
که آید از دلت کاری که از فولاد میآید
نباشد حسرت شیرین لبان را چاره جز مردن
به گوشم این صدا از تیشة فرهاد میآید
کدامین غنچه را امشب دگر بند قبا بازست
که خوش بوی گل از تحریک موج باد میآید
از آن زخمی که روزی بر سر از بیداد شیرین خورد
هنوز از رخنههای بیستون فریاد میآید
چه سان خواهد کسی داد دل خود از سر زلفی!
که از هر عقده بوی خون صد بیداد میآید
چه بهبودی توان فیّاض دیدن از چنین عمری
که هر روزی که آید روز پیشین یاد میآید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
چو بینم کبک، یادم جلوة دلدار میآید
که هر گه در خرام آید بدین رفتار میآید
نگاهم جیب و دامن پر گل از رخسار او برگشت
به آیینی که پنداری کس از گلزار میآید
خیالت هر شب آید بر سر بالین و ننشیند
مگر شرمش ز پاس دیدة بیدار میآید!
دلا زهرِ نگاه او غنیمت دان که این مرهم
برای زخم بندیها ترا در کار میآید
دمی در سایة دیوار او فیّاض عشرت کن
که روزی آفتابت بر سر دیوار میآید
که هر گه در خرام آید بدین رفتار میآید
نگاهم جیب و دامن پر گل از رخسار او برگشت
به آیینی که پنداری کس از گلزار میآید
خیالت هر شب آید بر سر بالین و ننشیند
مگر شرمش ز پاس دیدة بیدار میآید!
دلا زهرِ نگاه او غنیمت دان که این مرهم
برای زخم بندیها ترا در کار میآید
دمی در سایة دیوار او فیّاض عشرت کن
که روزی آفتابت بر سر دیوار میآید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
چنانم بزم عشرت بیلبش دلگیر میآید
که موج باده در چشمم دم شمشیر میآید
ندانم بر زبان حرف که دارد کلک تقریرم
ولی دانم که بوی خون ازین تقریر میآید
به جرم از طاعتم امّیدواری بیشتر باشد
که از سعی آنچه ناید از تو ای تقصیر میآید
به این تلخی به امیّد تو عمر جاودان خواهم
که میگوید که هرگز عاشق از جان سیر میآید!
زرنگ ناله آثار سرایت میتوان دانست
تو زودآ ای نفس بر لب که قاصد دیر میآید
چه شد امروز اگر غیر از گریبان نیست در دستم
که فردا دست جیب آموزِ دامنگیر میآید
چو احوال دل دیوانه در تحریر میآرم
صریر خامهام چون نالة زنجیر میآید
جوانی کرده ضایع کی به پیری میرسد جایی
که بیایوار کمتر کاری از شبگیر میآید
به خون خوردن بدل شد میل شیر آن طفل را لیکن
هنوزش از لب خونخواره بوی شیر میآید
چنانم روز روشن بیرخ او دشمن جان شد
که میپندارم از روزن به چشمم تیر میآید
به فتراک نگاهش موج خون همنشینان بین
به مهمان رفته پنداری که از نخجیر میآید
توان با بینیازی پوست از گردون بر آوردن
در آن بیشه که این آهوست کمتر شیر میآید
که موج باده در چشمم دم شمشیر میآید
ندانم بر زبان حرف که دارد کلک تقریرم
ولی دانم که بوی خون ازین تقریر میآید
به جرم از طاعتم امّیدواری بیشتر باشد
که از سعی آنچه ناید از تو ای تقصیر میآید
به این تلخی به امیّد تو عمر جاودان خواهم
که میگوید که هرگز عاشق از جان سیر میآید!
زرنگ ناله آثار سرایت میتوان دانست
تو زودآ ای نفس بر لب که قاصد دیر میآید
چه شد امروز اگر غیر از گریبان نیست در دستم
که فردا دست جیب آموزِ دامنگیر میآید
چو احوال دل دیوانه در تحریر میآرم
صریر خامهام چون نالة زنجیر میآید
جوانی کرده ضایع کی به پیری میرسد جایی
که بیایوار کمتر کاری از شبگیر میآید
به خون خوردن بدل شد میل شیر آن طفل را لیکن
هنوزش از لب خونخواره بوی شیر میآید
چنانم روز روشن بیرخ او دشمن جان شد
که میپندارم از روزن به چشمم تیر میآید
به فتراک نگاهش موج خون همنشینان بین
به مهمان رفته پنداری که از نخجیر میآید
توان با بینیازی پوست از گردون بر آوردن
در آن بیشه که این آهوست کمتر شیر میآید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
از ره کوی تو چون بانگ جرس میآید
جان بر لب شده از بوی تو پس میآید
جذبة شوق چو آهنگ کشش ساز کند
شعله پروازکنان بر سرِ خس میآید
غیر اگر ز آتش دل سوخته باشد، که هنوز
از کباب دل او بوی هوس میآید
بلبل ار یک دو سه روزی به گلستان نرود
به طلبگاری او گل به قفس میآید
از تو فیّاض بود نظم تو بر صفحة دهر
یادگاری که به کار همه کس میآید
جان بر لب شده از بوی تو پس میآید
جذبة شوق چو آهنگ کشش ساز کند
شعله پروازکنان بر سرِ خس میآید
غیر اگر ز آتش دل سوخته باشد، که هنوز
از کباب دل او بوی هوس میآید
بلبل ار یک دو سه روزی به گلستان نرود
به طلبگاری او گل به قفس میآید
از تو فیّاض بود نظم تو بر صفحة دهر
یادگاری که به کار همه کس میآید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
وفاداری از آن ترک شکار افکن نمیآید
ازو صد شیوه میآید ولی این فن نمیآید
بهاری این چنین و در قفس من بیخبر از گل
به بخت من صبا هم گاهی از گلشن نمیآید
به آن دل آبروی نالهها بردم چه دانستم
که ناخنگیری از مومست از آهن نمیآید
چه شد عمریست کز تحریک موج گریة خونین
محیطم شب به طوف دورة دامن نمیآید
وفاداری از آن بدخو تمنّا داشتم عمری
چه دانستم که کار دوست از دشمن نمیآید
مرا زاهد به دین میخواند و کافر به ترسایی
به غیر از عاشقی کار دگر از من نمیآید
دلم فیّاض در عشق بتان از جوش ننشیند
ز آتش مردن آید، لیک افسردن نمیآید
ازو صد شیوه میآید ولی این فن نمیآید
بهاری این چنین و در قفس من بیخبر از گل
به بخت من صبا هم گاهی از گلشن نمیآید
به آن دل آبروی نالهها بردم چه دانستم
که ناخنگیری از مومست از آهن نمیآید
چه شد عمریست کز تحریک موج گریة خونین
محیطم شب به طوف دورة دامن نمیآید
وفاداری از آن بدخو تمنّا داشتم عمری
چه دانستم که کار دوست از دشمن نمیآید
مرا زاهد به دین میخواند و کافر به ترسایی
به غیر از عاشقی کار دگر از من نمیآید
دلم فیّاض در عشق بتان از جوش ننشیند
ز آتش مردن آید، لیک افسردن نمیآید