عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۰
گر از غم عشق عار داریم
پس ما به جهان چه کار داریم؟
یا رب تو مده قرار ما را
گر‌‌ بی‌رخ تو قرار داریم
ای یوسف یوسفان کجایی؟
ما روی در آن دیار داریم
هر صبح بران دو زلف مشکین
چون باد صبا گذار داریم
چون حلقه زلف خود شماری
ما چشم در آن شمار داریم
چشم تو شکار کرد جان را
ما دیده در آن شکار داریم
ای آب حیات در کنارت
این آتش از آن کنار داریم
زان لاله ستان چه زار گشتیم
یا رب که چه لاله زار داریم
گوییم ز رشک شمس تبریز
نی سیم و نه زر نه یار داریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۳
ما صحبت همدگر گزینیم
بر دامن همدگر نشینیم
یاران همه پیش تر نشینید
تا چهره همدگر ببینیم
ما را ز درون موافقت‌هاست
تا ظن نبری که ما همینیم
این دم که نشسته‌‌‌‌ایم با هم
می بر کف و گل در آستینیم
از عین به غیب راه داریم
زیرا همراه پیک دینیم
از خانه به باغ راه داریم
همسایه سرو و یاسمینیم
هر روز به باغ اندرآییم
گل‌‌‌های شکفته صد ببینیم
وز بهر نثار عاشقان را
دامن دامن ز گل بچینیم
از باغ هر آنچه جمع کردیم
در پیش نهیم و برگزینیم
از ما دل خویش درمدزدید
ما دزد نه‌‌‌‌ایم ما امینیم
اینک دم ما نسیم آن گل
ما گلبن گلشن یقینیم
عالم پر شد نسیم آن گل
یعنی که بیا که ما چنینیم
بومان ببرد چو بوی بردیم
مه مان کند ار چه ما کهینیم
هر چند کمین غلام عشقیم
چون عشق نشسته در کمینیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۹
من دوش بتازه عهد کردم
سوگند به جان تو بخوردم
کز روی تو چشم برندارم
گر تیغ زنی ز تو نگردم
درمان ز کسی دگر نجویم
زیرا ز فراق توست دردم
در آتشم ار فروبری تو
گر آه برآورم نه مردم
برخاستم از رهت چو گردی
بر خاک ره تو بازگردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۱
در عشق قدیم سال خوردیم
وز گفت حسود برنگردیم
زین دمدمه‌‌ها زنان بترسند
بر ما تو مخوان که مرد مردیم
مردانه کنیم کار مردان
پنهان نکنیم آنچه کردیم
ما را تو به زرد و سرخ مفریب
کز خنجر عشق روی زردیم
بر درد هزار آفرین باد
باقی بر ما که یار دردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۷
عشوه دادستی که من در‌‌ بی‌وفایی نیستم
بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم
چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند
چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم؟
من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان
من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم
من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس
زان که من جان غریبم این سرایی نیستم
ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم؟
خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم
من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد
غرقه‌‌‌‌ام در بحر و دربند سقایی نیستم
در غم آنم که او خود را نماید‌‌ بی‌حجاب
هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۲
نی تو گفتی از جفای آن جفاگر نشکنم؟
نی تو گفتی عالمی در عشق او برهم زنم؟
نی تو دست او گرفتی عهد کردی دو به دو
کز پی آن جان و دل این جان و دل را برکنم؟
نور چشمت چون منم دورم مبین ای نور چشم
سوی بالا بنگر آخر زان که من بر روزنم
ای سررشته‌ی طرب‌‌ها عیسی دوران تویی
سر ازین روزن فروکن گر چه من چون سوزنم
عشق را روز قیامت آتش و دودی بود
نور آن آتش تو باشی دود آن آتش منم
تا نبینم روی چون گلزار آن صد نوبهار
همچو لاله من سیه دل صدزبان چون سوسنم
شاه شمس الدین تبریزی منت عاشق بسم
روز بزمت همچو مومم روز رزمت آهنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۰
از شهنشه شمس دین من ساغری را یافتم
در درون ساغرش چشمه‌ی خوری را یافتم
تابش سینه و برت را خود ندارد چشم تاب
شکر ایزد را که من زین دلبری را یافتم
میرداد قهر چون ماری فرو کوبد سرش
آن که گوید در دو کونش همسری را یافتم
چون درون طره‌اش دریافتم دل را عجب
در درون مشک رفتم عنبری را یافتم
گر ببینی طوطی جان مرا گرد لبش
می‌پرد پرک‌زنان که شکری را یافتم
گر بپرسندت حکایت کن که من بر جام لعل
عاشقی مستی جوانی می‌خوری را یافتم
گر کسی منکر شود تو گردن او را ببند
می‌کشانش رو سیه که منکری را یافتم
در میان طره‌اش رخسار چون آتش ببین
گو میان مشک و عنبر مجمری را یافتم
چون گشاید لعل را او تا نثار در کند
گو که در خورشید از رحمت دری را یافتم
چون دکان سرپزان سرها و دل­ها پیش او
هست بی ­پایان در آن سرها سری را یافتم
چون نگه کردم سر من بود پر از عشق او
من برون از هر دو عالم منظری را یافتم
من به برج ثور دیدم منکر آن آفتاب
گاو جستم من ز ثور و خود خری را یافتم
من صف رستم ­دلان جستم بدیدم شاه را
ترک آن کردم چو بی­ صف صفدری را یافتم
من همی‌‌کشتی سوی تبریز راندم می­ نرفت
پس زجان بر کشتی خود لنگری را یافتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۶
هله دوشت یله کردم شب دوشت یله کردم
دغل و عشوه که دادی به دل پاک بخوردم
بده امشب هم از آنم نخورم عشوه من امشب
تو گر از عهد بگردی من از آن عهد نگردم
چو همه نور و ضیایی به دل و دیده درآیی
به دم گرم بپرسی چو شنیدی دم سردم
نفسی شاخ نباتم نفسی پیش تو ماتم
چه کنم چاره چه دارم به کفت مهرهٔ نردم
چو روی مست و پیاده قدمت را همه فرشم
چو روی راه سواره ز پی اسپ تو گردم
مکن ای جان همه­ساله تو به فردام حواله
تو مرا گول گرفتی که سلیمم سره­مردم
خود اگر گول و سلیمم تو روا داری و شاید؟
که دل سنگ بسوزد چو شود واقف دردم
به خدا کت نگذارم کم ازین نیز نباشد
که نهی چهرهٔ سرخت نفسی بر رخ زردم
وگر از لطف درآیی که برین هم بفزایی
به یکی بوسه ز شادی دو جهان را بنوردم
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
تو گمان داشتی ای جان که مگر رفتم و مردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۱
مکن ای دوست غریبم سر سودای تو دارم
من و بالای مناره که تمنای تو دارم
زتو سرمست و خمارم خبر از خویش ندارم
سر خود نیز نخارم که تقاضای تو دارم
دل من روشن و مقبل زچه شد با تو بگویم
که درین آینهٔ دل رخ زیبای تو دارم
مکن ای دوست ملامت بنگر روز قیامت
همه موجم همه جوشم در دریای تو دارم
مشنو قول طبیبان که شکر زاید صفرا
به شکر داروی من کن چه که صفرای تو دارم
هله ای گنبد گردون بشنو قصه‌ام اکنون
که چو تو همره ماهم بر و پهنای تو دارم
بر دربان تو آیم ندهد راه و براند
خبرش نیست که پنهان چه تماشای تو دارم
ز درم راه نباشد ز سر بام و دریچه
سترالله علینا چه علالای تو دارم
هله دربان عوان­‌خو مدهم راه و سقط گو
چو دفم می­‌زن بر رو دف و سرنای تو دارم
چو دف از سیلی مطرب هنرم بیش نماید
بزن و تجربه می­‌‎کن همه هیهای تو دارم
هله زین پس نخروشم نکنم فتنه نجوشم
به دلم حکم که دارد دل گویای تو دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۷
بت بی­‌نقش و نگارم جزتو یار ندارم
تویی آرام دل من مبر ای دوست قرارم
زجفای تو حزینم جزعشقت نگزینم
هوسی نیست جز اینم جز ازین کار ندارم
تو به رخسار چو ماهی چه لطیفی و چه شاهی
تو مرا پشت و پناهی زتو آراسته کارم
جزعشقت نپذیرم جززلف تو نگیرم
که درین عهد چو تیرم که برین چنگ چو تارم
تن ما را همه جان کن همه را گوهر کان کن
ز طرب چشمه روان کن به سوی باغ و بهارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۶
فلکا بگو که تا کی گله‌­های یار گویم؟
نبود شبی که آیم ز میان کار گویم
ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا
بجهم ازین میان و سخن و کنار گویم
ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم
برهم ز خار چون گل سخن از عذار گویم
همه بانگ زاغ آید به خرابه­‌های بهمن
برهم ازین چو بلبل صفت بهار گویم
گرهی زنقد غنچه بنهم به پیش سوسن
صفتی ز رنگ لاله به بنفشه‌­زار گویم
بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید
بدرد نظر گریبان چو زانتظار گویم
بنهد کلاه از سر خم خاص خسروانی
بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار گویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۷
نظری به کار من کن که ز دست رفت کارم
به کسم مکن حواله که به جز تو کس ندارم
چه کمی درآید آخر به شرابخانهٔ تو
اگر از شراب وصلت ببری ز سر خمارم
چو نیم سزای شادی ز خودم مدار بی‌­غم
که درین میان همیشه غم توست غمگسارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۲
هله رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم
جهت توشهٔ ره ذکر وصالت بردیم
تا که ما را و تو را تذکره­یی باشد یاد
دل خسته به تو دادیم و خیالت بردیم
آن خیال رخ خوبت که قمر بندهٔ اوست
وان خم ابروی مانند هلالت بردیم
وان شکرخندهٔ خوبت که شکر تشنهٔ اوست
ز شکرخانهٔ مجموع خصالت بردیم
چون کبوتر چو بپریم به تو بازآییم
زان که ما این پر و بال از پر و بالت بردیم
هر کجا پرد فرعی به سوی اصل آید
هرچه داریم همه از عز و جلالت بردیم
شمس تبریز شنو خدمت ما را ز صبا
گر شمال است و صبا هم ز شمالت بردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۵
دم به دم از ره دل پیک خیالش رسدم
تابشی نو به نو از حسن و جمالش رسدم
یارب این بوی طرب از طرف فردوس است
یا نسیمی­ست که از روز وصالش رسدم؟
این ز عشق است که مغزم ز طرب خیره شده‌­ست
یا که جامی­ست که از خمر حلالش رسدم؟
یا چو بازی­‌ست که از عشق همی‌پراند؟
یا کبوتربچگان از پر و بالش رسدم؟
سرکشان از طرف غیب به من می­آیند
وین مددها همه از لذت حالش رسدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۰
گر تو خواهی که تو را بی­‌کس و تنها نکنم
وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم
این تعلق به تو دارد سررشته مگذار
کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم
گفته‌­یی جان دهمت نان جوین می‌ندهی
بی‌­خبر دانی‌­ام ار هیچ مکافا نکنم
گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت
دهمت بیم مبارات تو اما نکنم
متفرق شود اجزای تو هنگام اجل
تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم
منشئ روز و شبم نیست شود هست کنم
پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم؟
هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح
پس چرا صبر تو را شکر شکرخا نکنم؟
هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است
پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم؟
تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم
در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم
گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری‌ست
چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم
طبل باز شهم ای باز برین بانگ بیا
پیش از آن که بروم نظم غزل­‌ها نکنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۱
من چو در گور درون خفته همی فرسایم
چو بیایی به زیارت سره بیرون آیم
نفخ صور منی و محشر من پس چه کنم؟
مرده و زنده بدان­جا که تویی آن­جایم
مثل نای جمادیم و خمش بی­لب تو
چه نواها زنم آن دم که دمی در نایم
نی مسکین تو با شکرلب خو کرده‌ست
یاد کن از من مسکین که تو را می‌­پایم
چون نیابم مه رویت سر خود می­‌بندم
چون نیابم لب نوشت کف خود می‌خایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۴
جز ز فتان دو چشمت ز که مفتون باشیم؟
جز ز زنجیر دو زلفت ز که مجنون باشیم؟
جز از آن روی چو ماهت که مهش جویان است
دگر از بهر که سرگشته چو گردون باشیم؟
نار خندان تو ما را صنما گریان کرد
تا چو نار از غم تو با دل پر خون باشیم
چشم مست تو قدح بر سر ما می‌ریزد
ما چه موقوف شراب و می و افیون باشیم؟
گلفشان رخ تو خرمن گل می‌بخشد
ما چه موقوف بهار و گل گلگون باشیم؟
همچو موسی ز درخت تو حریف نوریم
ما چرا عاشق برگ و زر قارون باشیم؟
هر زمان عشق درآید که حریفان چونید؟
ما ز چون گفتن او واله و بی‌چون باشیم
ما چو زاییده و پروردهٔ آن دریاییم
صاف و تابنده و خوش چون در مکنون باشیم
ما ز نور رخ خورشید چو اجرا داریم
همچو مه تیزرو و چابک و موزون باشیم
به دعا نوح خیالت یم و جیحون خواهد
بهر این سابح و با چشم چو جیحون باشیم
همچو عشقیم درون دل هر سودایی
لیک چون عشق ز وهم همه بیرون باشیم
چون که در مطبخ دل، لوت طبق بر طبق است
ما چرا کاسه‌کش مطبخ هر دون باشیم؟
وقف کردیم برین بادهٔ جان کاسهٔ سر
تا حریف سری و شبلی و ذاالنون باشیم
شمس تبریز پی نور تو زان ذره شدیم
تا ز ذرات جهان در عدد افزون باشیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۰
خوش بنوشم تو اگر زهر نهی در جامم
پخته و خام تو را گر نپذیرم خامم
عاشق هدیه نیم، عاشق آن دست توام
سنقر دانه نیم، ایبک بند دامم
از تغار تو اگر خون رسدم همچو سگان
گر من آن را قدح خاص ندانم، عامم
غنچه و خار تو را دایه شوم همچو زمین
تا سمعنا واطعنا کنی ای جان نامم
ملخ حکم تو تا مزرعه‌ام را بچرید
گر نگردم تلف تو علف ایامم
ساقی صبر بیا رطل گرانم درده
تا چو ریگش به یکی بار فروآشامم
گویی‌ام شپشپی و چون پشه بی‌آرامی
چون دلارام نیابم به چه چیز آرامم؟
همچو دزدان ز عسس من همه شب در بیمم
همچو خورشیدپرستان به سحر بر بامم
مهر غیر تو بود در دل من مهر ضلال
شکر غیر تو بود در سر من سرسامم
به زبان گر نکنم یاد شکرخانهٔ تو
کام و ناکام بود لذت آن در کامم
خبر رشک تو می‌آرد اشک تر من
نه به تقلید، بل از دیده دهد پیغامم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۴
تا که ما از نظر و خوبی تو باخبریم
از بد و نیک جهان همچو جهان‌ بی‌خبریم
نظری کرد سوی خوبی تو دیدهٔ ما
از پی روی تو تا حشر غلام نظریم
دین ما مهر تو و مذهب ما خدمت تو
تا نگویی که درین عشق تو ما مختصریم
زهر بر یاد یکی نوش تو ای آهوچشم
گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۷
می‌رسد بوی جگر از دو لبم
می‌برآید دودها از یاربم
می‌بنالد آسمان از آه من
جان سپردن هر دمی شد مذهبم
اندکی دانستی‌‌یی از حال من
گر خبر بودی شبت را از شبم
مکتب تعلیم عشاق آتش است
من شب و روز اندرون مکتبم
روی خود بر روی زرد من بنه
دست نه بر سینه‌‌‌ام کندر تبم
گفتمش گویم به گوشت یک سخن؟
گفت ترسم تا نسوزد غبغبم
گفتمش دور از جمالت چشم بد
چشم من نزدیک اگرچه معجبم