عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
کنایت ها به آب خضر گفته
دهانش پیش لب امّا نهفته
مگر گلزار رخسار تو رنگی ست
کزین سان سرخی رویت شکفته
چه محرابی ست طاق ابروانت
که در هر گوشه اش مستی ست خفته
صبا را آستان روبی مفرمای
به مژگان باید آن درگاه رُفته
خیالی در سخن دُر سفت و آن شوخ
نمی گیرد به گوش دُرهای سفته
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
همه شب در غم آن ماه پاره
همی بارد ز چشم من ستاره
بینداز اشک را ای دیده از چشم
کز او شد راز پنهان آشکاره
دلم صدپاره گشت از هجر و بیم است
که خون گردد در این غم پاره پاره
من حیران به یک نظّارهٔ تو
شدم از خویش و مردم در نظاره
به مویی جان ز زلفش بردی ای باد
چگونه جستی از تارش کناره
گذر سوی خیالی کز خدنگت
به دل سوراخها دارد گذاره
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
اگرچه مشگ را باشد به هر سویی خریداری
ولی در حلقهٔ زلفت ندارد روز بازاری
به رویت صورت چین تا نزد لاف دل افروزی
نمی خواهم که بینم نقش او بر هیچ دیواری
شدم خاک و در آن کو می برد بادم بحمدالله
که در کویت بدین تدبیر باری یافتم باری
مه نو را چو با چشم خریداری شبی دیدم
به چشمم کم نمود از ابروی شوخ تو بسیاری
دلا گر حاجتی داری به نزد سرو قدّی بر
چو حاجت می بری باری به نزدیک قدم داری
خیالی چند می پیچی ز حکمش گردن طاعت
سری در کار تیغش کن اگر داری سر کاری
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
ای اشک مرا از سر کویش خبری گوی
ز آنروی که بسیار دویدی تو در این کوی
هرچند که گل از طرف حُسن به برگ است
او نیز کم است از رخ خوب تو به صد روی
غم نیست ز دشنام رقیبان چو نهانی
بسیار نظرهاست سگت را به دعاگوی
گویم صفت نکهت زلف تو و لیکن
ترسم که از این قصّه برد باد صبا بوی
گر غارت دلها کند آن طرّه خیالی
با او بدر آویز از اینها سر یک موی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
ای اشک چو در راه طلب گرم دویدی
از خاک درِ دوست به مقصود رسیدی
دل جان نتوانست ز دستِ غم او برد
خوش وقت تو ای اشک که بر آب چکیدی
گفتم که ندیدم دهن تنگ تو را هیچ
خندان شد و گفتا که تو خود هیچ ندیدی
ناچار ملامت کش و خواری شنو ای دل
در عشق چو گفتار عزیزان نشنیدی
گفتم که بلا می کشی ار می کشی آن زلف
دیدی که نصیحت نشنیدی و کشیدی
گشتم چو خیالی به تمامی گرو عشق
تا خلق نگویند به غیری گرویدی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
ای به بوی تو صبا شیفتهٔ هر چمنی
عطرسایی چو خطت، بی سر و بی پا چو منی
تا شکست از شکن زلف توام شیشهٔ دل
حلقهٔ زلف تو را نام شده دل شکنی
سر و دستار ندارم که گدایان تو را
خوشتر از خلعت شاهی ست کهن پیرهنی
من و گیسوی تو چون روی نمایی تو چنین
بلبل شیفته را یاسمنی یا، سمنی
بعد از این ترک مثل گوی خیالی در عشق
که حدیث تو مثل گشت به هر انجمنی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
ای دل به طریقی سوی زلفش اگر افتی
پرهیز از آن حلقه، مبادا که درافتی
زنهار چو من در قدمش سر نهم ای اشک
تو نیز روان آیی و در پا به سر افتی
ارباب نظر را ز تماشای رخ دوست
مانع تویی ای پرده خدایا که برافتی
من بعد من و رهگذر کوی تو تا حشر
باشد که به دام من از این رهگذر افتی
زاین بیش منه پای به روی من و اندیش
زآن دم که به ناگه چو سرشک از نظر افتی
زآن باده که جامش لب یار است خیالی
ترسم که چو یابی خبری بیخبر افتی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
ای دل سر تسلیم بنه بر کف پایی
کز راه تکبر نرسد کار به جایی
هرکس که به می صاف نازد قدح دل
گر صوفی وقت است در او نیست صفایی
چون دفتر گل باد پراکنده به هر باد
هر دل که در او از طرفی نیست هوایی
مستانِ می شوق تو را غیر قدح نیست
در دور حریفی که زند گرد برایی
ما را چو سکندر هوس چشمهٔ حیوان
زآن است که دارد به لبت نسبت مایی
ای سرو خیالی چو هوادار قدیم است
گه گه به رهش بهر خدا طال بقایی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
ای که بر صفحهٔ مه خطّ غباری داری
کار من ساز اگر روی به کاری داری
بارده در حرم وصل، تهی دستان را
ما اگر هیچ نداریم توباری داری
باتو دارند همه عهد و قراری لیکن
تا از این جمله تو خود با که قراری داری
خاک شد در ره تسلیم سرِ ما و هنوز
بر دل از رهگذر ما توغباری داری
ای خیالی ورق چهره به خون ساز نگار
گر به خاطر هوس روی نگاری داری
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
ای که در عالم خوبی به لطافت علمی
گلرخان برگ و گیاهند و تو باغ ارمی
گر نه باغی ز چه معنی طرب انگیز و خوشی
ورنه سروی ز چه رو سرکش و صاحب قدمی
گرچه سرمایهٔ حسن مه نو بسیار است
هیچ از او ابروی دلجوی تو را نیست کمی
خیز و دیگر مکن ای گل به رخش دعوی حسن
ورنه بنشین به همین داعیه چندانکه دمی
ای خیالی به وجودش همه شیرین گویی
چو دهانش سخن آغاز کند تو عدمی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
ای گذشته قدت از سرو به خوش رفتاری
لبت از قند گرو برده به شیرین کاری
عادت غمزهٔ خونریز تو عاشق کشتن
شیوهٔ نرگس دلجوی تو مردم داری
ظاهراً تا نبرد دل ز پریشانی چند
ننهد طرّه ات از سر صفت طرّاری
وه که مُردیم و رها می نکند دست غمت
که برآریم چو چشم تو سر از بیماری
دل میازار که در مذهب ارباب یقین
کعبه ویران بکنی به که دلی آزاری
ای خیالی به جفا ساز و به زاری خو کن
که ز ارباب وفا خوش نبود بیزاری
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
ای گل از روی تو آموخته خندان رویی
دهنت آب شکر برده به شیرین گویی
عادت غمزهٔ فتّان تو عاشق کشتن
شیوهٔ نرگس جادوی تو مردم جویی
اگر ای اشک بر آن خاک درت آبی هست
دم به دم چهره به خون از چه سبب می شویی
طرفه حالی ست که بربوی تو مرغان چمن
سر به سر مست و خرابند و تو گل می بویی
گفتمش گر ز لب لعل تو بوسی طلبم
بر دهانم نزنی گفت تو خود می جویی
اگرت چیز دگر نیست خیالی غم نیست
همه عمرت شرف این بس که سگ این کویی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
بدین شوخی که تو بنیاد داری
عجب گر خاطری را شاد داری
فراموشت نخواهم کرد گفتی
فراموشت شد این هم یاد داری؟
هوای من نداری تا کی ای سرو
سر و کار مرا بی یاد داری
چه سعی است از نظر افتادن ای اشک
تو می دانی که پیش افتاد داری
خیالی آن پسر شوخ و تو سرکش
گله از بخت مادر زاد داری؟
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
تا دلم را به غم هجر در انداخته ای
صبر را خانه ز بنیاد برانداخته ای
دل نیندازم اگر تیر تو از جان گذرد
تا نگویند به سهمی سپر انداخته ای
تا گشادی به تبسّم لب شیرین، ز حسد
شوری اندر دل تنگ شکر انداخته ای
آب روی تو چو از سیل سرشک است ای چشم
تو چنینش ز چه رو از نظر انداخته ای
این چه ساقی ست خیالی که به جای می ناب
تیر او خوردی و مستانه سرانداخته ای
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
تا کی ای شوخ به هر بیخبری می سازی
خاک کوی تو منم گر گذری می سازی
این هم از آتش سودای تو داغ دگر است
که مرا سوختی و با دگری می سازی
روشن است این که مرا شمع صفت می سوزی
تو به هرکس که قضا را قدری می سازی
زلف از چهره برافکندی و معلومم شد
که شب تیره دلان را سحری می سازی
گفته ای بنده خیالی هم از اهل نظر است
بندهٔ مخلص خود را نظری می سازی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
تو ای مه گر چه شوخ و بیوفایی
ولی باشد که با ما خوش برایی
دلم با تو از آن رو آشنا شد
که باشد آشنایی روشنایی
اگر حیران نیی در قدّش ای سرو
چرا پا در گِل و سر در هوایی
مزن ای ماه نو با ابرویش لاف
که بسیاری از او کم می نمایی
به قدر هرکسی حق تحفه یی داد
تو را شاهی خیالی را گدایی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
چند ای سرشکِ خون دم از پاکیِّ گوهر می زنی
بر چهرهٔ زردم اگر نقشی زنی زر می زنی
هر لحظه لافی می زنی ای گل ز خوبی با رخش
بنگرنکو باری که تو خود را کجا بر می زنی
دل می برند از عاشقان خوبان و تو جان و دلی
تو دیگری ز آن خویش را برجای دیگر می زنی
گه گه اگر سنگی زنی بر ساغر دُردی کشان
نبود عجب زآن رو که تو پیوسته ساغر می زنی
شیرین لبان پا می کشند از تو خیالی بیشتر
هرچند از غم چون مگس تو دست بر سر می زنی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
چه طرفه طرفه تو نقشی چه بوالعجب نوری
که هرکجا که نظر می کنم تو منظوری
بدین صفت که تو در روی خویش حیرانی
به غیر اگر نکنی التفات معذوری
گهی که تیغ محبّت کشی به قصد هلاک
مرا بکش چو به عاشق کشی تو مشهوری
دلا گرت خبری باید از حقیقت کار
شراب بی خبری نوش کن که مخموری
برون خرام خیالی ز خود که نیکو نیست
ز رند گوشه نشینی ز مست مستوری
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
خیز ای مست و سلامی به رخ ساقی گوی
باقیِ باده به پیش آر و هوالباقی گوی
مطربا مجلس شوق است و حریفان جمعند
ماجرای غم و افسانهٔ مشتاقی گوی
غمزه اش گر سخن از فتنه نگفت، ای ابرو
تو که در شیوهٔ خوبی به جهان طاقی گوی
ای طبیب دل رندان چو غمِ رنج خمار
درد نوشان به تو گفتند تو با ساقی گوی
سرکشی کار بتان است خیالی در عشق
گر تورندی سخن از رندی و عشاقی گوی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
دلا چو روی به اقبال مقبلی داری
به ترک صحبت جان گیر اگر دلی داری
گمان مبر که از این جست و جویِ بیحاصل
به غیر محنت و اندیشه حاصلی داری
ترحّمی بکن ای آشنای وادی عشق
که من غیریقم و تو رو به ساحلی داری
طواف کعبهٔ جانها تو را رسد ای مه
که شبروی و به هر کوی منزلی داری
گذر ز عبقهٔ هستی خیالیا ورنه
به هوش باش که در راه مشکلی داری