ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۹
ای بلبل گلشن فصاحت که توئی
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
نیکی کنی ار بخلق منت مگذار
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۲۲
اندر طلبت گرچه به سر می پویم
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۳
ز رشک سرو قدت ، سرو پای در خاک است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
بار دیگر یارجویان بر در دیار آمدیم
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
روز وصلم به تن آرام نباشد جان را
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۵۰
خواجه بوالفتح شیخ گفت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز از نشابور بمیهنه آمده بود و جمعی بسیار باوی، دیگر روز بر دکانی در مشهد مجلس می‌گفت و خلقی بی‌حد نشسته بودند و وقتی خوش پدید آمده بود، درین میان نعرۀ مستان و های وهوی و غلبۀ ایشان پدید آمد، کی در همسرایگی شیخ ما مردی بود کی اورا احمد بوشره گفتندی، مگر شبانه در سرای خود باحریفان بکار باطل مشغول بود و بامداد صبوح کردند و مشغلۀ عظیم می‌کردند. صوفیان و عامۀ خلق برآشفتند و غلبه در مردمان افتاد که برویم و سرای بر سر ایشان فرو گذاریم. شیخ در میان سخن بود، گفت سبحان اللّه ایشان را باطل چنان مشغول کرده است کی از حقّ شماشان یاد نمی‌آید! شما حقّی بدین روشنی می‌بینید و چنان تان مشغول نمی‌کند کی از آن باطل‌تان یاد نیاید. فریاد از خلق برآمد و بگریستند و به ترک آن امر معروف بگفتند خواجه بوالفتح گفت دیگر روز من پیش شیخ ایستاده بودم،احمد بوشره پیش شیخ فرا گذشت شرم زده، شیخ هیچ نگفت تا احمد از شیخ فراگذشت پس شیخ گفت سلام علیک جنگ نکرده‌ایم ما ترا همسرای نیکیم، آن بزرگ درحقّ همسرایه بسیار وصیت کرده است، اگر وقتی ترا مهماتی افتد با ما همسرایگی کن تا مدد دهیم. چون شیخ این سخن بگفت احمد روی بر زمین نهاد و گفت ای شیخ با تو عهد کردم کی هرگز گرد آن نگردم و توبه کردم و مرید شیخ شد. بسی روزگار برنیامد کی شیخ از دنیا نقل می‌کرد و هر کسی را وصیتی می‌فرمود. احمد بر پای خاست و گفت ای شیخ پیرم و روشنایی ندیدم و تو می‌روی. شیخ گفت دل خوش دار کی کسی را کی روشنایی این شمع بروی افتد، کمترین چیزی کی خدای تعالی باوی کند، آن بود کی بروی رحمت کند.
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۴ - تاریخ آیینه کاری عمارتی
این مبارک عمارت دلکش
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰ - ستایشگری
ای بزرگی که در همه احوال
سعدالدین وراوینی : باب هشتم
داستانِ مار افسای و مار
خرس گفت: شنیدم که وقتی ماری از قم، بالوان و اشکالِ مرقّم، در پایانِ کوهی خفته بود، عقدهٔ ذنب بر رأس افکنده تا آفتابِ نظرها را از منظر کریهِ خویش پوشیده دارد؛ چشم باز کرد، مارافسای را دید نزدیکِ او چنان ننگ درآمده که مجالِ گریختن خود نمیدانست. اندیشید که اگر بگریزم، در من رسد و اگر بسوراخ روم، منفذ بگیرد؛ مگر خود را مرده سازم، باشد که من در گذرد خنک زنده‌دلی که اژدهایِ نفسِ امّاره را بزندگی بمیراند، یعنی صدّیقِ‌وار امالتِ صفاتِ بشریّت در گوهرِ خویش پدید آرد، پس زبانِ نبوّت از آن عبارت کند که مَن اَرَادَ اَن یَنظُرَ اِلَی مَیِّتٍ یَمشِی عَلَی وَجهِ الاَرضِ فَلیَنظُر اِلَی اَبِی بَکرٍ ، تا بآبِ حیات سعادت زندهٔ ابد گردد.
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۵ - تبریک عید متضمن ستایش اعلی حضرتان پادشاه عثمانی و ایران خلدالله ملکها و مدح نظام السلطنه مافی
تو گر آئی و گر نائی، روم من خود به کار خود
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
قصه خاقان با برادرزاده
برادر بد آن شاه را ســـــــــــروری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
یک پشته مشک تاتار بر دوش خویش بسته
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۵
بیرون ز جهان کفر و ایمان جائیست
رشیدالدین میبدی : ۱۰۳- سورة العصر- مکیة
النوبة الثانیة
این سورة «العصر» سه آیتست، چهارده کلمه، شصت و هشت حرف. جمله به مکّه فرو آمد، آن گه که رسول خدا (ص) خواست که هجرت کند و به مدینه شود.
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۵ - نی نی . . . لا . . . لا
هست از سفال جامه سیکی برآمده
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۳
به باغ مردمی خاری نمانده ست
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - چون گل نوروز
مشکین کله بر گل نهی ای ماه کله دوز
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
امشب، مهی از شهر بهامون میرفت
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۹
دو محمد آفرید ایزد سزای آفرین