مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۸
تا این فلک آینه‌گون بر کار است
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۶۲ - چون دزدان
کیست آن گرد شکم مردک رو به مانست
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۸
عالم چو حباب و هستی حق چو یم است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
مرا نشان نظر باشد از نگار دگر
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۷۸ - حکیم دانا میرزا ابوالحسن جاوه فرماید:
ملک درویشی نه پنداری که بی لشکر گرفتم
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۷ - در گفتگوی امام علیه السلام با حر و سیراب نمودن حضرت او و یارانش را
چو آمد بر پیشگاه بلند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۱ - رسیدن نامه ی ابن زیاد به حر و گفتگوی او با امام علیه السلام
دو لشگر چو دیدند او رازدور
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۷
بی‌یار نماند هرکه با یار بساخت
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۵ - نامه نوشتن ابن زیاد به ابن سعد وتحریص نمودن او را در جنگ با امام(ع)
یکی نامه بنوشت پر سر زنش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
کرد دلها را به مژگان نرگس جانانه موم
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
امشب این دل سوز عشقش بر سر جان کرده بود
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
در دیده چرغت، ای جهان فرهنگ
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۸ - بیان آنک یا ایها الذین آمنوا لا تقدموا بین یدی الله و رسوله چون نبی نیستی ز امت باش چونک سلطان نه‌ای رعیت باش پس رو خاموش باش از خود زحمتی و رایی متراش
پس برو خاموش باش از انقیاد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۵ - این سخن چند،مصنف در باب خود و نیرنگ روزگار گوید
زجور زمانه دلم گشت سیر
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۴
و امّا حدیث ملطّفه‌ها: بدان وقت که مأمون بمرو بود و طاهر و هرثمه بدر بغداد برادرش محمّد زبیده را در پیچیدند و آن جنگهای صعب میرفت و روزگار میکشید، از بغداد مقدّمان و بزرگان و اصناف مردم بمأمون تقرّب‌ میکردند و ملطّفه‌ها می‌نبشتند. و از مرو نیز گروهی از مردم مأمون به محمد تقرّب میکردند و ملطّفه‌ها می‌نبشتند و مأمون فرموده بود تا آن ملطّفه‌ها را در چندین سفط نهاده بودند و نگاه میداشتند و همچنان محمّد و چون محمّد را بکشتند و مأمون ببغداد رسید، خازنان‌ آن ملطّفه‌ها را که محمّد نگاه داشتن فرموده بود، پیش مأمون آوردند و حال آن ملطّفه‌ها که از مرو نبشته بودند، بازنمودند . مأمون خالی کرد با وزیرش حسن بن سهل و حال سفطهای خویش و از آن برادر باز راند و گفت: در این باب چه باید کرد؟ حسن گفت: خائنان هر دو جانب را دور باید کرد. مأمون بخندید و گفت: یا حسن، آنگاه از دو دولت کس نماند و بروند و بدشمن پیوندند و ما را درسپارند و ما دو برادر بودیم هر دو مستحق تخت و ملک و این مردمان نتوانستند دانست که حال میان ما چون خواهد شد، بهتر آمد خویش را مینگریستند، هر چند آنچه کردند، خطا بود که چاکران را امانت نگاه می‌باید داشت و کس بر راستی زیان نکرده است؛ و چون خدای عزّوجلّ، خلافت بما داد، ما این فروگذاریم‌ و دردی‌ بدل کس نرسانیم. حسن گفت: خداوند بر حقّ است در این رای بزرگ که دید و من بر باطلم، چشم بد دور باد. پس مأمون فرمود تا آن ملطّفه‌ها بیاوردند و بر آتش نهادند تا تمام بسوخت و خردمندان دانند که غور این حکایت چیست و هر دو تمام شد و پس بسر تاریخ باز شدم‌ .
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
از صاف دلان نیست کدورت را رنگ
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - مثنوی به طرز نعت
دم صبح آفتاب عالم آرا
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
آمدی رفتی از برم غافل
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۶
بیرون ز جهان و جان یکی دایهٔ ماست
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
وفات گرشاسب و مویه بر او
از آن پس چو روز دهم بود خواست