طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
بس که از روی نزاکت بر ما می آیی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۸
به خدایی که قائمست به ذات
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۰۷ - نامه کردن کوش به سوی ضحاک
همان گه نبیسنده را خواند پیش
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۷
کارها را طلب مکن غایت
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۸ - به دو تن از دوستان نوشته
راد استاد زرین خامه و بزرگ سرور رنگین نامه میرزا و حاجی را دیده سای خامه و شستم بوسه آزمای نامه و دست.دست نوشت شهد سرشت در نام دو مهربان دوست آذین و آرایش اوست، کریچه بی دریچه و آسمانه بی فروغ تیره روزان را به فر چهر مهر افزای و درخش دیدار پرتو بخشای خویش شرم مشکوی پرویز و جمشید آورد و آزرم کاخ و کوی ماه و خورشید، روشنائی و تاب از هر راه و رخنه سایه افکند و تیری و تاری از هر مغاک و دخمه مایه پرداخت. زنهار به کار من اندر پندار فراموشی مبر و خرده خاموشی مگیر که پاک یزدان رهی را با همه آک و آهو این دو خوی مهر پرداز در آب و گل نسرشت و این دورای کینه انگیز بر جان و دل ننوشت. پور مریم با همه رستگی های از خود و بستگی ها با خدای بر یکی سوزن که خود را دزدیده بر او دوخته بود دامان بی زاری نیفشاند با آن پیشینه پیمان و دیرینه پیوند که گوهر سنگ و سندان دارد و پروز بند و زندان کی و کجا تواند شد، رهی از تو فراموش کند و خامه راز پرداز از فسانه مهر و ترانه یاری خاموش خواهد، بازوی جوان نیروی پیری آن دست نگارش گر را سخت بر تافت، دستوار برگردن بست و پنجه زمین گیری آن کلک شیوا آفرید به دستان و دستی که تلخ تر از آن نشاید بر انگشت پی برید و نی در ناخن شکست، با این چشم شب پره دید و دست بر تافته شست، ورای پراکنده، مغز و ران آسیمه سار آنچه دل خواهد نگاشت نتوانم و آنچه نگاشتن یارم دل نخواهد. هان و هان تا خود از این خرده هوش باز نبری و چشم باز نپوشی، که مفت روان آَشفت من با گفت گهر سفت تو هر گونه گفت و گزار و نوشت و نگار از هرکام روید و از هر کلک زاید. اگر به تازگی های فرهنگ یا گران مایگی های گوهر یا دل بردگی های ریخت دارای بهره و بخش زیبائی و خداوند اختر و بخت شیوائی نباشد یاران دانست و دید را ناخنه چشم و هزار پای گوش خواهد بود و هوش پرداز مغز و بار هوش. امروز نگارش دلپذیر و گزارش جان شکار ترا زیبد که خامه و شست صاحب و قابوس داری و نامه ودست صابی و کاووس.
رهی معیری : رباعیها
مردم چشم
بی روی تو گشت لاله گون مردم چشم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴ - نامه منظومی است که به شاهزاده خانم عیال خود نبشته
تا شد دل من بسته آن زلف چو زنجیر
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
سالها بود دلم آینه روی تو بود
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۸۱
خداوندگارا از روزیکه اقتضای کبود سواران افلاک قبضه اقتداران فارس عرصه بختیاری را مالک لجام توسن اختیار کرده، این پیاده طریق ارادت را در مواد حصول هر گونه مراد بر رخش کامرانی نشانیده نگذارده اند از لطمه حسرت زدگی رخ به دیوار آورده مات و متحیر باشیم، باری کنونم نیز از سایس التفات عالی تمنائی است که مرا از حصول آن کمیت سعادت در کمند خواهد افتاد و آن شاه سوار میدان سماحت را گزندی به احوال و اوضاع نخواهد رسید. من بودم و یک اسب سواری که همواره از ترکتاز نوائب در پناه حمایت سرکار می گریختم، در این اوقات خون دماغ شده حتما خواهد مرد و اگر بر فرض محال بزید به کار کمترین نخواهد خورد، فرد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷
چون نی اگر چه عمری خوش می نواخت ما را
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۷ - ذکر شهادت عون فرزند عقیله العرب، حضرت زینب
چونعقبله دودۀ آل مناف
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
آن گوهر حسنی که بدان فخر توان کرد
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
آن کیست که از زمانه دلشاد زید
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
آن یافته کام دل ز عشق جانسوز
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
چرخ دو تا گشته و یکتاست عشق
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۳ - نامهٔ امیر مسعود به آلتونتاش
دیگر روز چون بار بگسست، امیر خالی کرد با خواجه و مرا بخواندند و گفت «حدیث بوسهل تمام شد و خیریّت‌ بود که مرد نمیگذاشت که صلاحی پیدا آید» [و] گفت: «اکنون چه باید کرد؟» [خواجه‌] گفت: صواب باشد که مسعدی را فرموده آید تا نامه‌یی نویسد هم اکنون بخوارزمشاه، چنانکه رسم است که وکیل در نویسد، و بازنماید که «چون مقرّر گشت مجلس عالی را که بوسهل خیانتی کرده است و میکند در ملک تا بدان جایگاه که در باب پیری محتشم چون خوارزمشاه چنان تخلیطها کرد باوّل که بدرگاه آمد تا او را متربّدگونه‌ بازبایست گشت و پس از آن فرونایستاد و هم در باب وی و دیگران اغرا میکرد، رأی عالی چنان دید که دست او را از شغل عرض کوتاه کرد و او را نشانده آمد تا تضریب‌ و فساد وی از ملک و خدمتکاران دور شود» و آنگاه بنده پوشیده او را بگوید تا بمعمّا نویسد که «خداوند سلطان این همه از بهر آن کرد که بوسهل فرصت نگاه داشته است و نسختی کرده‌ و وقتی جسته که خداوند را شراب دریافته بود و بر آن نسخت، بخطّ عالی ملطّفه‌یی شده و در وقت بخوارزم فرستاده‌، و دیگر روز چون خداوند اندر آن اندیشه کرد و آن ملطّفه بازخواست، وی گفته و بجان و سر خداوند سوگند خورده که هم وی اندر آن بیندیشید و دانست که خطاست، آنرا پاره کرد. و چون مقرّر گشت که دروغ گفته است، سزای او بفرمود» تا امروز این نامه برود و پس از آن بیک هفته بونصر نامه‌یی نویسد و این حال را شرح کند و دل وی را دریافته آید و بنده نیز بنویسد و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید جلد سخندان و سخنگوی تا بخوارزم شود و نامه‌ها را برساند و پیغامها بگزارد و احوالها مقرّر خویش گرداند و بازگردد. و هر چند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیه‌گان‌ و سوختگان‌ بنه شود و دانند که آفروشه نان‌ است، باری مجاملتی‌ در میانه بماند که ترک آرام گیرد. و این پسر او را، ستی‌ هم فردا بباید نواخت و حاجبی داد و دیناری پنج هزار صلت فرمود تا دل آن پیر قرار گیرد.
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
او با تو ، تو را از او خبر نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
بدرس دل سر زانوی ماست مکتب ما
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
گذشت درگه شاهی ز آسمان سرما
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۶ - در عزلت و قناعت و جواب سائلی که از حکیم قصهٔ شعر گفتنش پرسید گوید
دی مرا عاشقکی گفت غزل می‌گویی