رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - در مدح خاقان ارسلان خان کمال‌الدین ابوالقاسم محمد
ای روی تو آفتاب تابان
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۴۲
چند از این ششدر غم فال گشادی بزنیم
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۵۸
شیخ روزی در میهنه مجلس می‌گفت، حمزۀ از جاهی کاردگر کی مرید شیخ بودو شیخ را در حقّ او نظری تمامتر، هر روز که نوبت مجلس شیخ بودی حمزه بگاه از ازجاه برفتی و تا آن وقتی که شیخ از خانه بیرون آمدی او بمیهنه رسیدی و بر جای خود نشستی. این روز حمزه دیرتر می‌رسید و شیخ را تقاضاء او می‌بود که درویشی عظیم شکسته و گرم رو بود. در میانۀ مجلس حمزه در رسید، شیخ روی سوی او کرد و گفت در آی ای حمزه! درآی ای حمزه! بیت:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۶
چون قوام‌الدین و فخرالدین ندیدم میهمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۷
چون بهشت است این همایون بزم سلطان جهان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱
ماه من جَزع مرا بر زر عقیق افشان‌کند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
شاهانه رخش راندن آن خردسال بین
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴ - در مدح امیر شیخ حسن
ای سر کوی تو را کعبه رسانیده سلام
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۷
آن شوخ که چشم مردمی دارم ازو
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۹
خدای عرش گواه و زمانه آگاه است
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
چشمم به سرشک لاله‌گون خرسندست
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح دلشاد خاتون
زلف شبرنگش که باد صبح سرگردان اوست
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴
هان ای دل بد زهره ز شمشیر مترس
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۵ - مختوم به مدح مولای متقیان و امیرمؤمنان علی بن ابیطالب علیه السلام
قد پی تعظیم خلق خم نتوان کرد
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - لغز تیغ در مدح اتسز گوید
پیکری روشن چو جان ، لیکن بلای جان شده
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۴
هنگام نام دعوی مردی کند مطرز
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۷
ننگ مردان اصیلک گوژو
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۰ - باب پنجاه و چهارم آنچه در خواب بدین قوم نمایند
قالَ اللّهُ تَعالی لَهُمُ الْبُشری فی الْحَیوةِ الدُّنْیا وَ فی الْآخِرَةِ.
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱ - در هجو ادیب صابر بن اسمعیل ترمذی
آن مخنث ادیبک صابر
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳۲
پیر حبی درزی خاص شیخ بوده است. روزی جامۀ شیخ دوخته بود وقت قیلوله بود و شیخ سرباز نهاده و خادم خاص بر بالین شیخ بود، با مروحۀ در دست عبدالکریم گفت چه وقت اینست؟ پیر حبی گفت هرجا کی تو در گنجی من نیز درگنجم، خواجه عبدالکریم مروحه بنهاد و دستی چند بروی زد، چون هفت بار دست زد شیخ گفت بس. پیر حبی بیرون آمد و با خواجه نجار شکایت کرد. چون شیخ نماز دیگر بیرون آمد خواجه نجار با شیخ گفت کی جوانان دست بر پیران دراز می‌کنند، شیخ چی گوید؟ شیخ گفت دست خواجه عبدالکریم دست ما بود، بعد از آن هیچ کسی هیچ نگفت.