اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
گاه با مجنون و گاهی با صبا سر می کنم
رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۹ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى‏ یُوسُفَ آوى‏ إِلَیْهِ أَخاهُ» اى ضمّ الیه اخاه، یقال آویت فلانا بالمدّ اذا ضممته الیک، و اویت الیه بقصر الالف لجأت الیه. و چون برادران یوسف از کنعان بیرون آمدند و بنیامین با ایشان همراه او را گرامى داشتند و خدمت وى کردند و بهر منزل که رسیدند جاى وى میساختند و طعام و شراب بر وى عرضه میکردند تا رسیدند بیک فرسنگى مصر و یوسف آنجا مرد نشانده بود تا از آمدن ایشان او را خبر کند، کس فرستاد و یوسف را خبر کرد که آن ده مرد کنعانى باز آمده‏اند و جوانى دیگر با ایشانست که او را مکرّم و محترم مى‏دارند، یوسف بدانست که بنیامین با ایشانست، بفرمود تا سراى وى بیاراستند و آئین بستند و تخت بنهادند و امرا و وزرا و حجّاب و سروران و سرهنگان هر کسى را بجاى خویش بخدمت بداشتند و یوسف خود را بیاراست، تاج بر سر نهاد و بر تخت ملک بنشست، چون برادران در آمدند بر پاى خاست و همه را ببر اندر گرفت و پرسش کرد و پیش خود بنشاند، روى با بنیامین کرد و گفت اى جوان تو چه نامى؟ گفت بنیامین و بر پاى خاست و بر یوسف ثنا گفت و آفرین کرد هم بزبان عبرى و هم بتازى، آن گه گفت پدرم این نام نهاد که گفتم، امّا چون عزیز را دیدم نام من آن بود که وى فرماید، یوسف گفت فرزند دارى؟ گفت دارم. گفت چه نام نهادى فرزند را؟ گفت یوسف. گفت چرا نام وى یوسف کردى؟ گفت از بهر آنک مرا برادرى بود نام وى یوسف و غایب گشت اکنون این پسر را یوسف خواندم تا یادگار او باشد. یوسف زیر برقع اندر بگریست و زمانى خاموش گشت. آن گه گفت طعام بیارید ایشان را، شش خوان بیاوردند آراسته و ساخته با طعامهاى الوان، یوسف گفت هر دو برادر که از یک مادرید بر یک خوان نشینید، دو دو همى نشستند و بنیامین تنها بماند. یوسف گفت تو چرا نمى‏نشینى، بنیامین بگریست گفت شرط هم خوانى هم مادرى کردى و مرا برادر هم مادر نیست و آن کس که هم مادر من بوده حاضر نیست، نه زندگى وى مرا معلوم تا بجویمش، نه از مردگى وى مرا خبر تا بمویمش، نه طاقت دل بر فراق نهادن، نه امید وصال داشتن و نه آن پدر پیر را در محنت و سوگوارى دیدن و نه بچاره وى رسیدن. یوسف روى سوى برادران کرد، گفت چون تنهاست او را فرمان دهید تا با من بر خوان نشیند، برادران همه بر پاى خاستند و عزیز را آفرین کردند و گفتند اگر تو او را با خود بر خوان نشانى ذخیره‏اى عظیم باشد او را و شرفى بزرگ موجب افتخار و سبب استبشار و نیز شادى باشد که بدل آن پیر محنت زده اندوه مالیده رسانى، پس یوسف او را با خود بر خوان نشاند. یوسف دست از آستین بیرون کرد تا طعام بخورد، بنیامین دست یوسف بدید دمى سرد برآورد و آب از چشم فرو ریخت و طعام نمى‏خورد، یوسف گفت چرا طعام نمى‏خورى؟ گفت مرا طبع شهوت طعام خوردن نماند، بعد از آنک دست و انگشتان تو دیدم که سخت ماننده است بدست و انگشتان برادرم، یوسف کانّه و العزیز تفّاحة شقّت بنصفین.
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱۶ - در بیان آنکه اجرام موجودات از آسمان و زمین و تمامت نقوش و صور حجاب و پردۀ عالم غیب و جهان معنی‌اند. لیکن این پرده بر بیگانگان است نه اولیاء. همچون جوی نیل که در کام سبطیان آب بود و در دهان قبطیان خون. دست آدمی در حق دوست نوازش و مرهم است و در حق دشمن گرز و زخم است. اکنون اجزای عالم همه آلت حق‌اند چنانکه هفت اعضاء آلت روح‌اند. پس با کسانی که حق را خوش است ایشان نیز خوش‌اند. و با کسانی که حق خوش نیست ایشان نیز ناخوش‌اند.
همه اجرام کون گشته حجاب
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
دلی دارم که دارد اضطرابی
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
تا به گرد گل ز سنبل زلف پیدا کرده‌ای
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
زهی ز غیرت ابروت دلشکسته هلال
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۸
فکر شیرین همه آزار دل خسرو بود
فردوسی : پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود
بخش ۱
چو شاپور بنشست بر تخت داد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹۴ - ایضاً له
دل که با یادش آشنا گردد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۱
شد ز تاثیر سپهر سرکش نامهربان
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
تا ابد دیگرش از لعل تو مأیوس کنم
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
این کار نگرکه از تو امروز مراست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
هدیهٔ پای تو زر بایستی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۲
هستم ز تو دلشکسته‌ای عهد شکن
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
پایه عمر گران‌مایه بر آب است برآب
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
هر دم بشارت‌های جان، از هاتف دل می‌رسد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
به دیده جا دهدت گر رقیب دون، نروی!
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
نقد غمت خریدم با صد هزار شادی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - در حسب حال خود
من که خاقانیم آزاد دلم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
از عشق فتد بخرمن صبر آتش