عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
شادمان از وصل جانان بخت ما هرگز نبود
عاشقان را بخت و خوبان را وفا هرگز نبود
با هزاران دوستی بیگانه از ما شد سگت
بی وفا، گویی که با ما آشنا هرگز نبود
دور باشد از محبت گر بنالیم از بلا
هر که زد لاف محبت بی بلا هرگز نبود
دوستان کشتن بود رسم تو ورنه پیش ازین
در میان دوستان رسم جفا هرگز نبود
گر سر و سامان رود در راه عشقت گو برو
من همان گیرم سر و سامان مرا هرگر نبود
مرهم وصل تو ما را اتفاقی دست داد
ورنه کس را از تو امید دوا هرگز نبود
گرچه اهلی مبتلای عشق شد بسیار کس
کس بدین رسوایی ما مبتلا هرگز نبود
عاشقان را بخت و خوبان را وفا هرگز نبود
با هزاران دوستی بیگانه از ما شد سگت
بی وفا، گویی که با ما آشنا هرگز نبود
دور باشد از محبت گر بنالیم از بلا
هر که زد لاف محبت بی بلا هرگز نبود
دوستان کشتن بود رسم تو ورنه پیش ازین
در میان دوستان رسم جفا هرگز نبود
گر سر و سامان رود در راه عشقت گو برو
من همان گیرم سر و سامان مرا هرگر نبود
مرهم وصل تو ما را اتفاقی دست داد
ورنه کس را از تو امید دوا هرگز نبود
گرچه اهلی مبتلای عشق شد بسیار کس
کس بدین رسوایی ما مبتلا هرگز نبود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
کس عشوه خونخواری او را نشناسد
کس دشمنی و یاری او را نشناسد
از بسکه رخ از عربده افروخته چون گل
کس مستی و هشیاری او را نشناسد
درمان دل خسته بعمدا نکند یار
آن نیست که بیماری او را نشناسد
بیداری چشم از غم دل بود همه شب
دل چون حق بیداری او را نشناسد
ترسم که وفایی نکند یار به اهلی
چون قدر وفا داری او را نشناسد
کس دشمنی و یاری او را نشناسد
از بسکه رخ از عربده افروخته چون گل
کس مستی و هشیاری او را نشناسد
درمان دل خسته بعمدا نکند یار
آن نیست که بیماری او را نشناسد
بیداری چشم از غم دل بود همه شب
دل چون حق بیداری او را نشناسد
ترسم که وفایی نکند یار به اهلی
چون قدر وفا داری او را نشناسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
در عشق اگر از کشته شدن مرد بماند
تا روز قیامت رخ او زرد بماند
دوزخ به از افسردگی صحبت خامان
ای عشق مهل کاتش ما سرد بماند
گردی است تر ابر دل از این سوخته خرمن
ترسم که نمانم من و این گرد بماند
در سینه ام از عشق تو دردی است مگو چیست
بگذار که تا در دلم این درد بماند
گر در همه عالم زند آتش رخ ساقی
افسرده دل صومعه پرورد بماند
تا کی دلم از طلمت بخت سیه خود
در حسرت خورشید جهانگرد بماند
در وادی وصل تو رسد اهلی محزون
آن روز که از خلق جهان فرد بماند
تا روز قیامت رخ او زرد بماند
دوزخ به از افسردگی صحبت خامان
ای عشق مهل کاتش ما سرد بماند
گردی است تر ابر دل از این سوخته خرمن
ترسم که نمانم من و این گرد بماند
در سینه ام از عشق تو دردی است مگو چیست
بگذار که تا در دلم این درد بماند
گر در همه عالم زند آتش رخ ساقی
افسرده دل صومعه پرورد بماند
تا کی دلم از طلمت بخت سیه خود
در حسرت خورشید جهانگرد بماند
در وادی وصل تو رسد اهلی محزون
آن روز که از خلق جهان فرد بماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
چند چراغ آه من عمر مرا تبه کند
روشنی جهان شود خانه من سیه کند
گر چه بتان سنگدل رحم بگریه کم کنند
چشمه اشک عاقبت در دل سنگ ره کند
دانه خال نیکوان تخم گنه شود ولی
مستی شوق آدمی کی حذراز گنه کند
در ره عشق میرود کعبه بباد نیستی
مست غروربین که چون تکیه بخانقه کند
خواری گلرخان مرا عبرت خلق کرده است
دم نزد ز عاشقی هر که مرا نگه کند
اهلی شب نشین نفس بی رخ دوست کی زند
مرغ سحر ببوی گل ناله صبحگه کند
روشنی جهان شود خانه من سیه کند
گر چه بتان سنگدل رحم بگریه کم کنند
چشمه اشک عاقبت در دل سنگ ره کند
دانه خال نیکوان تخم گنه شود ولی
مستی شوق آدمی کی حذراز گنه کند
در ره عشق میرود کعبه بباد نیستی
مست غروربین که چون تکیه بخانقه کند
خواری گلرخان مرا عبرت خلق کرده است
دم نزد ز عاشقی هر که مرا نگه کند
اهلی شب نشین نفس بی رخ دوست کی زند
مرغ سحر ببوی گل ناله صبحگه کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
زلف قلابش ز کف دلها چو ماهی میبرد
قلاب در دل میزند خواهی نخواهی میبرد
ایکاش باز آید که شد چشمم سفید اندر رهش
آب حیاتی کز نظر نقش سیاهی میبرد
گر نقد دولت بایدت رو سوی عشق آورد که عشق
دست گدایان میکشد در گنج شاهی میبرد
اشکم که دعوی میکند در شرح عشق از خون دل
پر گالهای خون ز دل بهر گواهی میبرد
هرگز نخواهد باغبان این خسته را در گلستان
کاب رخ گلهای او این رنگ کاهی میبرد
اهلی حریم وصل او معراج اهل دل بود
مارا به معراجی چنین لطف الهی میبرد
قلاب در دل میزند خواهی نخواهی میبرد
ایکاش باز آید که شد چشمم سفید اندر رهش
آب حیاتی کز نظر نقش سیاهی میبرد
گر نقد دولت بایدت رو سوی عشق آورد که عشق
دست گدایان میکشد در گنج شاهی میبرد
اشکم که دعوی میکند در شرح عشق از خون دل
پر گالهای خون ز دل بهر گواهی میبرد
هرگز نخواهد باغبان این خسته را در گلستان
کاب رخ گلهای او این رنگ کاهی میبرد
اهلی حریم وصل او معراج اهل دل بود
مارا به معراجی چنین لطف الهی میبرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
روی نیاز ما همه دم بر زمین بود
هر کو نیازمند بتان شد چنین بود
در خاک کشتگان غم از داغ حسرتت
صد دوزخ نهفته بزیر زمین بود
ای بحر نسبت تو کجا اشک ما کجا
مارا هزار همچو تو در آستین بود
دل خوشه چین خرمن حسنت چو شد مرنج
در خرمنی چنین چه غم از خوشه چین بود
آن مدعی بود که ز شمشیر دم زند
شمشیر اهل دل نفس آتشین بود
کشتی بصد هزار غمم وین هم اندک است
ما را نوقع از کرمت بیش ازین بود
اهلی کمال اوست که در مهر دوست سوخت
آری کمال مهر و محبت همین بود
هر کو نیازمند بتان شد چنین بود
در خاک کشتگان غم از داغ حسرتت
صد دوزخ نهفته بزیر زمین بود
ای بحر نسبت تو کجا اشک ما کجا
مارا هزار همچو تو در آستین بود
دل خوشه چین خرمن حسنت چو شد مرنج
در خرمنی چنین چه غم از خوشه چین بود
آن مدعی بود که ز شمشیر دم زند
شمشیر اهل دل نفس آتشین بود
کشتی بصد هزار غمم وین هم اندک است
ما را نوقع از کرمت بیش ازین بود
اهلی کمال اوست که در مهر دوست سوخت
آری کمال مهر و محبت همین بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
شام غم دل خستگانرا بی تو جان بر لب رسد
تیره گردد روز بیماران چو وقت شب رسد
از تب غم چون نگریم یا نسوزم همچو شمع
چون بمغز استخوانم آتش آن تب رسد
کی به چشم من رسد از خاک پایت سرمه یی
چشم میدارم که گردی از سم مرکب رسد
یار مهمانست ساقی بده کاین فرصتی است
کی دگر در خانه بخت من این کوکب رسد
من چه کارم با حدیث یوسف زندانی است
بنده آن سرو آزادم که از مکتب رسد
زاهدا، می پیش صاحب مشربست آب حیات
حیف باشد آب حیوان گر به بیمشرب رسد
ما کجا اهلی و صاف چشمه نوش از کجا
جرعه جامی مگر زان شوخ شیرین لب رسد
تیره گردد روز بیماران چو وقت شب رسد
از تب غم چون نگریم یا نسوزم همچو شمع
چون بمغز استخوانم آتش آن تب رسد
کی به چشم من رسد از خاک پایت سرمه یی
چشم میدارم که گردی از سم مرکب رسد
یار مهمانست ساقی بده کاین فرصتی است
کی دگر در خانه بخت من این کوکب رسد
من چه کارم با حدیث یوسف زندانی است
بنده آن سرو آزادم که از مکتب رسد
زاهدا، می پیش صاحب مشربست آب حیات
حیف باشد آب حیوان گر به بیمشرب رسد
ما کجا اهلی و صاف چشمه نوش از کجا
جرعه جامی مگر زان شوخ شیرین لب رسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
از دیده رفت و از دل پر خون نمیرود
در دل چنان نشسته که بیرون نمیرود
پندم مده که گر همه عالم کنند سعی
سودای لیلی از دل مجنون نمیرود
از آتش فراق دل عالمی بسوخت
دود دلی عجب که به گردون نمیرود
از آب دیده مدعی ام منع میکند
من عیب خود کنم که چرا خون نمیرود
اهلی، خموش باش که از عشق آن پری
کار تو از فسانه و افسون نمیرود
در دل چنان نشسته که بیرون نمیرود
پندم مده که گر همه عالم کنند سعی
سودای لیلی از دل مجنون نمیرود
از آتش فراق دل عالمی بسوخت
دود دلی عجب که به گردون نمیرود
از آب دیده مدعی ام منع میکند
من عیب خود کنم که چرا خون نمیرود
اهلی، خموش باش که از عشق آن پری
کار تو از فسانه و افسون نمیرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
نقد دلم چو غنچه به مستی ز دست شد
دست و دلش گشاده شود هرکه مست شد
تسلیم شو که جان به طپیدن نمیبرد
صیدی که در کمند بلا پای بست شد
تا آتش جمال تو مجلس فروز گشت
دیدم که سر بلندی صد شمع پست شد
امید رحم بیشتر از زخم داشتم
رحم این زمان چه سود که تیرت ز شست شد
مرد افکن است عشق تو زنهار دست گیر
کز پا فتاد اهلی و کارش ز دست شد
دست و دلش گشاده شود هرکه مست شد
تسلیم شو که جان به طپیدن نمیبرد
صیدی که در کمند بلا پای بست شد
تا آتش جمال تو مجلس فروز گشت
دیدم که سر بلندی صد شمع پست شد
امید رحم بیشتر از زخم داشتم
رحم این زمان چه سود که تیرت ز شست شد
مرد افکن است عشق تو زنهار دست گیر
کز پا فتاد اهلی و کارش ز دست شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
تا من از مادر نزادم غم کا زاییده شد
تانمیرم آتش دوزخ نخواهد زنده شد
کی ببوی وصلت از باد هوا خواهد شکفت
غنچه دل کز نهال زندگی بر کنده شد
عیب من کرد آنکه حسنت پرده جانش درید
پیش یوسف مدعی از دست خود شرمنده شد
تا نیفتد پرتو خورشید همت بر یکی
سایه اش بر کس نخواهد چون هما فرخنده شد
شد بدرویشی قبول بندگی اهلی ز دوست
نیکبخت اینجا کسی باشد که بی زر بنده شد
تانمیرم آتش دوزخ نخواهد زنده شد
کی ببوی وصلت از باد هوا خواهد شکفت
غنچه دل کز نهال زندگی بر کنده شد
عیب من کرد آنکه حسنت پرده جانش درید
پیش یوسف مدعی از دست خود شرمنده شد
تا نیفتد پرتو خورشید همت بر یکی
سایه اش بر کس نخواهد چون هما فرخنده شد
شد بدرویشی قبول بندگی اهلی ز دوست
نیکبخت اینجا کسی باشد که بی زر بنده شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
با جان چو شد سرشته غم عشق چون رود
جان را برون کنم مگر این غم برون رود
هر عاقلی که شیفته روی و موی تست
آخر چو شمع بر سر داغ جنون رود
منعم مکن ز گریه خون کز فراق تو
دردی برون ز سینه به هر قطره خون رود
توسن بعشوه تند مران از خدا بترس
زور تو چند بر سر مور زبون رود
ناصح برو که صبر و سکون کار عشق نیست
کار خرد بود که به صبر و سکون رود
گر کوهکن فرو نخورد گریه های خون
خوناب حسرت از جگر بیستون رود
اهلی چو لاله سینه بناخن چه بر شکافت
باور مکن که داغ تواش از درون رود
جان را برون کنم مگر این غم برون رود
هر عاقلی که شیفته روی و موی تست
آخر چو شمع بر سر داغ جنون رود
منعم مکن ز گریه خون کز فراق تو
دردی برون ز سینه به هر قطره خون رود
توسن بعشوه تند مران از خدا بترس
زور تو چند بر سر مور زبون رود
ناصح برو که صبر و سکون کار عشق نیست
کار خرد بود که به صبر و سکون رود
گر کوهکن فرو نخورد گریه های خون
خوناب حسرت از جگر بیستون رود
اهلی چو لاله سینه بناخن چه بر شکافت
باور مکن که داغ تواش از درون رود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
عیب دلم کند آن کز دل خبر ندارد
یا درد دل نداند یا دل مگر ندارد
پنهان شدی پری را از حسن و ناز نبود
با آفتاب رویت تاب نظر ندارد
در لاله زار عالم یکدل نمیتوان یافت
کز داغ آرزویت خون در جگر ندارد
خون ریزی دو چشمت ما را چه باک باشد
طوفان اگر بر آید عاشق حذر ندارد
از ما بسنگ طعنه ناصح چه فیض یابی
بگذار سنگ و بگذر کاین نخل بر ندارد
ای همنشین خبر کن کز جذبه محبت
لیلی شدست مجنون مجنون خبر ندارد
از آفتاب وصلش هر ذره گشت ماهی
اهلی چه شد که ما را از خاک بر ندارد
یا درد دل نداند یا دل مگر ندارد
پنهان شدی پری را از حسن و ناز نبود
با آفتاب رویت تاب نظر ندارد
در لاله زار عالم یکدل نمیتوان یافت
کز داغ آرزویت خون در جگر ندارد
خون ریزی دو چشمت ما را چه باک باشد
طوفان اگر بر آید عاشق حذر ندارد
از ما بسنگ طعنه ناصح چه فیض یابی
بگذار سنگ و بگذر کاین نخل بر ندارد
ای همنشین خبر کن کز جذبه محبت
لیلی شدست مجنون مجنون خبر ندارد
از آفتاب وصلش هر ذره گشت ماهی
اهلی چه شد که ما را از خاک بر ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
هر که فکر از برق آه عاشق مسکین کند
تکیه کی بر بیستون چون صورت شیرین کند
گر ز ناکامی بپای شمع خود پروانه سوخت
کام او این بس که شمعش گریه بر بالین کند
کی دعا فریادرس گردد چو دشمن گشت دوست
گر دعا گوید مسیح و جبرییل آمین کند
باز میخواهد که گردد مهربان با ما ولی
چرخ بد مهر از حسد مشکل که ترک کین کند
راست میگوید که حدم نیست وصل اما چه شد
گر به پیغام دروغی خاطرم تسکین کند
دعوی معجز کند همچون مسیحا شیخ شهر
گر حدیثی از لب او مرده را تلقین کند
وصف رخسار بتان نازکتر از اهلی که کرد؟
بلبلی باید که وصف لاله و نسرین کند
تکیه کی بر بیستون چون صورت شیرین کند
گر ز ناکامی بپای شمع خود پروانه سوخت
کام او این بس که شمعش گریه بر بالین کند
کی دعا فریادرس گردد چو دشمن گشت دوست
گر دعا گوید مسیح و جبرییل آمین کند
باز میخواهد که گردد مهربان با ما ولی
چرخ بد مهر از حسد مشکل که ترک کین کند
راست میگوید که حدم نیست وصل اما چه شد
گر به پیغام دروغی خاطرم تسکین کند
دعوی معجز کند همچون مسیحا شیخ شهر
گر حدیثی از لب او مرده را تلقین کند
وصف رخسار بتان نازکتر از اهلی که کرد؟
بلبلی باید که وصف لاله و نسرین کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
چو نافه تا جگرم غرق خون نخواهد شد
خیال خال تو از دل برون نخواهد شد
جفا بر اهل محبت ز گردش فلک است
فلک بطالع ما واژگون نخواهد شد
بروزگار شدم بت پرست و توبه ز عشق
بروزگار شود هم کنون نخواهد شد
مباد کز سر کویت روم و گر بروم
بغیر بخت بدم رهنمون نخواهد شد
چو لاله ظاهر حالم بجرعه یی خوش کن
اگر چه مرهم زخم درون نخواهد شد
اگر چه باد فنا بیستون ز جای برد
غبار کوهکن از بیستون نخواهد شد
به زخم هجر نهادیم همچو اهلی دل
طمع ز وصل بریدیم چون نخواهد شد
خیال خال تو از دل برون نخواهد شد
جفا بر اهل محبت ز گردش فلک است
فلک بطالع ما واژگون نخواهد شد
بروزگار شدم بت پرست و توبه ز عشق
بروزگار شود هم کنون نخواهد شد
مباد کز سر کویت روم و گر بروم
بغیر بخت بدم رهنمون نخواهد شد
چو لاله ظاهر حالم بجرعه یی خوش کن
اگر چه مرهم زخم درون نخواهد شد
اگر چه باد فنا بیستون ز جای برد
غبار کوهکن از بیستون نخواهد شد
به زخم هجر نهادیم همچو اهلی دل
طمع ز وصل بریدیم چون نخواهد شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
بر آستان حرم زاهدی که سر میزد
شبش به میکده دیدم دری دگر میزد
خوش آنکه در ره خود روی چون رزم میدید
ز نعل مرکب خود سکه یی بزر میزد
شعاع شمع فلک پیش آتشین رویش
به صد هزار زبان بانک الحذر میزد
خراب فتنه خال و خطش نه امروزم
که در دل ازل این تخم فتنه سر میزد
ز خار پای کشیدن از آن کشیدم دست
که زخم سوزنم از طعنه بیشتر میزد
خوش آن طبیب که اهلی چو مرهمی میجست
هزار ناوکش از غمزه بر جگر میزد
شبش به میکده دیدم دری دگر میزد
خوش آنکه در ره خود روی چون رزم میدید
ز نعل مرکب خود سکه یی بزر میزد
شعاع شمع فلک پیش آتشین رویش
به صد هزار زبان بانک الحذر میزد
خراب فتنه خال و خطش نه امروزم
که در دل ازل این تخم فتنه سر میزد
ز خار پای کشیدن از آن کشیدم دست
که زخم سوزنم از طعنه بیشتر میزد
خوش آن طبیب که اهلی چو مرهمی میجست
هزار ناوکش از غمزه بر جگر میزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
رخت که پیر و جوان را بیک نظر سوزد
چه آتش است ندانم که خشک و تر سوزد
حدیث ناله من کآتشی جگر سوزست
ترا بگوش نگیرد مرا جگر سوزد
بوصل اگر قدری مرهم دلم کردی
بداغ هجر تو جانم صد آنقدر سوزد
دلا چو سوختی از غم دگر چه می ترسی
ز هستی تو چه باقی است تا دگر نسوزد
دوای داغ دلم صبر شد چه چاره کنم
که مرهم دلم از داغ بیشتر سوزد
ببال خود که تواند پرید؟ سوی تو شمع
که اول آتش شوق تو بال و پر سوزد
سخن درست بگویم، ستم بود اهلی
که طوطیی چو من از حسرت شکر سوزد
چه آتش است ندانم که خشک و تر سوزد
حدیث ناله من کآتشی جگر سوزست
ترا بگوش نگیرد مرا جگر سوزد
بوصل اگر قدری مرهم دلم کردی
بداغ هجر تو جانم صد آنقدر سوزد
دلا چو سوختی از غم دگر چه می ترسی
ز هستی تو چه باقی است تا دگر نسوزد
دوای داغ دلم صبر شد چه چاره کنم
که مرهم دلم از داغ بیشتر سوزد
ببال خود که تواند پرید؟ سوی تو شمع
که اول آتش شوق تو بال و پر سوزد
سخن درست بگویم، ستم بود اهلی
که طوطیی چو من از حسرت شکر سوزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
گشتیم پیر و یار همان نوجوان که بود
مردیم و آرزوی دل ما همان که بود
ای سرو، نرگس تو مرا کشت یا قدت؟
بهر خدا که راست بگو آنچنان که بود
کس در زمان حسن وفا از بتان ندید
تنها درین زمانه نه که در هر زمان که بود
تن خاک گشت و باد بهر گوشه میبرد
سر همچنان فتاده آن آستان که بود
پنداشتم که زنده بجانم چو یار رفت
معلوم شد که یار که بودست و جان که بود
مارا نمانده است بجز مشتی استخوان
پیش سگت بتحفه کشیدیم آن که بود
کردند دیگران به زبان کار خود درست
اهلی همان شکسته دل بی زبان که بود
مردیم و آرزوی دل ما همان که بود
ای سرو، نرگس تو مرا کشت یا قدت؟
بهر خدا که راست بگو آنچنان که بود
کس در زمان حسن وفا از بتان ندید
تنها درین زمانه نه که در هر زمان که بود
تن خاک گشت و باد بهر گوشه میبرد
سر همچنان فتاده آن آستان که بود
پنداشتم که زنده بجانم چو یار رفت
معلوم شد که یار که بودست و جان که بود
مارا نمانده است بجز مشتی استخوان
پیش سگت بتحفه کشیدیم آن که بود
کردند دیگران به زبان کار خود درست
اهلی همان شکسته دل بی زبان که بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
کس چون غم زلیخا یوسف ندیده داند؟
دست بریده حالش دست بریده داند
خسرو ندیده حرمان کی ذوق وصل یابد
قدر بلان شیرین تلخی چشیده داند
کی مرهم وصالی بخشد به سینه ریشان
مستی که چاک سینه جیب دریده داند
نا آشنای من کو نا دیده کرد دیده
گر بشنود فغانم هم ناشنیده داند
گستاخ پا نهادن نتوان بخاک کویت
کاین خاک راه اهلی نور دو دیده داند
دست بریده حالش دست بریده داند
خسرو ندیده حرمان کی ذوق وصل یابد
قدر بلان شیرین تلخی چشیده داند
کی مرهم وصالی بخشد به سینه ریشان
مستی که چاک سینه جیب دریده داند
نا آشنای من کو نا دیده کرد دیده
گر بشنود فغانم هم ناشنیده داند
گستاخ پا نهادن نتوان بخاک کویت
کاین خاک راه اهلی نور دو دیده داند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
مرا ز هجر بهشتی رخی بجان دارد
چنین بهشت خوشی دوزخی چنان دارد
در آبه و بازار سر سرکشان بشکن
که سرو ناز بسی سر بر آسمان دارد
از آن ملاحت و خوبی چو یوسفش رشک است
پری چه حسن فروشد چه حد آن دارد
شهید تیر ترا گرچه نی دمید از گل
هنوز از آن مژه صد تیر در کمان دارد
جراحت من و مجنون کسی ز هم نشناخت
که زخم تیر بتان جمله یک نشان دارد
نگفته سوز دلم جمله خلق میدانند
تو گفتی آتش سودای ما زبان دارد
اگرچه هر رگ اهلی ز عشق جانی یافت
یکی برون نبرد گر هزار جان دارد
چنین بهشت خوشی دوزخی چنان دارد
در آبه و بازار سر سرکشان بشکن
که سرو ناز بسی سر بر آسمان دارد
از آن ملاحت و خوبی چو یوسفش رشک است
پری چه حسن فروشد چه حد آن دارد
شهید تیر ترا گرچه نی دمید از گل
هنوز از آن مژه صد تیر در کمان دارد
جراحت من و مجنون کسی ز هم نشناخت
که زخم تیر بتان جمله یک نشان دارد
نگفته سوز دلم جمله خلق میدانند
تو گفتی آتش سودای ما زبان دارد
اگرچه هر رگ اهلی ز عشق جانی یافت
یکی برون نبرد گر هزار جان دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
جان به فکر جهان نمی ارزد
این جهان هم به آن نمی ارزد
بر زمین یکزمان چو دلتنگی
به زمین و زمان نمی ارزد
سود عالم زیان عاقبت است
هیچ سود این زیان نمی ارزد
صحبت باغ اگرچه روح افزاست
منت باغبان نمی ارزد
پیش ما عاشقان نا پروا
زندگی رایگان نمی ارزد
ذوق مستی و می پرستی هم
طعنه ناکسان نمی ارزد
اهلی از کس مخواه مرهم دل
که به زخم زبان نمی ارزد
این جهان هم به آن نمی ارزد
بر زمین یکزمان چو دلتنگی
به زمین و زمان نمی ارزد
سود عالم زیان عاقبت است
هیچ سود این زیان نمی ارزد
صحبت باغ اگرچه روح افزاست
منت باغبان نمی ارزد
پیش ما عاشقان نا پروا
زندگی رایگان نمی ارزد
ذوق مستی و می پرستی هم
طعنه ناکسان نمی ارزد
اهلی از کس مخواه مرهم دل
که به زخم زبان نمی ارزد