عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
ناله من جان غم پرورد میداند که چیست
زخم دل سخت است صاحب درد میداند که چیست
مست ناز است آن بت سنگین دل فارغ ز عشق
کافرم گر آه گرم و سرد میداند که چیست
گرچه لیلی همچو مجنون چاشنی از عشق یافت
عاشقی لیلی چه داند مرد میداند که چیست
موجب وصل طبیب ماست روی زرد ما
خسته دل قدر روی زرد میداند که چیست
قدر اهلی را که میداند که گرد راه اوست
او که گرد انگیخت هم در گرد میداند که چیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
ساقی که یار ما بود اغیار را چه بحث؟
جایی که گل حریف شود خار را چه بحث؟
مشتاق دیدنت چکند چشمه حیات
با آب خضر تشنه دیدار را چه بحث؟
نتوان خیال روی تو دیدن مگر بخواب
در این خیال دیده بیدار را چه بحث؟
خضر و مسیح را ندهند از لب تو می
با این حدیث عاشق بیمار را چه بحث؟
اهلی کجا و گشت سر کوی او کجا
با طرف باغ مرغ گرفتار را چه بحث؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
معلم را بگو فریاد از آن شوخ
ز شوخی کشت شهری داد از آن شوخ
ازین شیرینی گفتار ترسم
که صد شیرین شود فرهاد از آن شوخ
جفایی میکند کز صد وفا به
از آن با صد غمم دلشاد از آن شوخ
بیادش میخورم صد کاسه خون
بهر مجلس که آرم یاد از آن شوخ
سرای مهر را اهلی بنا کرد
بنای جور شد بنیاد از آن شوخ
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
دوش از دیرم ملک در حلقه او را برد
ناگه آن بت پیش چشمم آمد آنها باد برد
عشق او بازی ببازی دست عقلم تاب داد
شوخی شاگرد آخر پنجه استاد برد
سالها پرورد یوسف را بجان یعقوب زار
چون عزیز مصر گشت اورا تمام از یاد برد
من غلط کردم که اول ره ببستم بر سرشک
قطره قطره سیل گشت و خانه از بنیاد برد
خسرو از بخت است شیرین کام آه از دست بخت
رنج ضایع در جهان از طالعش فرهاد برد
عندلیب عاشق از بیداد گل هرچند سوخت
کافرم گر غیر او پیش کسی فریاد برد
اهلی، آن بازیچه دیدی کان تذرو خوش خرام
چون بدام افتاد و چون رفت و دل از صیاد برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
مسکینی ما را نتوان شرح و بیان کرد
مسکین تر از آنیم که تقریر توان کرد
کار می و معشوقه سراسر همه سودست
از کس نشنیدم که درین کار زیان کرد
المنه لله که در صید گه عشق
تیر تو مرا در صف عشاق نشان کرد
باور نکنم من که پری تو بحسن است
حسنی اگرش بود چرا از تو نهان کرد
شاید که دل کوه بفریاد در آید
امروز که اهلی ز غم عشق فغان کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
آن آفتاب حسن سحر میل باده کرد
صبح سعادتم در دولت گشاده کرد
گفتم سگ توام نظر از من بخشم تافت
خشمی که صدهزار محبت زیاده کرد
گفت آدمی نیی سگ من چون شوی بین
این مردمی که آن صنم حورزاده کرد
در گلشن امید از آن غنچه لب دمید
بویی که خاور گل همه را مست باده کرد
گفتم که ساغری به کفم نه بناز گفت
بیهوده کی توان طلب نا نهاده کرد
سیلاب شوق آمد و نقش خیال فهم
شست از دل آنچنان که مرا لوح ساده کرد
اهلی که همتش بفلک سر نمی نهاد
سیلی عشق عاقبتش سر فتاده کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
ساقیا می ده که صبر و عشق مهجور از همند
عشق خرمن سوز و عقل خوشه چین دور از همند
در میان دیده و دل از مه رویت صفاست
زان سرای دیده و دل هردو پر نور از همند
حرف عقل از ما مپرس از عاقلان هم حرف عشق
راز هشیاران و مستان تو مستور از همند
او ز خون ماست و ما ز چشمش در خمار
چشم یار و جان عاشق مست و مخمور ازهمند
دل خراب از پهلوی من من خراب از دست دل
نیک بخت آن همنشینانی که معمور ازهمند
حسن تو از عشق اهلی شهره عشق او ز تو
لیلی و مجنون بحسن و عشق مشهور ازهمند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
مستان تو گر باغ و بهاری طلبیدند
از درد سر خلق کناری طلبیدند
هرکس که درین بادیه کشته چو مجنون
هر پاره او در سر خاری طلبیدند
راه همه در معرکه عشق بتان نیست
کاین قوم ز صد خیل سواری طلبیدند
می باد گران خور که مرا پاس تو کارست
در کوی تو هرکس پی کاری طلبیدند
بی روی تو مشنو که بشمع مه و خورشید
از اهلی گمگشته غباری طلبیدند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
آب حیات کس بجز از جرعه کش نخورد
هرکس که توبه ز می آب خوش نخورد
هیچ از نعیم بزم بهشتش نصیب نیست
هرکس که باده با صنمی حوروش نخورد
در خون کشیدیم چکنم کز جفای بخت
دستم بدامن تو درین گیرو کش نخورد
زلفت گذشت بر رخ و روی تو چین گرفت
هرگز سپاه روم شکست از حبش نخورد
اهلی هزار شکر که چون شیخ خانقه
می در لباس زهد بدستار و فش نخورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
از روزگار تیره دلم بر غبار چند؟
روزم سیاه شد ستم روزگار چند؟
ای آفتاب، شام غم صبح عیش کن
دود چراغ و محنت شبهای تار چند؟
از خون دل کنار و برم لاله زار شد
خود در میان آتش و گل در کنار چند؟
وصلت بکام غیر و من از غیرتم هلاک
چون دست من بگل نرسد زخم خار چند؟
عمری بود که منتظر جان سپردنم
مردم ز انتظار اجل، انتظار چند؟
شد اهلی از جفای تو دیوانه عاقبت
عقل و شکیب تاکی و صبر و قرار چند؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
خلق از سگت نه از بد دشمن فغان کنند
دشمن چه سگ بود گله از دوستان کنند
ز نار عشق رشته جان شد مرا چو شمع
بر خود نبسته ام که مرا منع از آن کنند
دانم یقین نه مستی و از عشوه آندو چشم
ترسم که با یقین خودم بد گمان کنند
خوبان بروی ما نگشایند در مگر
روزی که نوبهار جوانی خزان کنند
مرغ دل از بتان نبرد ره بزیرکی
کاین قوم صید دل نه به تیر و کمان کنند
اهلی ز وصف آن شکرین لب غریب نیست
گر طوطیان حدیث تو ورد زبان کنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
شاهان اگر بصحبت رندان نظر کنند
شاید که نازو سروری از سر بدر کنند
با دشمنان عتاب بود مصلحت ولی
با دوستان بچشم عنایت نظر کنند
خون دلم چنین که دو لعل تو میخورند
دل رفت و رخنه عاقبتم در جگر کنند
مارا بهشت صحبت پیرست و جام می
طفلان راه میل به شیر و شکر کنند
اهلی مگوی شرح غم خود به گلرخان
ایشان کجا تحمل این درد سر کنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
نامه شوق ترا تا بکبوتر ندهند
مرغ را ره بسر کوی تو دلبر ندهند
گر بجنت سوی مستان نگری با همه چشم
زهر چشم تو بصد شربت کوثر ندهند
سرو قدان جهان نخل مرادند ولی
بجز ازسنگ ستم میوه دیگر ندهند
یارب این تازه نهالان ز کدامین چمنند
که خورند از دل ما آب و بما بر ندهند
قیمت وصل بتان گرچه بود جان اهلی
جان دهم گر بدهندم چکنم گر ندهند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
هرچند آهنین دل ما ناز بیش کرد
آهن ربای همت ما کار خویش کرد
بسی شیرهای جان بهم آمیخت روزگار
تا لعل یار شربت دلهای ریش کرد
هر جانبی بقصد محبان کشید تیغ
اول مرا زمانه بد مهر پیش کرد
خارم ز لب بجای رطب نوخطان دهند
بخت سیاه نوش مرا جمله نیش کرد
اهلی فکند یوسف جان را بچاره غم
بیگانه با کسی نکند آنچه خویش کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
خورشید اوج عزت خوبان ماه رویند
معراج خاکساران این بس که خاک کویند
خامان ز عشق یوسف لافند چون زلیخا
من عاشق خموشم مردان ز خود نگویند
از عاشقان گریزان ایگل مشو که ایشان
می بر لب و ننوشند گل بر کف و نبویند
روی تو ای پریوش گر نیست رهزن عقل
بس عاشقان مجنون دیوانه از چه رویند
لب تشنگان کز آن لب دارند در دل آتش
گر تشنه شان بسوزی آب از خضر نجویند
از سجده بتان شد اهلی رخ تو پرخون
باشد دو چشم گریان روی تو باز شویند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
من اگر حسرت روی تو چنین خواهم برد
حسرت روی زمین زیر زمین خواهم برد
گر به جنت ره من با دل پر آه دهند
دوزخی را بسوی خلد برین خواهم برد
غیرت دین اگرم پرده ز نار کشد
بس خجالت که من بیدل و دین خواهم برد
کی ازین سودن رخ بر در مسجد من مست
سرنوشت ازل از لوح جبین خواهم برد
من نه آنم که چو اهلی پی معراج مراد
منت همرهی از روح امین خواهم برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
در عرق شد چو رخش ز آتش می تابی خورد
وه که زان روی عرقناک دلم آبی خورد
در خیال خم آن طاق دو ابرو دل من
ای بسا می که بهر گوشه محرابی خورد
چون بپوشم ز کس این قصه که با همچو منی
آفتابی چو تو می در شب مهتابی خورد
فکر روزی چکند کس که دلم آب حیات
از خضر جستی و از خنجر قصابی خورد
کی دل اهلی مسکین بسلامت باشد
زینهمه سنگ ملامت که بهر بابی خورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
کار ما عشق است و مارا بهر آن آورده اند
هر کسی را بهر کاری در جهان آورده اند
اینهمه افسانه کز فرهاد و مجنون ساختند
شرح حال ماست یکی یک در بیان آورده اند
عاشقانرا عشق اگر چونشمع میسوزد رواست
تا چرا سوز نهان را بر زبان آورده اند
آندو لعل لب که جان بخشید چون آب حیات
در سخن صد همچو عیسی را بجان آورده اند
در طریق عاشقی اهلی ز کشتن چاره نیست
خوش بر آ، کامروز ما را در میان آورده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
بجای آب حیاتم شکر لبی دادند
حیات خضر بهر کس ز مشربی دادند
ز بت پرستی ام ای شیخ خود پرست مرنج
مرا چنانکه تویی نیز مذهبی دادند
هدایت است نه کسبی رموز عشق ارنه
هر آنکه هست دو روزش بمکتبی دادند
تو نیز عاشقی ای مدعی ولی فرق است
بسوختند مرا گر ترا تبی دادند
همان چراغ محبت که اهل دل را بود
بدست اهلی بد روز یک شبی دادند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
بسکه از گرم اختلاطی گلرخان آتش وشند
عاشقان تا دیده اند این قوم را در آتشند
خسروان ملک خوبی را همه چیزی خوشست
اینقدر باشد که گاهی با فقیران ناخوشند
ایکه رشک آید ترا بر عیش مستان وصال
غافلی کاین دردمندان زهر هجران میچشند
سالها در کوره رندی چو زر بگداختم
حمل ناپاکی مکن بر ما که رندان بی غشند
پیش لطف ساقی ما صافی و دردی یکیست
اهلی از بی بختی ما عاشقان دردی کشند