عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
کجاست عشق که آتش فروز آه شود
مرا به چشمه ی تحقیق، خضر راه شود
هلاک مشرب آنم که پاره ی نمدی
اگر ز خرقه زیاد آیدش، کلاه شود
دهد به خلوت دل وعده ی وصال مرا
هزار حیف، کسی نیست تا گواه شود!
به رنگ اخگر کشمیر، روی خود را چند
کنیم زآتش می سرخ و او سیاه شود
ز خاک بر سر خود ریختن چو چاه کنان
اسیر عشق به هرجا نشست، چاه شود
ز بس رجوع خلایق، سلیم نزدیک است
که راه خانه ی درویش، شاهراه شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
خرم آن روزی که یاری جانب یاری رود
گل شود بر سر شکفته چون به پا خاری رود
شغل عشقی نیست تا دل را کنم مشغول آن
کو جنونی تا سر ما بر سر کاری رود
کارها را سهل نشماری که فوت دولت است
ملک اگر از دست جم بیرون نگین واری رود
در قفای سایه ی ابر بهاری می رویم
هرکه را بینی، به دنبال هواداری رود
غم مخور، فکر سخن کن، عقل اگر داری سلیم
مشتری کم نیست چون یوسف به بازاری رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
ساقی دلگشای ما آمد
رفت و بر مدعای ما آمد
جلوه گر گشت ختر رز باز
کهنه ی باصفای ما آمد
شیشه ی باده دید ابر بهار
تا چمن در قفای ما آمد
بیخودی آورد نسیم چمن
فصل گل هم برای ما آمد
شیشه ای هرکجا شکست، به گوش
می کشان را صدای ما آمد
گر نسیمی به مجلس مستان
رفت، آواز پای ما آمد
دل ما در بغل شکست سلیم
سنگ عشقی سزای ما آمد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
از نکهت تو باده ره هوش می زند
گل را حدیث روی تو بر گوش می زند
در آه و ناله مصلحت خویش دیده ایم
از پختگی ست گر می ما جوش می زند
مغرور صبر خویش مشو در جفای دوست
انگشت، عشق بر لب خاموش می زند
چندان که همچو دف ز جهان ناله می کنم
سیلی همان مرا به بناگوش می زند
زاهد چو حرف توبه به من می زند سلیم
هر دم سبوی باده به من دوش می زند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
نه همین نازش مرا منع از رخ او می کند
هر گره در زلف، کار چین ابرو می کند
بی دماغی کرده است از بس که حالم را خراب
حیرتی دارم که گل را چون کسی بو می کند؟
چون گل رعنا رخش با لاله هرجا چهره شد
رنگ روی زرد من هم، پشتی او می کند
در تمام عمر سازد جمع، برگ سوختن
زندگانی این چنین باید که هندو می کند
خنده ی مستانه حد کیست در باغ جهان؟
محتسب اینجا دهان غنچه را بو می کند
مرد، می باید که پا محکم کند اینجا سلیم
شیر دیبا را نهیب عشق، آهو می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
مشاطه خم گیسوی جانانه نسازد
از پنجه ی خورشید اگر شانه نسازد
روشن نشود دلبری شمع، کسی را
تا سرمه ز خاکستر پروانه نسازد
با مستی یک هفته، بگویید چمن را
کز لاله و گل این همه پیمانه نسازد
دلگیر شود شمع چو در خلوت فانوس
از موم بجز صورت پروانه نسازد
عشقم به خرابات کشید از در کعبه
رسوایی مجنون به سیه خانه نسازد
سیلاب سرشکی که سلیم از مژه ریزد
مشکل که جهان را همه ویرانه نسازد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
ز دست رفت دل و در پی شراب افتاد
افغان که مهر سلیمان ز کف در آب افتاد
به وعده کار فتاده ست عاشقان ترا
گذار قافله ی تشنه بر سراب افتاد
گذشت هجر به من، تا وصال او چه کند
چراغ صبحم و کارم به آفتاب افتاد
رخ تو از عرق شرم می برد هوشم
لطیف تر بود آن گل که در گلاب افتاد
سلیم، هند جگرخوار خورد خون مرا
چه روز بود که راهم به این خراب افتاد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
فغان کز دیر، زاهد سبحه را بگسسته می آرد
ز کوی می فروشان توبه را بشکسته می آرد
غم خانه چرا داری که گر غارتگرت عشق است
ترا با خانه چون مرغ قفس، در بسته می آرد
برای سود و سودا رو به آتشخانه ی دل کن
که هرکس مشت خاری می برد، گلدسته می آرد
روان کن زر برای می، که زر آن سرخ عیار است
که تا رفته، سبو را دست و گردن بسته می آرد!
سپند ای شاخ گل، حسن ترا در کار اگر باشد
ز آتش شوق ما پیش تواش برجسته می آرد
سلیم ایام را در عیب پوشی نیست تقصیری
برای هرکه کوتاه است، کفش جسته می آرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
هرکه شوق طایر وصل تو صیادش کند
غیر عنقا هرچه در دام آید، آزادش کند
غیر تیشه حربه ای خسرو نمی گیرد به دست
اندکی مانده که شیرین همچو فرهادش کند
روزگارم قدر نشناسد ز نادانی، که طفل
گنج نامه گر بیابد، کاغذ بادش کند
مرغ ما را تاب بی پروایی صیاد نیست
کاشکی بر گرد سر گردانده آزادش کند
از فراموشان زیر خاک بودن مشکل است
وقت آن کس خوش که چون میرد، کسی یادش کند
هرکه بیمار غم عشق بتان باشد سلیم
بر سر بالین اجل بنشیند و یادش کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
لاله ای هرجا که بیند، داغ ما روشن شود
همچو چشم آشنا کز آشنا روشن شود
انتظار سوختن بی طاقتان را مشکل است
می کشد پروانه خود را شمع تا روشن شود
از قفای خضر، هرگز یک قدم کی می رود
راهرو را گر سواد نقش پا روشن شود
از طواف کعبه و بتخانه فیضی رو نداد
تا چراغ تیره بختان از کجا روشن شود
نیست ممکن کز غبار کلفت دوران سلیم
اختر ما چون چراغ آسیا روشن شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
دگر عشق بر جان غم پرورم زد
چو پروانه آتش به بال و پرم زد
جهان تیره گردید، گویا ز غفلت
صبا پشت پایی به خاکسترم زد
چو گل گشت دستارم آشفته بر سر
ز بس بی رخ او جنون بر سرم زد
من آن بلبل عاجز ناتوانم
که سوسن درین باغ با خنجرم زد
دل و دین و هوش مرا کرد پامال
سلیم آن سواری که بر لشکرم زد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
کرشمه ی تو اگر دست از شراب کشد
ز باده، دست و دهن را سبو به آب کشد
تو چون پیاده روی، شاخ گل عنان گیرد
وگر سوار شوی، ماه نو رکاب شود
به بزم حسن، رخ او کنایه ی خوبی
به ماه گوید و بر گوش آفتاب کشد
خوش آن حریف که همچون حباب می دایم
به باده دامن آلوده را به آب کشد
سلیم رو به خرابات کن ز راه حرم
چه لازم است کسی این همه عذاب کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
از بزم می چو آن قد رعنا بلند شد
آتش چو شمع از سر مینا بلند شد
از بس به سینه ی آه شکستم ز بیم او
دودم چو مجمر از همه اعضا بلند شد
پهلو به بستری که نهادم، ز سوز دل
آه و فغان ز صورت دیبا بلند شد
دیوانگان او چو خس و خار می دوند
تا دست گردباد ز صحرا بلند شد
هرجا حدیث ما رود، او نیز داخل است
نام فلک ز دشمنی ما بلند شد
آه و فغان من به فلک شعله زد سلیم
بگریز ای حریف که غوغا بلند شد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
چون گل ز پاره ی دلم اسباب داده اند
چون لاله ز آتش جگرم آب داده اند
خواهد بهانه از پی خون ریختن، مگر
تیغ ترا ز دیده ی من آب داده اند؟
زحمت مکش که کس نتواند به جور کشت
ما را که سخت جانی سیماب داده اند
قطع نظر ز طاعت حق، سجده کردنی ست
این طاق ابرویی که به محراب داده اند
خال تو همچو حلقه ی زلف تو دلرباست
این دانه را ز چشمه ی دام آب داده اند
بیهوده نیست روی به صحرا اگر نهند
دیوانگان که خانه به سیلاب داده اند
ساحل غبار بود ز خاطر سلیم رفت
تا راه ما به حلقه ی گرداب داده اند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
ز مرگم گر غبار غم که در دل بود، برخیزد
چو شمع کشته از لوح مزارم دود برخیزد
ز شوق او پس از مردن به خاک آرام می گیرم
که رهرو چون ز رنج ره دمی آسود، برخیزد
به گلخن با همه دیوانگی، آیم به تمکینی
که خاکستر به تعظیمم ز جا چون دود برخیزد
رسد چون چشم زخمی از جهان، غمگین نباید شد
ز افتادن چه غم، گر کس تواند زود برخیزد
اگر از شعله ی جوعش تمام شهر درگیرد
ز یک خانه عجب کز بیم صوفی دود برخیزد
سلیم افتاده کار من به مغروری که در محفل
ز خواب ناز با آواز چنگ و عود برخیزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
از فروغ چهره، گلخن را چو گلشن می کند
از نگاه گرم، شمع کشته روشن می کند
گر به دامانم غباری نیست از خاک رهش
این همه گرمی چرا اشکم به دامن می کند
حسن او از گریه ی من دارد این رونق، که آب
در چراغ لاله و گل، کار روغن می کند
از خزان گل غافل افتاده ست، چون ابر بهار
من برو می گریم و او خنده بر من می کند
شیشه ام از بس که با سنگ است سرگرم نیاز
سجده پنداری به پیش بت برهمن می کند
نیست جز آهستگی با تیزمغزان چاره ای
رشته ی هموار، جا در چشم سوزن می کند
دشمن خود را نمی خواهیم سرگردان سلیم
شیشه ی ما گریه بر سنگ فلاخن می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
من این دردی که دارم چاره اش آن سیمتن باشد
علاج ضعف بیماران دل، سیب ذقن باشد
چو هندو از برای سوختن عشاق می میرند
ره دوزخ مرا دلکش تر از راه چمن باشد
به معشوق کسی هرگز ندارم ذوق آمیزش
به بلبل می دهم گل را، اگر در دست من باشد
به خوبان آشکارا عیش کردن، می کند داغم
به سرمه رشک من بیش از عبیر پیرهن باشد
کسی حرفی نمی گوید کزان صد عیب ظاهر نیست
عجب در نامه ی راز خموشان گر سخن باشد
به یکتایی سلیم امروز در آفاق مشهورم
چو من مرغ نواسازی کجا در هر چمن باشد؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
لبت چون غنچه دلتنگی ندارد
چو گل روی تو یکرنگی ندارد
به اهل کفر و ایمان سینه صافم
چو آب، آیینه ام زنگی ندارد
برای شیشه ی من هیچ کس نیست
که از دل، در بغل سنگی ندارد
سرود نوحه گر را جای خالی ست
نوای مطرب آهنگی ندارد
ز خون ما نگردد تیغ رنگین
سلیم از ما کسی رنگی ندارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
چو آهم گرم گردد، دوست از دشمن نمی داند
که آتش تند چون شد، آب از روغن نمی داند
ز شوق او دماغ پیرکنعان سوخت، پنداری
ره بیت الحزن را بوی پیراهن نمی داند
شکایت می کنند از باغبان، از گل نمی نالند
زبان عندلیبان را کسی چون من نمی داند
به حرف کس جدا از یکدگر هرگز نمی گردند
چو آن لب ها کسی رسم نمک خوردن نمی داند
سلیم آهم به لب از رخنه های دل نمی آید
غبار خانه ی ویران، ره روزن نمی داند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
اسیر عشق از کف ساغر خوناب نگذارد
بمیرد تشنه و چون موج لب بر آب نگذارد
بتی شد رهزن دینم که چون در ترکتاز آید
به کعبه غارت ابروی او محراب نگذارد
به تقریبی برآمد هرکه در هندوستان افتاد
خدا کشتی ما را هم درین گرداب نگذارد
درین گلشن ز بس خدمت زخدمتکار می خواهند
بنفشه باغبان را چون مگس در خواب نگذارد
سلیم از موج اشک خود خطر چون خاروخس دارم
چه شد برقی که ما را در ره سیلاب نگذارد