عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۰
آن عشق جگرخواره، کز خون شود او فربه
ای بارخدا بر ما نرمش کن و رحمش ده
روزی که نریزد خون، رنجیش بدید آمد
جز از جگر عاشق، آن رنج نگردد به
تیر نظرت دیدم، جان گفت زهی دولت
پرم چو کمان پرم من از کشش آن زه
من خاک دژم بودم، در کتم عدم بودم
آمد به سر گورم عشقت که هلا برجه
از بانگ تو برجستم، در عهد تو بنشستم
ما را تو تعاهد کن، سالار تویی در ده
بی خود بنشین پیشم، بی‌خود کن و بی‌خویشم
تا هیچ نیندیشم، نی از که نی از مه
بر نطع پیادستم، من اسپ نمی‌خواهم
من مات توام ای شه رخ بر رخ من برنه
ای یوسف عیسی دم، با زر غم و بی‌زر غم
پیش آر تو جام جم، والله که تویی سرده
زان می که ازو سینه صافی‌‌ست چو آیینه
پیش آر و مده وعده، بر شنبه و پنجشنبه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۱
ای دلبر بی‌صورت صورتگر ساده
وی ساغر پرفتنه به عشاق بداده
از گفتن اسرار، دهان را تو ببسته
وان در که نمی‌گویم، در سینه گشاده
تا پرده برانداخت جمال تو نهانی
دل در سر ساقی شد و سر در سر باده
صبحی که همی‌راند خیال تو سواره
جان‌های مقدس عدد ریگ، پیاده
وان‌ها که به تسبیح بر افلاک بنامند
تسبیح گسستند و گرو کرده سجاده
جان طاقت رخسار تو بی‌پرده ندارد
وز هر چه بگوییم، جمال تو زیاده
چون اشتر مست است مرا جان ز پی تو
بر گردن اشتر تن من بسته قلاده
شمس الحق تبریز دلم حاملهٔ توست
کی بینم فرزند بر اقبال تو زاده؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۲
ای آن که تو را ما ز همه کون گزیده
بگذاشته ما را تو و در خود نگریده
تو شرم نداری که تو را آینه ماییم؟
تو آینهٔ ناقص کژشکل خریده
ای بی‌خبر از خویش، که از عکس دل تو
بر عارض جان‌ها گل و گلزار دمیده
صد روح غلام تو، تو هر دم چو کنیزک
آراسته خود را و به بازار دویده
بر چرخ ز شادی جمال تو عروسی‌ست
ای همچو کمان جان تو در غصه خمیده
صد خرمن نعمت جهت پیش کش تو
وز بهر یکی دانه درین دام پریده
ای آن که شنیدی سخن عشق، ببین عشق
کو حالت بشنیده و کو حالت دیده
در عشق همان کس که تو را دوش بیاراست
امشب تو به خلوتگه عشق آی جریده
چون صبر بود از شه شمس الحق تبریز؟
ای آب حیات ابد از شاه چشیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۳
این کیست چنین مست، ز خمار رسیده؟
یا یار بود یا ز بر یار رسیده
یا شاهد جان باشد، روبند گشاده
یا یوسف مصری‌‌ست ز بازار رسیده
یا زهره و ماه است، درآمیخته با هم
یا سرو روان است ز گلزار رسیده
یا چشمهٔ خضر است، روان گشته بدین سو
یا ترک خوش ماست ز بلغار رسیده
یا برق کله گوشهٔ خاقان شکاری‌ست
اندر طلب آهوی تاتار رسیده
یا ساقی دریادل ما بزم نهاده‌ست
یا نقل و شکرهاست، به قنطار رسیده
یا صورت غیب است که جان همه جان‌هاست
یا مشعله از عالم انوار رسیده
شاه پریان بین زسلیمان پیمبر
اندر طلب هدهد طیار رسیده
خوبان جهان از پی او جیب دریده
قاضی خرد بی‌دل و دستار رسیده
از هیبت خون ریزی آن چشم چو مریخ
مریخ ز گردون پی زنهار رسیده
وز بهر دیت دادن هر زنده که او کشت
همیان زر آورده به ایثار رسیده
اول دیت خون تو جامی‌‌ست به دستش
درکش که رحیق است ز اسرار رسیده
خاموش کن ای خاسر انسان لفی خسر
از گلشن دیدار به گفتار رسیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۵
رندان همه جمعند درین دیر مغانه
درده تو یکی رطل، بدان پیر یگانه
خون ریزبک عشق در و بام گرفته‌ست
وان عقل گریزان شده از خانه به خانه
یک پرده برانداخته آن شاهد اعظم
از پرده برون رفته همه اهل زمانه
آن جنس که عشاق درین بحر فتادند
چه جای امان باشد و چه جای امانه؟
کی سرد شود عشق ز آواز ملامت؟
هرگز نرمد شیر ز فریاد زنانه
پرکن تو یکی رطل زمی‌های خدایی
مگذار خدایان طبیعت به میانه
اول بده آن رطل بدان نفس محدث
تا ناطقه‌‌اش هیچ نگوید ز فسانه
چون بند شود نطق، یکی سیل درآید
کز کون و مکان هیچ نبینی تو نشانه
شمس الحق تبریز، چه آتش که برافروخت
احسنت، زهی آتش و شاباش زبانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۶
این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده؟
پیغامبر عشق است زمحراب رسیده
آورده یکی مشعله، آتش زده در خواب
از حضرت شاهنشه بی‌خواب رسیده
این کیست چنین غلغله در شهر فکنده؟
بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده
این کیست؟ بگویید که در کون جز او نیست
شاهی به در خانهٔ بواب رسیده
این کیست چنین خوان کرم باز گشاده؟
خندان جهت دعوت اصحاب رسیده
جامی‌‌ست به دستش که سرانجام فقیر است
زان آب عنب، رنگ به عناب رسیده
دل‌ها همه لرزان شده، جان‌ها همه بی‌صبر
یک شمه ازان لرزه به سیماب رسیده
آن نرمی و آن لطف که با بنده کند او
زان نرمی و زان لطف به سنجاب رسیده
زان ناله و زان اشک که خشک و تر عشق است
یک نغمهٔ تر نیز به دولاب رسیده
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابواب رسیده
ای مرغ دل ار بال تو بشکست ز صیاد
از دام رهد مرغ به مضراب رسیده
خاموش ادب نیست مثل‌های مجسم
یا نیست به گوش تو خود آداب رسیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۸
بیا دل بر دل پردرد من نه
بیا رخ بر رخان زرد من نه
تویی خورشید، وز تو گرم عالم
یکی تابش بر آه سرد من نه
چو مهره‌ی توست مهر جمله دل‌ها
برین نطع هوای نرد من نه
بیار آن معجز هر مرد و زن را
به پیش دشمن نامرد من نه
به هر شرطی که بنهی، من مطیعم
ولیکن شرط من درخورد من نه
کلاه لطف خود با تارک من
برای بوش و بردابرد من نه
ازان گردی که از دریا برآری
بیار آن گرد را، بر گرد من نه
به هر باده نمی‌گردد سرم مست
به پیشم بادهٔ خوکرد من نه
خمش ای ناطقه‌ی بسیارگویم
سخن را پیش شاه فرد من نه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۱
سماع آمد، هلا ای یار برجه
مسابق باش و وقت کار برجه
هزاران بار خفتی همچو لن برلنگر
مثال بادبان این بار برجه
بسی خفتی تو مست از سرگرانی
چو کردندت کنون بیدار برجه
هلا، ای فکرت طیار برپر
تو نیز ای قالب سیار برجه
هلا، صوفی چو ابن الوقت باشد
گذر از پار و از پیرار برجه
به عشق اندرنگنجد شرم و ناموس
رها کن شرم و استکبار برجه
وگر کاهل بود قوال عارف
بدو ده خرقه و دستار برجه
سماح آمد رباح از قول یزدان
که عشقی به ز صد قنطار برجه
به عشق آن که فرشت گوهر آمد
چو موج قلزم زخار برجه
چو زلفین ار فروسو می‌کشندت
تو همچون جعد آن دلدار برجه
صلایی از خیال یار آمد
خیالانه تو هم ز اسرار برجه
بسی در غدر و حیلت برجهیدی
یکی از عالم غدار برجه
بسی بهر قوافی برجهیدی
خموشی گیر و بی‌گفتار برجه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۸
فریاد ز یار خشم کرده
سوگند به خشم و کینه خورده
برهم زده خانه را و ما را
حمال گرفته، رخت برده
بر دل قفلی گران نهاده
او رفته کلید را سپرده
ای بی‌تو حیات تلخ گشته
ای بی‌تو چراغ عیش مرده
ای بی‌تو شراب درد گشته
ای بی‌تو سماع‌ها فسرده
ای سرخ و سپید، بی‌تو ماندم
من زرد و شبم سیاه چرده
ای عشق تو پرده‌ها دریده
سر بیرون کن دمی ز پرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۹
ای دیدهٔ راست راست دیده
چون دیدهٔ تو کجاست دیده؟
آن قطرهٔ بی‌وفا چه دیده‌ست؟
بحر گهر وفاست دیده
اجری خور توتیا چه بیند؟
اجری ده توتیاست دیده
ای آن که ز روز و شب برونی
روز و شب مر تو راست دیده
در پرتو آفتاب رویت
در رقص چو ذره‌هاست دیده
بد بی‌تو دو دیده، دشمن جان
اکنون ز تو جان ماست دیده
ای دیدهٔ تان چو دل پریشان
در عین دل شماست دیده
هر دیده جدا جدا ازان است
کز دیدهٔ ما جداست دیده
چون دیده خدای را ببیند
گویی که مگر خداست دیده؟
چون دیدهٔ کوه بر حق افتاد
از هر سنگیش خاست دیده
زر شد همه کوه از تجلی
یعنی همه کیمیاست دیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۰
آمد مه و لشکر ستاره
خورشید گریخت یک سواره
آن مه که ز روز و شب برون است
کو چشم که تا کند نظاره؟
چشمی که مناره را نبیند
چون بیند مرغ بر مناره؟
ابر دل ما ز عشق این مه
گه گردد جمع و گاه پاره
چون عشق تو زاد، حرص تو مرد
بی کار شوی، هزارکاره
چون آخر کار لعل گردد
بی‌کار نبوده‌‌ست خاره
گر بر سر کوی عشق بینی
سرهای بریده بر قناره
مگریز، درآ تمام بنگر
زنده شده گشتگان دوباره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۱
دیدی که چه کرد آن یگانه
برساخت پریر یک بهانه
ما را و تو را کجا فرستاد
او ماند و دو سه پری خانه
ما را بفریفت، ما چه باشیم
با آن حرکات ساحرانه
آن سلسله کو به دست دارد
بربندد گردن زمانه
از سنگ برون کشید مکری
شاباش زهی شکر فسانه
بست او گرهی میان ابرو
گم گشت خرد ازین میانه
بر درگه اوست، دل چو مسمار
بردوخته خویش بر ستانه
بر مرکب مملکت سوار اوست
در دست وی است تازیانه
گر او کمر کهی بگیرد
که را چو کهی کند کشانه
خود آن که قاف همچو سیمرغ
کرده‌ست به کویش آشیانه
از شرم عقیق درفشانش
درها بگداخت، دانه دانه
بادی که ز عشق او است در تن
 ساکن نشود به رازیانه
عشاق مذکرند، وین خلق
درمانده‌اند در مثانه
ساقی درده قدح که ماییم
مخمور ز بادهٔ شبانه
آبی برزن که آتش دل
بر چرخ همی‌زند زبانه
در دست همیشه مصحفم بود
وز عشق گرفته‌ام چغانه
اندر دهنی که بود تسبیح
شعر است و دوبیتی و ترانه
بس صومعه‌ها که سیل بربود
چه سیل که بحر بی‌کرانه
هشیار ز من فسانه ناید
مانند رباب بی‌کمانه
مستم کن و برپران چو تیرم
بشنو قصص بنی کنانه
چون مست بود ز بادهٔ حق
شهباز شود، کمین سمانه
بی‌خویش گذر کند ز دیوار
بر روی هوا شود روانه
باخویش ز حق شوند و بی‌خویش
می‌ها بکشند عاشقانه
دیدم که لبش شراب نوشد
کی دید ز لب می مغانه؟
وان گاه چه می؟ می خدایی
نز خنب فلان و یا فلانه
ماهی ز کنار چرخ درتافت
گم گشت دلم ازین میانه
این طرفه که شخص بی‌دل و جان
چون چنگ همی‌کند فغانه
مشنو غم عشق را زهشیار
کو سردلب است و سردچانه
هرگز دیدی تو یا کسی دید
یخدان زاتش دهد نشانه؟
دم درکش و فضل و فن رها کن
با باز چه فن زند سمانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۴
ای بی‌تو حیات‌ها فسرده
وی بی‌تو سماع، مرده مرده
ما بر در عشق حلقه کوبان
تو قفل زده، کلید برده
هر آتش زنده از دم توست
رحم آر برین دم شمرده
خامیم، بیا بسوز ما را
در آتش عشق همچو خرده
چون موسی شیر کس نگیریم
با شیر توایم خوی کرده
در پرده مباش ای چو دیده
خوش نیست به پیش دیده پرده
کم گوی زعشق و عشق می‌خور
گفتن نبود چنان که خورده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۶
ماییم قدیم عشق باره
باقی دگران همه نظاره
نظاره گیان ملول گشتند
ماند این دم گرم شعله خواره
چون چرخ حریف آفتابیم
پنهان نشویم چون ستاره
انگشت نما و شهره گشتیم
چون اشتر بر سر مناره
از ما بنماند جز خیالی
وان نیز برفت پاره پاره
مردان طریق چاره جستند
با هستی خود نبود چاره
در آتش عشق صف کشیدند
چون آهن و مس و سنگ خاره
مردانه تمام غرق گشتند
اندر دریای بی‌کناره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۷
ای گشته دلت چو سنگ خاره
با خاره و سنگ، چیست چاره؟
با خاره چه چاره شیشه‌ها را؟
جز آنک شوند پاره پاره
زان می‌خندی چو صبح صادق
تا پیش تو جان دهد ستاره
تا عشق کنار خویش بگشاد
اندیشه گریخت بر کناره
چون صبر بدید آن هزیمت
او نیز بجست یک سواره
شد صبر و خرد، بماند سودا
می گرید و می‌کند حراره
خلقی زجدایی عصیرت
بر راه فتاده چون عصاره
هر چند شده‌ست خون جگرشان
چستند درین ره و چکاره
بیگانه شدیم بهر این کار
با عقل و دل هزارکاره
العشق حقیقه الاماره
والشعر طباله الاماره
احذر فامیرنا مغیر
کل سحر لدیه غاره
اترک هذا وصف فراقا
تنشق لهوله العباره
بگریخت امام، ای موذن
خاموش فرو رو از مناره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۸
ماییم و دو چشم و جان خیره
بنگر تو به عاشقان خیره
تو چون مه و ما به گرد رویت
سرگشته چو آسمان خیره
عقل است شبان به گرد احوال
فریاد از این شبان خیره
در دیده هزار شمع رخشان
وین دیده چو شمعدان خیره
از شرق به غرب موج نور است
سر می‌کند از نهان خیره
بیرون ز جهان مرده شاهی‌ست
وز عشق یکی جهان خیره
گویی که مرا ازو نشان ده
خیره چه دهد نشان خیره؟
از چشم سیه سپید پرخون
کز چشم بود زبان خیره
در روی صلاح دین تو بنگر
تا دریابی بیان خیره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۹
آن سفره بیار و در میان نه
وان کاسه به پیش عاشقان نه
انبوه بریز نان، که زشت است
کآواز دهد کسی که نان نه
تن را چو بنان شکار کردی
جان را برگیر و پیش جان نه
امروز قیامت تو برخاست
برخیز قدم بر آسمان نه
از آتش عشق نردبان ساز
بر گنبد چرخ نردبان نه
ای زهره ز چشم‌های هندو
ترکانه تو تیر در کمان نه
گر سینه زیان کند ز زخمت
زخمی دیگر بران زیان نه
چون نکته ز راه چشم گویی
ما را همه مهر بر دهان نه
ای اشک چو رفتی از در چشم
آن جا رو و سر بر آستان نه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۲
ای دو چشمت جادوان را نکته‌ها آموخته
جان‌ها را شیوه‌های جان فزا آموخته
هر چه در عالم دری بسته‌ست، مفتاحش تویی
عشق شاگرد تو است و درگشا آموخته
از برای صوفیان صاف بزم آراسته
وان گهانی صوفیان را الصلا آموخته
وز میان صوفیان، آن صوفی محبوب را
سر معشوقی مطلق در خلاء آموخته
وان دگر را زامتحان اندر فراق انداخته
سر سر عاشقانش در بلا آموخته
عشق را نیمی نیاز و نیم دیگر بی‌نیاز
این اجابت یافته، وان خود دعا آموخته
پیش آب لطف او بین آتشی زانو زده
همچو افلاطون حکمت، صد دوا آموخته
با دعا و با اجابت نقب کرده نیم‌شب
سوی عیاران رند و صد دغا آموخته
پرجفایانی که ایشان با همه کافردلی
مر وفا را گوش مالیده، وفا آموخته
زخم و آتش‌های پنهانی‌ست اندر چشمشان
کآهنان را همچو آیینه صفا آموخته
جمله ایشان بندگان شمس تبریزی شده
در تجلی‌های او نور لقا آموخته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۳
ای ز هندستان زلفت ره زنان برخاسته
نعره از مردان مرد و از زنان برخاسته
آتش رخسار تو در بیشهٔ جان‌ها زده
دود جان‌ها برشده، هفت آسمان برخاسته
جوی‌های شیر و می پنهان روان کرده ز جان
وزمعانی ساقیان همچو جان برخاسته
کفر را سرمه کشیده، تا بدیده کفر نیز
شاهد دین را میان مومنان برخاسته
تن چو دیوار و پس دیوار افتاده دلی
در بیان حال آن دل، این زبان برخاسته
رو خرابی‌ها نگر در خانهٔ هستی زعشق
سقف خانه درشکسته، آستان برخاسته
گر چه گوید فارغم از عاشقان، لیکن ازو
بر سر هر عاشقی، صد مهربان برخاسته
شمس تبریزی چو کان عشق باقی را نمود
خون دل یاقوت وار از عکس آن برخاسته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۶
ای سراندازان همه در عشق تو پا کوفته
گوهر جان همچو موسی روی دریا کوفته
زیر این هفت آسیا هستی ما را خوش بکوب
روشنایی کی فزاید سرمهٔ ناکوفته؟
عاشقان با عاقلان اندرنیامیزد از آنک
درنیامیزد کسی ناکوفته با کوفته
عاقلان از مور مرده درکشند از احتیاط
عاشقان از لاابالی، اژدها را کوفته
مردم چشم از خیالت چون شود پی کوب عشق
فرق‌ها پیدا شود، از کوفته تا کوفته
از شکار تو به بیشه، جان شیران خون شده
درهوای قاف قربت، پرعنقا کوفته
عشق چون خورشید دامن گستریده بر زمین
عاشقان چون اخترانش راه بالا کوفته
لا چو لالایان زده بر عاشقانش دست رد
غیرت الا شده بر مغز لالا کوفته
حاجیان راه جان خسته نگردند از نشاط
اشترانشان زیر بار از راه اعضا کوفته
ساربانا این غزل گو تا ز بعد خستگی
اشتران را مست بینی، راه بطحا کوفته