عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
کنون که موسم عیش است و باده گلرنگ
چو عندلیب غزلخوان به باغ کن آهنگ
زمان سرخوشی آمد، پیاله پر میدار
که لاله ساغر خالی همی زند بر سنگ
ز عشق گفتمت ای دل، که خون شوی آخر
به روزگار سخنهای من بر آرد رنگ
اگر بباغ روم بی تو، گوشه ای گیرم
چو غنچه سر بگریبان کشیده با دل تنگ
روان با خبران پایمال حادثه شد
هنوز غمزه خونریز یار بر سر جنگ
رفیق می نپذیرد نیاز من از عار
فرشته می ننویسد گناه من از ننگ
دو روزه مهلت باقی به عیش ده شاهی
چو عمر بی لب ساغر گذشت و گیسوی چنگ
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
من که چون شمع از غمت با سوز دل در خنده ام
نیست تدبیری بغیر از سوختن تا زنده ام
همچو مجمر، سینه ای پر آتش و انفاس خوش
همچو ساغر، با دل پر خون و لب پر خنده ام
گر به شمشیر سیاست مینوازی، حاکمی
ور به تشریف غلامی می پذیری، بنده ام
در هوایت برگ عیشم همچو گل بر باد شد
وین زمان عمری است تا از خان و مان برکنده ام
تیغ تو سر در نمی آرد به خونم، لیک من
خویشتن را در میان کشتگان افکنده ام
یک شب از فریاد من خوابی بآسایش نکرد
روزها شد کز سگ کویش بدین شرمنده ام
گفته ای: شاهی نمی میرد چو شمع از تاب غم
من به سوز عشق بریانم، از آن تابنده ام
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
بیک کرشمه که بر جان زدی، ز دست شدم
دگر شراب مده ساقیا، که مست شدم
ره صلاح چه پویم، چو عشق ورزیدم؟
به قبله روی چه آرم، چو بت پرست شدم؟
میان مردم از آنرو بلند شد نامم
که زیر پای سگانت چو خاک پست شدم
سرم به حلقه روحانیان فرو ناید
کمند زلف تو دیدم که پای بست شدم
شکسته بسته بود گفتگوی من، شاهی
چنین که بسته آن زلف پر شکست شدم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
مهی شد کان رخ زیبا ندیدم
نشانی زان گل رعنا ندیدم
شبی دیدم سر خود پیش پایت
ز شادی پیش زیر پا ندیدم
تو تا ننمودی آن رخ، بودم آزاد
ترا دیدم، دگر خود را ندیدم
شدم خاموش در وصف دهانت
که از تنگی سخن را جا ندیدم
چه افتادت به عشق اینبار، شاهی
ترا هرگز چنین رسوا ندیدم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
خوش آن شب کان مه رخسار و زلف پر شکن دیدم
بهار عارضش را سبزه بر گرد سمن دیدم
بر این جان بلاکش، کس نکردست آنچه من کردم
از این چشم سیه رو، کس مبیناد آنچه من دیدم
غبار کوی او را میشنیدم کحل بینایی
بحمدالله نمردم تا بچشم خویشتن دیدم
نیامد خوشگوارم شربت عیشی در این مجلس
که چون گل عاقبت بگریستم چندانکه خندیدم
مگو: شاهی غم دل با دهان او چرا گفتی
نیاز خویش کردم عرضه، چون جای سخن دیدم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
هر زمان از بیخودی خواهم که آن رو بنگرم
چون رسم نزدیک نتوانم که آنسو بنگرم
در سجود افتم چو بینم قبله دیدار او
رخ نهم بر خاک کان محراب ابرو بنگرم
هر کجا روی نکو یابم نشان، آنجا روم
وندر آن صورت ترا بینم، چو نیکو بنگرم
آنکه پهلو میزند ابروی او با ماه نو
تا کیش با دیگران پهلو به پهلو بنگرم
حد شاهی نیست بر خاک درش ره یافتن
من همان بهتر که از دور آن سر کو بنگرم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
هر شب از مستی بسوی خانه ره گم میکنم
نقد هستی وقف بر خمخانه و خم میکنم
هر شب از سوز درون بر حال بیماری خود
گاه میگریم چو شمع و گه تبسم میکنم
میکنم هر لحظه در پیش سگانت جای خویش
خودنمائی بین که من در پیش مردم میکنم
خواهم اندر پایت افتم، دامنت گیرم بدست
چون ترا دیدم، ز شادی دست و پا گم میکنم
گفته ای: شاهی، بر این در کیست با چندین فغان
داد خواهم، بر در سلطان تظلم میکنم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
با تو عمری شد که لاف دوستداری میزنم
لاجرم اکنون ز هجرانت بکام دشمنم
غنچه وار از دست دل خواهم گریبان چاک زد
چند سوزم لب بمهر و شعله در پیراهنم
گفته ای: خون ریزمت دست ار بدامانم زنی
گر میسر میشود این کار، دستی میزنم
تیغ آن قصاب را از خون من عار است و من
همچنان خود را میان کشتگان می افکنم
آه دردآلود شاهی قصه دل باز گفت
از کباب من حکایت کرد و دود روزنم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
تو شهریار جهان، ما غریب شهر توایم
وطن گذاشته، بیخانمان ز بهر توایم
دوای دل نشود نوش جام جم ما را
که ناز پرور پیمانه های زهر توایم
ز لطف بر سر ما دست رحمتی می نه
که پایمال حوادث ز تاب قهر توایم
چو لاله، داغ دل از نوبهار عارض تو
چو غنچه، خون جگر از لعل نوش بهر توایم
شد از وفای تو مشهور عالمی شاهی
بس است شهرت ما، کز سگان شهر توایم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
ما جان بتمنای تو در بیم نهادیم
چون تیغ کشیدی، سر تسلیم نهادیم
پیکان تو چون از دل مجروح کشیدیم
صد بوسه بر آن از پی تعظیم نهادیم
ز استاد ازل عشق بتان یاد گرفتیم
انگشت چو بر تخته تعلیم نهادیم
از فکر جهان فارغ و آزاد نشستیم
تا پای در این ورطه پر بیم نهادیم
هر چند دونیم است ز هجرت دل شاهی
باز آی که ما جمله به یک نیم نهادیم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
ما از حریم وصل تو با خاک در خوشیم
گر جام باده نیست، به خون جگر خوشیم
سامان ما مجو، که در این غصه شاکریم
تدبیر ما مکن، که چنین بیخبر خوشیم
خون خورده ایم دوش و خرابیم بامداد
دیگر مده شراب دمادم، که سر خوشیم
جان از برای تحفه جانان بود عزیز
غافل گمان برد که بدین مختصر خوشیم
شاهی، مقام قرب و کرامت رقیب راست
ما را که رانده اند، ز بیرون در خوشیم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ما را غمی است از تو که گفتن نمیتوان
وز عشق، حالتی که نهفتن نمیتوان
بسیار گفته شد سخن از نکته های عقل
اسرار عشق ماند که گفتن نمیتوان
جاروب آن ره از مژه کردم، ولی چه سود
چون کوی دوست رفتن و رفتن نمیتوان
ما راست غنچه وار دلی مانده غرق خون
بادی چو نیست از تو شکفتن نمیتوان
شاهی، نثار اشک تو دریست شاهوار
کان جز به سوزن مژه سفتن نمیتوان
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مرا چشمی است از لعل تو در خون جگر پنهان
سری بر آستانت گشته اندر خاک در پنهان
بروی لاله گون یکره به گلگشت چمن رفتی
ز شرم عارضت گل گشت تا سال دگر پنهان
مرا چون آشکارا میرود خون دل از دیده
چه حاصل زانکه با چشم تو میبازم نظر پنهان
نهانی خواستم پیش خیالت جان کشم، لیکن
چو عشق آوازه اندر داد کی ماند خبر پنهان؟
تو خورشیدی و شاهی ذره، چندین رو متاب از وی
که بیچاره هوادارست، اگر پیدا و گر پنهان
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
عیسی دم است یار و دلم ناتوان از او
آن به که درد خویش ندارم نهان از او
بر ره چو دید چهره زردم، بناز گفت،
تا چند دردسر کشد این آستان از او
عاشق که دم زند ز وفا، خون بریزیش
ور جان کشد بر تو، برنجی بجان از او
قمری ز بسکه ناله و فریاد کرد دوش
تا صبحدم بخواب نشد باغبان از او
دلبر شکست عهد و ز یاران بتافت روی
ما را بهیچ روی نبود این گمان از او
وقتی به ناز بالش گل تکیه گاه داشت
بلبل که یاد می نکند این زمان از او
شاهی که بی تو سوخت، ببین داغ بر دلش
خود سالها رود که نبینی نشان از او
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
ساقیا، لطفی بکن جامی بده
درد ما را یکدم آرامی بده
میکنم عرض نیازی پیش تو
گر جوابی نیست، دشنامی بده
سر فدای تیغ تست، ای جان بیا
قصه ما را سرانجامی بده
ما چو دوریم از برت، آخر گهی
نامه ای بنویس و پیغامی بده
چند سوزی شاهی دلخسته را
گاهگاهش وعده خامی بده
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
دلا تا ذوق هجران در نیابی
ز باغ وصل جانان بر نیابی
اگر در راه جانان جان ببازی
تمنای دل از دلبر نیابی
برغم من مکش بر دیگران تیغ
که چون من کشتنی دیگر نیابی
هوس داری چو شمع این سوز، لیکن
گر این سررشته یابی، سر نیابی
متاب از کوی جانان روی، شاهی
اگر یابی مرادی ور نیابی
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ای دل، ار پی به سر کوی ارادت بردی
گوی توفیق ز میدان سعادت بردی
هر سیه نامه که بیمار شد از چشم خوشت
نشنیدیم که نامش به عیادت بردی
دلبری شیوه و بیگانه شدن عادت تست
دل عشاق بدین شیوه و عادت بردی
نرد خوبی به تو می باخت مه از کم بازی
تا چه منصوبه نمودی که زیادت بردی
پیش ابروی بتان جمله قضا کن شاهی
روزگاری که به محراب عبادت بردی
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
دلا در عشقبازی ترک جان گفت، نکو کردی
ز ناز و عیش بگذشتی، به داغ و درد خو کردی
پس از عمری بدست یار دادی ای فلک دستم
کرم کردی، ولی وقتی که از خاکم سبو کردی
به جانی وصل جانان گر خریدی شاد باش ای دل
چه آسان یافتی نقدی که عمری جستجو کردی
دلا دنبال آن چشم سیه دیگر چه میگردی؟
گر از هستی متاعی داشتی، در کار او کردی
به خون دیده رنگین ساختی رخساره شاهی
به آخر در میان عاشقانش سرخ رو کردی
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
اگر زلف تو خم در خم نبودی
مرا حال این چنین در هم نبودی
غمی دارم ز زلفت یادگاری
بلا بودی اگر این هم نبودی
کجا رفت آنکه در خلوتگه راز
به جز ما و تو کس محرم نبودی
غم از جور رقیبان است در عشق
اگر از یار بودی، غم نبودی
رهایی جستی از بند تو شاهی
بنای عشق اگر محکم نبودی
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
با اهل وفا ز هر چه داری
جز جور و جفا دگر چه داری؟
گفتی، ستم فراق سهلست
بسم الله، از این بتر چه داری؟
بردی دل و دین به چشم جادو
تا چشم هنوز بر چه داری؟
ای پیک دیار آشنایی
از غایب ما خبر چه داری؟
خوش باش به عیب عشق، شاهی
با خود بجز این هنر چه داری؟