عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۰
گفتند که دل دگر هوائی می‌پخت
از ما بشد و هوای جائی می‌پخت
تا باز آمد به عذر دیدم ز دمش
کانجا ز برای من ابائی می‌پخت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۰
مرغ دل من چو ترک این دانه گرفت
انصاف بده که نیک مردانه گرفت
از دل چو بماند دلبرش دست کشید
از جان چو بجست پای جانانه گرفت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۷
من بندهٔ آن کسم که بیماش خوش است
جفت غم آن کسم که تنهاش خوش است
گویند وفای او چه لذت دارد
ز آنم خبری نیست جفاهاش خوش است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴۶
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بی‌زارتر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵۲
یاری که به حسن از صفت افزونست
در خانه درآمد که دل تو چونست
او دامن خود کشان و دل میگفتش
دامن برکش که خانهٔ پرخونست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵۶
یک چشم من از روز جدائی بگریست
چشم دگرم گفت چرا گریه ز چیست
چون روز وصال شد فرازش کردم
گفتم نگریستی نباید نگریست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵۹
اندر سر من نبود جز رای صلاح
اندر شب و روز پاک جویای صلاح
امسال چنانم که نیارم گفتن
یک سال دگر وای مرا وای صلاح
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶۰
آبی که از این دیده چو خون میریزد
خونیست بیا ببین که چون میریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند
دل می‌خورد و دیده برون می‌ریزد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷۶
آن رفت که بودمی من از عشق تو شاد
از عشق تو می نایدم از عشقم یاد
اسباب و علل پیش من آمد همه باد
بر بحر کجا بود ز کهگل بنیاد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷۹
آن روز که چشم تو ز من برگردد
وز بهر تو کشتنم میسر گردد
در غصهٔ آنم که چه خواهم عذرت
گر چشم تو در ماتم من تر گردد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹۴
آن کس که ز دل دم اناالحق میزد
امروز بر این رسن معلق میزد
وانکس که ز چشم سحر مطلق میزد
بر خود ز غمت هزار گون دق میزد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹۹
آن نزدیکی که دلستان را باشد
من ظن نبرم که نیز جان را باشد
والله نکنم یاد مر او را هرگز
زانروی که یاد غایبان را باشد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱۳
از آتش عشق دوست تفها بزنید
وان آتش را در این علفها بزنید
آن چنگ غمش چو پای ما بگرفتست
ما را به مثل بر همه دفها بزنید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱۶
از تاب تو نی یار و عدو میماند
در بزم تو نی رطل سبو میماند
جانا گیرم که خونم آشامیدی
آخر به لب شهد تو بو میماند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲۴
از لشکر صبرم علمی بیش نماند
وز هرچه مرا بود غمی بیش نماند
وین طرفه تر است کز سر عشوه هنوز
دم میدمد و مرا دمی بیش نماند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲۹
افسوس که طبع دلفروزیت نبود
جز دلشکنی و سینه سوزیت نبود
دادم به تو من همه دل و دیده و جان
بردی تو همه ولیک روزیت نبود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳۶
اندر دل بی‌وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴۲
اول که رخم زرد و دلم پرخون بود
هم خرقه و همراه دلم مجنون بود
آن صورت و آن قاعده تا اکنون بود
کاری آمد که آن همه مادون بود
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸۸
بویت آمد گریز را روی نماند
پرهیز و گریز جز بدانسوی نماند
از بوی تو رنگ و بوی مامید زدند
تا کار چنان شد که ز ما بوی نماند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹۲
بیت و غزل و شعر مرا آب ببرد
رختی که نداشتیم سیلاب ببرد
نیک و بد زهد و پارسائیرا
مهتاب بداد و باز مهتاب ببرد