عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
زان پیش که یارم را آهنگِ سفر باشد
خوش باشد اگر وصلی یک بارِ دگر باشد
در پایِ وی افتادن گر جان طلبد دادن
در معرضِ جان بازان جان را چه خطر باشد
بی دوست به سر بردن دشوارتر از مردن
دل میل به جان دارد تن زنده به سر باشد
من دوست کسی دارم ای دوست که بر سَروش
هم مشتری و زهره هم شمس و قمر باشد
گر هیچ شود روزی سر در سرِ آن کارم
هر دم عَلَم بِختم افراخته تر باشد
باری بتوان گفتن کز عشقِ که کشتندم
بر من ظفرِ دشمن می شاید اگر باشد
بر صورتِ حالِ خود دل شیفته می باشم
نه هم چو خطا بینان میلم به صور باشد
از ترس رقیبان را نفرین نکنم هرگز
دانی که چرا؟ از بد بسیار بتر باشد
آن جا که خیالِ او بنمود جمالِ او
نه گوش و خبر ماند نه چشم و بصر باشد
روزی که ببخشاید و ز پرده برون آید
مشنو که نزاری را پروایِ نظر باشد
جایی که کند لیلی در پردۀ دل میلی
بر هم زدۀ مجنون را از خود چه خبر باشد
خوش باشد اگر وصلی یک بارِ دگر باشد
در پایِ وی افتادن گر جان طلبد دادن
در معرضِ جان بازان جان را چه خطر باشد
بی دوست به سر بردن دشوارتر از مردن
دل میل به جان دارد تن زنده به سر باشد
من دوست کسی دارم ای دوست که بر سَروش
هم مشتری و زهره هم شمس و قمر باشد
گر هیچ شود روزی سر در سرِ آن کارم
هر دم عَلَم بِختم افراخته تر باشد
باری بتوان گفتن کز عشقِ که کشتندم
بر من ظفرِ دشمن می شاید اگر باشد
بر صورتِ حالِ خود دل شیفته می باشم
نه هم چو خطا بینان میلم به صور باشد
از ترس رقیبان را نفرین نکنم هرگز
دانی که چرا؟ از بد بسیار بتر باشد
آن جا که خیالِ او بنمود جمالِ او
نه گوش و خبر ماند نه چشم و بصر باشد
روزی که ببخشاید و ز پرده برون آید
مشنو که نزاری را پروایِ نظر باشد
جایی که کند لیلی در پردۀ دل میلی
بر هم زدۀ مجنون را از خود چه خبر باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
نه چنان نیازمندم که صفت پذیر باشد
به هزار نامه شرحش که دهم قصیر باشد
نشدی دمی فراموش اگر از نظر نهانی
رقمِ خیال نقشی ست که در ضمیر باشد
تو نظاره گاهِ حُسنی و من انتظار برده
نه مرا نظر به غیری نه ترا نظیر باشد
اگرم ز در برانی بروم ولی به نامت
چه کند کسی که او را ز تو ناگزیر باشد
به جهنّم ار بسوزم به از آن که بی تو باشم
که مرا هوایِ فردوس چو زمهریر باشد
شبِ خلوت ار بیایی نبود به شمع حاجت
که به آفتابِ رویت شبِ ما منیر باشد
نه حریفِ خانقاهم من و خاکِ کویِ رندان
که مریدِ پارسا را سرِ وعظِ پیر باشد
ز متاعِ این جهانی که بود سری ست ما را
نتوان نثار کردن که سری حقیر باشد
چه خطر که دوستان را پس و پیش خصم گیرد
به کسی پناه دارند که دست گیر باشد
ز خلافِ بدسگالم چه غم ار ضعیف حالم
به خدا کنم توکّل که خدا بصیر باشد
نه ز محتسب هراسم نه ز شحنه باک دارم
به کسی که عشق فرمان بدهد امیر باشد
به عیادتِ نزاری قدمی نه ار چه دانم
چو تو پادشاه را کی سرِ این فقیر باشد
به هزار نامه شرحش که دهم قصیر باشد
نشدی دمی فراموش اگر از نظر نهانی
رقمِ خیال نقشی ست که در ضمیر باشد
تو نظاره گاهِ حُسنی و من انتظار برده
نه مرا نظر به غیری نه ترا نظیر باشد
اگرم ز در برانی بروم ولی به نامت
چه کند کسی که او را ز تو ناگزیر باشد
به جهنّم ار بسوزم به از آن که بی تو باشم
که مرا هوایِ فردوس چو زمهریر باشد
شبِ خلوت ار بیایی نبود به شمع حاجت
که به آفتابِ رویت شبِ ما منیر باشد
نه حریفِ خانقاهم من و خاکِ کویِ رندان
که مریدِ پارسا را سرِ وعظِ پیر باشد
ز متاعِ این جهانی که بود سری ست ما را
نتوان نثار کردن که سری حقیر باشد
چه خطر که دوستان را پس و پیش خصم گیرد
به کسی پناه دارند که دست گیر باشد
ز خلافِ بدسگالم چه غم ار ضعیف حالم
به خدا کنم توکّل که خدا بصیر باشد
نه ز محتسب هراسم نه ز شحنه باک دارم
به کسی که عشق فرمان بدهد امیر باشد
به عیادتِ نزاری قدمی نه ار چه دانم
چو تو پادشاه را کی سرِ این فقیر باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
تا با منت این ملال باشد
کی با منت اتّصال باشد
هر چند که صحبتِ گدایی
با پادشهی محال باشد
نتوان دانست هم بکوشم
باشد که مگر وصال باشد
گر حسن کند شگفت نبود
آن را که چنین جمال باشد
جز خاکِ درِ تو آتشِ دل
ننشاند اگر زلال باشد
اندیشه نمی کنی که چندین
بی داد و ستم وبال باشد
از کویِ تو جان برد نزاری
هرگز نبرد خیال باشد
کی با منت اتّصال باشد
هر چند که صحبتِ گدایی
با پادشهی محال باشد
نتوان دانست هم بکوشم
باشد که مگر وصال باشد
گر حسن کند شگفت نبود
آن را که چنین جمال باشد
جز خاکِ درِ تو آتشِ دل
ننشاند اگر زلال باشد
اندیشه نمی کنی که چندین
بی داد و ستم وبال باشد
از کویِ تو جان برد نزاری
هرگز نبرد خیال باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
چو رویِ یارِ من زیبا نباشد
قمر در خانۀ جوزا نباشد
چه می گویم که تابِ ماهِ رویش
فروغِ مهرِ گردون را نباشد
چو خدّش لالۀ حمرا نروید
چو خطّش عنبرِ سارا نباشد
نباشد چون لبش لعلِ بدخشان
چو دندانش دُرِ دریا نباشد
سیه چشمانِ فردوسِ برین را
به خلوت خانۀ او جا نباشد
اگر او نگذرد بر طرفِ بازار
میانِ شهریان غوغا نباشد
نباشد عیب اگر نازک دلان را
شکیب از یارِ بی هم تا نباشد
ملامت بر نزاری نیست جایز
سرِ شوریده بی سودا نباشد
قمر در خانۀ جوزا نباشد
چه می گویم که تابِ ماهِ رویش
فروغِ مهرِ گردون را نباشد
چو خدّش لالۀ حمرا نروید
چو خطّش عنبرِ سارا نباشد
نباشد چون لبش لعلِ بدخشان
چو دندانش دُرِ دریا نباشد
سیه چشمانِ فردوسِ برین را
به خلوت خانۀ او جا نباشد
اگر او نگذرد بر طرفِ بازار
میانِ شهریان غوغا نباشد
نباشد عیب اگر نازک دلان را
شکیب از یارِ بی هم تا نباشد
ملامت بر نزاری نیست جایز
سرِ شوریده بی سودا نباشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
مرا اگر چو دو چشمت هزار جان باشد
چو حلقۀ کمرت با تو در میان باشد
گر استخوانِ تنم هم چو سرمه خاک شود
هنوز بویِ تو ام در مشامِ جان باشد
چه گونه صورتِ شیرین هنوز در سنگ است
خیالِ رویِ تو در چشمِ من چنان باشد
کمندِ زلفِ تو در گردنم همی تابد
چو خون به گردنِ ظالم که جاودان باشد
من از میان بروم چون تو در میان آیی
محبّتِ ازلی را همین نشان باشد
جهان به رویِ چو ماهِ تو خرّم است و به لطف
مقابلِ تو نه ممکن که در جهان باشد
دهانت ار به حلاوت نبات نیست چرا
چو چشمۀ خضرش سبزه بر کران باشد
لبش هر اینه کی باشد از خضر خالی
کسی که چشمۀ حیوانش در دهان باشد
به رغمِ من سرِ زلفت به دستِ بادِ صبا
مده که غیرتِ من بیش تر از آن باشد
بپوش روی ز کوته نظر که صحبتِ او
گران بود پس اگر چند رایگان باشد
مکن در آینه رویِ نکو نگاه بسی
که عاشق از پیِ معشوق بد گمان باشد
به دوستی که وصالِ توم چنان باید
که هم چو صورتِ جان از نظر نهان باشد
قبول کن ز نزاری حدیثِ عشق ومگوی
که لافِ مدّعیان بر سرِ زبان باشد
به گوشِ جان بشنو کز میانِ جان گوید
حکایتی که درو سرّ عاشقان باشد
چو حلقۀ کمرت با تو در میان باشد
گر استخوانِ تنم هم چو سرمه خاک شود
هنوز بویِ تو ام در مشامِ جان باشد
چه گونه صورتِ شیرین هنوز در سنگ است
خیالِ رویِ تو در چشمِ من چنان باشد
کمندِ زلفِ تو در گردنم همی تابد
چو خون به گردنِ ظالم که جاودان باشد
من از میان بروم چون تو در میان آیی
محبّتِ ازلی را همین نشان باشد
جهان به رویِ چو ماهِ تو خرّم است و به لطف
مقابلِ تو نه ممکن که در جهان باشد
دهانت ار به حلاوت نبات نیست چرا
چو چشمۀ خضرش سبزه بر کران باشد
لبش هر اینه کی باشد از خضر خالی
کسی که چشمۀ حیوانش در دهان باشد
به رغمِ من سرِ زلفت به دستِ بادِ صبا
مده که غیرتِ من بیش تر از آن باشد
بپوش روی ز کوته نظر که صحبتِ او
گران بود پس اگر چند رایگان باشد
مکن در آینه رویِ نکو نگاه بسی
که عاشق از پیِ معشوق بد گمان باشد
به دوستی که وصالِ توم چنان باید
که هم چو صورتِ جان از نظر نهان باشد
قبول کن ز نزاری حدیثِ عشق ومگوی
که لافِ مدّعیان بر سرِ زبان باشد
به گوشِ جان بشنو کز میانِ جان گوید
حکایتی که درو سرّ عاشقان باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
مرا محبّتِ تو در میانِ جان باشد
نه هم چو مدّعیان بر سرِ زبان باشد
گر اتّصال نباشد به جسم چتوان کرد
خلاصۀ دل و جان با تو در میان باشد
تمام عشقِ تو باری مرا ز من بستد
محبّتِ ازلی را همین نشان باشد
تویی نهانِ من و آشکارِ من چه غم است
گر آشکار شود راز اگر نهان باشد
نظر چه گونه ز روی تو برتوانم داشت
گرم به هر مژه در دیده سد سنان باشد
نفس چه گونه زند با کسی دگر هرگز
کسی که هم نفسش چون تو مهربان باشد
نسیمِ پیرهنِ یوسف ار چه در معجز
میانِ خلق چو افسانه داستان باشد
ولی خواصِ عرق چینِ نازکِ تو نداشت
که نکهتش مددِ عمرِ جاودان باشد
گر التفات کنی یک نظر تمام بود
خجسته بختِ کسی کش قبولِ آن باشد
زهی سعادت و دولت اگر نزاری را
محّلِ بندگیِ حضرتی چنان باشد
ز آبِ دیده کند بر درِ تو فرّاشی
اگر چو خاک مجالش بر آستان باشد
نه هم چو مدّعیان بر سرِ زبان باشد
گر اتّصال نباشد به جسم چتوان کرد
خلاصۀ دل و جان با تو در میان باشد
تمام عشقِ تو باری مرا ز من بستد
محبّتِ ازلی را همین نشان باشد
تویی نهانِ من و آشکارِ من چه غم است
گر آشکار شود راز اگر نهان باشد
نظر چه گونه ز روی تو برتوانم داشت
گرم به هر مژه در دیده سد سنان باشد
نفس چه گونه زند با کسی دگر هرگز
کسی که هم نفسش چون تو مهربان باشد
نسیمِ پیرهنِ یوسف ار چه در معجز
میانِ خلق چو افسانه داستان باشد
ولی خواصِ عرق چینِ نازکِ تو نداشت
که نکهتش مددِ عمرِ جاودان باشد
گر التفات کنی یک نظر تمام بود
خجسته بختِ کسی کش قبولِ آن باشد
زهی سعادت و دولت اگر نزاری را
محّلِ بندگیِ حضرتی چنان باشد
ز آبِ دیده کند بر درِ تو فرّاشی
اگر چو خاک مجالش بر آستان باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
چنین سروِ روان دیگر نباشد
بر و بالا ازین خوش تر نباشد
چو تو سروی اگر آید در آغوش
کسی را این هوس در سر نباشد
که را باشد چنین ماهی که چون او
خورم سوگند ماه و خور نباشد
بدین شکل و شمایل آدمی زاد
اگر باشد مرا باور نباشد
قراری می دهم که الّا به کویش
قرارم بعد ازین دیگر نباشد
مکن عیب ار نزاری بی قرارست
شکیبِ مزهر از ازهر نباشد
بر و بالا ازین خوش تر نباشد
چو تو سروی اگر آید در آغوش
کسی را این هوس در سر نباشد
که را باشد چنین ماهی که چون او
خورم سوگند ماه و خور نباشد
بدین شکل و شمایل آدمی زاد
اگر باشد مرا باور نباشد
قراری می دهم که الّا به کویش
قرارم بعد ازین دیگر نباشد
مکن عیب ار نزاری بی قرارست
شکیبِ مزهر از ازهر نباشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
ترا خود رسمِ دل داری نباشد
جز آیینِ جفا کاری نباشد
ازین ها به بده ما را کزین ها
که با ما می کنی یاری نباشد
مکن با اهلِ دل نا التفاتی
عزیزان را دلِ خواری نباشد
تو خود انصاف ده تا خاطرِ یار
نیازارند اغیاری نباشد
نمی دانی که اندر مذهبِ عشق
گناهی چون دل آزاری نباشد
میانِ دوستان آزار باشد
ولیکن رسمِ بیزاری نباشد
به زور و زر بر آید کارِ عاشق
نزاری را به جز زاری نباشد
جز آیینِ جفا کاری نباشد
ازین ها به بده ما را کزین ها
که با ما می کنی یاری نباشد
مکن با اهلِ دل نا التفاتی
عزیزان را دلِ خواری نباشد
تو خود انصاف ده تا خاطرِ یار
نیازارند اغیاری نباشد
نمی دانی که اندر مذهبِ عشق
گناهی چون دل آزاری نباشد
میانِ دوستان آزار باشد
ولیکن رسمِ بیزاری نباشد
به زور و زر بر آید کارِ عاشق
نزاری را به جز زاری نباشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
خوش وقتِ کسی کو را محبوب قرین باشد
ما را بکشد باری گر هجر چنین باشد
مسکین چه کند عاشق جز دردِ دل و زاری
از دوست جدا افتد ناچار حزین باشد
ای دوست بیا بنگر تا چون منِ دل خسته
در عشقِ کسی هرگز سوزان تر ازین باشد
بر جانِ من از غمزه تا تیر روان کردی
ابرویِ کمانت را پیوسته کمین باشد
از زلفِ تو یک حلقه وز چشمِ تو یک غمزه
بر هر دو جهان ما را والله که گزین باشد
گر باز کشند از هم گیسوچۀ مفتولت
در هر شکن از چینش سد نافۀ چین باشد
من هیچ نمی گفتم گو مدّعی م بنگر
تا خوب تر از رویت بر پشتِ زمین باشد
از رویِ تو نشکیبم گر حور و پری یابم
بر کویِ تو نگزینم گر خلدِ برین باشد
فرهاد چنان شوری در داد به شیرینی
دانم که سرانجامم در عشق همین باشد
از خونِ نزاری بین خاکِ درت آغشته
تا روزِ ابد زین خون آن خاک عجین باشد
ما را بکشد باری گر هجر چنین باشد
مسکین چه کند عاشق جز دردِ دل و زاری
از دوست جدا افتد ناچار حزین باشد
ای دوست بیا بنگر تا چون منِ دل خسته
در عشقِ کسی هرگز سوزان تر ازین باشد
بر جانِ من از غمزه تا تیر روان کردی
ابرویِ کمانت را پیوسته کمین باشد
از زلفِ تو یک حلقه وز چشمِ تو یک غمزه
بر هر دو جهان ما را والله که گزین باشد
گر باز کشند از هم گیسوچۀ مفتولت
در هر شکن از چینش سد نافۀ چین باشد
من هیچ نمی گفتم گو مدّعی م بنگر
تا خوب تر از رویت بر پشتِ زمین باشد
از رویِ تو نشکیبم گر حور و پری یابم
بر کویِ تو نگزینم گر خلدِ برین باشد
فرهاد چنان شوری در داد به شیرینی
دانم که سرانجامم در عشق همین باشد
از خونِ نزاری بین خاکِ درت آغشته
تا روزِ ابد زین خون آن خاک عجین باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
فراقِ یارِ سفر کرده گر چنین باشد
هلاکِ عاشقِ مسکین علی الیقین باشد
سری به عجز نهادم به پیشِ صبر امروز
بلی قضایِ چنین روزِ واپسین باشد
به طعنه دوش به دل گفتم ای که می دیدم
ز ابتدا که سرانجامِ کارت این باشد
به هم برآمد و با من به طیره گفت خموش
که عاشق است نه عاقل که پیش بین باشد
ز دل برآمد و جان هم به دوست خواهم داد
کمالِ مرتبۀ عاشقان چنین باشد
هلاکِ عاشقِ مسکین علی الیقین باشد
سری به عجز نهادم به پیشِ صبر امروز
بلی قضایِ چنین روزِ واپسین باشد
به طعنه دوش به دل گفتم ای که می دیدم
ز ابتدا که سرانجامِ کارت این باشد
به هم برآمد و با من به طیره گفت خموش
که عاشق است نه عاقل که پیش بین باشد
ز دل برآمد و جان هم به دوست خواهم داد
کمالِ مرتبۀ عاشقان چنین باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
که را طاقت امتحان تو باشد
مگر آن کسی را که آن تو باشد
چو من عاجزی مستمندی حزین را
کجا طاقت امتحان تو باشد
ترا عاشقی دین برافکنده باید
چنینی چو من کی چنانِ تو باشد
ترا پاکبازی مجرد بباید
که سر دفتر داستان تو باشد
ز دُنیی و عقبی گرفته کناری
میانِ بلا پهلوان تو باشد
به دعوی تواند برون آمدن نی
کسی خاصه کو ناتوان تو باشد
رموز تو در یافتن نیست ممکن
مگر ترجمان هم زبان تو باشد
همه عمر چیزی نگفتم نکردم
که شایسته آستان تو باشد
اگر تو نگویی نزاریِ مایی
نزاری مسکین کیان تو باشد
مگر آن کسی را که آن تو باشد
چو من عاجزی مستمندی حزین را
کجا طاقت امتحان تو باشد
ترا عاشقی دین برافکنده باید
چنینی چو من کی چنانِ تو باشد
ترا پاکبازی مجرد بباید
که سر دفتر داستان تو باشد
ز دُنیی و عقبی گرفته کناری
میانِ بلا پهلوان تو باشد
به دعوی تواند برون آمدن نی
کسی خاصه کو ناتوان تو باشد
رموز تو در یافتن نیست ممکن
مگر ترجمان هم زبان تو باشد
همه عمر چیزی نگفتم نکردم
که شایسته آستان تو باشد
اگر تو نگویی نزاریِ مایی
نزاری مسکین کیان تو باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
مرا در سینه سودای تو باشد
سواد دیده در پای تو باشد
چه می خواهی بیا بنشین زمانی
خوشا آن دل که یغمای تو باشد
اگر باشد درین عالم بهشتی
جمال عالم آرای تو باشد
چه در گنجد دگر در آشیانی
که در وی مرغ سودای تو باشد
محبت می کند یارا وگر نی
که را حدِ توانای تو باشد
نزول پادشاه و کنج درویش
چه گویی بنده را جای تو باشد
مراعاتِ دل شوریده بختی
توانی کرد اگر رایِ تو باشد
چراغ خانه جانِ نزاری
رخ آیینه سیمای تو باشد
تمنایی ست هرکس را به محشر
مراد من تماشای تو باشد
سواد دیده در پای تو باشد
چه می خواهی بیا بنشین زمانی
خوشا آن دل که یغمای تو باشد
اگر باشد درین عالم بهشتی
جمال عالم آرای تو باشد
چه در گنجد دگر در آشیانی
که در وی مرغ سودای تو باشد
محبت می کند یارا وگر نی
که را حدِ توانای تو باشد
نزول پادشاه و کنج درویش
چه گویی بنده را جای تو باشد
مراعاتِ دل شوریده بختی
توانی کرد اگر رایِ تو باشد
چراغ خانه جانِ نزاری
رخ آیینه سیمای تو باشد
تمنایی ست هرکس را به محشر
مراد من تماشای تو باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
به لطف تو نبود گر بسی نکو باشد
کسی نگفت که ترک فرشته خو باشد
عجایب از تو فرو مانده ام که تا شخصی
بود که اینهمه اخلاق خوش درو باشد
شمایل تو بیا گو ببین ملامت گر
اگر چو من نشود حق به دست او باشد
مرا به سنگ ملامت نمی زنند که دل
نه دل بوَد ، پس اگر بشکند سبو باشد
به چاه گویِ زنخدانت ار نگاه کنند
هزار دلشده سرگشته همچو گو باشد
اگر به دوش براندازی و نپوشانی
جهان ز نافه زلف تو مشک بو باشد
نصیب من ز تو اندیشه ای تمام بود
مرا چه زهره و یارای گفتگو باشد
نزاریا تو خود انصاف خود بده تا حیف
بود که چون تو کسی را نظر برو باشد
کسی نگفت که ترک فرشته خو باشد
عجایب از تو فرو مانده ام که تا شخصی
بود که اینهمه اخلاق خوش درو باشد
شمایل تو بیا گو ببین ملامت گر
اگر چو من نشود حق به دست او باشد
مرا به سنگ ملامت نمی زنند که دل
نه دل بوَد ، پس اگر بشکند سبو باشد
به چاه گویِ زنخدانت ار نگاه کنند
هزار دلشده سرگشته همچو گو باشد
اگر به دوش براندازی و نپوشانی
جهان ز نافه زلف تو مشک بو باشد
نصیب من ز تو اندیشه ای تمام بود
مرا چه زهره و یارای گفتگو باشد
نزاریا تو خود انصاف خود بده تا حیف
بود که چون تو کسی را نظر برو باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
گر یاد کند یک شبَکم یار چه باشد
تا شاد شوم زو من غمخوار چه باشد
خندان و خرامان ز درم مست درآید
جامی دهدم زان میِ رخسار چه باشد
یک بوسه به من بدهد و جانم بستاند
هرچند که ارزان بود این بار چه باشد
گویند مرا جان چه کنی در سر کارش
مقصود تو آنگاه ز دیدار چه باشد
گر دست دهد دولت این کار برآید
در هر دو جهان خوش تر از این کار چه باشد
جان با گل وصلش [ به جز از ] خار نیاید
آنجا که گل آید عدم خار چه باشد
آنجا که بود قامت و رخسار نگارم
چه سروِ چمن یا گلِ گلزار چه باشد
جایی که کند غارت ایمان سر زلفش
چه جای چلیپا ست که زنار چه باشد
گفتم لب لعلش بگزم گر بکشندم
یا نه ببرندم به سر دار چه باشد
این قطعه [ مجازات بد ] ان آمد کو گفت
(( گر بر دل من رحم کند یار چه باشد))
باید که به گفتار نکو غره نباشی
کردار نکو باید ، گفتار چه باشد
تا شاد شوم زو من غمخوار چه باشد
خندان و خرامان ز درم مست درآید
جامی دهدم زان میِ رخسار چه باشد
یک بوسه به من بدهد و جانم بستاند
هرچند که ارزان بود این بار چه باشد
گویند مرا جان چه کنی در سر کارش
مقصود تو آنگاه ز دیدار چه باشد
گر دست دهد دولت این کار برآید
در هر دو جهان خوش تر از این کار چه باشد
جان با گل وصلش [ به جز از ] خار نیاید
آنجا که گل آید عدم خار چه باشد
آنجا که بود قامت و رخسار نگارم
چه سروِ چمن یا گلِ گلزار چه باشد
جایی که کند غارت ایمان سر زلفش
چه جای چلیپا ست که زنار چه باشد
گفتم لب لعلش بگزم گر بکشندم
یا نه ببرندم به سر دار چه باشد
این قطعه [ مجازات بد ] ان آمد کو گفت
(( گر بر دل من رحم کند یار چه باشد))
باید که به گفتار نکو غره نباشی
کردار نکو باید ، گفتار چه باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
دلم تا کی چنین دیوانه باشد
چراغ عشق را پروانه باشد
به وجهی چون سرش سودا گرفته
روا باشد اگر دیوانه باشد
به دیگر وجه رندی پاک باز است
که کنج گلخنش کاشانه باشد
جم وقتم ولی در مسند عشق
نه چون جغدم که در ویرانه باشد
کسی را دوست می دارم که با من
همیشه همدم و هم خانه باشد
مرا باید که در پیمان من یار
چو می لب بر لب پیمانه باشد
اگر خواهی که باشی پهلوانی
ز خود بگریز تا مردانه باشد
نزاری محو شو در ذرات محبوب
سخن این و جز این افسانه باشد
کسی را اقتدار عشق بایست
که چون من با خرد بیگانه باشد
چراغ عشق را پروانه باشد
به وجهی چون سرش سودا گرفته
روا باشد اگر دیوانه باشد
به دیگر وجه رندی پاک باز است
که کنج گلخنش کاشانه باشد
جم وقتم ولی در مسند عشق
نه چون جغدم که در ویرانه باشد
کسی را دوست می دارم که با من
همیشه همدم و هم خانه باشد
مرا باید که در پیمان من یار
چو می لب بر لب پیمانه باشد
اگر خواهی که باشی پهلوانی
ز خود بگریز تا مردانه باشد
نزاری محو شو در ذرات محبوب
سخن این و جز این افسانه باشد
کسی را اقتدار عشق بایست
که چون من با خرد بیگانه باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
مشنو که مرا جز تو یاری و کسی باشد
باتو ز جهان خوشتر گر خوش نفسی باشد
گر مار سر زلفت بر پای کسی پیچد
طاووس بهشت اینجا همچون مگسی باشد
من روی وفا از تو هرگز بنگردادم
سر در قدمت بازم گر دست رسی باشد
تا رای تو چون باشد یا روی تو چون بیند
از وصل تو در هر سر هرجا هوسی باشد
دوزخ چه و جنت که هیچ اند همه بی تو
گر بی تو بود جنت بر ما حرسی باشد
از تو همه تو باید نه جنت و نه طوبی
بیمار خسیسی کو موقوف خسی باشد
ارّان چه و شروان چه بیچاره نزاری را
از هر مژه بر رویش بی تو ارسی باشد
باتو ز جهان خوشتر گر خوش نفسی باشد
گر مار سر زلفت بر پای کسی پیچد
طاووس بهشت اینجا همچون مگسی باشد
من روی وفا از تو هرگز بنگردادم
سر در قدمت بازم گر دست رسی باشد
تا رای تو چون باشد یا روی تو چون بیند
از وصل تو در هر سر هرجا هوسی باشد
دوزخ چه و جنت که هیچ اند همه بی تو
گر بی تو بود جنت بر ما حرسی باشد
از تو همه تو باید نه جنت و نه طوبی
بیمار خسیسی کو موقوف خسی باشد
ارّان چه و شروان چه بیچاره نزاری را
از هر مژه بر رویش بی تو ارسی باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
گر دگر باره مرا با تو وصالی باشد
خوش ملاقاتی و بس نادره حالی باشد
جان و دل همرهِ اویاند مگر عرضه کند
حال مسکینیِ من گرچه محالی باشد
جز صبا معتمدی نیست که در هر سحری
بگذرد بر در و بام تو مجالی باشد
محرمی را چه شود گر بفرستی گه گه
باشد آخر که مرا از تو سوالی باشد
گر کنی سوخته ای را به سلامی دل شاد
عُهده در گردن من گرت وَبالی باشد
یک شبم بار ده و چند قدح بر سر کن
آب انگور ز دست تو زلالی باشد
پاک رو باش تو وز تهمت جاهل مندیش
کان به نزدیک خردمند خیالی باشد
حاسد و خصم بود بر عقبش بسیاری
هرکه را نادره تر حسن و جمالی باشد
روشنایی بهشت است که می افزاید
نظری پاک که بر چشم غزالی باشد
هیچ بدگوی ز ما نیک نیفتاد آری
خود در این باب نزاری زده فالی باشد
خوش ملاقاتی و بس نادره حالی باشد
جان و دل همرهِ اویاند مگر عرضه کند
حال مسکینیِ من گرچه محالی باشد
جز صبا معتمدی نیست که در هر سحری
بگذرد بر در و بام تو مجالی باشد
محرمی را چه شود گر بفرستی گه گه
باشد آخر که مرا از تو سوالی باشد
گر کنی سوخته ای را به سلامی دل شاد
عُهده در گردن من گرت وَبالی باشد
یک شبم بار ده و چند قدح بر سر کن
آب انگور ز دست تو زلالی باشد
پاک رو باش تو وز تهمت جاهل مندیش
کان به نزدیک خردمند خیالی باشد
حاسد و خصم بود بر عقبش بسیاری
هرکه را نادره تر حسن و جمالی باشد
روشنایی بهشت است که می افزاید
نظری پاک که بر چشم غزالی باشد
هیچ بدگوی ز ما نیک نیفتاد آری
خود در این باب نزاری زده فالی باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
با دل از دست رفت و کار دگر شد
بخت ز من برشکست و یار دگر شد
روی نمود از نقاب و باز نپوشید
عهد نهان کرد و آشکار دگر شد
با دل بد عهد چون کنم که برانداخت
قاعده صلح و کارزار دگر شد
چشم خلاصی که داشتم ز بلاها
خود نه چنان بود و انتظار دگر شد
من چه کنم بر وصال یار بد آموز
کار دگر گشت و آن قرار دگر شد
بخت سرآسیمه باز شیوه دگر کرد
با من سرگشته روزگار دگر شد
نقطه پرگار انتظار بگردید
مرکز امید با مدار دگر شد
غم نخورم ار نزاریا ز زمانه
با تو چو بخت ستیزه کار دگر شد
این همه دل می کند نه بخت که با من
از سر پیمان هزار بار دگر شد
بخت ز من برشکست و یار دگر شد
روی نمود از نقاب و باز نپوشید
عهد نهان کرد و آشکار دگر شد
با دل بد عهد چون کنم که برانداخت
قاعده صلح و کارزار دگر شد
چشم خلاصی که داشتم ز بلاها
خود نه چنان بود و انتظار دگر شد
من چه کنم بر وصال یار بد آموز
کار دگر گشت و آن قرار دگر شد
بخت سرآسیمه باز شیوه دگر کرد
با من سرگشته روزگار دگر شد
نقطه پرگار انتظار بگردید
مرکز امید با مدار دگر شد
غم نخورم ار نزاریا ز زمانه
با تو چو بخت ستیزه کار دگر شد
این همه دل می کند نه بخت که با من
از سر پیمان هزار بار دگر شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
پای هر کس که در آن سلسلهء مشکین شد
فارغ از قاعده و سنت اهل دین شد
نافه مشک که از باد صبا می زد لاف
چین زلف تو بدید و رخش پر چین شد
گل مگر بر رخ چون ماه تو افکند نظر
ورقش از عرق شرم و حسد پروین شد
سرو را رفتن چالاک تو خوب آمد ، گفت:
چابکی بر قد و بر قامت تو تعیین شد
دست سیمین تو محتاج نبودی به خضاب
تا چه می خواست که در خون من مسکین شد
لب شیرین تو کآفاق از او پر شور است
اضطراب دل مجنون مرا تسکین شد
علم الله که دگر طاقت هجرانم نیست
بسکه از دست تو فریاد به علیین شد
رحم کن بر من بیچاره علی رغم رقیب
از کی ات کشتن و بیداد کسان آیین شد
حاسدم گفت نزاری سخنت را اینقدر
از کجا خاست که صیتش به جهان چندین شد
گفتمش خسرو خوبان بت شکر لب من
بوسه ای داد به من زان سخنم شیرین شد.
فارغ از قاعده و سنت اهل دین شد
نافه مشک که از باد صبا می زد لاف
چین زلف تو بدید و رخش پر چین شد
گل مگر بر رخ چون ماه تو افکند نظر
ورقش از عرق شرم و حسد پروین شد
سرو را رفتن چالاک تو خوب آمد ، گفت:
چابکی بر قد و بر قامت تو تعیین شد
دست سیمین تو محتاج نبودی به خضاب
تا چه می خواست که در خون من مسکین شد
لب شیرین تو کآفاق از او پر شور است
اضطراب دل مجنون مرا تسکین شد
علم الله که دگر طاقت هجرانم نیست
بسکه از دست تو فریاد به علیین شد
رحم کن بر من بیچاره علی رغم رقیب
از کی ات کشتن و بیداد کسان آیین شد
حاسدم گفت نزاری سخنت را اینقدر
از کجا خاست که صیتش به جهان چندین شد
گفتمش خسرو خوبان بت شکر لب من
بوسه ای داد به من زان سخنم شیرین شد.
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
دوست می دارم فلان را راست است آری چه شد
من شدم دیوانه ی لیلی ترا باری چه شد
من کسی را دوست می دارم که دشمن را مجال
نیست جز جان کندن و ار نیز هست آری چه شد
چون ندارد از من بی من خبر جان رقیب
گر ملامت کرد بر چون من گرفتاری چه شد
هرکه شد از بهر گل چیدن به باغ وصل دوست
سهل باشد گر بگیرد دامنش خاری چه شد
من شدم دیوانه ی لیلی ترا باری چه شد
من کسی را دوست می دارم که دشمن را مجال
نیست جز جان کندن و ار نیز هست آری چه شد
چون ندارد از من بی من خبر جان رقیب
گر ملامت کرد بر چون من گرفتاری چه شد
هرکه شد از بهر گل چیدن به باغ وصل دوست
سهل باشد گر بگیرد دامنش خاری چه شد