عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ناله‌ای کردم، خروش اهل شیون تازه شد
بلبلان را شیوه افغان گلشن تازه شد
بس که عشقم رشک‌فرمای است، از چشم بتان
هرکه زخمی خورد، داغ سینه من تازه شد
آهی از دل برکشیدم شب به یاد روی دوست
در دل موسی هوای نار ایمن تازه شد
دوش در میخانه چون قدسی به یاد چشم بت
سجده‌ای کردم که روح صد برهمن تازه شد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
هرگزم چون لاله دل بی داغ ته بر ته مباد
تا بود غم، در دلم آسودگی را ره مباد!
دل گریبانگیر وصل و دیده محروم از نگاه
جامه نیک‌اختری بر قد کس کوته مباد!
هرکه را بینم به او همراه، می‌میرم ز رشک
سایه هم یا رب به آن سرو سهی همره مباد!
من ز آب تیغ، عمر جاودانی یافتم
یا رب از ذوق شراب عشق، خضر آگه مباد!
هرکه با من بود، روز طالعش گردید شب
تیره‌بختم، هیچ‌کس را پهلوی من ره مباد!
دور ازو پرسند یارانم که قدسی حال چیست
بزم، بی شمع و چراغ و آسمان بی مه مباد!
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
دو روزه هجر تو با جان دوستان آن کرد
که از هزار خزان، با بهار نتوان کرد
ز آه بلبل شوریده دربدر گردید
نسیم اگرچه دل غنچه را پریشان کرد
نسیم صدق و صفا را دم زلیخا داشت
که شد چو وقت دعا، روی دل به زندان کرد
کجا ز ذوق گریبان‌دریدنش خبرست؟
کسی که سوی چمن رفت و گل به دامان کرد
چه سان شود مژه‌ام آب دیده را مانع
که شعله را نتوان زیر خار پنهان کرد
کسی که مانع قتلم شد از ترحم نیست
ترا ز کشتن من از حسد پشیمان کرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
مبادا کام جان از عیش، تا کام از الم گیرد
فسون عافیت بر دل مخوان، تا خو به غم گیرد
برون آ نیمشب از خانه، تا عالم شود روشن
کسی تا کی سراغ آفتاب از صبحدم گیرد؟
جفا خواهد که از طبع تو آیین جفا جوید
ستم خواهد که از خوی تو تعلیم ستم گیرد
نمی‌دانم که کرد این راه، سر، دانم که هر گامی
ز شوق زخم خارم، دیده پیشی بر قدم گیرد
نهم بر نقش پای خویش دایم دیده در کویش
که شاید رفته‌رفته دیده‌ام جای قدم گیرد
بود کوتاه از دامان مستی دست روشندل
برآرد از دل خود زنگ، چون آیینه نم گیرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
ما اسیران چه کسانیم، گرفتاری چند
روزگار خوش ما چیست، شب تاری چند
سینه برهنه بر گلشن از آن می‌مالم
کز ره مرغ چمن، چیده شود خاری چند
دل چو مویی شد و نگشود کس از وی گرهی
ماند چون سبحه، به یک رشته، گرفتاری چند
داغ‌های کهن خویش، به دل تازه کنم
گلشنی سازم از افروخته رخساری چند
ناتوانان تو گر زانکه فزودند چه سود
بر سر زلف خود افزوده شمر، تاری چند
قسمت من شده دلسوزی آزرده‌دلان
که ز هر زخم، چو مرهم کشم آزاری چند
داغم از جاذبه حسن، که چون نتوانست
که به کنعان کشد از مصر، خریداری چند؟
عشق را در پس هر پرده بود منصوری
مصلحت بود که برپا نشود داری چند
داغم از شانه زلف تو که خوی تو گرفت
ورنه سهل است ازو بر دلم آزاری چند
کس چه داند که نصیب که شود صید دلم
که ز هر گوشه کمین کرده کمانداری چند
رفتم از بزم، ز لب گو دو سه ساغر کم باش
زین چمن چیده گرفتم، گل بی‌خاری چند
اهل دنیا چه کسانند، بگویم قدسی
به بدی از عمل خویش گرفتاری چند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
دگر بر آتش می، توبه سوختن دارد
ز آب، چهره چو گل برفروختن دارد
میان بزم ز حد برد بی‌حجابی را
به جان شمع، که پروانه سوختن دارد
پی خریدن یک جلوه‌ات، زلیخا را
هزار یوسف مصری فروختن دارد
مگر ز آهن تیغش تمام شد سوزن؟
که زخم سینه تقاضای دوختن دارد
به زاری‌اش مژه بر پای شعله باید سود
چو شمع، هرکه تمنای سوختن دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
هیچ دورانی چو عهد بی‌سرانجامی نبود
حیف ازان عمری که در خونابه آشامی نبود
در دل گرمم نماند افزون ز یک دوزخ شرر
هرگزم در عشق خوبان دل به این خامی نبود
غیرتم نگذاشت کو را شهره عالم کنم
گر نکردم خویش را رسوا، ز بدنامی نبود
هیچ نوشی را ندیدم کز عقب نیشی نداشت
آزمودم، هیچ کامی همچو ناکامی نبود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
وجودم را نه از آتش، نه از گل پرورش دادند
سراپایم ز نور عشق چون دل پرورش دادند
منه بر سینه داغ عشق، در بیرون چرا سوزی
چراغی کز برای خلوت دل پرورش دادند
به یاد شعله دایم چون دل پروانه در جوشم
نمی‌دانم چرا ترکیبم از گل پرورش دادند
مقام لیلی‌اش در کعبه دل بود، حیرانم
که مجنون را چرا بر ذوق محمل پرورش دادند
گهی فانوس دیرم، گه چراغ کعبه، کز مهرت
چو ماه نو مرا منزل به منزل پرورش دادند
محبت از پی دل برد قدسی را به صحرایی
که خاکش را به خون صید بسمل پرورش دادند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
تا پرده از رخت به کشیدن نمی‌رسد
صبح نشاط ما به دمیدن نمی‌رسد
در باغ، دست باد خزان بس که شد دراز
دامان گل ز شاخ، به چیدن نمی‌رسد
غوغای ما بلند و ز کوتاه فطرتی
تا بام آسمان به پریدن نمی‌رسد
شادم ز لاغری، که چو بسمل کند مرا
خونم ز خنجرش به چکیدن نمی‌رسد
ایمن بود ز چشم بداندیش، آن پری
چشم بد از پی‌اش به پریدن نمی‌رسد
{بیاض}
از گریه، کار دیده به دیدن نمی‌رسد
راضی به داده باش، که ملک قناعت است
جایی که آبرو به چکیدن نمی‌رسد
تنگ است بس که عیش حریفان انجمن
خون از لب قدح به مکیدن نمی‌رسد
شوق لباس کعبه چو عریان کند مرا
ذوقی به ذوق راه بریدن نمی‌رسد
شیرین نمی‌شود لب امیدواری‌ام
شهد امید من به چشیدن نمی‌رسد
جز بیخودی نصیب ندارد سرشک من
سیماب را به غیر تپیدن نمی‌رسد
اعضای من ز کار چنان شد، که پیش دوست
انگشت حیرتم به گزیدن نمی‌رسد
از ناله‌ام که گوش جهانی ازان کرست
در حیرتم، که چون به شنیدن نمی‌رسد؟
قدسی چو غنچه تنگدلم، زانکه همچو گل
جیبم ز پارگی به دریدن نمی‌رسد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
در طرب ز ازل بر من حزین بستند
گشاد نیست دری را که اینچنین بستند
بریدم از همه عالم برای خاطر دوست
کمر به دشمنی‌ام عالمی ازین بستند
کف بریده ما آشکار شد، ور نه
هزار دست شکسته در آستین بستند
نه کافرم، نه مسلمان، که با ترانه عشق
لبم ز زمزمه صوت کفر و دین بستند
نرست شاخ گلی چون تو از زمین، هرچند
که آب چشمه خورشید بر زمین بستند
چو غنچه در دل قدسی هزار جا گره است
ز هر گره که بر آن زلف عنبرین بستند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
سوای تو در سینه هر خام نگنجد
خوش باش که این باده به هر جام نگنجد
شوقی که من از دیدن رخسار تو دیدم
در حوصله دیده ایام نگنجد
از نور توام هر بن مو مطلع صبح است
در ملک تنم تیرگی شام نگنجد
وصل تو کجا و من بی‌ظرف که از شوق
در حوصله‌ام لذت پیغام نگنجد
در سینه عشاق هوس راه ندارد
بت در حرم کعبه اسلام نگنجد
قدسی نبود رنگ وفا در رخ خوبان
در دفتر خوبان ز وفا نام نگنجد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
ذوق غمت ز سینه محزون نمی‌رود
از دل هوای درد تو بیرون نمی‌رود
هرچند ناز دامن لیلی کشد، دلش
باور مکن که از پی مجنون نمی‌رود
زین چشم خون‌فشان که مرا هست، چرخ را
کشتی کدام روز که در خون نمی‌رود؟
بر دل شبی نمی‌گذرد کز غلوی ضعف
با ناله شبانه به گردون نمی‌رود
از دیده‌ام، کدام نفس،در فراق تو
آتش به جای آب به جیحون نمی‌رود؟
راه نفس ز خون دلم بسته می‌شود
گر یک نفس ز دیده مرا خون نمی‌رود
ای عاقلان فسانه مخوانید بر سرم
کز سر جنون عشق به افسون نمی‌رود
ای نور دیده زندگی‌ام بی تو مشکل است
آسان ز سینه مهر تو بیرون نمی‌رود
ناز و کرشمه تو به چشم غزال نیست
مجنون تو ز شهر به هامون نمی‌رود
باید رسد به گوش تو افغان من، چه باک
گر ناله‌ام ز ضعف به گردون نمی‌رود
قدسی کدام روز که از گریه، دیده‌ام
همچون حباب بر سر جیحون نمی‌رود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
در آتشم از چهره برافروخته‌ای چند
چون شعله ز هم سرکشی آموخته‌ای چند
روشن نشود بخت ز جمعیت داغش
در سینه دلم ساخته با سوخته‌ای چند
ریزند به سر خاک، پی صید ضعیفی
چون دام به هم، چشم تهی دوخته‌ای چند
چون جلد کتابند، بغل کرده پر اجزا
یک حرف ز صد سطر نیاموخته‌ای چند
قدسی مکن از اهل زمان شکوه، چه داری
چشم خوشی از ناخوشی آموخته‌ای چند؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
کی اسیران غمت را غم دنیا باشد؟
گر تو پروا کنی از چرخ، چه پروا باشد؟
هرکه را خورد دل از چاه زنخدانی آب
تشنه لب میرد، اگر بر لب دریا باشد
ناخن تیشه عاشق چو شود عقده‌گشای
نگذارد که گره در دل خارا باشد
هیچ‌کس نیست که محتاج نگردد به فلک
بازگشت قدح آخر سوی مینا باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
هنوزم از مژه، کار سحاب می‌آید
هنوز دجله به چشمم سراب می‌آید
ز دل به جز کف خاکستری نماند و هنوز
نفس ز سینه چو دود از کباب می‌آید
به آفتاب هم این خیرگی گمانم نیست
که با فروغ رخت از نقاب می‌آید
کسی که دی ز مقیمان کعبه بود، امروز
ز راه میکده مست و خراب می‌آید
کسی که رفته به دریای عشق، می‌داند
که کار سیل ز یک قطره آب می‌آید
درین محیط ز انداز موج دانستم
که بر سفینه شکست از حباب می‌آید
نسیم زلف تو بر گل وزیده پنداری
که بوی نافه چین از گلاب می‌آید
ز ره به وعده وصل بتان مرو قدسی
که تشنه با لب خشک از سراب می‌آید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
با من، غمت ز مهر، دویی در میان ندید
کس شعله را به خار چنین مهربان ندید
یاد چمن ز خاطر مرغ اسیر رفت
چون دلنشینی قفس از آشیان ندید
تا بود، روزگار به افسردگی گذاشت
کس رنگ خنده بر لب این بوستان ندید
گردید چون خیال و ز دلها خبر گرفت
تیر ترا دمی که دلم در کمان ندید
کی از دلم ز دعوی پیکان کشید دست؟
تا سینه پای تیر ترا در میان ندید
گو دیده مرا پی ابروی او ببین
آن‌کس که بحر را پی کشتی روان ندید
یک ره ز چهره پرده برافکن خدای را
آیینه کس همیشه در آیینه‌دان ندید
رفتی به باغ و زنده جاوید شد چمن
دید از تو باغ، آنچه ز آب روان ندید
هرگز نخورد داغ دلم آب ناخنی
آن گلبنم که تربیت باغبان ندید
می‌دید کاش گونه زردم در آینه
آن‌کس که روی آینه را زرنشان ندید
کام دلم ز سیر کواکب روا نشد
لب تشنه فیض آب ز ریگ روان ندید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
رفتم به بوستان که دلم وا شود، نشد
گفتم که درد عشق مداوا شود، نشد
سودا به شهر و کوی بود، نی به کوه و دشت
مجنون خیال کرد که رسوا شود، نشد
امروز غربتم به جزای عمل رساند
گفتم مگر که وعده به فردا شود، نشد
عمری چو نقش پا به سر کوی انتظار
چشمم به راه بود که پیدا شود، نشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
دلم به عشق فسونساز برنمی‌آید
زبان به گفتن این راز برنمی‌آید
چه شد شکفتگی‌ام گر ز پرده بیرون است؟
چو گل ز خنده‌ام آواز برنمی‌آید
نبسته بال مرا کس، ز ناتوانی خویش
پرم ز عهده پرواز برنمی‌آید
شدم ز گریه بی‌اختیار، شهره شهر
کسی به پرده در راز برنمی‌آید
حیات یک نفس است ای جوان غنیمت دان
که این نفس چو رود، باز برنمی‌آید
چه شد که دوخته صوفی ز هر دو عالم چشم؟
به عارفان نظرباز برنمی‌آید
کم از تکلم لب نیست عشوه نگهش
فسون، که گفت به اعجاز برنمی‌آید؟
مگر شنیده که خاک رهم، که باز امروز
ز خانه آن بت طناز برنمی‌آید؟
ز سرّ آبله‌های دلم که را خبرست؟
ازین صدف، گهر راز برنمی‌آید
به صبح وصل نیفتی غلط، که در شب هجر
ستاره‌ای غلط‌انداز برنمی‌آید
ازین که قامت افلاک شد چو چنگ، چه سود
چو نغمه خوش ازین ساز برنمی‌آید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
عشاق چه جمعند؟ پریشان شده‌ای چند
با خود ز جنون دست و گریبان شده‌ای چند
مرغان چمن، چاشنی گریه ندانند
خو کرده ز گل با لب خندان شده‌ای چند
دانی چه بود دیده این گریه‌پرستان؟
گرداب صفت مرکز طوفان شده‌ای چند
چون صبح نخندند چرا بر دل صد چاک؟
خرسند به یک جاک گریبان شده‌ای چند
یک ناله ز ضعف از دل احباب نخیزد
حاصل چه بود از ده ویران شده‌ای چند؟
بردار ز رخ پرده، که مشتاق جمالند
چون آینه در روی تو حیران شده‌ای چند
در حیرتم از آتش دوزخ که چه خواهد
از سوخته آتش حرمان شده‌ای چند
وقت است که از وادی عقلم برهانند
از شهر تسلی به بیابان شده‌ای چند
ابنای زمان، نقش صنم خانه چین‌اند
دل برکن ازین صورت بی‌جان شده‌ای چند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
آسیب واعظان به ایاغم نمی‌رسد
از باد، آفتی به چراغم نمی‌رسد
از بس که باز می‌کنم از کار دل گره
ناخن به تازه‌کردن داغم نمی‌رسد
گلشن پر از گل است، ولیکن ز هیچ گل
بوی محبتی به دماغم نمی‌رسد
عشق است نخل میوه باغ دلم، ازان
دست کسی به میوه باغم نمی‌رسد
قدسی ز خیل گمشدگان محبتم
از جستجو کسی به سراغم نمی‌رسد