عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
لشکر نوروز بصحرا رسید
موسم شادیّ و تماشا رسید
ز آمدن گل ببشارت ز پیش
عید رسید اینک و زیبا رسید
روزه شبانگاه بزد طبل کوچ
بر سر این طارم مینا رسید
بادة نوروز و گلشن همرهند
عید مبارک نه بتنها رسید
در چمن از بس خوشی و رنگ بوی
موکب گل یا برسد، یا رسید
باده بیاور که درین انتظار
جان پیاله بلب ما رسید
سرو چو زد دست در آزادگی
لاجرمش کار ببالا رسید
شاخ شکوفه ست ثریّا وزین
نعرۀ بلبل بثریّا رسید
لاله چو من خیمه بکهسار زد
تا بدلش آتش سودا رسید
داشت صبا بوی سر زلف یار
نیم شبان دوش چو اینجا رسید
آن همه آسایش و راحت چه بود؟
کز دم آن باد بدلها رسید
الحق از آنها که ز روی تم
پار بروی گل رعنا رسید
گفتم ازین پس نزند رای باغ
شکر که امسال بما وا رسید
بوی گل و نعرۀ بلبل ز باغ
چون سخن من بهمه جا رسید
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
مخور ای دل غم بسیار مخور
ور خوری جز غم دلدار مخور
نه غم یار عزیزست؟ آن نیز
اگرت هست نگهدار مخور
یار تیمار تو چون می نخورد
پس تو بی فایده تیمار مخور
خه! چنین خواهمتف، احسنت،ای یار
غم من اندک و بسیار مخور
من ز عشق تو زیم یا میرم
تو خود البّته غم کار مخور
پشت من بشکن و پیمان مشکن
خون من می خور وز نهار مخور
چشم تو دوش لبت را می گفت
با فلان باده دگر باره مخور
لب تو گفت بدو خیز بخسب
تو که مستی غم هشیار مخور
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
من چو بچۀ مهر تو بشکستم
وز دست غم تو بی وفا جستم
فارغ شدم و زبان بد گویان
بر خود چو در وصال تو بستم
از آمدنت طمع چو ببریدم
از محنت انتظار وارستم
گر دست بشستم از تو جایش بود
کز دست تو خون به خون بسی شستم
صد بار مرا شکست عهد تو
من عهد تو هیچ بار نشکستم
سر رشتۀ جور و ناز بگسستی
من نیز امید از تو بگسستم
هستت دگری به جای من، آری
شک نیست که من به جای آن هستم
لختی بدویدم از قفای تو
چون مانده شدم ز پای بنشستم
گر با سر مهر تو شوم دیگر
شاید که نهی نگار بر دستم
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
گر تو را گویم که عاشق نیستم
یا ز جان یار موافق نیستم
از منت باور مبادا این سخن
زانک در این قول صادق نیستم
عاشقم، عاشق، به آواز بلند
پس که باشم من که عاشق نیستم؟
تو به حسن افزونی از عذرا و من
در غم تو کم ز وامق نیستم
عشق تو یک چند می کردم نهان
زانکه دانستم که لایق نیستم
آشکارا کردم اکنون راز خویش
وندرین دعوی منافق نیستم
هر که در عالم تو را عاشق شدند
من به از چندین خلایق نیستم
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
جان که در عالم خود او را داشتم
بهر تو نا بوده اش انگاشتم
دیده را با نقش تو پرداختم
سسینه را از مهر تو انباشتم
مطبخ سودای خود یعنی دماغ
از برای عشق تو افراشتم
در زمین سینه از روز نخست
دانۀ دل خود بنامت کاشتم
تختۀ وقف غمت بر دل زدم
نام عشق تو برو بنگاشتم
از زر و سیم رخ و اشک آنچه بود
آن زر و سیم آن تو پنداشتم
گر دلی بد، تن بهجرش در زدم
ور تنی بد، دل ازو برداشتم
از سر هر دو جهان برخاستم
جز غمت کز بهر خود بگذاشتم
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
روی بنمای که دیوانه شدم
رحمتی، کز غمت افسانه شدم
شمع رخسار تو نادیده تمام
من دل سوخته پروانه شدم
آشناییّ غمت بود سبب
کز همه شادی بیگانه شدم
باغم دل شکنت در پنجه
من بی دل که چه مردانه شدم
دام زلف تو ندیدم بر راه
ناگهان شیفتة دانه شدم
آرزوی لب میگویم خاست
نزگزافی سوی میخانه شدم
هوس زلف چو ز نجیرم کرد
نه ز بی عقلی دیوانه شدم
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
عید کنون عید شد که روی تو دیدم
کار کنون راست شد که در تو رسیدم
با چه برابر کنم چنین دو سعادت
من که مه عید را بروی تو دیدم
جان و جوانی بباد دادم از یراک
بوی سر زلف تو زیاد شنیدم
در هوس آن که بر خط تو نهم سر
سوی تو همچون قلم بفرق دویدم
راه چو زلفت دراز بود و چو شانه
پای شدم جمله و بسر ببریدم
شرح یکی از هزار هم نتوان داد
آنچه من از دست فرقت تو کشیدم
در طلب آفتاب روی تو چون صبح
دم نزدم من که پیرهن ندریدم
دولت وصل تو یار من شد و آخر
جان خود از دست هجر باز خریدم
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
چه جفا بود کز آن ترک ختن نشنیدم
چه محالات کز آن عهد شکن نشنیدم
هر کسی را گوید کو را دهنی هست، و لیک
من بسی جستم و جز نام دهن نشنیدم
تا بدیدم که سمن رنگ رخش بر خود زد
پس از آن پیش چمن بوی سمن نشنیدم
راز زلف تو اگر چه ز صبا فاش شدست
من حکایت بجز از مشک ختن نشنیدم
راستی راسخن قدّ تو هر جا که برفت
بجز آزادی از سر و چمن نشنیدم
دوش بگذشتم و دشنام همی داد مرا
خدمتش کردم و پنداشت که من نشنیدم
گر چه لعلش ز سر ناخوشیی آن می گفت
من از او خوش تر از آن هیچ سخن نشنیدم
عقل آن روز که من بر پی دل می رفتم
گفت: کانجا نه صوابست شدن،نشنیدم
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
سحرگهان که ز بهر صبوح برخیزم
هزار فتنه ز هر گوشه ای برانگیزم
چو خطّ دوست زنم دست در گل و سوسن
چو زلف یار به سرو سهی در آویزم
بدان امید که با یار خلوتی سازم
ز باده مست شوم تا ز خویش بگریزم
چو زلف یار به پایش درافتم از سر ذوق
شکسته بسته و آنگه درست برخیزم
میست آن لب چون لعل و من ز آتش عشق
همه تن آب شوم تا به می بر آمیزم
ستارگان را دندان به کام در شکنم
به گاه عربده گر با سپهر بستیزم
چو می به دست بود از جهان نیندیشم
چو یار یار بود از فلک نپرهیزم
جهان خراب شود گر من اندرین مجلس
ز نیم خورده ی خود جرعه بر جهان ریزم
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
بدان و آکه باش ای دل ستمکاره
وگر چه گفته امت این حدیث صد باره
که گر ببینم ازین پس که نام عشق بری
بجان من که بدست خودت کنم پاره
تو از کجا و سر زلف دلبران ز کجا؟
بپای خود ببلا می روی تو بیچاره
نه دستیاری مال و نه پایداری صبر
برو که نیست ترا دست و پای این کاره
اگر بری به غلط پیش حسن نام وفا
کنند همچو وفا از جهانت آواره
بدست خود مزن اندر خود آتش از پی آنک
سبو درست نیاید ز آب همواره
ز دست عشق پر آتش کنند سینة تو
اگر تو خود همه از آهنیّ و از خاره
تودست برد بلاها ندیده یی آنجا
که ماه رویان پیدا کنند رخساره
چو آتش درخشان جان عاشقان سوزد
کنند هندوکان حلقه بهر نظّاره
بسی بگفتم و دل کم نمی کند ز جگر
چو در نگیرد بیهوده یست گفتاره
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
لب و دندان یار من نگرید
خوشی روزگار من نگرید
تیر دیدی که در کمان باشد
قامتش در کنار من نگرید
اختیار منست خوبی او
خوبی اختیار من نگرید
ترسم از نازکی برنجد اگر
تیز در روی یار من نگرید
نظر از چشم من اوام کنید
هرکه اندر نگار من نگرید
یا چو در روی او نگاه کنید
باری هم از شمار من نگرید
دوش هندی خویش خواند مرا
اینهمه اعتبار من نگرید
بوسه یی خواستم همی ز لبش
گفت: خه! کار و بار من نگرید
با دهانت فتاد بوسۀ من
چشم بد دور کار من نگردی
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
کجایی ای بدو رخ افتاب دلداری؟
چگونه یی که نه یی هیچ جای دیداری؟
بیا و خوی فرا مردمی و مردم کن
که هیچ حاصل ناید ز مردم آزاری
حکایت غم دل با تو من چرا گویم؟
تو خود ز حال من و دل فراغتی داری
بکار عشق تو در هستم آنچنان بیدار
که کار من همه بی خوابیست و غمخواری
تو حال بنده چه دانی؟ که بگذرد شبها
که نرگس تو نبیند بخواب بیداری
ز آفتاب فلک پیش من عزیزتری
وگر چه دایم در پرده، سایه کرداری
مرا که آرزوی آفتاب خانگی است
چه کرد خیزد ازین آفتاب بازاری
بزیر زلف تو منزل گرفت نیکویی
ز چشم مست تو پرهیز کرد هشیاری
شود سیاهی شب شسته از رخ عالم
گر اب روی ترا اشک من کند یاری
ولی چه سود؟ که هر احظه چرخ آموزد
ز عکس زلفتو و بخت من سیه کاری
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
گر بخواهی کشتنم یکبارگی
رحمتی آخر برین بیچارگی
عشق می بایست ما را، بس نبود
محنت تنهایی و آوارگی ؟
در فراقت جز غمم غموخواره نیست
وای آنکش غم کند غمخوارگی
می کنم نظّارۀ رویت ز دور
جز درودی نیست بر نظّارگی
کشتیم در انتظار بوسه یی
ای بکنیم گرم کرده بارگی
یابده بوسی و جانم زنده من
یا بکش تا وارهم یکبارگی
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ماه رویا بسر خویش کنی
نیک باشد که بدی بیش کنی؟
چندم از هجر دل افگار کنی؟
چندم از غصه جگر ریش کنی؟
مکن ای جان که نه رسمی نیکست
که همه کام بداندیش کنی
هر کجا خون دلی باید ریخت
غمزۀ مست فرا پیش کنی
مردمی کن، که نباشد ضایع
هر چه با این دل درویش کنی
دل یک شهر بر آید از بند
گر اشارت بلب خویش کنی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
عید آمد و درد برقرارست مرا
و آن غم که یکی بود هزارست مرا
چون عید ز روی آن نگارست مرا
با عید دگر کسان چه کارست مرا؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
در تن غم تو بجای جانست مرا
سودای تو مغز استخوانست مرا
از عشق فرا گذشت این کار ار هیچ
چیزیست ورای عشق آنست مرا
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
نه یاری ازین دلگسلی هست مرا
نه جز غم عشق حاصلی هست مرا
وآنگه گویی مرا که دل خوش می دار
خاموش، کدام دل؟ دلی هست مرا؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
دل بر تو نهم رغم بد اندیشان را
وز تو نبرم ستیزۀ ایشان را
ور من بمثل بمیرم اندر غم تو
عشق تو بمیراث دهم خویشان را
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
آنها که فلک وفا نداد ایشان را
وصل من و تو بد اوفتاد ایشانرا
خواهند مرا ز خدمتت باز برند
یا رب که زبان بریده باد ایشانرا
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
هستم ز وصال دوست دلشاد امشب
وز غصۀ هجر گشته آزاد امشب
با یار نشسته و بغم می گویم
یا رب که کلید صبح گم باد امشب