عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
چنین سروِ روان دیگر نباشد
بر و بالا ازین خوش تر نباشد
چو تو سروی اگر آید در آغوش
کسی را این هوس در سر نباشد
که را باشد چنین ماهی که چون او
خورم سوگند ماه و خور نباشد
بدین شکل و شمایل آدمی زاد
اگر باشد مرا باور نباشد
قراری می دهم که الّا به کویش
قرارم بعد ازین دیگر نباشد
مکن عیب ار نزاری بی قرارست
شکیبِ مزهر از ازهر نباشد
بر و بالا ازین خوش تر نباشد
چو تو سروی اگر آید در آغوش
کسی را این هوس در سر نباشد
که را باشد چنین ماهی که چون او
خورم سوگند ماه و خور نباشد
بدین شکل و شمایل آدمی زاد
اگر باشد مرا باور نباشد
قراری می دهم که الّا به کویش
قرارم بعد ازین دیگر نباشد
مکن عیب ار نزاری بی قرارست
شکیبِ مزهر از ازهر نباشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
ترا خود رسمِ دل داری نباشد
جز آیینِ جفا کاری نباشد
ازین ها به بده ما را کزین ها
که با ما می کنی یاری نباشد
مکن با اهلِ دل نا التفاتی
عزیزان را دلِ خواری نباشد
تو خود انصاف ده تا خاطرِ یار
نیازارند اغیاری نباشد
نمی دانی که اندر مذهبِ عشق
گناهی چون دل آزاری نباشد
میانِ دوستان آزار باشد
ولیکن رسمِ بیزاری نباشد
به زور و زر بر آید کارِ عاشق
نزاری را به جز زاری نباشد
جز آیینِ جفا کاری نباشد
ازین ها به بده ما را کزین ها
که با ما می کنی یاری نباشد
مکن با اهلِ دل نا التفاتی
عزیزان را دلِ خواری نباشد
تو خود انصاف ده تا خاطرِ یار
نیازارند اغیاری نباشد
نمی دانی که اندر مذهبِ عشق
گناهی چون دل آزاری نباشد
میانِ دوستان آزار باشد
ولیکن رسمِ بیزاری نباشد
به زور و زر بر آید کارِ عاشق
نزاری را به جز زاری نباشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
خوش وقتِ کسی کو را محبوب قرین باشد
ما را بکشد باری گر هجر چنین باشد
مسکین چه کند عاشق جز دردِ دل و زاری
از دوست جدا افتد ناچار حزین باشد
ای دوست بیا بنگر تا چون منِ دل خسته
در عشقِ کسی هرگز سوزان تر ازین باشد
بر جانِ من از غمزه تا تیر روان کردی
ابرویِ کمانت را پیوسته کمین باشد
از زلفِ تو یک حلقه وز چشمِ تو یک غمزه
بر هر دو جهان ما را والله که گزین باشد
گر باز کشند از هم گیسوچۀ مفتولت
در هر شکن از چینش سد نافۀ چین باشد
من هیچ نمی گفتم گو مدّعی م بنگر
تا خوب تر از رویت بر پشتِ زمین باشد
از رویِ تو نشکیبم گر حور و پری یابم
بر کویِ تو نگزینم گر خلدِ برین باشد
فرهاد چنان شوری در داد به شیرینی
دانم که سرانجامم در عشق همین باشد
از خونِ نزاری بین خاکِ درت آغشته
تا روزِ ابد زین خون آن خاک عجین باشد
ما را بکشد باری گر هجر چنین باشد
مسکین چه کند عاشق جز دردِ دل و زاری
از دوست جدا افتد ناچار حزین باشد
ای دوست بیا بنگر تا چون منِ دل خسته
در عشقِ کسی هرگز سوزان تر ازین باشد
بر جانِ من از غمزه تا تیر روان کردی
ابرویِ کمانت را پیوسته کمین باشد
از زلفِ تو یک حلقه وز چشمِ تو یک غمزه
بر هر دو جهان ما را والله که گزین باشد
گر باز کشند از هم گیسوچۀ مفتولت
در هر شکن از چینش سد نافۀ چین باشد
من هیچ نمی گفتم گو مدّعی م بنگر
تا خوب تر از رویت بر پشتِ زمین باشد
از رویِ تو نشکیبم گر حور و پری یابم
بر کویِ تو نگزینم گر خلدِ برین باشد
فرهاد چنان شوری در داد به شیرینی
دانم که سرانجامم در عشق همین باشد
از خونِ نزاری بین خاکِ درت آغشته
تا روزِ ابد زین خون آن خاک عجین باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
فراقِ یارِ سفر کرده گر چنین باشد
هلاکِ عاشقِ مسکین علی الیقین باشد
سری به عجز نهادم به پیشِ صبر امروز
بلی قضایِ چنین روزِ واپسین باشد
به طعنه دوش به دل گفتم ای که می دیدم
ز ابتدا که سرانجامِ کارت این باشد
به هم برآمد و با من به طیره گفت خموش
که عاشق است نه عاقل که پیش بین باشد
ز دل برآمد و جان هم به دوست خواهم داد
کمالِ مرتبۀ عاشقان چنین باشد
هلاکِ عاشقِ مسکین علی الیقین باشد
سری به عجز نهادم به پیشِ صبر امروز
بلی قضایِ چنین روزِ واپسین باشد
به طعنه دوش به دل گفتم ای که می دیدم
ز ابتدا که سرانجامِ کارت این باشد
به هم برآمد و با من به طیره گفت خموش
که عاشق است نه عاقل که پیش بین باشد
ز دل برآمد و جان هم به دوست خواهم داد
کمالِ مرتبۀ عاشقان چنین باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
که را طاقت امتحان تو باشد
مگر آن کسی را که آن تو باشد
چو من عاجزی مستمندی حزین را
کجا طاقت امتحان تو باشد
ترا عاشقی دین برافکنده باید
چنینی چو من کی چنانِ تو باشد
ترا پاکبازی مجرد بباید
که سر دفتر داستان تو باشد
ز دُنیی و عقبی گرفته کناری
میانِ بلا پهلوان تو باشد
به دعوی تواند برون آمدن نی
کسی خاصه کو ناتوان تو باشد
رموز تو در یافتن نیست ممکن
مگر ترجمان هم زبان تو باشد
همه عمر چیزی نگفتم نکردم
که شایسته آستان تو باشد
اگر تو نگویی نزاریِ مایی
نزاری مسکین کیان تو باشد
مگر آن کسی را که آن تو باشد
چو من عاجزی مستمندی حزین را
کجا طاقت امتحان تو باشد
ترا عاشقی دین برافکنده باید
چنینی چو من کی چنانِ تو باشد
ترا پاکبازی مجرد بباید
که سر دفتر داستان تو باشد
ز دُنیی و عقبی گرفته کناری
میانِ بلا پهلوان تو باشد
به دعوی تواند برون آمدن نی
کسی خاصه کو ناتوان تو باشد
رموز تو در یافتن نیست ممکن
مگر ترجمان هم زبان تو باشد
همه عمر چیزی نگفتم نکردم
که شایسته آستان تو باشد
اگر تو نگویی نزاریِ مایی
نزاری مسکین کیان تو باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
مرا در سینه سودای تو باشد
سواد دیده در پای تو باشد
چه می خواهی بیا بنشین زمانی
خوشا آن دل که یغمای تو باشد
اگر باشد درین عالم بهشتی
جمال عالم آرای تو باشد
چه در گنجد دگر در آشیانی
که در وی مرغ سودای تو باشد
محبت می کند یارا وگر نی
که را حدِ توانای تو باشد
نزول پادشاه و کنج درویش
چه گویی بنده را جای تو باشد
مراعاتِ دل شوریده بختی
توانی کرد اگر رایِ تو باشد
چراغ خانه جانِ نزاری
رخ آیینه سیمای تو باشد
تمنایی ست هرکس را به محشر
مراد من تماشای تو باشد
سواد دیده در پای تو باشد
چه می خواهی بیا بنشین زمانی
خوشا آن دل که یغمای تو باشد
اگر باشد درین عالم بهشتی
جمال عالم آرای تو باشد
چه در گنجد دگر در آشیانی
که در وی مرغ سودای تو باشد
محبت می کند یارا وگر نی
که را حدِ توانای تو باشد
نزول پادشاه و کنج درویش
چه گویی بنده را جای تو باشد
مراعاتِ دل شوریده بختی
توانی کرد اگر رایِ تو باشد
چراغ خانه جانِ نزاری
رخ آیینه سیمای تو باشد
تمنایی ست هرکس را به محشر
مراد من تماشای تو باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
به لطف تو نبود گر بسی نکو باشد
کسی نگفت که ترک فرشته خو باشد
عجایب از تو فرو مانده ام که تا شخصی
بود که اینهمه اخلاق خوش درو باشد
شمایل تو بیا گو ببین ملامت گر
اگر چو من نشود حق به دست او باشد
مرا به سنگ ملامت نمی زنند که دل
نه دل بوَد ، پس اگر بشکند سبو باشد
به چاه گویِ زنخدانت ار نگاه کنند
هزار دلشده سرگشته همچو گو باشد
اگر به دوش براندازی و نپوشانی
جهان ز نافه زلف تو مشک بو باشد
نصیب من ز تو اندیشه ای تمام بود
مرا چه زهره و یارای گفتگو باشد
نزاریا تو خود انصاف خود بده تا حیف
بود که چون تو کسی را نظر برو باشد
کسی نگفت که ترک فرشته خو باشد
عجایب از تو فرو مانده ام که تا شخصی
بود که اینهمه اخلاق خوش درو باشد
شمایل تو بیا گو ببین ملامت گر
اگر چو من نشود حق به دست او باشد
مرا به سنگ ملامت نمی زنند که دل
نه دل بوَد ، پس اگر بشکند سبو باشد
به چاه گویِ زنخدانت ار نگاه کنند
هزار دلشده سرگشته همچو گو باشد
اگر به دوش براندازی و نپوشانی
جهان ز نافه زلف تو مشک بو باشد
نصیب من ز تو اندیشه ای تمام بود
مرا چه زهره و یارای گفتگو باشد
نزاریا تو خود انصاف خود بده تا حیف
بود که چون تو کسی را نظر برو باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
گر یاد کند یک شبَکم یار چه باشد
تا شاد شوم زو من غمخوار چه باشد
خندان و خرامان ز درم مست درآید
جامی دهدم زان میِ رخسار چه باشد
یک بوسه به من بدهد و جانم بستاند
هرچند که ارزان بود این بار چه باشد
گویند مرا جان چه کنی در سر کارش
مقصود تو آنگاه ز دیدار چه باشد
گر دست دهد دولت این کار برآید
در هر دو جهان خوش تر از این کار چه باشد
جان با گل وصلش [ به جز از ] خار نیاید
آنجا که گل آید عدم خار چه باشد
آنجا که بود قامت و رخسار نگارم
چه سروِ چمن یا گلِ گلزار چه باشد
جایی که کند غارت ایمان سر زلفش
چه جای چلیپا ست که زنار چه باشد
گفتم لب لعلش بگزم گر بکشندم
یا نه ببرندم به سر دار چه باشد
این قطعه [ مجازات بد ] ان آمد کو گفت
(( گر بر دل من رحم کند یار چه باشد))
باید که به گفتار نکو غره نباشی
کردار نکو باید ، گفتار چه باشد
تا شاد شوم زو من غمخوار چه باشد
خندان و خرامان ز درم مست درآید
جامی دهدم زان میِ رخسار چه باشد
یک بوسه به من بدهد و جانم بستاند
هرچند که ارزان بود این بار چه باشد
گویند مرا جان چه کنی در سر کارش
مقصود تو آنگاه ز دیدار چه باشد
گر دست دهد دولت این کار برآید
در هر دو جهان خوش تر از این کار چه باشد
جان با گل وصلش [ به جز از ] خار نیاید
آنجا که گل آید عدم خار چه باشد
آنجا که بود قامت و رخسار نگارم
چه سروِ چمن یا گلِ گلزار چه باشد
جایی که کند غارت ایمان سر زلفش
چه جای چلیپا ست که زنار چه باشد
گفتم لب لعلش بگزم گر بکشندم
یا نه ببرندم به سر دار چه باشد
این قطعه [ مجازات بد ] ان آمد کو گفت
(( گر بر دل من رحم کند یار چه باشد))
باید که به گفتار نکو غره نباشی
کردار نکو باید ، گفتار چه باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
دلم تا کی چنین دیوانه باشد
چراغ عشق را پروانه باشد
به وجهی چون سرش سودا گرفته
روا باشد اگر دیوانه باشد
به دیگر وجه رندی پاک باز است
که کنج گلخنش کاشانه باشد
جم وقتم ولی در مسند عشق
نه چون جغدم که در ویرانه باشد
کسی را دوست می دارم که با من
همیشه همدم و هم خانه باشد
مرا باید که در پیمان من یار
چو می لب بر لب پیمانه باشد
اگر خواهی که باشی پهلوانی
ز خود بگریز تا مردانه باشد
نزاری محو شو در ذرات محبوب
سخن این و جز این افسانه باشد
کسی را اقتدار عشق بایست
که چون من با خرد بیگانه باشد
چراغ عشق را پروانه باشد
به وجهی چون سرش سودا گرفته
روا باشد اگر دیوانه باشد
به دیگر وجه رندی پاک باز است
که کنج گلخنش کاشانه باشد
جم وقتم ولی در مسند عشق
نه چون جغدم که در ویرانه باشد
کسی را دوست می دارم که با من
همیشه همدم و هم خانه باشد
مرا باید که در پیمان من یار
چو می لب بر لب پیمانه باشد
اگر خواهی که باشی پهلوانی
ز خود بگریز تا مردانه باشد
نزاری محو شو در ذرات محبوب
سخن این و جز این افسانه باشد
کسی را اقتدار عشق بایست
که چون من با خرد بیگانه باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
مشنو که مرا جز تو یاری و کسی باشد
باتو ز جهان خوشتر گر خوش نفسی باشد
گر مار سر زلفت بر پای کسی پیچد
طاووس بهشت اینجا همچون مگسی باشد
من روی وفا از تو هرگز بنگردادم
سر در قدمت بازم گر دست رسی باشد
تا رای تو چون باشد یا روی تو چون بیند
از وصل تو در هر سر هرجا هوسی باشد
دوزخ چه و جنت که هیچ اند همه بی تو
گر بی تو بود جنت بر ما حرسی باشد
از تو همه تو باید نه جنت و نه طوبی
بیمار خسیسی کو موقوف خسی باشد
ارّان چه و شروان چه بیچاره نزاری را
از هر مژه بر رویش بی تو ارسی باشد
باتو ز جهان خوشتر گر خوش نفسی باشد
گر مار سر زلفت بر پای کسی پیچد
طاووس بهشت اینجا همچون مگسی باشد
من روی وفا از تو هرگز بنگردادم
سر در قدمت بازم گر دست رسی باشد
تا رای تو چون باشد یا روی تو چون بیند
از وصل تو در هر سر هرجا هوسی باشد
دوزخ چه و جنت که هیچ اند همه بی تو
گر بی تو بود جنت بر ما حرسی باشد
از تو همه تو باید نه جنت و نه طوبی
بیمار خسیسی کو موقوف خسی باشد
ارّان چه و شروان چه بیچاره نزاری را
از هر مژه بر رویش بی تو ارسی باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
گر دگر باره مرا با تو وصالی باشد
خوش ملاقاتی و بس نادره حالی باشد
جان و دل همرهِ اویاند مگر عرضه کند
حال مسکینیِ من گرچه محالی باشد
جز صبا معتمدی نیست که در هر سحری
بگذرد بر در و بام تو مجالی باشد
محرمی را چه شود گر بفرستی گه گه
باشد آخر که مرا از تو سوالی باشد
گر کنی سوخته ای را به سلامی دل شاد
عُهده در گردن من گرت وَبالی باشد
یک شبم بار ده و چند قدح بر سر کن
آب انگور ز دست تو زلالی باشد
پاک رو باش تو وز تهمت جاهل مندیش
کان به نزدیک خردمند خیالی باشد
حاسد و خصم بود بر عقبش بسیاری
هرکه را نادره تر حسن و جمالی باشد
روشنایی بهشت است که می افزاید
نظری پاک که بر چشم غزالی باشد
هیچ بدگوی ز ما نیک نیفتاد آری
خود در این باب نزاری زده فالی باشد
خوش ملاقاتی و بس نادره حالی باشد
جان و دل همرهِ اویاند مگر عرضه کند
حال مسکینیِ من گرچه محالی باشد
جز صبا معتمدی نیست که در هر سحری
بگذرد بر در و بام تو مجالی باشد
محرمی را چه شود گر بفرستی گه گه
باشد آخر که مرا از تو سوالی باشد
گر کنی سوخته ای را به سلامی دل شاد
عُهده در گردن من گرت وَبالی باشد
یک شبم بار ده و چند قدح بر سر کن
آب انگور ز دست تو زلالی باشد
پاک رو باش تو وز تهمت جاهل مندیش
کان به نزدیک خردمند خیالی باشد
حاسد و خصم بود بر عقبش بسیاری
هرکه را نادره تر حسن و جمالی باشد
روشنایی بهشت است که می افزاید
نظری پاک که بر چشم غزالی باشد
هیچ بدگوی ز ما نیک نیفتاد آری
خود در این باب نزاری زده فالی باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
با دل از دست رفت و کار دگر شد
بخت ز من برشکست و یار دگر شد
روی نمود از نقاب و باز نپوشید
عهد نهان کرد و آشکار دگر شد
با دل بد عهد چون کنم که برانداخت
قاعده صلح و کارزار دگر شد
چشم خلاصی که داشتم ز بلاها
خود نه چنان بود و انتظار دگر شد
من چه کنم بر وصال یار بد آموز
کار دگر گشت و آن قرار دگر شد
بخت سرآسیمه باز شیوه دگر کرد
با من سرگشته روزگار دگر شد
نقطه پرگار انتظار بگردید
مرکز امید با مدار دگر شد
غم نخورم ار نزاریا ز زمانه
با تو چو بخت ستیزه کار دگر شد
این همه دل می کند نه بخت که با من
از سر پیمان هزار بار دگر شد
بخت ز من برشکست و یار دگر شد
روی نمود از نقاب و باز نپوشید
عهد نهان کرد و آشکار دگر شد
با دل بد عهد چون کنم که برانداخت
قاعده صلح و کارزار دگر شد
چشم خلاصی که داشتم ز بلاها
خود نه چنان بود و انتظار دگر شد
من چه کنم بر وصال یار بد آموز
کار دگر گشت و آن قرار دگر شد
بخت سرآسیمه باز شیوه دگر کرد
با من سرگشته روزگار دگر شد
نقطه پرگار انتظار بگردید
مرکز امید با مدار دگر شد
غم نخورم ار نزاریا ز زمانه
با تو چو بخت ستیزه کار دگر شد
این همه دل می کند نه بخت که با من
از سر پیمان هزار بار دگر شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
پای هر کس که در آن سلسلهء مشکین شد
فارغ از قاعده و سنت اهل دین شد
نافه مشک که از باد صبا می زد لاف
چین زلف تو بدید و رخش پر چین شد
گل مگر بر رخ چون ماه تو افکند نظر
ورقش از عرق شرم و حسد پروین شد
سرو را رفتن چالاک تو خوب آمد ، گفت:
چابکی بر قد و بر قامت تو تعیین شد
دست سیمین تو محتاج نبودی به خضاب
تا چه می خواست که در خون من مسکین شد
لب شیرین تو کآفاق از او پر شور است
اضطراب دل مجنون مرا تسکین شد
علم الله که دگر طاقت هجرانم نیست
بسکه از دست تو فریاد به علیین شد
رحم کن بر من بیچاره علی رغم رقیب
از کی ات کشتن و بیداد کسان آیین شد
حاسدم گفت نزاری سخنت را اینقدر
از کجا خاست که صیتش به جهان چندین شد
گفتمش خسرو خوبان بت شکر لب من
بوسه ای داد به من زان سخنم شیرین شد.
فارغ از قاعده و سنت اهل دین شد
نافه مشک که از باد صبا می زد لاف
چین زلف تو بدید و رخش پر چین شد
گل مگر بر رخ چون ماه تو افکند نظر
ورقش از عرق شرم و حسد پروین شد
سرو را رفتن چالاک تو خوب آمد ، گفت:
چابکی بر قد و بر قامت تو تعیین شد
دست سیمین تو محتاج نبودی به خضاب
تا چه می خواست که در خون من مسکین شد
لب شیرین تو کآفاق از او پر شور است
اضطراب دل مجنون مرا تسکین شد
علم الله که دگر طاقت هجرانم نیست
بسکه از دست تو فریاد به علیین شد
رحم کن بر من بیچاره علی رغم رقیب
از کی ات کشتن و بیداد کسان آیین شد
حاسدم گفت نزاری سخنت را اینقدر
از کجا خاست که صیتش به جهان چندین شد
گفتمش خسرو خوبان بت شکر لب من
بوسه ای داد به من زان سخنم شیرین شد.
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
دوست می دارم فلان را راست است آری چه شد
من شدم دیوانه ی لیلی ترا باری چه شد
من کسی را دوست می دارم که دشمن را مجال
نیست جز جان کندن و ار نیز هست آری چه شد
چون ندارد از من بی من خبر جان رقیب
گر ملامت کرد بر چون من گرفتاری چه شد
هرکه شد از بهر گل چیدن به باغ وصل دوست
سهل باشد گر بگیرد دامنش خاری چه شد
من شدم دیوانه ی لیلی ترا باری چه شد
من کسی را دوست می دارم که دشمن را مجال
نیست جز جان کندن و ار نیز هست آری چه شد
چون ندارد از من بی من خبر جان رقیب
گر ملامت کرد بر چون من گرفتاری چه شد
هرکه شد از بهر گل چیدن به باغ وصل دوست
سهل باشد گر بگیرد دامنش خاری چه شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
گر دلم شد مبتلای عشق عیاری چه شد
سهل باشد زین بسی بوده ست بسیاری چه شد
گل سِتانی پیشم آمد در چمن بگذشتمش
بر رهم افتاد ناگه از گلی خاری چه شد
چاره ی دیگر ندارم جز به جان کردن رجوع
جان من گر شد فدای دوست ناچاری چه شد
از دوتار زلف او ضحاک وقتم چون کنم
گر شبی در گردن من حلقه شد ماری چه شد
یار می باید که از دنیا و عقبی بگذرد
دین و دنیا ناگه ار بر هم زند یاری چه شد
تا نبینم هیچ دیگر جز دو لعل و ابرو اش
گو بزن بر چشم من از غمزه مسماری چه شد
نی محبت ز ابتدا رفته ست ای کوته نظر
زان نظر گر شد ز روی کشف اظهاری چه شد
در ازل ارواح را بوده ست با هم یک نظر
غافل است از سوز ما افسرده را باری چه شد
گر اناالحق گفت هم خود گفت کو دیگر کسی
صورت حلاج را کردند بر داری چه شد
بر نزاری گر خطا بینان ملامت می کنند
عاشقم عاشق صواب این دیده ام آری چه شد
بندگیِ شاه را اقرار کردم باری چه شد
حاسدم بر جهلِ خود کرده ست اصراری چه شد
سهل باشد زین بسی بوده ست بسیاری چه شد
گل سِتانی پیشم آمد در چمن بگذشتمش
بر رهم افتاد ناگه از گلی خاری چه شد
چاره ی دیگر ندارم جز به جان کردن رجوع
جان من گر شد فدای دوست ناچاری چه شد
از دوتار زلف او ضحاک وقتم چون کنم
گر شبی در گردن من حلقه شد ماری چه شد
یار می باید که از دنیا و عقبی بگذرد
دین و دنیا ناگه ار بر هم زند یاری چه شد
تا نبینم هیچ دیگر جز دو لعل و ابرو اش
گو بزن بر چشم من از غمزه مسماری چه شد
نی محبت ز ابتدا رفته ست ای کوته نظر
زان نظر گر شد ز روی کشف اظهاری چه شد
در ازل ارواح را بوده ست با هم یک نظر
غافل است از سوز ما افسرده را باری چه شد
گر اناالحق گفت هم خود گفت کو دیگر کسی
صورت حلاج را کردند بر داری چه شد
بر نزاری گر خطا بینان ملامت می کنند
عاشقم عاشق صواب این دیده ام آری چه شد
بندگیِ شاه را اقرار کردم باری چه شد
حاسدم بر جهلِ خود کرده ست اصراری چه شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
چو ماه از گنبد خضرا برآمد
به عذرا از درم عذرا برآمد
عرق بر خرمن ماهش نشسته
چو شبنم برکنار کوثر آمد
فرو هشته دو گیسوی مسلسل
که هر یک زان کمند دیگر آمد
در آن گرمی ز تنگی دهانش
نفس پیچیده از حلقش برآمد
گرفتم برکنارش تنگ اگرچه
میانش در کنارم لاغر آمد
ببوسیدم بنا گوش چو سیمش
عجب کز سیم بویِ عنبر آمد
بدو گفتم عجب می دارم الحق
که یادت از من غم پرور آمد
به من گفت ای فلان از فرط مستی
جهان گویی مگر بر تو سرآمد
بحمدالله فراغت داری از من
که یک جامت به صد جان خوش تر آمد
به سر در پاش افتادم که زنهار
سر شوریده از خوابم برآمد
نزاری هم مگر بینی به خوابش
به بیداری که را کی باور آمد
محال عقل باری نیست مارا
که کس را نیم شب در بر خور آمد
به عذرا از درم عذرا برآمد
عرق بر خرمن ماهش نشسته
چو شبنم برکنار کوثر آمد
فرو هشته دو گیسوی مسلسل
که هر یک زان کمند دیگر آمد
در آن گرمی ز تنگی دهانش
نفس پیچیده از حلقش برآمد
گرفتم برکنارش تنگ اگرچه
میانش در کنارم لاغر آمد
ببوسیدم بنا گوش چو سیمش
عجب کز سیم بویِ عنبر آمد
بدو گفتم عجب می دارم الحق
که یادت از من غم پرور آمد
به من گفت ای فلان از فرط مستی
جهان گویی مگر بر تو سرآمد
بحمدالله فراغت داری از من
که یک جامت به صد جان خوش تر آمد
به سر در پاش افتادم که زنهار
سر شوریده از خوابم برآمد
نزاری هم مگر بینی به خوابش
به بیداری که را کی باور آمد
محال عقل باری نیست مارا
که کس را نیم شب در بر خور آمد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
از این حیات چه حاصل که در فراق سرآمد
بیا که جان نزاری ز اشتیاق برآمد
سر چه داری و رایِ کجا ، که از سر رحمت
نیامدی به سرم باز و وعده ها به سر آمد
نیازمندی جانم به التقای جمالت
ز هرچه شرح توان کرد و وصف بیشتر آمد
چه ابتهال و تضرع به حق نمودم و کردم
هر اجتهاد که در وسع و طاقت بشر آمد
چه سود جهد چو دولت مساعدت ننماید
به هرچه فال زدم قرعه شیوهء دگر آمد
ز عمر و عیش ندارم نه لذتی و نه ذوقی
چنین بود چو نحوست به روزگار درآمد
نظر به وجهه نکردم به روی کار چه گویم
که هرچه با سرم آمد ز آفت نظر آمد
به هرکجا که نشستم برایستاد خیالت
ز هر طرف که برفتم غم تو بر اثر آمد
گر التفات نمایی همین بس است که گفتم
بیا که جان نزاری ز اشتیاق برآمد
بیا که جان نزاری ز اشتیاق برآمد
سر چه داری و رایِ کجا ، که از سر رحمت
نیامدی به سرم باز و وعده ها به سر آمد
نیازمندی جانم به التقای جمالت
ز هرچه شرح توان کرد و وصف بیشتر آمد
چه ابتهال و تضرع به حق نمودم و کردم
هر اجتهاد که در وسع و طاقت بشر آمد
چه سود جهد چو دولت مساعدت ننماید
به هرچه فال زدم قرعه شیوهء دگر آمد
ز عمر و عیش ندارم نه لذتی و نه ذوقی
چنین بود چو نحوست به روزگار درآمد
نظر به وجهه نکردم به روی کار چه گویم
که هرچه با سرم آمد ز آفت نظر آمد
به هرکجا که نشستم برایستاد خیالت
ز هر طرف که برفتم غم تو بر اثر آمد
گر التفات نمایی همین بس است که گفتم
بیا که جان نزاری ز اشتیاق برآمد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
هین که هنگام نای و نوش آمد
بلبل مست در خروش آمد
آتش عشق گل درو افتاد
همه اعضای من به جوش آمد
باد چون هدهد سلیمان شد
باغ چون قصر سبز پوش آمد
با زبانی کشیده همچون تیغ
سوسن آیا چرا خموش آمد
در میان های خواب بیداری
دوش ناگه به من سروش آمد
گر نزاری مست لایعقل
باز چون عاقلان به هوش آمد
مگر آواز بلبلان سحر
وقت قدقامتش به گوش آمد
بلبل مست در خروش آمد
آتش عشق گل درو افتاد
همه اعضای من به جوش آمد
باد چون هدهد سلیمان شد
باغ چون قصر سبز پوش آمد
با زبانی کشیده همچون تیغ
سوسن آیا چرا خموش آمد
در میان های خواب بیداری
دوش ناگه به من سروش آمد
گر نزاری مست لایعقل
باز چون عاقلان به هوش آمد
مگر آواز بلبلان سحر
وقت قدقامتش به گوش آمد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
چنانت دوست می دارم که جانم بر دهان آمد
نگفتم با کس این معنی که تا جان بر زفان آمد
چه سودا پخته ام شبها که روزی در میان آیی
جگرها خورده ام تا با تو حرفی در میان آمد
چه محنت ها که مجنون برد و برنا خورد از لیلی
به حیرت هم چنین رفتیم و بر ما بیش از آن آمد
اگر خسرو نیاز آرد حرارت با شکر باشد
وگر شیرین ترش گوید رطب با استخوان آمد
غلام قامت آنم که گر بخرامد از خجلت
به سر در پایش افتد سرو چون در بوستان آمد
در فردوس بگشادند و ره دادند پنداری
که چندین حور روحانی ز جنت در جهان آمد
نظر پوشیده می دارند معصومان مگر زیرا
مرا باور نمی باشد که با دل برتوان آمد
پدر می گوید ای فرزند دل را بازخوان ، کبکی
که صید باز شد هرگز دگر با آشیان آمد
نزاری گوهر خاطر نثار اهل دل کردی
چو شیرین گفتهٔی داری که هم پیوند جان آمد
گر از خود گفتمی لابد سخن را علتی بودی
به تکلیفش نیاوردند کان جا هم چنان آمد
نگفتم با کس این معنی که تا جان بر زفان آمد
چه سودا پخته ام شبها که روزی در میان آیی
جگرها خورده ام تا با تو حرفی در میان آمد
چه محنت ها که مجنون برد و برنا خورد از لیلی
به حیرت هم چنین رفتیم و بر ما بیش از آن آمد
اگر خسرو نیاز آرد حرارت با شکر باشد
وگر شیرین ترش گوید رطب با استخوان آمد
غلام قامت آنم که گر بخرامد از خجلت
به سر در پایش افتد سرو چون در بوستان آمد
در فردوس بگشادند و ره دادند پنداری
که چندین حور روحانی ز جنت در جهان آمد
نظر پوشیده می دارند معصومان مگر زیرا
مرا باور نمی باشد که با دل برتوان آمد
پدر می گوید ای فرزند دل را بازخوان ، کبکی
که صید باز شد هرگز دگر با آشیان آمد
نزاری گوهر خاطر نثار اهل دل کردی
چو شیرین گفتهٔی داری که هم پیوند جان آمد
گر از خود گفتمی لابد سخن را علتی بودی
به تکلیفش نیاوردند کان جا هم چنان آمد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
دامن چشمانش آلودست خونی کرده اند
یا مگر دوشینه تا وقت سحر می خورده اند
بر جمالش نقطه ای دیدم عجب آمد مرا
تا چرا بر روی خورشید آن سیاهی کرده اند
گفتم آن خال سیه بر روی خوبت چیست؟ گفت:
دانه فلفل ز هندستان به روم آورده اند
رویش ار در خط شود روزی عجب نبود از آنک
چشمه خضر است در تاریکی اش آورده اند
غمزه مستش ببین خون به ناحق ریخته ست
ور نداری باور اینک شاهدان در پرده اند
در تماشاگاه جان جز قامت چالاک تو
راستی حرفیست کز لوح ازل بسترده اند
احتمال طعنه یابد کرد از دشمن که دوست
غم نخواهد خورد اگر آسوده ور آزرده اند
عاقلان کردند بر مجنون در آن عهد اعتراض
بعد ازین دیوانه ی عاقل بدو بسپرده اند
من چو مجنون گر نظرگاهی به دست آورده ام
هر زمان بر خون من دعوی به قاضی برده اند
گر زیان در سینه ی پر آتش من می کنند
باش گو آنها که شنعت می کنند افسرده اند
شد دلم چون جوز مهر ماه گندم گون دوست
بیشتر شیرین زبانان اندک اندک مرده اند
چون نزاری مهره مهر وفاداری که باخت
تا بساط حسن خوبان در جهان گسترده اند
یا مگر دوشینه تا وقت سحر می خورده اند
بر جمالش نقطه ای دیدم عجب آمد مرا
تا چرا بر روی خورشید آن سیاهی کرده اند
گفتم آن خال سیه بر روی خوبت چیست؟ گفت:
دانه فلفل ز هندستان به روم آورده اند
رویش ار در خط شود روزی عجب نبود از آنک
چشمه خضر است در تاریکی اش آورده اند
غمزه مستش ببین خون به ناحق ریخته ست
ور نداری باور اینک شاهدان در پرده اند
در تماشاگاه جان جز قامت چالاک تو
راستی حرفیست کز لوح ازل بسترده اند
احتمال طعنه یابد کرد از دشمن که دوست
غم نخواهد خورد اگر آسوده ور آزرده اند
عاقلان کردند بر مجنون در آن عهد اعتراض
بعد ازین دیوانه ی عاقل بدو بسپرده اند
من چو مجنون گر نظرگاهی به دست آورده ام
هر زمان بر خون من دعوی به قاضی برده اند
گر زیان در سینه ی پر آتش من می کنند
باش گو آنها که شنعت می کنند افسرده اند
شد دلم چون جوز مهر ماه گندم گون دوست
بیشتر شیرین زبانان اندک اندک مرده اند
چون نزاری مهره مهر وفاداری که باخت
تا بساط حسن خوبان در جهان گسترده اند