عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
از کس دلم ندید طریق نگاهداشت
جز غم که جانب دل ما را نگاهداشت
دل شد شکسته حال و پریشان از آن جهت
کاندر سواد طرّه خوبان پناه داشت
زان روی با بنفشه مرا هست الفتی
کان شیفته چو زلف تو پشت دوتاه داشت
زلفت سیاه کار تر از خانه منست
کاو هم چو من صحیفه بیضا سیاه داشت
از مصطبه به دوش کشان دوش برده اند
آن را که میل صومعه و خانقاه داشت
عاشق بر آستان تو شب تا دم سحر
با دید پر آب لب عذر خواه داشت
هر کس بضاعتی به سر کوی دوست برد
ابن حسام ناله شبگیر آه داشت
جز غم که جانب دل ما را نگاهداشت
دل شد شکسته حال و پریشان از آن جهت
کاندر سواد طرّه خوبان پناه داشت
زان روی با بنفشه مرا هست الفتی
کان شیفته چو زلف تو پشت دوتاه داشت
زلفت سیاه کار تر از خانه منست
کاو هم چو من صحیفه بیضا سیاه داشت
از مصطبه به دوش کشان دوش برده اند
آن را که میل صومعه و خانقاه داشت
عاشق بر آستان تو شب تا دم سحر
با دید پر آب لب عذر خواه داشت
هر کس بضاعتی به سر کوی دوست برد
ابن حسام ناله شبگیر آه داشت
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
اگر چه خرد شناس و مبصّرم به حدیث
به خورده دهنت ره نمی برم به حدیث
خیال سرو قدت را خیال ها بستم
سخن دراز شد و من مقصّرم به حدیث
خیال حسن تو صورت نمی توانم بست
به وجه احسن اگر چه مصورم به حدیث
به صفّ ابروی شوخ تو پی نیارم برد
اگر چه در صف معنی کمان ورم به حدیث
بیان آن لب شیرین نمی توانم کرد
به نطق اگر چه نمودار شکّرم به حدیث
از آن مدینه که در وی زلال علم دهند
غلام مشرب ساقی کوثرم به حدیث
هزار قنطره ابن حسام در راه است
مگر به منزل مقصود ره برم به حدیث
به خورده دهنت ره نمی برم به حدیث
خیال سرو قدت را خیال ها بستم
سخن دراز شد و من مقصّرم به حدیث
خیال حسن تو صورت نمی توانم بست
به وجه احسن اگر چه مصورم به حدیث
به صفّ ابروی شوخ تو پی نیارم برد
اگر چه در صف معنی کمان ورم به حدیث
بیان آن لب شیرین نمی توانم کرد
به نطق اگر چه نمودار شکّرم به حدیث
از آن مدینه که در وی زلال علم دهند
غلام مشرب ساقی کوثرم به حدیث
هزار قنطره ابن حسام در راه است
مگر به منزل مقصود ره برم به حدیث
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
مگر چو دردکشان جام بی ریا بخشند
زکاس لَم یَزلی جرعه ای به ما بخشند
قتیل عشق شو ای جان که مر ترا روزی
زنوش داروی نوشین لبان شفا بخشند
دوای درد، طبیبان عشق می دانند
ترا که درد نباشد کجا دوا بخشند
کسی که سعی نماید به کعبه ی مقصود
عجب نباشد اگر مر ورا صفا بخشند
ایا دلا که اگر آزری طمع دارد
که جرم او به جوانان پارسا بخشند
امیدوار چنانم که جرم ابن حسام
به گرد کوکبه ی شاه لافتی بخشند
خطای این سر شوریده ی پریشان حال
به جعد گیسوی مشکین مصطفی بخشند
زکاس لَم یَزلی جرعه ای به ما بخشند
قتیل عشق شو ای جان که مر ترا روزی
زنوش داروی نوشین لبان شفا بخشند
دوای درد، طبیبان عشق می دانند
ترا که درد نباشد کجا دوا بخشند
کسی که سعی نماید به کعبه ی مقصود
عجب نباشد اگر مر ورا صفا بخشند
ایا دلا که اگر آزری طمع دارد
که جرم او به جوانان پارسا بخشند
امیدوار چنانم که جرم ابن حسام
به گرد کوکبه ی شاه لافتی بخشند
خطای این سر شوریده ی پریشان حال
به جعد گیسوی مشکین مصطفی بخشند
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
باحسن تو مه در صف دعوی ننشیند
باصورت خوب تو به معنی ننشیند
دردور هلالی به جز از چشم تومستی
درگوشه ی محراب به تقوی ننشیند
جز لعل تو ترسا بچه کان آب حیاتست
کس درصدد معجز عیسی ننشیند
موسی صفت آن کس که به میقات نیاید
برطور دلش نور تجلی ننشیند
خاک ره آنم که برو گرد تعلق
از رهگذر عشوه ی دنیی ننشیند
سرسبز کسی باد که از رنگ زمرّد
پرهیزد و اندر دم افعی ننشیند
تا ابن حسام از سرکوی تو خبر یافت
شرط است که در روضه ی اعلی ننشیند
باصورت خوب تو به معنی ننشیند
دردور هلالی به جز از چشم تومستی
درگوشه ی محراب به تقوی ننشیند
جز لعل تو ترسا بچه کان آب حیاتست
کس درصدد معجز عیسی ننشیند
موسی صفت آن کس که به میقات نیاید
برطور دلش نور تجلی ننشیند
خاک ره آنم که برو گرد تعلق
از رهگذر عشوه ی دنیی ننشیند
سرسبز کسی باد که از رنگ زمرّد
پرهیزد و اندر دم افعی ننشیند
تا ابن حسام از سرکوی تو خبر یافت
شرط است که در روضه ی اعلی ننشیند
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
شب عیش است و ساقی با شراب ناب می آید
زعکس طلعت او شعله ی مهتاب می آید
شب اندوه و تنهایی مرا از مطلع دولت
بشارت داد کان خورشید عالمتاب می آید
چو اندر دیده می آید خیال لعل می گونت
به جای آبم از دیده همه خوناب می آید
برفت از ناله ی من خواب خوش از دیده ی مردم
الا ای مردم دیده ترا چون خواب می آید
خیال ابرویت درچشم من پیوسته می گردد
مه نو بین که چون ماهی میان آب می آید
زتاب زلف مشکینت صبا بر خویش می پیچد
صبا را غالبا از پیچ زلفت تاب می آید
سواد ابن حسام از نامه می شوید به آب چشم
چو در وقت کتابت یادش از احباب می آید
زعکس طلعت او شعله ی مهتاب می آید
شب اندوه و تنهایی مرا از مطلع دولت
بشارت داد کان خورشید عالمتاب می آید
چو اندر دیده می آید خیال لعل می گونت
به جای آبم از دیده همه خوناب می آید
برفت از ناله ی من خواب خوش از دیده ی مردم
الا ای مردم دیده ترا چون خواب می آید
خیال ابرویت درچشم من پیوسته می گردد
مه نو بین که چون ماهی میان آب می آید
زتاب زلف مشکینت صبا بر خویش می پیچد
صبا را غالبا از پیچ زلفت تاب می آید
سواد ابن حسام از نامه می شوید به آب چشم
چو در وقت کتابت یادش از احباب می آید
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
چشم تو تیر غمزه چو اندر کمان نهاد
جانا به قصد خون دل ناتوان نهاد
گفتم حدیث آن لب شیرین ادا کنم
مُهر سکوت، لعل تواَم بر دهان نهاد
یارای گفتنم زدهان تو نیست هیچ
طبع لطیف اگر چه مرا خرده دان نهاد
چشمت به فتنه خانه ی مردم خراب کرد
نتوان دگر بهانه بر آخر زمان نهاد
دل در میان دوست به مویی خیال بست
باریک نکته ایست که دل در میان نهاد
دندان به آرزوی لبش تیزکرد کام
گفتا که بر رطب نتوان استخوان نهاد
دیگر مخوان به صومعه ابن حسام را
کو سربر آستانه ی پیر مغان نهاد
جانا به قصد خون دل ناتوان نهاد
گفتم حدیث آن لب شیرین ادا کنم
مُهر سکوت، لعل تواَم بر دهان نهاد
یارای گفتنم زدهان تو نیست هیچ
طبع لطیف اگر چه مرا خرده دان نهاد
چشمت به فتنه خانه ی مردم خراب کرد
نتوان دگر بهانه بر آخر زمان نهاد
دل در میان دوست به مویی خیال بست
باریک نکته ایست که دل در میان نهاد
دندان به آرزوی لبش تیزکرد کام
گفتا که بر رطب نتوان استخوان نهاد
دیگر مخوان به صومعه ابن حسام را
کو سربر آستانه ی پیر مغان نهاد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
جز خم زلفت دلم پناه ندارد
جانب دلها چرا نگاه ندارد
کیست که از تاب آن دو سنبلمشکین
همچو بنفشه قد دوتاه ندارد
مردمی کن که پیش چشم سیاهت
خانه ی مردم چنین سیاه ندارد
سینه ی چون مجمرم ز آتش هجران
جز نفس گرم من گواه ندارد
نامه ی دردم به دست باد سپردم
لیک صبا بر در تو راه ندارد
دل به سوی میکده پناه ازآن برد
بیش سر درس خانقاه ندارد
ز ابن حسام از چه روی زلف تو پیچید
داغ تو دارد جزین گناه ندارد
جانب دلها چرا نگاه ندارد
کیست که از تاب آن دو سنبلمشکین
همچو بنفشه قد دوتاه ندارد
مردمی کن که پیش چشم سیاهت
خانه ی مردم چنین سیاه ندارد
سینه ی چون مجمرم ز آتش هجران
جز نفس گرم من گواه ندارد
نامه ی دردم به دست باد سپردم
لیک صبا بر در تو راه ندارد
دل به سوی میکده پناه ازآن برد
بیش سر درس خانقاه ندارد
ز ابن حسام از چه روی زلف تو پیچید
داغ تو دارد جزین گناه ندارد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
شیخ را صومعه در رهن شراب است امروز
بر در میکده در چنگ ورباب است امروز
آنکه در میکده دی منکر می نوشان شد
در خرابات مغان مست و خراب است امروز
از می ای شیخ مرا توبه چه میفرمایی
توبه موقوف که ایام شباب است امروز
نرگس از غایت مستی سر ساغر دارد
قدح لاله پر از باده ی ناب است امروز
من چه خون کرده ام ای خون منت در گردن
چشم خون ریز تو در عین عتاب است امروز
بنشین تا نفسی با تو بهم بنشینیم
اخ ای عمر چه هنگام شتاب است امروز
بس که دوش ابن حسام از غم عشقت بگریست
مردم دیده ی او غرقه ی اب است امروز
بر در میکده در چنگ ورباب است امروز
آنکه در میکده دی منکر می نوشان شد
در خرابات مغان مست و خراب است امروز
از می ای شیخ مرا توبه چه میفرمایی
توبه موقوف که ایام شباب است امروز
نرگس از غایت مستی سر ساغر دارد
قدح لاله پر از باده ی ناب است امروز
من چه خون کرده ام ای خون منت در گردن
چشم خون ریز تو در عین عتاب است امروز
بنشین تا نفسی با تو بهم بنشینیم
اخ ای عمر چه هنگام شتاب است امروز
بس که دوش ابن حسام از غم عشقت بگریست
مردم دیده ی او غرقه ی اب است امروز
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
خبری جان دل ز جانان پرس
درد بسیار شد ز درمان پرس
ما کجا و وصال یار کجا
هر چه پرسی ز ما ز هجران پرس
پیش آدم حدیث رضوان گوی
غم یوسف ز پیر کنعان پرس
تو چه دانی که نطق مرغان چیست
قصه ی هدهد از سلیمان پرس
عاشقان غیمت بلا دانند
صبر ایوب را ز کرمان پرس
حال بر من فلک بگردانید
حالم از چرخ حال گردان پرس
حال سرگشتگی ابن حسام
زان خم طره ی پریشان پرس
درد بسیار شد ز درمان پرس
ما کجا و وصال یار کجا
هر چه پرسی ز ما ز هجران پرس
پیش آدم حدیث رضوان گوی
غم یوسف ز پیر کنعان پرس
تو چه دانی که نطق مرغان چیست
قصه ی هدهد از سلیمان پرس
عاشقان غیمت بلا دانند
صبر ایوب را ز کرمان پرس
حال بر من فلک بگردانید
حالم از چرخ حال گردان پرس
حال سرگشتگی ابن حسام
زان خم طره ی پریشان پرس
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
ساقی بیار لعل مذاب رحیق خاص
باشد که یابم از غم دل یک زمان خلاص
ما را به آب چشمه ی حیوان چه حاجتست
لعل لب تو چشمه ی نوش است در خواص
آنجا که قید زلف تو دام بلا نهد
لَیسَ المَفَرُّ منتفعاً مِنه و المَناص
قلب مرا رواج به اکسیر مهر توست
کز کیمیای آن زر خالص شود رصاص
ما را بکش به غمزه که مفتی درس عشق
بر خون عاشقان ندهد فتوی قصاص
ابن حسام طبع تو پرسیم کرد نیست
مَلاَّت فَاهشک لولایِیَ الخَصاص
باشد که یابم از غم دل یک زمان خلاص
ما را به آب چشمه ی حیوان چه حاجتست
لعل لب تو چشمه ی نوش است در خواص
آنجا که قید زلف تو دام بلا نهد
لَیسَ المَفَرُّ منتفعاً مِنه و المَناص
قلب مرا رواج به اکسیر مهر توست
کز کیمیای آن زر خالص شود رصاص
ما را بکش به غمزه که مفتی درس عشق
بر خون عاشقان ندهد فتوی قصاص
ابن حسام طبع تو پرسیم کرد نیست
مَلاَّت فَاهشک لولایِیَ الخَصاص
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
به وقت فصل بهار از چمن مکن اعراض
جهان ز لاله و گل بین به رنگ و بوی ریاض
میان حوضه ی چشمم ز خون برست گیاه
چنانکه لاله ی سیراب بر کنار حیاض
شمامه ی سر زلفت که شام رعناییست
چو باد صبح فرح بخش و داف الاَمراض
ز هر خیال و تصور که غیر دوست بود
ضمیر صافی ابن حسام شد مرتاض
مرا ز کعبه و بتخانه کوی اوست غرض
همین وسیله تمامم ز جملگی اعراض
جهان ز لاله و گل بین به رنگ و بوی ریاض
میان حوضه ی چشمم ز خون برست گیاه
چنانکه لاله ی سیراب بر کنار حیاض
شمامه ی سر زلفت که شام رعناییست
چو باد صبح فرح بخش و داف الاَمراض
ز هر خیال و تصور که غیر دوست بود
ضمیر صافی ابن حسام شد مرتاض
مرا ز کعبه و بتخانه کوی اوست غرض
همین وسیله تمامم ز جملگی اعراض
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
بر گل ترا که گفت ز سنبل برار خط
وز مشک ناب بر ورق گل نگار خط
بی خط به بندگی تو اقرار کرده ایم
آخر چه حاجتست خدا را میار خط
بر عارض چو آب تو حسن دگر فزود
تا سبز شد به دور رخت بر عذار خط
اندر میان خط بنشاند آفتاب را
تا بردمید بر رخت از هر کنار خط
دود دل من است که در عارضت گرفت
یا می کشد ز غالیه مشک تتار خط
خطّت که ناسخ لب یاقوت فام شد
ننوشت ابن مقله چنین آبدار خط
با لطف خط خوب به خطت کجا رسید
ابن حسام اگر بنگارد هزار خط
وز مشک ناب بر ورق گل نگار خط
بی خط به بندگی تو اقرار کرده ایم
آخر چه حاجتست خدا را میار خط
بر عارض چو آب تو حسن دگر فزود
تا سبز شد به دور رخت بر عذار خط
اندر میان خط بنشاند آفتاب را
تا بردمید بر رخت از هر کنار خط
دود دل من است که در عارضت گرفت
یا می کشد ز غالیه مشک تتار خط
خطّت که ناسخ لب یاقوت فام شد
ننوشت ابن مقله چنین آبدار خط
با لطف خط خوب به خطت کجا رسید
ابن حسام اگر بنگارد هزار خط
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
دل به ره باز نیامد به فسون وعّاظ
زان که چون خشم فسون خوان تواش نیست حفاظ
غمزه هر لحظه به خونریز دلم تیز مکن
قَد کَفانِی قَتَلتَنی زَمَراتِ الالحاظ
چشم خوش خواب تو شد راهزن بیداران
همچنان خواب خوشش باد و مبادش ایقاظ
گر تو نرمی کنی امروز و درشتی نکنی
لایضُرُّونک فی الحَشر شَدادُ و غَلاظ
شبه گر می طلبی بر سخن ابن حسام
اِنَّها خالیةُ عَن شُبهاتِ الاَلفاظ
زان که چون خشم فسون خوان تواش نیست حفاظ
غمزه هر لحظه به خونریز دلم تیز مکن
قَد کَفانِی قَتَلتَنی زَمَراتِ الالحاظ
چشم خوش خواب تو شد راهزن بیداران
همچنان خواب خوشش باد و مبادش ایقاظ
گر تو نرمی کنی امروز و درشتی نکنی
لایضُرُّونک فی الحَشر شَدادُ و غَلاظ
شبه گر می طلبی بر سخن ابن حسام
اِنَّها خالیةُ عَن شُبهاتِ الاَلفاظ
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
چو خاک تا نشود تخته ی من اندر خاک
ز لوح سینه نگردد رقوم عشق تو پاک
ز سوز سینه خبر می دهد به غمّازی
سرشک سرخ و رخ زرد و دیده ی نمناک
متاب رشته ی زلفت ز ما درین گرداب
که میل کشتی ما می کند نهنگ هلاک
چه غم ز طعنه ی دشمن اگر تو باشی دوست
که نیش همدم نوش است و زهر با تریاک
به زهر می کشدم عقل مفسد ابن حسام
خیال فاسدش از سر ببر به شیره ی تاک
ز لوح سینه نگردد رقوم عشق تو پاک
ز سوز سینه خبر می دهد به غمّازی
سرشک سرخ و رخ زرد و دیده ی نمناک
متاب رشته ی زلفت ز ما درین گرداب
که میل کشتی ما می کند نهنگ هلاک
چه غم ز طعنه ی دشمن اگر تو باشی دوست
که نیش همدم نوش است و زهر با تریاک
به زهر می کشدم عقل مفسد ابن حسام
خیال فاسدش از سر ببر به شیره ی تاک
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
حریف دلکش خوش طبع و ساقی گلرنگ
شراب و شاهد و شمع و شب و چغانه و چنگ
هوای معتدل نو بهار و موصم گل
طراوت چمن دلفریب و دلبر شنگ
نوای نغمه ی عشّاق و ساز پرده ی راست
مده به رغم مخالف چو می توان از چنگ
به صلح کوش که با روزگار عربده جوی
بسی به عربده رفتیم و بر نیامد جنگ
دلم چو شیشه شد و روزگار سنگین دل
کدام شیشه که نشکست روزگار به سنگ
غمت که جای نمی یافت در جهان فراخ
چگونه جای دهم در فضای سینه ی تنگ
گر آه غالیه گونم در آسمان گیرد
عذار آیینه ی اختران بگیرد زنگ
به وصل خویش برآر آرزوی ابن حسام
شتاب عمر گرانمایه بین چه جای درنگ
شراب و شاهد و شمع و شب و چغانه و چنگ
هوای معتدل نو بهار و موصم گل
طراوت چمن دلفریب و دلبر شنگ
نوای نغمه ی عشّاق و ساز پرده ی راست
مده به رغم مخالف چو می توان از چنگ
به صلح کوش که با روزگار عربده جوی
بسی به عربده رفتیم و بر نیامد جنگ
دلم چو شیشه شد و روزگار سنگین دل
کدام شیشه که نشکست روزگار به سنگ
غمت که جای نمی یافت در جهان فراخ
چگونه جای دهم در فضای سینه ی تنگ
گر آه غالیه گونم در آسمان گیرد
عذار آیینه ی اختران بگیرد زنگ
به وصل خویش برآر آرزوی ابن حسام
شتاب عمر گرانمایه بین چه جای درنگ
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
مقیم میکده و ساکن خراباتم
نه مرد صومعه و سمعه و مقاماتم
مرا به کعبه چه خوانی که طاق ابرویت
بس است روز دعا قبله ی مناجاتم
اگر نه بر سر کویت به طوع سجده کنیم
ملک گناه نویسد به جای طاعاتم
مقرّبان صوامع نشین لاهوتی
کنند ورد سحر نغمه ی مقالاتم
حدیث وجد من افسردگان کجا دانند
فلک به چرخ در آید ز شوق حالاتم
برفت عمر به زهد ریا و سالوسم
کجاست باده که ضایع گذشت اوقاتم
به باده خرقه ی ابن حسام رنگین کن
که دل ملول شد از رنگ زرق و طاماتم
نه مرد صومعه و سمعه و مقاماتم
مرا به کعبه چه خوانی که طاق ابرویت
بس است روز دعا قبله ی مناجاتم
اگر نه بر سر کویت به طوع سجده کنیم
ملک گناه نویسد به جای طاعاتم
مقرّبان صوامع نشین لاهوتی
کنند ورد سحر نغمه ی مقالاتم
حدیث وجد من افسردگان کجا دانند
فلک به چرخ در آید ز شوق حالاتم
برفت عمر به زهد ریا و سالوسم
کجاست باده که ضایع گذشت اوقاتم
به باده خرقه ی ابن حسام رنگین کن
که دل ملول شد از رنگ زرق و طاماتم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
بس که یاد آن لب و دندان چون دُر می کنم
دامن از اشک چو مروارید تر پُر می کنم
سالها سودای ابروی تو در سر داشتم
بار دیگر آن خیال کج تصور می کنم
از وجودم تا عدم مویی نماند در میان
در میانه چون بباریکی تفکُّر می کنم
باد را مگذار بر زلفت وزیدن زانکه گر
در سر زلف تو پیچد من تغیُّر می کنم
گر دهی فخرم به مقدار شگان کوی خویش
من بدین مقدار بسیاری تفاخُر می کنم
تا شود پروانه شمع رخت ابن حسام
روی سوی روشنایی چون سمندُر می کنم
جبرئیل از منتهای سدره آمین می کند
چون دعای شاه عادل بایسنقر می کنم
دامن از اشک چو مروارید تر پُر می کنم
سالها سودای ابروی تو در سر داشتم
بار دیگر آن خیال کج تصور می کنم
از وجودم تا عدم مویی نماند در میان
در میانه چون بباریکی تفکُّر می کنم
باد را مگذار بر زلفت وزیدن زانکه گر
در سر زلف تو پیچد من تغیُّر می کنم
گر دهی فخرم به مقدار شگان کوی خویش
من بدین مقدار بسیاری تفاخُر می کنم
تا شود پروانه شمع رخت ابن حسام
روی سوی روشنایی چون سمندُر می کنم
جبرئیل از منتهای سدره آمین می کند
چون دعای شاه عادل بایسنقر می کنم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
چو زلف خود فرو مگذار کارم
که چون زلفت پریشان روزگارم
به یاد لعل شیرینت چو فرهاد
بتلخی روزگاری می گذارم
بجز نقش رخت نیکو نیاید
ز هر نقشی که نیکو می نگارم
نیارم بر زبان اورد نامت
که گر یارم بشب خفتن نیارم
درازی شب هجران ز من پرس
که شب تا روز اختر می شمارم
بسوزد مشعل تابنده ماه
گر از سوز درون آهی برآرم
ز تاب هجر زلفت چون بنفشه
سر از زانوی حسرت بر نیارم
بیا ساقی ز چشم نیمه مستم
قدح پر کن که در عین خمارم
نمی یابم ز گلزار تو بویی
ز غمزه می زنی بر دیده خارم
رخ ابن حسام و خاک راهت
که در راهت جز این رویی ندارم
مرا استاد عشقت نکته دان کرد
که رحمت باد بر آموزگارم
که چون زلفت پریشان روزگارم
به یاد لعل شیرینت چو فرهاد
بتلخی روزگاری می گذارم
بجز نقش رخت نیکو نیاید
ز هر نقشی که نیکو می نگارم
نیارم بر زبان اورد نامت
که گر یارم بشب خفتن نیارم
درازی شب هجران ز من پرس
که شب تا روز اختر می شمارم
بسوزد مشعل تابنده ماه
گر از سوز درون آهی برآرم
ز تاب هجر زلفت چون بنفشه
سر از زانوی حسرت بر نیارم
بیا ساقی ز چشم نیمه مستم
قدح پر کن که در عین خمارم
نمی یابم ز گلزار تو بویی
ز غمزه می زنی بر دیده خارم
رخ ابن حسام و خاک راهت
که در راهت جز این رویی ندارم
مرا استاد عشقت نکته دان کرد
که رحمت باد بر آموزگارم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
بلبل از شاخ گل زند هوهو
نغمه کبک و بانگ تیهو هو
بگذر وقت گل به باغ بهار
بشنو از مرغزار آهو هو
در رخ و زلف آن نگار نگر
تا بگوین ترک و هندو هو
می نماید بعینه گویی
زان میان دو چشم جادو هو
چشم و ابرو و غمزه دلجویند
فَتحا شَیت لَن یَضلُّوا هو
بنگر ابن حسام از چپ و راست
بِشِنو ، دم به دم ز هر سو هو
ما هم او و او همه ماییم
هو و هوهو و هو و هوهو
نغمه کبک و بانگ تیهو هو
بگذر وقت گل به باغ بهار
بشنو از مرغزار آهو هو
در رخ و زلف آن نگار نگر
تا بگوین ترک و هندو هو
می نماید بعینه گویی
زان میان دو چشم جادو هو
چشم و ابرو و غمزه دلجویند
فَتحا شَیت لَن یَضلُّوا هو
بنگر ابن حسام از چپ و راست
بِشِنو ، دم به دم ز هر سو هو
ما هم او و او همه ماییم
هو و هوهو و هو و هوهو