عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۶
میان ما درآ ما عاشقانیم
که تا در باغ عشقت درکشانیم
مقیم خانۀ ما شو چو سایه
که ما خورشید را همسایگانیم
چو جان اندر جهان گر ناپدیدیم
چو عشق عاشقان گر بینشانیم
ولیک آثار ما پیوستۀ توست
که ما چون جان نهانیم و عیانیم
هر آن چیزی که تو گویی که آنید
به بالاتر نگر بالای آنیم
تو آبی لیک گردابی و محبوس
درآ در ما که ما سیل روانیم
چو ما در فقر مطلق پاک بازیم
به جز تصنیف نادانی ندانیم
که تا در باغ عشقت درکشانیم
مقیم خانۀ ما شو چو سایه
که ما خورشید را همسایگانیم
چو جان اندر جهان گر ناپدیدیم
چو عشق عاشقان گر بینشانیم
ولیک آثار ما پیوستۀ توست
که ما چون جان نهانیم و عیانیم
هر آن چیزی که تو گویی که آنید
به بالاتر نگر بالای آنیم
تو آبی لیک گردابی و محبوس
درآ در ما که ما سیل روانیم
چو ما در فقر مطلق پاک بازیم
به جز تصنیف نادانی ندانیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
چرا شاید چو ما شه زادگانیم
که جز صورت ز یکدیگر ندانیم؟
چو مرغ خانه تا کی دانه چینیم؟
چه شد دریا چو ما مرغابیانیم؟
برو ای مرغ خانه تو چه دانی؟
که ما مرغان دران دریا چه سانیم
مزن بر عاشقان عشق تشنیع
تو را چه کاین چنینیم و چنانیم
چنینیم و چنان و هر چه هستیم
اسیر دام عشق بیامانیم
چرا از جهل بر ما میدوانی؟
نه گردون را چنین ما میدوانیم؟
عجب نبود اگر ما را بخایند
که آتش دیده و پخته چو نانیم
وگر چون گرگ ما را میدرانند
چه چاره؟ چون به حکم آن شبانیم
چو چرخ اندر زبانها اوفتادیم
چو چرخ بیگناه و بیزبانیم
حریف کهرباییم ار چو کاهیم
نه در زندان چو کاه کاهدانیم
نتاند باد کاه ما ربودن
که ما زان کهربا اندر امانیم
تو را باد و دم شهوت رباید
نه ما که کهربای عقل و جانیم
خمش کن کاه و کوه و کهربا چیست؟
که آنچ از فهم بیرون است آنیم
که جز صورت ز یکدیگر ندانیم؟
چو مرغ خانه تا کی دانه چینیم؟
چه شد دریا چو ما مرغابیانیم؟
برو ای مرغ خانه تو چه دانی؟
که ما مرغان دران دریا چه سانیم
مزن بر عاشقان عشق تشنیع
تو را چه کاین چنینیم و چنانیم
چنینیم و چنان و هر چه هستیم
اسیر دام عشق بیامانیم
چرا از جهل بر ما میدوانی؟
نه گردون را چنین ما میدوانیم؟
عجب نبود اگر ما را بخایند
که آتش دیده و پخته چو نانیم
وگر چون گرگ ما را میدرانند
چه چاره؟ چون به حکم آن شبانیم
چو چرخ اندر زبانها اوفتادیم
چو چرخ بیگناه و بیزبانیم
حریف کهرباییم ار چو کاهیم
نه در زندان چو کاه کاهدانیم
نتاند باد کاه ما ربودن
که ما زان کهربا اندر امانیم
تو را باد و دم شهوت رباید
نه ما که کهربای عقل و جانیم
خمش کن کاه و کوه و کهربا چیست؟
که آنچ از فهم بیرون است آنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۸
بران بودم که فرهنگی بجویم
که آن مه رو نهد رویی به رویم
بگفتم یک سخن دارم به خاطر
به پیش آ تا به گوش تو بگویم
که خوابی دیدهام من دوش ای جان
ز تو خواهم که تعبیرش بجویم
ندارم محرم این خواب جز تو
تو بشنو ای شه ستار خویم
بجنبانید سر را و بخندید
سری را که بداند مو به مویم
که یعنی حیله با من میسگالی
که من آیینه هر رنگ و بویم
مثال لعبتیام در کف او
که نقش سوزن زردوز اویم
نباشد بیحیات آن نقش کو کرد
کمین نقشش منم درهای و هویم
بران بودم که فرهنگی بجویم
که آن مه رو نهد رویی به رویم
بگفتم یک سخن دارم به خاطر
به پیش آ تا به گوش تو بگویم
که آن مه رو نهد رویی به رویم
بگفتم یک سخن دارم به خاطر
به پیش آ تا به گوش تو بگویم
که خوابی دیدهام من دوش ای جان
ز تو خواهم که تعبیرش بجویم
ندارم محرم این خواب جز تو
تو بشنو ای شه ستار خویم
بجنبانید سر را و بخندید
سری را که بداند مو به مویم
که یعنی حیله با من میسگالی
که من آیینه هر رنگ و بویم
مثال لعبتیام در کف او
که نقش سوزن زردوز اویم
نباشد بیحیات آن نقش کو کرد
کمین نقشش منم درهای و هویم
بران بودم که فرهنگی بجویم
که آن مه رو نهد رویی به رویم
بگفتم یک سخن دارم به خاطر
به پیش آ تا به گوش تو بگویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۹
مگردان روی خود ای دیده رویم
به من بنگر که تا از تو برویم
سبوی جسمم از چشمهات پرآب است
مکن ای سنگ دل مشکن سبویم
تو جویایی و من جویان تر از تو
که داند تو چه جویی من چه جویم؟
همین دانم که از بوی گل تو
مثال گل قبا در خون بشویم
منم ضراب و عشقت چون ترازو
ازین خاموش گویا چند گویم
زهی مشکل که تو خود سو نداری
و من در جستن تو سو به سویم
تو اندر هیچ کویی درنگنجی
و من اندر پی تو کو به کویم
به من بنگر که تا از تو برویم
سبوی جسمم از چشمهات پرآب است
مکن ای سنگ دل مشکن سبویم
تو جویایی و من جویان تر از تو
که داند تو چه جویی من چه جویم؟
همین دانم که از بوی گل تو
مثال گل قبا در خون بشویم
منم ضراب و عشقت چون ترازو
ازین خاموش گویا چند گویم
زهی مشکل که تو خود سو نداری
و من در جستن تو سو به سویم
تو اندر هیچ کویی درنگنجی
و من اندر پی تو کو به کویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۱
مرا خواندی ز در تو جستی از بام
زهی بازی زهی بازی زهی دام
از آن بازی که من میدانم و تو
چه بازیها تو پختستی و من خام
تویی کز مکر و از افسوس و وعده
چو خواهی سنگ و آهن را کنی رام
مها با این همه خوشی تو چونی
ز زحمتهای ما وز جور ایام
چه میپرسم؟ تو خود چون خوش نباشی؟
که در مجلس تو داری جام بر جام
مرا در راه دی دشنام دادی
چنین مستم ز شیرینی دشنام
زهی بازی زهی بازی زهی دام
از آن بازی که من میدانم و تو
چه بازیها تو پختستی و من خام
تویی کز مکر و از افسوس و وعده
چو خواهی سنگ و آهن را کنی رام
مها با این همه خوشی تو چونی
ز زحمتهای ما وز جور ایام
چه میپرسم؟ تو خود چون خوش نباشی؟
که در مجلس تو داری جام بر جام
مرا در راه دی دشنام دادی
چنین مستم ز شیرینی دشنام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۳
کجایی ساقیا؟ درده مدامم
که من از جان غلامت را غلامم
می اندرده تهی دستم چه داری؟
که از خون جگر پر گشت جامم
ز ننگ من نگوید نام من کس
چو من مردی چه جای ننگ و نامم؟
چو بر جانم زدی شمشیر عشقت
تمامم کن که زندهی ناتمامم
گهم زاهد همیخوانند و گه رند
من مسکین ندانم تا کدامم
ز من چون شمع تا یک ذره باقیست
نخواهد بود جز آتش مقامم
مرا جز سوختن راه دگر نیست
بیا تا خوش بسوزم زان که خامم
که من از جان غلامت را غلامم
می اندرده تهی دستم چه داری؟
که از خون جگر پر گشت جامم
ز ننگ من نگوید نام من کس
چو من مردی چه جای ننگ و نامم؟
چو بر جانم زدی شمشیر عشقت
تمامم کن که زندهی ناتمامم
گهم زاهد همیخوانند و گه رند
من مسکین ندانم تا کدامم
ز من چون شمع تا یک ذره باقیست
نخواهد بود جز آتش مقامم
مرا جز سوختن راه دگر نیست
بیا تا خوش بسوزم زان که خامم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۴
مرا گویی چه سانی؟ من چه دانم
کدامی وز کیانی؟ من چه دانم
مرا گویی چنین سرمست و مخمور
ز چه رطل گرانی؟ من چه دانم
مرا گویی در آن لب او چه دارد
کزو شیرین زبانی؟ من چه دانم
مرا گویی درین عمرت چه دیدی
به از عمر و جوانی؟ من چه دانم
بدیدم آتشی اندر رخ او
چو آب زندگانی من چه دانم
اگر من خود توام پس تو کدامی؟
تو اینی یا تو آنی من چه دانم
چنین اندیشهها را من که باشم؟
تو جان مهربانی من چه دانم
مرا گویی که بر راهش مقیمی
مگر تو راهبانی؟ من چه دانم
مرا گاهی کمان سازی گهی تیر
تو تیری یا کمانی؟ من چه دانم
خنک آن دم که گویی جانت بخشم
بگویم من تو دانی من چه دانم
ز بیصبری بگویم شمس تبریز
چنینی و چنانی من چه دانم
کدامی وز کیانی؟ من چه دانم
مرا گویی چنین سرمست و مخمور
ز چه رطل گرانی؟ من چه دانم
مرا گویی در آن لب او چه دارد
کزو شیرین زبانی؟ من چه دانم
مرا گویی درین عمرت چه دیدی
به از عمر و جوانی؟ من چه دانم
بدیدم آتشی اندر رخ او
چو آب زندگانی من چه دانم
اگر من خود توام پس تو کدامی؟
تو اینی یا تو آنی من چه دانم
چنین اندیشهها را من که باشم؟
تو جان مهربانی من چه دانم
مرا گویی که بر راهش مقیمی
مگر تو راهبانی؟ من چه دانم
مرا گاهی کمان سازی گهی تیر
تو تیری یا کمانی؟ من چه دانم
خنک آن دم که گویی جانت بخشم
بگویم من تو دانی من چه دانم
ز بیصبری بگویم شمس تبریز
چنینی و چنانی من چه دانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۵
شراب شیره انگور خواهم
حریف سرخوش مخمور خواهم
مرا بویی رسید از بوی حلاج
ز ساقی باده منصور خواهم
ز مطرب ناله سرنای خواهم
ز زهره زاری طنبور خواهم
چو یارم در خرابات خراب است
چرا من خانه معمور خواهم
بیا نزدیکم ای ساقی که امروز
من از خود خویشتن را دور خواهم
اگر گویم مرا معذور میدار
مرا گوید تو را معذور خواهم
مرا در چشم خود ره ده که خود را
ز چشم دیگران مستور خواهم
یکی دم دست را از روی برگیر
که در دنیا بهشت و حور خواهم
اگر چشم و دلم غیر تو بیند
در آن دم چشمها را کور خواهم
ببستم چشم خود از نور خورشید
که من آن چهره پرنور خواهم
چو رنجوران دل را تو طبیبی
سزد گر خویش را رنجور خواهم
چو تو مر مردگان را میدهی جان
سزد گر خویش را در گور خواهم
حریف سرخوش مخمور خواهم
مرا بویی رسید از بوی حلاج
ز ساقی باده منصور خواهم
ز مطرب ناله سرنای خواهم
ز زهره زاری طنبور خواهم
چو یارم در خرابات خراب است
چرا من خانه معمور خواهم
بیا نزدیکم ای ساقی که امروز
من از خود خویشتن را دور خواهم
اگر گویم مرا معذور میدار
مرا گوید تو را معذور خواهم
مرا در چشم خود ره ده که خود را
ز چشم دیگران مستور خواهم
یکی دم دست را از روی برگیر
که در دنیا بهشت و حور خواهم
اگر چشم و دلم غیر تو بیند
در آن دم چشمها را کور خواهم
ببستم چشم خود از نور خورشید
که من آن چهره پرنور خواهم
چو رنجوران دل را تو طبیبی
سزد گر خویش را رنجور خواهم
چو تو مر مردگان را میدهی جان
سزد گر خویش را در گور خواهم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۷
من با تو حدیث بیزبان گویم
وز جمله حاضران نهان گویم
جز گوش تو نشنود حدیث من
هر چند میان مردمان گویم
در خواب سخن نه بیزبان گویند؟
در بیداری من آنچنان گویم
جز در بن چاه میننالم من
اسرار غم تو بیمکان گویم
بر روی زمین نشسته باشم خوش
احوال زمین بر آسمان گویم
معشوق همیشود نهان از من
هر چند علامت نشان گویم
جانهای لطیف در فغان آیند
آن دم که من از غمت فغان گویم
وز جمله حاضران نهان گویم
جز گوش تو نشنود حدیث من
هر چند میان مردمان گویم
در خواب سخن نه بیزبان گویند؟
در بیداری من آنچنان گویم
جز در بن چاه میننالم من
اسرار غم تو بیمکان گویم
بر روی زمین نشسته باشم خوش
احوال زمین بر آسمان گویم
معشوق همیشود نهان از من
هر چند علامت نشان گویم
جانهای لطیف در فغان آیند
آن دم که من از غمت فغان گویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۸
روی تو چو نوبهار دیدم
گل را ز تو شرمسار دیدم
تا در دل من قرار کردی
دل را ز تو بیقرار دیدم
من چشم شدم همه چو نرگس
کان نرگس پرخمار دیدم
در عشق روم که عشق را من
از جمله بلا حصار دیدم
از ملک جهان و عیش عالم
من عشق تو اختیار دیدم
خود ملک تویی و جان عالم
یک بود و منش هزار دیدم
من مردم و از تو زنده گشتم
پس عالم را دو بار دیدم
ای مطرب اگر تو یار مایی
این پرده بزن که یار دیدم
در شهر شما چه یار جویم؟
چون یاری شهریار دیدم
چون در بر خود خوشش فشردم
آیین شکرفشار دیدم
چون بستم من دهان ز گفتن
بس گفتن بیشمار دیدم
چون پای نماند اندر این ره
من رفتن راهوار دیدم
سر درنکشم ز ضر که بیسر
سرهای کلاهدار دیدم
بس کن که ملول گشت دلبر
بر خاطر او غبار دیدم
گل را ز تو شرمسار دیدم
تا در دل من قرار کردی
دل را ز تو بیقرار دیدم
من چشم شدم همه چو نرگس
کان نرگس پرخمار دیدم
در عشق روم که عشق را من
از جمله بلا حصار دیدم
از ملک جهان و عیش عالم
من عشق تو اختیار دیدم
خود ملک تویی و جان عالم
یک بود و منش هزار دیدم
من مردم و از تو زنده گشتم
پس عالم را دو بار دیدم
ای مطرب اگر تو یار مایی
این پرده بزن که یار دیدم
در شهر شما چه یار جویم؟
چون یاری شهریار دیدم
چون در بر خود خوشش فشردم
آیین شکرفشار دیدم
چون بستم من دهان ز گفتن
بس گفتن بیشمار دیدم
چون پای نماند اندر این ره
من رفتن راهوار دیدم
سر درنکشم ز ضر که بیسر
سرهای کلاهدار دیدم
بس کن که ملول گشت دلبر
بر خاطر او غبار دیدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۰
گر از غم عشق عار داریم
پس ما به جهان چه کار داریم؟
یا رب تو مده قرار ما را
گر بیرخ تو قرار داریم
ای یوسف یوسفان کجایی؟
ما روی در آن دیار داریم
هر صبح بران دو زلف مشکین
چون باد صبا گذار داریم
چون حلقه زلف خود شماری
ما چشم در آن شمار داریم
چشم تو شکار کرد جان را
ما دیده در آن شکار داریم
ای آب حیات در کنارت
این آتش از آن کنار داریم
زان لاله ستان چه زار گشتیم
یا رب که چه لاله زار داریم
گوییم ز رشک شمس تبریز
نی سیم و نه زر نه یار داریم
پس ما به جهان چه کار داریم؟
یا رب تو مده قرار ما را
گر بیرخ تو قرار داریم
ای یوسف یوسفان کجایی؟
ما روی در آن دیار داریم
هر صبح بران دو زلف مشکین
چون باد صبا گذار داریم
چون حلقه زلف خود شماری
ما چشم در آن شمار داریم
چشم تو شکار کرد جان را
ما دیده در آن شکار داریم
ای آب حیات در کنارت
این آتش از آن کنار داریم
زان لاله ستان چه زار گشتیم
یا رب که چه لاله زار داریم
گوییم ز رشک شمس تبریز
نی سیم و نه زر نه یار داریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۱
از اصل چو حورزاد باشیم
شاید که همیشه شاد باشیم
ما داد طرب دهیم تا ما
در عشق امیرداد باشیم
چون عشق بنا نهاد ما را
دانی که نکونهاد باشیم
در عشق توام گشاد دیده
چون عشق تو باگشاد باشیم
ما را چو مراد بیمرادی است
پس ما همه بر مراد باشیم
چون بنده بندگان عشقیم
کیخسرو و کیقباد باشیم
چون یوسف آن عزیز مصریم
هر چند که در مزاد باشیم
بر چهره یوسفی حجابیست
اندر پس پرده راد باشیم
خود باد حجاب را رباید
ما منتظران باد باشیم
ما دل به صلاح دین سپردیم
تا در دل او به یاد باشیم
شاید که همیشه شاد باشیم
ما داد طرب دهیم تا ما
در عشق امیرداد باشیم
چون عشق بنا نهاد ما را
دانی که نکونهاد باشیم
در عشق توام گشاد دیده
چون عشق تو باگشاد باشیم
ما را چو مراد بیمرادی است
پس ما همه بر مراد باشیم
چون بنده بندگان عشقیم
کیخسرو و کیقباد باشیم
چون یوسف آن عزیز مصریم
هر چند که در مزاد باشیم
بر چهره یوسفی حجابیست
اندر پس پرده راد باشیم
خود باد حجاب را رباید
ما منتظران باد باشیم
ما دل به صلاح دین سپردیم
تا در دل او به یاد باشیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۴
چون ذره به رقص اندرآییم
خورشید تو را مسخر آییم
در هر سحری ز مشرق عشق
همچون خورشید ما برآییم
در خشک و تر جهان بتابیم
نی خشک شویم و نی تر آییم
بس ناله مسها شنیدیم
کی نور بتاب تا زر آییم
از بهر نیاز و درد ایشان
ما بر سر چرخ و اختر آییم
از سیم بری که هست دلبر
از بهر قلاده عنبر آییم
زان خرقه خویش ضرب کردیم
تا زین به قبای ششتر آییم
ما صرف کشان راه فقریم
سرمست نبیذ احمر آییم
گر زهر جهان نهند بر ما
از باطن خویش شکر آییم
آن روز که پردلان گریزند
در عین وغا چو سنجر آییم
از خون عدو نبیذ سازیم
وان گه بکشیم و خنجر آییم
ما حلقه عاشقان مستیم
هر روز چو حلقه بر در آییم
طغرای امان ما نوشت او
کی از اجلی به غرغر آییم؟
اندر ملکوت و لامکان ما
بر کره چرخ اخضر آییم
از عالم جسم خفیه گردیم
در عالم عشق اظهر آییم
در جسم شدهست روح طاهر
بی جسم شویم و اطهر آییم
شمس تبریز جان جان است
در برج ابد برابر آییم
خورشید تو را مسخر آییم
در هر سحری ز مشرق عشق
همچون خورشید ما برآییم
در خشک و تر جهان بتابیم
نی خشک شویم و نی تر آییم
بس ناله مسها شنیدیم
کی نور بتاب تا زر آییم
از بهر نیاز و درد ایشان
ما بر سر چرخ و اختر آییم
از سیم بری که هست دلبر
از بهر قلاده عنبر آییم
زان خرقه خویش ضرب کردیم
تا زین به قبای ششتر آییم
ما صرف کشان راه فقریم
سرمست نبیذ احمر آییم
گر زهر جهان نهند بر ما
از باطن خویش شکر آییم
آن روز که پردلان گریزند
در عین وغا چو سنجر آییم
از خون عدو نبیذ سازیم
وان گه بکشیم و خنجر آییم
ما حلقه عاشقان مستیم
هر روز چو حلقه بر در آییم
طغرای امان ما نوشت او
کی از اجلی به غرغر آییم؟
اندر ملکوت و لامکان ما
بر کره چرخ اخضر آییم
از عالم جسم خفیه گردیم
در عالم عشق اظهر آییم
در جسم شدهست روح طاهر
بی جسم شویم و اطهر آییم
شمس تبریز جان جان است
در برج ابد برابر آییم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۵
جز جانب دل به دل نیاییم
یک لحظه برون دل نپاییم
ماننده نای سربریده
برگ شدیم و بانواییم
همچون جگر کباب عاشق
جز آتش عشق را نشاییم
ما ذره آفتاب عشقیم
ای عشق برآی تا برآییم
ما را به میان ذرهها جوی
ما خردترین ذرههاییم
ور زان که بجویی و نیابی
بدهیم نشان که ما کجاییم
در خانه چو آفتاب درتافت
گرد سر روزن سراییم
یک لحظه برون دل نپاییم
ماننده نای سربریده
برگ شدیم و بانواییم
همچون جگر کباب عاشق
جز آتش عشق را نشاییم
ما ذره آفتاب عشقیم
ای عشق برآی تا برآییم
ما را به میان ذرهها جوی
ما خردترین ذرههاییم
ور زان که بجویی و نیابی
بدهیم نشان که ما کجاییم
در خانه چو آفتاب درتافت
گرد سر روزن سراییم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۸
دانی کامروز از چه زردم؟
ای تو همه شب حریف نردم
در نرد دل از تو متهم شد
کو مهره ربود از نبردم
گفتم که دلا بیار مهره
کز رفتن مهره من به دردم
بگشاد دلم بغل که میجو
گر هست بیاب من نخوردم
دیوانه شدم ز درد مهره
دل را همه شب شکنجه کردم
میگفت بلی و گاه نی نی
گه عشوه بداد گرم و سردم
گفتم که تو بردهیی یقین است
من از تو به عشوه برنگردم
دل گفت چگونه دزد باشم؟
من خازن چرخ لاژوردم
زین دمدمه از خرم بیفکند
دریافت که من سلیم مردم
خر رفت و رسن ببرد و دل گفت
من در پی گرد او چه گردم؟
ای تو همه شب حریف نردم
در نرد دل از تو متهم شد
کو مهره ربود از نبردم
گفتم که دلا بیار مهره
کز رفتن مهره من به دردم
بگشاد دلم بغل که میجو
گر هست بیاب من نخوردم
دیوانه شدم ز درد مهره
دل را همه شب شکنجه کردم
میگفت بلی و گاه نی نی
گه عشوه بداد گرم و سردم
گفتم که تو بردهیی یقین است
من از تو به عشوه برنگردم
دل گفت چگونه دزد باشم؟
من خازن چرخ لاژوردم
زین دمدمه از خرم بیفکند
دریافت که من سلیم مردم
خر رفت و رسن ببرد و دل گفت
من در پی گرد او چه گردم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۰
تا عشق تو سوخت همچو عودم
یک عقده نماند از وجودم
گه باروی چرخ رخنه کردم
گه سکه آفتاب سودم
چون مه پی آفتاب رفتم
گه کاهیدم گهی فزودم
از تو دل من نمیشکیبد
صد بار منش بیازمودم
این بخشش توست زور من نیست
گر حلقه سیم درربودم
گر دشمن چاشتم خفاشم
ور منکر احمدم جهودم
تفهیم تو تیز کرد گوشم
کان راز شریف را شنودم
سیل آمد و برد خفتگان را
من تشنه بدم نمیغنودم
صیقل گر سینه امر کن بود
گر من ز کسل نمیزدودم
توفیر شد از مکارم تو
هر تقصیری که من نمودم
من جود چرا کنم به جلدی
کز جود تو مو به موی جودم
از عشق تو بر فراز عرشم
گر بالایم وگر فرودم
از فضل تو است اگر ضحوکم
از رشک تو است اگر حسودم
بس کردم ذکر شمس تبریز
ای عالم سر تار و پودم
یک عقده نماند از وجودم
گه باروی چرخ رخنه کردم
گه سکه آفتاب سودم
چون مه پی آفتاب رفتم
گه کاهیدم گهی فزودم
از تو دل من نمیشکیبد
صد بار منش بیازمودم
این بخشش توست زور من نیست
گر حلقه سیم درربودم
گر دشمن چاشتم خفاشم
ور منکر احمدم جهودم
تفهیم تو تیز کرد گوشم
کان راز شریف را شنودم
سیل آمد و برد خفتگان را
من تشنه بدم نمیغنودم
صیقل گر سینه امر کن بود
گر من ز کسل نمیزدودم
توفیر شد از مکارم تو
هر تقصیری که من نمودم
من جود چرا کنم به جلدی
کز جود تو مو به موی جودم
از عشق تو بر فراز عرشم
گر بالایم وگر فرودم
از فضل تو است اگر ضحوکم
از رشک تو است اگر حسودم
بس کردم ذکر شمس تبریز
ای عالم سر تار و پودم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۱
تا چهرۀ آن یگانه دیدم
دل در غم بیکرانه دیدم
گفتی فرداست روز بازار
بازار تو را بها ندیدم
دل را چو انار ترش و شیرین
خون بسته و دانه دانه دیدم
زهر عالم همه عسل شد
تا شهد تو در میانه دیدم
جان را چو وثاق و جای زنبور
از شهد تو خانه خانه دیدم
بر آتشم و هنوز در عشق
زان دوزخ یک زبانه دیدم
شطرنج که صد هزار خانهست
از جمله آن دو خانه دیدم
یک خانه پر از خمار دیدم
یک خانه میمغانه دیدم
چون عشق چنین دو روی دارد
سرگشتگی زمانه دیدم
وان گه زین سر به سوی آن سر
دزدیده ره و دهانه دیدم
زان ره خرد دقیقه بین را
اندیشه ابلهانه دیدم
او بر سر گنج بینشانی
سرگشته که من نشانه دیدم
او زیر پر همای دولت
گوید که به خواب لانه دیدم
جانی که ز غم ز پا درآمد
در عالم دل روانه دیدم
جانی که فسانه داند این را
او را همگی فسانه دیدم
نالنده و بیخبر ز نالش
چون بربط و چون چغانه دیدم
بس شانه مکن که طره عشق
بیرون ز حدود شانه دیدم
صد شب بر او ترانه گویی
روزت گوید تو را ندیدم
هر درد که آن دوا ندارد
سوی دل خود دوانه دیدم
دل در غم بیکرانه دیدم
گفتی فرداست روز بازار
بازار تو را بها ندیدم
دل را چو انار ترش و شیرین
خون بسته و دانه دانه دیدم
زهر عالم همه عسل شد
تا شهد تو در میانه دیدم
جان را چو وثاق و جای زنبور
از شهد تو خانه خانه دیدم
بر آتشم و هنوز در عشق
زان دوزخ یک زبانه دیدم
شطرنج که صد هزار خانهست
از جمله آن دو خانه دیدم
یک خانه پر از خمار دیدم
یک خانه میمغانه دیدم
چون عشق چنین دو روی دارد
سرگشتگی زمانه دیدم
وان گه زین سر به سوی آن سر
دزدیده ره و دهانه دیدم
زان ره خرد دقیقه بین را
اندیشه ابلهانه دیدم
او بر سر گنج بینشانی
سرگشته که من نشانه دیدم
او زیر پر همای دولت
گوید که به خواب لانه دیدم
جانی که ز غم ز پا درآمد
در عالم دل روانه دیدم
جانی که فسانه داند این را
او را همگی فسانه دیدم
نالنده و بیخبر ز نالش
چون بربط و چون چغانه دیدم
بس شانه مکن که طره عشق
بیرون ز حدود شانه دیدم
صد شب بر او ترانه گویی
روزت گوید تو را ندیدم
هر درد که آن دوا ندارد
سوی دل خود دوانه دیدم