عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
دردی است در این دل که به درمان نتوان داد
عشقیست در این جان که به صد جان نتوان داد
جام می ما آب حیات است در این دور
این آب حیات است به حیوان نتوان داد
مستانه در این کوی خرابات فتادیم
این گوشه به صد روضهٔ رضوان نتوان داد
گنجی است در این مخزن اسرار دل ما
دشوار به دست آمده آسان نتوان داد
ما دل به سر زلف دلارام سپردیم
هر چند دل خود به پریشان نتوان داد
از عقل سخن با من سرمست مگوئید
درد سر مخمور به مستان نتوان داد
سید در میخانه گشاد است دگر بار
خود خوشتر ازین مژده به رندان نتوان داد
عشقیست در این جان که به صد جان نتوان داد
جام می ما آب حیات است در این دور
این آب حیات است به حیوان نتوان داد
مستانه در این کوی خرابات فتادیم
این گوشه به صد روضهٔ رضوان نتوان داد
گنجی است در این مخزن اسرار دل ما
دشوار به دست آمده آسان نتوان داد
ما دل به سر زلف دلارام سپردیم
هر چند دل خود به پریشان نتوان داد
از عقل سخن با من سرمست مگوئید
درد سر مخمور به مستان نتوان داد
سید در میخانه گشاد است دگر بار
خود خوشتر ازین مژده به رندان نتوان داد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
اشک خون آلود ما بر رو نهاد
جز خیال روی او نقشی ندید
دیدهٔ ما تا نظر را برگشاد
تا ببوسد خاک پایش آفتاب
بر سر کویش رسید و سر نهاد
داد ساقی داد سرمستان تمام
زاهد مخمور را جامی نداد
ای که گوئی عقل استادی خوشست
عقل مزدور است و عشقش اوستاد
لحظه ای بی او نمی خواهیم عمر
جان ما بی عشق او یک دم مباد
نعمت الله رفت یاد او به خیر
یاد بادا نعمت الله یاد باد
اشک خون آلود ما بر رو نهاد
جز خیال روی او نقشی ندید
دیدهٔ ما تا نظر را برگشاد
تا ببوسد خاک پایش آفتاب
بر سر کویش رسید و سر نهاد
داد ساقی داد سرمستان تمام
زاهد مخمور را جامی نداد
ای که گوئی عقل استادی خوشست
عقل مزدور است و عشقش اوستاد
لحظه ای بی او نمی خواهیم عمر
جان ما بی عشق او یک دم مباد
نعمت الله رفت یاد او به خیر
یاد بادا نعمت الله یاد باد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۱
ترک سرمستم دگر باره کلاه کج نهاد
ملک دل بگرفت و خان و مان همه بر باد داد
پیش سلطان داد بتوان خواستن از دیگران
چون که زو بیداد باشد از که خواهم خواست داد
عقل سرگردان ز پا افتاد و عشقش در ربود
همچو مخموری به دست ترک سرمستی فتاد
در چمن سرو سهی تا دید آن بالای او
سر به پای او فکند و پیش او بر پاستاد
خوش در میخانه را بر روی ما بگشاده اند
بس گشایش ها که ما را رو نموده زین گشاد
در خرابات مغان رندی که نام ما شنود
سرخوشانه پای کوبان رو به سوی ما نهاد
گر کسی گوید که سید توبه کرد از عاشقی
حاش لله این نخواهم کرد و این هرگز مباد
ملک دل بگرفت و خان و مان همه بر باد داد
پیش سلطان داد بتوان خواستن از دیگران
چون که زو بیداد باشد از که خواهم خواست داد
عقل سرگردان ز پا افتاد و عشقش در ربود
همچو مخموری به دست ترک سرمستی فتاد
در چمن سرو سهی تا دید آن بالای او
سر به پای او فکند و پیش او بر پاستاد
خوش در میخانه را بر روی ما بگشاده اند
بس گشایش ها که ما را رو نموده زین گشاد
در خرابات مغان رندی که نام ما شنود
سرخوشانه پای کوبان رو به سوی ما نهاد
گر کسی گوید که سید توبه کرد از عاشقی
حاش لله این نخواهم کرد و این هرگز مباد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
ذوقیست دلم را که به عالم نتوان داد
تا بود چنین بوده و تا باد چنین باد
یادت نکنم زان که فراموش نکردم
ناکرده فراموش چگونه کنمت یاد
چشمی که منور نشد از نور جمالش
گر نور دو چشمست که او از نظر افتاد
از دولت ساقی که جهان باد به کامش
از لعل لبت جام بخواهیم بسی داد
عمریست که بر حسن و جمالش نگرانیم
یا رب که چنین عمر بسی سال بماناد
ساقی و حریفان همه جمعند درین بزم
بزمی است ملوکانه نهادیم به بنیاد
سلطان بود آن کس که بود بندهٔ سید
صد جان بفدایش که بود بندهٔ استاد
تا بود چنین بوده و تا باد چنین باد
یادت نکنم زان که فراموش نکردم
ناکرده فراموش چگونه کنمت یاد
چشمی که منور نشد از نور جمالش
گر نور دو چشمست که او از نظر افتاد
از دولت ساقی که جهان باد به کامش
از لعل لبت جام بخواهیم بسی داد
عمریست که بر حسن و جمالش نگرانیم
یا رب که چنین عمر بسی سال بماناد
ساقی و حریفان همه جمعند درین بزم
بزمی است ملوکانه نهادیم به بنیاد
سلطان بود آن کس که بود بندهٔ سید
صد جان بفدایش که بود بندهٔ استاد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
رندان همه مستند و می از جام ندانند
بی نام و نشانند از این نام نشانند
در صومعه گر زاهد رعناست مجاور
رندان به سراپردهٔ میخانه روانند
خوش آینه دارند در آن آینه روشن
بینند جمال خود و بر خود نگرانند
اسماء الهی است که ظاهر شده بر خلق
یک چند چنین بوده و یک چند چنانند
عشاق برآنند که معشوق بر آنست
ما نیز بر آنیم که عشاق برآنند
این گفتهٔ مستانهٔ ما از سر ذوق است
بی ذوق نخواهیم که یک بیت بخوانند
از غافل مخمور مجو مستی سید
کز ذوق می و مستی او بی خبرانند
بی نام و نشانند از این نام نشانند
در صومعه گر زاهد رعناست مجاور
رندان به سراپردهٔ میخانه روانند
خوش آینه دارند در آن آینه روشن
بینند جمال خود و بر خود نگرانند
اسماء الهی است که ظاهر شده بر خلق
یک چند چنین بوده و یک چند چنانند
عشاق برآنند که معشوق بر آنست
ما نیز بر آنیم که عشاق برآنند
این گفتهٔ مستانهٔ ما از سر ذوق است
بی ذوق نخواهیم که یک بیت بخوانند
از غافل مخمور مجو مستی سید
کز ذوق می و مستی او بی خبرانند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۷
دست چپ را یسار می خوانند
کنج را هم یسار می خوانند
عاشقانی که محرم رازند
یار را دوستدار می خوانند
ذاکرانی که ذکر می گویند
روز و شب آن نگار می خوانند
در همه آن یکی همی جویند
گر یکی ور هزار می خوانند
بیست و هشت حرف اگر همی خوانی
عارفان بی شمار می خوانند
هر که بینند و هر چه می خوانند
خدمت آن نگار می خوانند
نعمت الله را چو می یابند
مظهر کردگار می خوانند
کنج را هم یسار می خوانند
عاشقانی که محرم رازند
یار را دوستدار می خوانند
ذاکرانی که ذکر می گویند
روز و شب آن نگار می خوانند
در همه آن یکی همی جویند
گر یکی ور هزار می خوانند
بیست و هشت حرف اگر همی خوانی
عارفان بی شمار می خوانند
هر که بینند و هر چه می خوانند
خدمت آن نگار می خوانند
نعمت الله را چو می یابند
مظهر کردگار می خوانند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
ساغر و می مدام در کارند
همدم عاشقان میخوارند
می پرستان مدام می نوشند
زاهدان زان خبر نمی دارند
خاکساران کوی میخانه
فارغ از نور و ایمن از نارند
سر زلف بتم پریشان شد
جان و دل در هوای زُنارند
منع رندان مکن که سرمستند
پند آنها بده که هشیارند
عاشقان سالها به سر کردند
تا دمی جام می به دست آرند
جان سید فدای رندان باد
که دل هیچکس نیازارند
همدم عاشقان میخوارند
می پرستان مدام می نوشند
زاهدان زان خبر نمی دارند
خاکساران کوی میخانه
فارغ از نور و ایمن از نارند
سر زلف بتم پریشان شد
جان و دل در هوای زُنارند
منع رندان مکن که سرمستند
پند آنها بده که هشیارند
عاشقان سالها به سر کردند
تا دمی جام می به دست آرند
جان سید فدای رندان باد
که دل هیچکس نیازارند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
آنها که نگار را نگارند
پیوسته نگار را نگارند
جانی یابند هر زمانی
هر دم جانی بدو سپارند
این طرفه که زاهدان مخمور
از مستی ما خبر ندارند
ای عقل برو که بزم عشقست
اینجا چه توئی کجا گذارند
هر لحظه ز غیب در شهادت
طرح دگری ز نو بر آرند
عالم دانی که در نظر چیست
نقشی که بر آب می نگارند
مستیم و حریف نعمت الله
بیچاره کسان که در خمارند
پیوسته نگار را نگارند
جانی یابند هر زمانی
هر دم جانی بدو سپارند
این طرفه که زاهدان مخمور
از مستی ما خبر ندارند
ای عقل برو که بزم عشقست
اینجا چه توئی کجا گذارند
هر لحظه ز غیب در شهادت
طرح دگری ز نو بر آرند
عالم دانی که در نظر چیست
نقشی که بر آب می نگارند
مستیم و حریف نعمت الله
بیچاره کسان که در خمارند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۲
عمر ما رفته بود باز آمد
کار بی ساز ما به ساز آمد
جان هجران کشیده دلخوش شد
مژدهٔ وصل دل نواز آمد
هر که ابروی یار ما را دید
یافت محراب و در نماز آمد
عشق سرمست ملک دل بگرفت
لشگر او به ترکتاز آمد
شادمانیم و عاقبت محمود
غم نداریم چون ایاز آمد
دل به دلبر سپرده ایم دگر
خاطر از هر چه بود باز آمد
ناز آغاز کرد باز آن یار
نعمت الله در نیاز آمد
کار بی ساز ما به ساز آمد
جان هجران کشیده دلخوش شد
مژدهٔ وصل دل نواز آمد
هر که ابروی یار ما را دید
یافت محراب و در نماز آمد
عشق سرمست ملک دل بگرفت
لشگر او به ترکتاز آمد
شادمانیم و عاقبت محمود
غم نداریم چون ایاز آمد
دل به دلبر سپرده ایم دگر
خاطر از هر چه بود باز آمد
ناز آغاز کرد باز آن یار
نعمت الله در نیاز آمد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۶
مستانه ساقی از در در آمد
از دولت او کارم بر آمد
جان گرامی کردم فدایش
عمر عزیزم خوش بر سر آمد
خورشید حسنش خوش بر سر آمد
سرو روانش چون در بر آمد
استغفرالله از توبه کردن
بود آن گناهی از من گر آمد
از مجلس ما زاهد روان شد
ساقی سرمست از در درآمد
مستانه جامی پر می به من داد
صد بارم از جان آن خوشتر آمد
چون نعمت الله رندی حریفی
وقتی چنین خوش ، خوش درخور آمد
از دولت او کارم بر آمد
جان گرامی کردم فدایش
عمر عزیزم خوش بر سر آمد
خورشید حسنش خوش بر سر آمد
سرو روانش چون در بر آمد
استغفرالله از توبه کردن
بود آن گناهی از من گر آمد
از مجلس ما زاهد روان شد
ساقی سرمست از در درآمد
مستانه جامی پر می به من داد
صد بارم از جان آن خوشتر آمد
چون نعمت الله رندی حریفی
وقتی چنین خوش ، خوش درخور آمد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۲
نعمت الله باز با ما وا رسید
چون که از ما بود با مأوا رسید
همچو قطره رفته بود از بحر ما
آمد آنجا باز با دریا رسید
مجلس عشقست و ما مست و خراب
کی تواند عقل اینجاها رسید
عشق بالایش بلائی خوش بود
این بلا ما را از آن بالا رسید
موج و دریا چون به هم آمیختند
عین ما گوئی به عین ما رسید
تا سر زلفش پریشان یافتیم
بر سر ما عالمی سودا رسید
داد سید حکم میخانه به ما
منصب عالی چنین ما را رسید
چون که از ما بود با مأوا رسید
همچو قطره رفته بود از بحر ما
آمد آنجا باز با دریا رسید
مجلس عشقست و ما مست و خراب
کی تواند عقل اینجاها رسید
عشق بالایش بلائی خوش بود
این بلا ما را از آن بالا رسید
موج و دریا چون به هم آمیختند
عین ما گوئی به عین ما رسید
تا سر زلفش پریشان یافتیم
بر سر ما عالمی سودا رسید
داد سید حکم میخانه به ما
منصب عالی چنین ما را رسید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۳
او را به خود نبینی او را به او توان دید
هر کس که دید او را می دان که آنچنان دید
دیده ندید غیرش چندان که گشت و گردید
خوش دیده ای که او را در غیر آن توان دید
جام جهان نمائی یاری که در نظر داشت
او نور چشم مردم در آینه عیان دید
سرچشمهٔ حیات است این بحر دیدهٔ ما
در چشم ما نظر کن کان بحر می توان دید
حکم ولایت ما منشور حضرت اوست
توقیع آن نبیند هر کس که آن نشان دید
دل دیدهٔ خوشی دید روشن به نور رویش
جانان هر دو عالم در جسم و جان روان دید
رندی که نعمت الله سرمست بیند او را
شاید اگر بگوئی سرخیل عاشقان دید
هر کس که دید او را می دان که آنچنان دید
دیده ندید غیرش چندان که گشت و گردید
خوش دیده ای که او را در غیر آن توان دید
جام جهان نمائی یاری که در نظر داشت
او نور چشم مردم در آینه عیان دید
سرچشمهٔ حیات است این بحر دیدهٔ ما
در چشم ما نظر کن کان بحر می توان دید
حکم ولایت ما منشور حضرت اوست
توقیع آن نبیند هر کس که آن نشان دید
دل دیدهٔ خوشی دید روشن به نور رویش
جانان هر دو عالم در جسم و جان روان دید
رندی که نعمت الله سرمست بیند او را
شاید اگر بگوئی سرخیل عاشقان دید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۵
چشمی که چشمهٔ آب از چشم ما روان دید
در چشم او نیاید هر چشمه ای ، چو آن دید
ای نور دیدهٔ ما در چشم ما نظر کن
کائینه ایست روشن آن رو در او توان دید
ما را اگر بجوئی ما را به ما توان یافت
هر کس که دید ما را می دان که آنچنان دید
جام جهان نمائی است یعنی که این دل ما
هر کو در او نظر کرد مجموعهٔ جهان دید
از عشق اگر نشانی پرسی نشان بگویم
بی نام و بی نشان شد یاری که زو نشان دید
هر ناظری که بنشست در چشم ما زمانی
در بحر دیدهٔ ما دریای بیکران دید
رندی که نعمت الله بیند به چشم معنی
داند که دیدهٔ ما سرخیل عاشقان دید
در چشم او نیاید هر چشمه ای ، چو آن دید
ای نور دیدهٔ ما در چشم ما نظر کن
کائینه ایست روشن آن رو در او توان دید
ما را اگر بجوئی ما را به ما توان یافت
هر کس که دید ما را می دان که آنچنان دید
جام جهان نمائی است یعنی که این دل ما
هر کو در او نظر کرد مجموعهٔ جهان دید
از عشق اگر نشانی پرسی نشان بگویم
بی نام و بی نشان شد یاری که زو نشان دید
هر ناظری که بنشست در چشم ما زمانی
در بحر دیدهٔ ما دریای بیکران دید
رندی که نعمت الله بیند به چشم معنی
داند که دیدهٔ ما سرخیل عاشقان دید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۵
گرد میخانهٔ دل به جان گردید
همچو رندان به جان روان گردید
گر چه مخمور بود مستی شد
این چنین بود آن چنان گردید
گرد کنج خراب گشت بسی
گنج پنهان بر او عیان گردید
تا نشانی ز بی نشان یابد
نام را ماند و بی نشان گردید
لطف معشوق ما کرم فرمود
مونس جان عاشقان گردید
قسم علم بدیع را خواندیم
آن معانی به ما عیان گردید
در مقامی که نعمت الله است
گرد آن در کجا توان گردید
همچو رندان به جان روان گردید
گر چه مخمور بود مستی شد
این چنین بود آن چنان گردید
گرد کنج خراب گشت بسی
گنج پنهان بر او عیان گردید
تا نشانی ز بی نشان یابد
نام را ماند و بی نشان گردید
لطف معشوق ما کرم فرمود
مونس جان عاشقان گردید
قسم علم بدیع را خواندیم
آن معانی به ما عیان گردید
در مقامی که نعمت الله است
گرد آن در کجا توان گردید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۶
عاشقانی که عشق می بازند
عاشقانه به عشق می نازند
مطربانه چو در طرب آیند
ساز ما را به لطف بنوازند
زده دستی به دامن معشوق
تا سر خود به پاش اندازند
گر صدند ار هزار یک باشد
همه با هم یگانه دمسازند
رند مستی اگر به دست آرند
جمله با او تمام پردازند
این چنین عارفان که می گویم
پاکبازان شهر شیرازند
نعمت الله و دوستدارانش
عشق با عاشقان همی بازند
عاشقانه به عشق می نازند
مطربانه چو در طرب آیند
ساز ما را به لطف بنوازند
زده دستی به دامن معشوق
تا سر خود به پاش اندازند
گر صدند ار هزار یک باشد
همه با هم یگانه دمسازند
رند مستی اگر به دست آرند
جمله با او تمام پردازند
این چنین عارفان که می گویم
پاکبازان شهر شیرازند
نعمت الله و دوستدارانش
عشق با عاشقان همی بازند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
جان و جانان هر دو باهم سرخوشند
همدمند و هر دو همدم سرخوشند
هر کسی نام و نشانی یافته
عارفان با اسم اعظم سرخوشند
زاهدان و عاقلان دیدم بسی
خوش عزیزان و ولی کم سرخوشند
در خرابات مغان رندان ما
باده می نوشند وبی غم سرخوشند
دیگران گر سرخوشند از جام جم
عاشقان مست با جم سرخوشند
گر کسی گوید چه باشد سرخوشی
خوش بگو والله و اعلم سرخوشند
از می خمخانهٔ سید مدام
همچو ما مجموع عالم سرخوشند
همدمند و هر دو همدم سرخوشند
هر کسی نام و نشانی یافته
عارفان با اسم اعظم سرخوشند
زاهدان و عاقلان دیدم بسی
خوش عزیزان و ولی کم سرخوشند
در خرابات مغان رندان ما
باده می نوشند وبی غم سرخوشند
دیگران گر سرخوشند از جام جم
عاشقان مست با جم سرخوشند
گر کسی گوید چه باشد سرخوشی
خوش بگو والله و اعلم سرخوشند
از می خمخانهٔ سید مدام
همچو ما مجموع عالم سرخوشند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۹
به علی رغم عدو باز زدم جامی چند
توبه بشکستم و وارستم از این خامی چند
منم و رندی و خاصان سراپردهٔ عشق
فارغ از سرزنش عام کالانعامی چند
فرصت از دست مده زلف نگاری به کف آر
می خور و وقت غنیمت شمر ایامی چند
کنج میخانه مرا خلوت خاص است مدام
زاهد و گوشهٔ محراب و دو سه عامی چند
نوبهار است و گل اروجه میت نیست بیا
برو از پیر خرابات بکن وامی چند
در مغان از لب جام و لب یار ای ساقی
به مراد دل خود یافته ام کامی چند
سید ار راه روی ، جز ره میخانه مرو
بشنو از من که در این راه زدم گامی چند
توبه بشکستم و وارستم از این خامی چند
منم و رندی و خاصان سراپردهٔ عشق
فارغ از سرزنش عام کالانعامی چند
فرصت از دست مده زلف نگاری به کف آر
می خور و وقت غنیمت شمر ایامی چند
کنج میخانه مرا خلوت خاص است مدام
زاهد و گوشهٔ محراب و دو سه عامی چند
نوبهار است و گل اروجه میت نیست بیا
برو از پیر خرابات بکن وامی چند
در مغان از لب جام و لب یار ای ساقی
به مراد دل خود یافته ام کامی چند
سید ار راه روی ، جز ره میخانه مرو
بشنو از من که در این راه زدم گامی چند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۰
کفر زلف او به ایمان کی دهند
قیمتش جانهاست ارزان کی دهند
گفتمش جان را بجانان می دهم
گفت آن جانان به این جان کی دهند
عقل اگر گوید که خواهم بوسه ای
آب حیوان را به حیوان کی دهند
عاقلان مخمور و رندان باده نوش
اختیار خود بدیشان کی دهند
دامن معشوق بگرفته به دست
عاشقان از دست آسان کی دهند
رند سرمستیم ای واعظ برو
عاقلان خود پند مستان کی دهند
دردمندانه حریف سیدیم
گر نداری درد ، درمان کی دهند
قیمتش جانهاست ارزان کی دهند
گفتمش جان را بجانان می دهم
گفت آن جانان به این جان کی دهند
عقل اگر گوید که خواهم بوسه ای
آب حیوان را به حیوان کی دهند
عاقلان مخمور و رندان باده نوش
اختیار خود بدیشان کی دهند
دامن معشوق بگرفته به دست
عاشقان از دست آسان کی دهند
رند سرمستیم ای واعظ برو
عاقلان خود پند مستان کی دهند
دردمندانه حریف سیدیم
گر نداری درد ، درمان کی دهند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
بر هر دریکه رفتیم بر ما روان گشودند
پرده چو برگرفتند روئی به ما نمودند
از هر دریچه ماهی با ما کرشمه کردند
و آن دلبران سرمست دلهای ما ربودند
نقشش خیال عالم باشد حباب بر آب
پیدا شدند و رفتند گوئی که خود نبودند
گوئی شراب خانه در بسته اند یا نه
آری درین زمانه آن در به ما گشودند
یاران رند سرمست در پای خم فتادند
سرها نهاده بر خاک گوئی که در سجودند
معشوق و عشق و عاشق باشد یکی و سه نام
گر اندکند و بسیار مجموع یک وجودند
مستانه جان و جانان با همدگر نشستند
اسرار نعمت الله گفتند و هم شنودند
پرده چو برگرفتند روئی به ما نمودند
از هر دریچه ماهی با ما کرشمه کردند
و آن دلبران سرمست دلهای ما ربودند
نقشش خیال عالم باشد حباب بر آب
پیدا شدند و رفتند گوئی که خود نبودند
گوئی شراب خانه در بسته اند یا نه
آری درین زمانه آن در به ما گشودند
یاران رند سرمست در پای خم فتادند
سرها نهاده بر خاک گوئی که در سجودند
معشوق و عشق و عاشق باشد یکی و سه نام
گر اندکند و بسیار مجموع یک وجودند
مستانه جان و جانان با همدگر نشستند
اسرار نعمت الله گفتند و هم شنودند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۵
عاشقان از بیش و کم آسوده اند
از وجود و از عدم آسوده اند
همدم جامند و با ساقی حریف
عارفانه دم به دم آسوده اند
سرخوشند و شادمان می می خورند
خرمند و هم ز غم آسوده اند
لطف ساقی می به رندان می دهند
این کریمان از کرم آسوده اند
بت پرستان در خرابات مغان
عاشقانه از صنم آسوده اند
لب نهاده بر لب جام مدام
از شراب جام جم آسوده اند
پادشاهان سیم بر هم می نهند
این گدایان از درم آسوده اند
غسل کرده در محیط عشق او
از حدوث و در قدم آسوده اند
در نعیم جاودان با سیدند
منعمانه از نعم آسوده اند
از وجود و از عدم آسوده اند
همدم جامند و با ساقی حریف
عارفانه دم به دم آسوده اند
سرخوشند و شادمان می می خورند
خرمند و هم ز غم آسوده اند
لطف ساقی می به رندان می دهند
این کریمان از کرم آسوده اند
بت پرستان در خرابات مغان
عاشقانه از صنم آسوده اند
لب نهاده بر لب جام مدام
از شراب جام جم آسوده اند
پادشاهان سیم بر هم می نهند
این گدایان از درم آسوده اند
غسل کرده در محیط عشق او
از حدوث و در قدم آسوده اند
در نعیم جاودان با سیدند
منعمانه از نعم آسوده اند