عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۵
با دل چو گویم حرف او، طوفان فریادش کنم
تاب نفاقم نیست هم، کز دل نهان یادش کنم
شیرین به خسرو بست دل، عشق از ره ناموس گفت
آن به که زخم تیشه ای در کار فرهادش کنم
از رنگ و بو دورم ولی، در روضه بهر باغبان
با یاسمن ورزم ادب، تعظیم شمشادش کنم
هر کس به دل دستی زند تا یابد آسایش ز غم
من دست غم بر دل نهم کز راحت آزادش کنم
از بهر افسون دلم، عیسی نه ای آگه، که من
این مشت خاک سوخته، در دامن بادش کنم
بیم است که از باران شید، از هم بریزد صومعه
از خشت خم وز درد می، تعمیر بنیادش کنم
ز آمیزش غم با دلت، خوش می گذارد بی غمی
عرفی بمیر از ذوق غم، تا زین خبر شادش کنم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۷
دل در شکن طرهٔ دلبند شکستیم
صد نیش بلا در دل خرسند شکستیم
سودازده گی بین که دل هم نفسان را
صد بار ز نشنیدن یک بند شکستیم
ما را بکن از عشق به زهر مژه ها یاد
کاین توبه به امید شکرخند شکستیم
از بس که شکفتیم ز تلخابه کشیدن
در کام مگس چاشنی قند شکستیم
می کفت به یعقوب محبت که بسی ما
دل های پدر در غم فرزند شکستیم
دردا که از این عهد که دل با صنمی بست
صد داغ نهانی به خداوند شکستیم
تا کام تو عرفی ثمرآلوده نگردد
در باغ طرب نخل برومند شکستیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۸
هرگز گله از دوست به محرم نفروشم
گر مشتریم دوست شود هم نفروشم
از شورش غم با در و دیوار به حرفم
رفت آن که به آسوده دلان غم نفروشم
هرگز نگشایم در دکان غم دل
وانگه که دکان باز کنم کم نفروشم
زان اهل نفاقم نپسندند که هرگز
قول غلط و فعل مسلم نفروشم
عرفی دل آباد به یک جو نخرد عشق
من هم دل ویران به دو عالم نفروشم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۰
زخمی شوق توام، سینهٔ جوشان دارم
خانه در کوچهٔ الماس فروشان دارم
کی مسلمان کندم صحبت اصحاب کرم
که در آن زمره بسی حلقه به گوشان دارم
آتش پنبهٔ گوش دگرانم کامروز
گوش را مزرعهٔ پنبه فروشان دارم
صحبت عمر فرومایه ملولم دارد
میل همدوشی تابوت به دوشان دارم
واعظا در گذر از قافلهٔ من که متاع
همه گوش است ولی نذر خموشان دارم
عرفی امروز به کاشانهٔ من باش که باز
گله ای از دل بی شرم خروشان دارم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۱
کسی کو دلگشا ماند، دلش چون سنگ می بینم
از آن در خوشدلی هم، خویش را دلتنگ می بینم
به راه عشق هر کس کوششی دارد به غیر من
که دایم چند و چون در منزل و فرسنگ می بینم
ندانم کاین پریشان دل چه می خواهد ز جان خود
مدام این شیشه را در گفت و گو با سنگ می بینم
همین غم ها به عهد جهل بود اما نمی دیدم
همان شد کان جفا از دانش و فرهنگ می بینم
تو حق می بینی و من هم ای حکیم، این جنگ بی سود است
تو خاصیت ز گوهر بینی و من رنگ می بینم
نقاب از چهره تا افکنده ای، خورشید تابانم
ز شرم بی نقابی با قضا در جنگ می بینم
نمی دانم که عرفی را چه معنی می خلد در دل
که بازش های های گریه هر آهنگ می بینم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۳
از آن ز بادهٔ شوق تو هوش جان دزدم
که لذت غمت از او نهان دزدم
تو گرم رانی و سوزم که چون رسی بر من
چگونه شیوهٔ گرمی از آن عنان دزدم
خوش آن وصال که هر دم حلاوت نگهت
دل از نگاه و ز دل جان و من از جان دزدم
به جور تا کنم او را دلیر می خواهم
که فاش گویم و پنهان اثر از ان دزدم
به جرم عشق تو فردا به دوزخ ار فکنند
تمام آتش دوزخ در استخوان دزدم
خوش آن که یار به من بد گمان شود، عرفی
که لذت ستم از زخم امتحان دزدم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۴
دردا که فاش در غم جانانه سوختیم
در داغ و درد محرم و بیگانه سوختیم
گو شمع برفروز به بزم طرب که ما
بیرون در ز غیرت پروانه سوختیم
با خون صد شهید مقابل نهاده اند
عمری که ما به آتش افسانه سوختیم
کس راه گم نکرد که خضر رهی نیافت
ما در میان کعبه و بتخانه سوختیم
زان تشنه مانده ایم که از گرمی نفس
در دست صبر جرعه و پیمانه سوختیم
یاران همیشه در طرب و ما تمام عمر
کنج غمی گرفته و غریبانه سوختیم
یک بار دل ز ما، صنم آشنا نبرد
دایم به داغ مردم بیگانه سوختیم
نگشاید ار ز بستن زنار عقده ات
دانی که از چه سبحهٔ صد دانه سوختیم
عرفی به غیر شعلهٔ داغ جگر نبود
شمعی که ما به گوشهٔ کاشانه سوختیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۶
به کوی صید بندان، دوش چون فریاد می کردم
به یک صوت حزین صد عندلیب آزاد می کردم
چنان دوش از غمت مشتاق بودم بر هلاک خود
که تا صبح آرزوی تیشهٔ فرهاد می کردم
نه تاثیر نفس بی عمر جاویدان نمی دانم
به امید چه پیشت درد دل بنیاد می کردم
گشایم دام بر گنجشگ و شادم، باد آن همت
که گر سیمرغ می امد به دام، آزاد می کردم
چنان آمادهٔ عشقم که عشق ار ممتنع بودی
به ذوق جلوهٔ حسن منش آزاد می کردم
مگو عرفی، دل یاران پریشان داشتن تا کی
اگر می آمد از دستم، دل خود شاد می کردم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۷
من کینه را به مهر خریدار نیستم
دل پیش توست ولی به دل یار نیستم
آغاز دوستی است، عنان از ستم بگیر
در ماندهٔ محبت بسیار نیستم
تا کرده ام وداع محبت رسیده ام
یک منزل است راه و گرانبار نیستم
گویم گهی خوش آمد آسودگی، هنوز
درد ترا هنوز سزاوار نیستم
ترک وفا به جور نه آیین دوستی است
زین شیوه ظن مبر که خبردار نیستم
اما چنین که از تو وفا خوار گشته است
عیبم که می کند که وفادار نیستم
در عشق روستایی و در عقل شهری ام
ناموس را به جهل خریدار نیستم
عرفی ز من شکایت معشوق نشوی
مست شراب عشقم و هشیار نیستم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۰
کو عشق که در غمزدگی نام برآرم
دستی به سزای دل خود کام برآرم
بد خوی شوم روزی و این جان غم اندیش
از غمکدهٔ سینهٔ بد نام برآرم
سررشتهٔ زنار جهانی به کف آمد
یک رشته گر از پردهٔ اسلام برآرم
گر روشنی راز برون افکنم از دل
گلبانگ ان الحق ز در و بام برآرم
معشوق وفادشمن و عیب است که در عشق
ناباخته هستی به وفا نام برآرم
از دام غم آزاد مشو کز دل عرفی
اهوی حرم نیست که از دام برآرم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۱
دلی از نقشبندی های عشق آزاد می خواهم
دلی چون نامهٔ مجنون مادر زاد می خواهم
به جانم زنده گردانی، شفایم داده بیماری
بخواهم پاره کردن اوراق یک یک، باد می خواهم
نمی سنجم ملال خویش و بهر خوشدلی هر دم
نوای عندلیب و سایهٔ شمشاد می خواهم
تو محتاجی و من محتاجم ای خلوت نشین، لیکن
تو استعداد می خواهی و من ارشاد می خواهم
جگر خوردن مرا از های و هو خاموش می دارد
وگر نه عندلیبم، فرصت فریاد می خواهم
ندارم دستگیر، امیدوار از بخت بنشینم
نبینم دادگر، از خاک کسری داد می خواهم
به دلق آتش زدم، زنار بستم، یا صنم گفتم
ز زاهد طعنه، از راهب مبارک باد می خواهم
ندارم حجتی بهر مکافات فلک، عرفی
به عالم بر خلاف خود کسی را شاد می خواهم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۲
منم که آب گل و رنگ لاله می طلبم
در این لباس شراب دو ساله می طلبم
شکست جام شرابم ز سنگ توبه، ولی
در این خزان دیت خون لاله می طلبم
ز باده توبه حرام است در شریعت عشق
اگر قبول نداری، رساله می طلبم
متاع ملک شهادت که کیمیای دل است
اگر دعا نفروشد ز ناله می طلبم
تمام طالب ماه اند اهل دیده و من
که زادهٔ آدمیم، شکل هاله می طلبم
چنان به وادی مستی ز خویش گم گشتم
که لب ز باده و دست از پیاله می طلبم
علاج درد تو، عرفی، حکیم نشناسد
که من برون شفا این مقاله می طلبم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۴
تا به کی همره اندیشهٔ باطل باشم
وز دیار طرب آواره تر از دل باشم
گر گذشتم ز در کعبه نه از بی خبریست
مصلحت نیست که با طالب منزل باشم
گر به قانون معین نزیم عیب مکن
حکم عشق است که آشفته شمایل باشم
من که دارا و سکندر علف تیغ من اند
رسد آنم که در این معرکه بسمل باشم
من که از کشته شدن هم دلم آرام نیافت
جای آن است که منت کش قاتل باشم
من که نامی نکشیدم چمن گل نشدم
گر به مسجد روم از میکده غافل باشم
عنکبوتش به زوایا همه تار زنند
خانقاهی که منش مرشد کامل باشم
دین و دل آفت آزادگی آمد، عرفی
نه از این است که بی مذهب و بیدل باشم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۹
نشسته بر سر گنج به فقر مشهورم
نهفته در ته دامن چراغ بی نورم
مسیح تا دم آخر فسون دمید و هنوز
به صد جراحت روز نخست رنجورم
چنان به خواهش دیدار رفته ام شب وصل
که شوق هم به تقاضا ندیده در طورم
گمان مبر که دلم را توان تسلی داد
که نا رسیده تر از زخم های ناسورم
مکن به صورت دیوار نسبتم، عرفی
که من کتابهٔ محراب بیت معمورم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۰
بس که درد عالمی در عشق تنها می کشم
نالهٔ امروز را از ضعف فردا می کشم
خار خار راحتم ره می زند ای ساربان
گرم ران محمل که ناگه خاری از پا می کشم
چون به مرگ خود بمیرم رحم کن خونم بریز
کز شهیدان تو فردا سرزنشها می کشم
عشق را در کف متاعی بود، گفتم چیست، گفت
نیل بد نامیست بر روی زلیخا می کشم
تا مرا پا هست و خواهد بود، عرفی، سایه وش
خویشتن را از پی خوبان رعنا می کشم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۱
تا کی به حرم تشنه لب و مضمحل افتم
کو دیر محبت که به دریای دل افتم
کو معرکهٔ عشق که از بوی شهادت
بی خود شده در لجهٔ خون به حل افتم
آخر که مرا گفت که از باغچهٔ قدس
بی فایده در دامگه آب و گل افتم
مستی ز من آموز که چون شعلهٔ مرهم
از داغ جگر خیزم و در خون دل افتم
کو انجمن قرب که تا بال گشایم
پر سوخته پیرامن شمع چگل افتم
عرفی که گمان داشت که از وادی اسلام
باز آیم و در سجدهٔ بت منفعل افتم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۴
خانه زاد محنتیم، آسودگی کم دیده ایم
آن چه از غیز زخم بیند، باز مرهم دیده ایم
هر که از آیینه ای بیند جمال کار خویش
ما فروغ کار در پیشانی غم دیده ایم
تا رضا در دیدهٔ ما کحل همت کرده است
طیلسان بخل را بر فرق حاتم دیده ایم
طعن بی توفیقی، ای زهاد، بر رندان بس است
چرب دستی های توفیق شما هم دیده ایم
مطلب از عشق است، برهان حکیمان کوته است
ای بسا بونصر و افلاتون که ملزم دیده ایم
دیده ام از نظم عرفی فیض اعجاز مسیح
طبع معنی زاش هم بر قلب مریم دیده ایم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۶
خوش آن مستی که باشد دوست پند آموز و دشمن هم
ملامت ذره وار از در درون آید، از روزن هم
هجوم گریه لختی داد بیرون از دل گرمم
که جوی دیده آتش خیز شد، دریای دامن هم
شود گل خار ره، گر همره صدقی و گر بی او
قدم بر گل نهی، مرهم به بر همراه و سوزن هم
وفا از سنگ دل یاران نهان بایست، اما من
نپوشیدم که عیبم دوست می دانست و دشمن هم
مکن اهمال در مکتوب عرفی بردن ای قاصد
ولی بنشین که حسرت نامه ای انشا کنم من هم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۸
می فروشم راحت و عشق ستمگر می خرم
می دهم روز خوش و آسیب اختر می خرم
ای که باز افکنده ای در تیغ کاه رغبتم
گر متاع غم بود بگشا که اکثر می خرم
در سرشت من قبول شیوهٔ انکار نیست
ساده لوحم هر جه بفروشند یک سر می خرم
ترک جان تلخ کام است و شکر خواب عدم
جام زهری می فشانم، تنگ شکر می خرم
او به خونم گرم و من زین شادمان، کز شکر قتل
صد ره از وی خون خود در روز محشر می خرم
نیست غم کز درد هجران شهپرم بر خاک ریخت
اینک از جبرییل شوقت باز شهپر می خرم
هر متاعی کز نگاهش می خرم در بزم وصل
می نشینم گوشه ای در خود مکرر می خرم
عرفی آوردم متاعی، ترازو کو، غم کجاست
آن متاعی کس مخرد، با جان برابر می خرم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۹
ساغر ز دست مردم آزاده چون کشیم
لبریز گشته ایم ز خون، باده چون کشیم
ما روی گرم را، دل و جان وقف کرده ایم
این تحفه پیش ابروی نکشاده چون کشیم
دل را نداده اند و عنانش به دست اوست
ما از کفش عنان دلِ داده چون کشیم
ما را بود معامله با عالم قدیم
منت از این جهان عدم زاده چون کشیم
ما مرد دستگیر کسی نیستیم، لیک
دامن ز دست مردم آزاده چون کشیم
منزل دراز و طبع جوانمرد و وقت کم
دست از میان دشمن استاده چون کشیم
دل را عنان گرفته صنم می کشد به دیر
او را به وعظ بر سر سجاده چون کشیم
بر دست پیر منت سجاده لازم است
این نقش بر جبین دل ساده چون کشیم
عرفی بهشت نسیه و بزم وصال نقد
دست از عنان دولت آزاده چون کشیم