عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۶
همچو ما کیست در جهان تشنه
بحر جودیم و همچنان تشنه
عین آب حیات چشمهٔ ماست
چشمه در چشم ما به جان تشنه
می رود آب چشم ما هر سو
ما به هر سو شده روان تشنه
خوش کناری پرآب و دیدهٔ ماست
ما فتاده در این میان تشنه
همه عالم گرفته آب زلال
حیف باشد که تشنگان تشنه
آب دریا و تشنه مستسقی
می خورد آب ناتوان تشنه
سخن سید است آب حیات
خضر وقت امان به آن تشنه
بحر جودیم و همچنان تشنه
عین آب حیات چشمهٔ ماست
چشمه در چشم ما به جان تشنه
می رود آب چشم ما هر سو
ما به هر سو شده روان تشنه
خوش کناری پرآب و دیدهٔ ماست
ما فتاده در این میان تشنه
همه عالم گرفته آب زلال
حیف باشد که تشنگان تشنه
آب دریا و تشنه مستسقی
می خورد آب ناتوان تشنه
سخن سید است آب حیات
خضر وقت امان به آن تشنه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۳
خیالش نقش می بندد به دیده
چنان نقش و چنین دیده که دیده
منور شد به نورش دیدهٔ ما
نظر فرما در این دیده به دیده
عنایت بین که الطاف الهی
چنین حسن لطیفی آفریده
در این دور قمر حاکم به حکمت
خطی بر ماه تابنده کشیده
ملک صورت به خلق بی نظیرش
ملک سیرت به اخلاق حمیده
به رندان می دهد ساقی سرمست
به ما خمخمانه میرانش رسیده
مجرد کیست در عالم چو سید
کسی کز قید عالم وارهیده
چنان نقش و چنین دیده که دیده
منور شد به نورش دیدهٔ ما
نظر فرما در این دیده به دیده
عنایت بین که الطاف الهی
چنین حسن لطیفی آفریده
در این دور قمر حاکم به حکمت
خطی بر ماه تابنده کشیده
ملک صورت به خلق بی نظیرش
ملک سیرت به اخلاق حمیده
به رندان می دهد ساقی سرمست
به ما خمخمانه میرانش رسیده
مجرد کیست در عالم چو سید
کسی کز قید عالم وارهیده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۸
از همه آئینه پیدا آمده
نور او درچشم بینا آمده
آن یکی ظاهر شده در هر یکی
هر یکی بنگر که یکتا آمده
بحر در جوشست و رو دارد به ما
آبروی ما بر ما آمده
مجلس عشقست و رندان در حضور
ساقی سرمست تنها آمده
از ولایش ما ولایت یافتیم
حکم ما از ملک بالا آمده
قطره ای بودیم ما بحری شدیم
این چنین دُری ز دریا آمده
نعمت الله رو به میخانه نهاد
میل ما کرده به مأوی آمده
نور او درچشم بینا آمده
آن یکی ظاهر شده در هر یکی
هر یکی بنگر که یکتا آمده
بحر در جوشست و رو دارد به ما
آبروی ما بر ما آمده
مجلس عشقست و رندان در حضور
ساقی سرمست تنها آمده
از ولایش ما ولایت یافتیم
حکم ما از ملک بالا آمده
قطره ای بودیم ما بحری شدیم
این چنین دُری ز دریا آمده
نعمت الله رو به میخانه نهاد
میل ما کرده به مأوی آمده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۵
نوریست به چشم ما نموده
در جام جهان نما نموده
هر آینه که دیده دیده
آئینه به ما خدا نموده
باطن بنگر که پادشاه است
در ظاهر اگر گدا نموده
ما دُردی درد نوش کردیم
این درد به ما دوا نموده
بر دار فنا برآ که ما را
در عین فنا بقا نموده
در بحر محیط غرق گشتیم
ماهیت ما به ما نموده
بیگانه ندیده سید ما
او را همه آشنا نموده
در جام جهان نما نموده
هر آینه که دیده دیده
آئینه به ما خدا نموده
باطن بنگر که پادشاه است
در ظاهر اگر گدا نموده
ما دُردی درد نوش کردیم
این درد به ما دوا نموده
بر دار فنا برآ که ما را
در عین فنا بقا نموده
در بحر محیط غرق گشتیم
ماهیت ما به ما نموده
بیگانه ندیده سید ما
او را همه آشنا نموده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۶
در آینه عشق او نموده
حسنی به من و تو رو نموده
هر آینه را تو نیز بنگر
کو آینه را نکو نموده
در جام جهان نما نظر کن
گو دیده جمال او نموده
یک رو بود آینه چو بنمود
یک روست اگرچه دو نموده
بر آینه آفتاب چون یافت
پنهان چه کنیم چو نموده
با آینه روبرو نشسته
آن آینه روبرو نموده
در آینهٔ وجود سید
عالم همه مو به مو نموده
حسنی به من و تو رو نموده
هر آینه را تو نیز بنگر
کو آینه را نکو نموده
در جام جهان نما نظر کن
گو دیده جمال او نموده
یک رو بود آینه چو بنمود
یک روست اگرچه دو نموده
بر آینه آفتاب چون یافت
پنهان چه کنیم چو نموده
با آینه روبرو نشسته
آن آینه روبرو نموده
در آینهٔ وجود سید
عالم همه مو به مو نموده
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۱
جز یکی نیست بیائید که گوئیم همه
همه از عین یکی باز بجوئیم همه
ای که گوئی که چنان گفت و چنین می گوید
وقت آن است که در آب بشوئیم همه
ما همه آب حیاتیم و همه بحر محیط
گرچه مانند حبابیم بر اوئیم همه
بوی آن زلف ز هر تارهٔ مو می شنویم
لاجرم زلف بتان جمله ببوئیم همه
عقل دیوانه شود چون شنود قصهٔ عشق
دور نبود که بگوئیم که دوئیم همه
آبروی همهٔ قطره چو ما می بینیم
شاید ار ما همهٔ قطره بپوئیم همه
نعمت الله چو یکی باشد آن یک همه اوست
آن یکی را سزد ار زان که بگوئیم همه
همه از عین یکی باز بجوئیم همه
ای که گوئی که چنان گفت و چنین می گوید
وقت آن است که در آب بشوئیم همه
ما همه آب حیاتیم و همه بحر محیط
گرچه مانند حبابیم بر اوئیم همه
بوی آن زلف ز هر تارهٔ مو می شنویم
لاجرم زلف بتان جمله ببوئیم همه
عقل دیوانه شود چون شنود قصهٔ عشق
دور نبود که بگوئیم که دوئیم همه
آبروی همهٔ قطره چو ما می بینیم
شاید ار ما همهٔ قطره بپوئیم همه
نعمت الله چو یکی باشد آن یک همه اوست
آن یکی را سزد ار زان که بگوئیم همه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۲
فارغ است این ساقی ما از همه
باز آورده است ما را از همه
روز امروز است دیشب در گذشت
بگذر از فردا و فردا از همه
آبرو گر بایدت با ما نشین
ما ز دریا جو و دریا از همه
عارفانه شرح اسما را بخوان
یک مسما جو و اسما از همه
ای که گوئی از که جویم کام خود
از همه اشیا و اشیا از همه
سر بنه بر خاک پای عاشقان
تا شود جای تو بالا از همه
نعمت الله رند سرمستی خوش است
در دو عالم اوست یکتا از همه
باز آورده است ما را از همه
روز امروز است دیشب در گذشت
بگذر از فردا و فردا از همه
آبرو گر بایدت با ما نشین
ما ز دریا جو و دریا از همه
عارفانه شرح اسما را بخوان
یک مسما جو و اسما از همه
ای که گوئی از که جویم کام خود
از همه اشیا و اشیا از همه
سر بنه بر خاک پای عاشقان
تا شود جای تو بالا از همه
نعمت الله رند سرمستی خوش است
در دو عالم اوست یکتا از همه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۸
راهیم و رهنمائیم هم رهرویم و همراه
هم سیدیم و بنده هم چاکریم و هم شاه
جام می لطیف است این جسم و جان که داریم
در باطن آفتابیم در ظاهریم چون ماه
گاهی چنین که بینی بر تخت چون سلیمان
گاهی چنانکه دانی چون یوسفیم در چاه
رندیم و لاابالی سرمست در خرابات
با ساقئی حریفیم دایم به گاه و بیگاه
در راه بی کرانه ما می رویم دایم
گر عزم راه داری ما با تو ایم همراه
ای بنده بندگی کن تا پادشاه گردی
زیرا که پادشاهند این بندگان درگاه
توقیع آل دارد حکم ولایت ما
باشد نشان آن حکم بر نام نعمت الله
هم سیدیم و بنده هم چاکریم و هم شاه
جام می لطیف است این جسم و جان که داریم
در باطن آفتابیم در ظاهریم چون ماه
گاهی چنین که بینی بر تخت چون سلیمان
گاهی چنانکه دانی چون یوسفیم در چاه
رندیم و لاابالی سرمست در خرابات
با ساقئی حریفیم دایم به گاه و بیگاه
در راه بی کرانه ما می رویم دایم
گر عزم راه داری ما با تو ایم همراه
ای بنده بندگی کن تا پادشاه گردی
زیرا که پادشاهند این بندگان درگاه
توقیع آل دارد حکم ولایت ما
باشد نشان آن حکم بر نام نعمت الله
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۸
خرمنی گندم نگر در دانه ای
قرب صد دانه ببین هر شانه ای
گر چه دندانه بسی باشد ببین
یک حقیقت عین هر دندانه ای
از فروغ آفتاب روی او
ماهروئی هست در هر خانه ای
روشنست از شمع بزمش عشق ما
روح اعظم نزد او پروانه ای
برزخ جامع مقام ما و توست
خوش بساز آنجا چو ما کاشانه ای
گر حریف نعمت اللهی بیا
نوش کن شادی ما پیمانه ای
قرب صد دانه ببین هر شانه ای
گر چه دندانه بسی باشد ببین
یک حقیقت عین هر دندانه ای
از فروغ آفتاب روی او
ماهروئی هست در هر خانه ای
روشنست از شمع بزمش عشق ما
روح اعظم نزد او پروانه ای
برزخ جامع مقام ما و توست
خوش بساز آنجا چو ما کاشانه ای
گر حریف نعمت اللهی بیا
نوش کن شادی ما پیمانه ای
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۴
عالمی صورتست و او معنی
صورتی بس خوش و نکو معنی
صورت ار صدهزار می بینی
جز یکی را دگر مگو معنی
زلف هر صورتی که می گوئیم
می شماریم مو به مو معنی
ما ز ما عین آب می جوئیم
آب را دیده سو به سو معنی
خوش حبابی برآب در دورست
جام صورت بود در او معنی
مرد صورت پرست می گوید
همه خود صورتست کو معنی
نعمت الله را اگر یابی
دامنش گیر از او بجو معنی
صورتی بس خوش و نکو معنی
صورت ار صدهزار می بینی
جز یکی را دگر مگو معنی
زلف هر صورتی که می گوئیم
می شماریم مو به مو معنی
ما ز ما عین آب می جوئیم
آب را دیده سو به سو معنی
خوش حبابی برآب در دورست
جام صورت بود در او معنی
مرد صورت پرست می گوید
همه خود صورتست کو معنی
نعمت الله را اگر یابی
دامنش گیر از او بجو معنی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۵
شاه عالم گداست تا دانی
این گدا پادشاست تا دانی
هر خیالی که نقش می بندی
مظهر حسن ماست تا دانی
در محیطی که نیست پایانش
جان ما آشناست تا دانی
دل مجنون به عاشقی لیلی
مبتلای بلاست تا دانی
دُرد دردش بنوش خوش می باش
که تو را این دواست تا دانی
آفتابی و سایهٔ عالم
مر ترا در قفاست تا دانی
نعمت الله به خلق بنماید
هر چه لطف خداست تا دانی
این گدا پادشاست تا دانی
هر خیالی که نقش می بندی
مظهر حسن ماست تا دانی
در محیطی که نیست پایانش
جان ما آشناست تا دانی
دل مجنون به عاشقی لیلی
مبتلای بلاست تا دانی
دُرد دردش بنوش خوش می باش
که تو را این دواست تا دانی
آفتابی و سایهٔ عالم
مر ترا در قفاست تا دانی
نعمت الله به خلق بنماید
هر چه لطف خداست تا دانی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۷
همه تقدیر اوست تا دانی
همه زان رو نکوست تا دانی
جسم و جان را به همدگر می بین
بنگر آن مغز و پوست تا دانی
گفتهٔ عاشقان به جان بشنو
غیر این گفتگوست تا دانی
آب باشد یکی و ظرف بسی
گر چه مشک و سبوست تا دانی
با تو گر ماجرا همی دادم
غرضم شستشوست تا دانی
جام گیتی نماست در نظرم
جسم و جان روبروست تا دانی
نعت الله که نور دیدهٔ ماست
مظهر لطف اوست تا دانی
همه زان رو نکوست تا دانی
جسم و جان را به همدگر می بین
بنگر آن مغز و پوست تا دانی
گفتهٔ عاشقان به جان بشنو
غیر این گفتگوست تا دانی
آب باشد یکی و ظرف بسی
گر چه مشک و سبوست تا دانی
با تو گر ماجرا همی دادم
غرضم شستشوست تا دانی
جام گیتی نماست در نظرم
جسم و جان روبروست تا دانی
نعت الله که نور دیدهٔ ماست
مظهر لطف اوست تا دانی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۸
هر چه هست آن یکی است تا دانی
جان جانان یکی است تا دانی
ساغر می یکیست نوشش کن
میر مستان یکی است تا دانی
موج و دریا اگرچه دو نامند
عین ایشان یکی است تا دانی
درخرابات عشق مستان را
کفر و ایمان یکی است تا دانی
روی خود را در آینه بنگر
دو مگو آن یکی است تا دانی
سخن ما یکیست دریابش
قول یاران یکی است تا دانی
نعمت الله در همه عالم
نزد رندان یکی است تا دانی
جان جانان یکی است تا دانی
ساغر می یکیست نوشش کن
میر مستان یکی است تا دانی
موج و دریا اگرچه دو نامند
عین ایشان یکی است تا دانی
درخرابات عشق مستان را
کفر و ایمان یکی است تا دانی
روی خود را در آینه بنگر
دو مگو آن یکی است تا دانی
سخن ما یکیست دریابش
قول یاران یکی است تا دانی
نعمت الله در همه عالم
نزد رندان یکی است تا دانی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۹
در وجود او یکی است تا دانی
آن یکی بی شکی است تا دانی
جز یکی نیست پادشاه وجود
گر چه شکرلکی است تا دانی
هر سپاهی ز لشکر سلطان
شاه و خانی یکی است تا دانی
گر بیابی هزار موج حباب
عین ایشان یکی است تا دانی
عقل در بارگاه حضرت عشق
به مثل دلقکی است تا دانی
با محیطی که ما در آن غرقیم
هفت بحر اندکی است تا دانی
هر که داند که ما چه می گوئیم
یارکی زیرکی است تا دانی
نعمت الله که میرمستان است
ساقی نیککی است تا دانی
میر میران به نزد سید ما
میرک خُردکی است تا دانی
آن یکی بی شکی است تا دانی
جز یکی نیست پادشاه وجود
گر چه شکرلکی است تا دانی
هر سپاهی ز لشکر سلطان
شاه و خانی یکی است تا دانی
گر بیابی هزار موج حباب
عین ایشان یکی است تا دانی
عقل در بارگاه حضرت عشق
به مثل دلقکی است تا دانی
با محیطی که ما در آن غرقیم
هفت بحر اندکی است تا دانی
هر که داند که ما چه می گوئیم
یارکی زیرکی است تا دانی
نعمت الله که میرمستان است
ساقی نیککی است تا دانی
میر میران به نزد سید ما
میرک خُردکی است تا دانی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۳
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۶
حرف جام شراب اگر دانی
نسخهٔ جسم و روح برخوانی
صورتا ساغری و معنی می
ظاهراً این و باطناً آنی
عشق و معشوق و عاشق خویشی
دل و دلدار و جان و جانانی
چون سر زلف او پریشان شو
جمع می باش از پریشانی
در نظر نور دیدهٔ خلقی
گرچه از نور دیده پنهانی
هر چه خواهی ز خود طلب می کن
که توئی هر چه خواهی ار دانی
شادی روی نعمت الله نوش
می وحدت ز جام سبحانی
نسخهٔ جسم و روح برخوانی
صورتا ساغری و معنی می
ظاهراً این و باطناً آنی
عشق و معشوق و عاشق خویشی
دل و دلدار و جان و جانانی
چون سر زلف او پریشان شو
جمع می باش از پریشانی
در نظر نور دیدهٔ خلقی
گرچه از نور دیده پنهانی
هر چه خواهی ز خود طلب می کن
که توئی هر چه خواهی ار دانی
شادی روی نعمت الله نوش
می وحدت ز جام سبحانی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۷
خواه نباتی و خواه حیوانی
هر یکی مظهریست ربانی
می و جامی و عاشق و معشوق
موج و بحر و حباب را مانی
دل خود را به دست زلفش ده
جمع می باش از پریشانی
گفتهٔ عارفان به جان بشنو
چند گفتار این و آن خوانی
گاه در نزد یار خود می جوی
باش با یارکان کرمانی
ای که جویای این و آن گشتی
باش با خود هم این و هم آنی
عارفانه به تخت دل بنشست
سید مسند سلیمانی
هر یکی مظهریست ربانی
می و جامی و عاشق و معشوق
موج و بحر و حباب را مانی
دل خود را به دست زلفش ده
جمع می باش از پریشانی
گفتهٔ عارفان به جان بشنو
چند گفتار این و آن خوانی
گاه در نزد یار خود می جوی
باش با یارکان کرمانی
ای که جویای این و آن گشتی
باش با خود هم این و هم آنی
عارفانه به تخت دل بنشست
سید مسند سلیمانی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۹
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۴
دنیا حکایتیست حکایت چه می کنی
حاصل چو نیست شکر شکایت چه می کنی
والی مجو ولایت او را به او گذار
بی والی و ولی تو ولایت چه می کنی
بحریست بیکران و در او ما مجاوریم
با بحر ما حدیث نهایت چه می کنی
منصوروار بر سر دار فنا بر آ
بگذر ز هست و نیست به غایت چه می کنی
عقل است دشمن تو و گوئی که یار ماست
چون دوستدار هست حمایت چه می کنی
گوئی که میل ماست به غایت در این طریق
غایت چو نیست میل به غایت چه می کنی
ترک هوای خویش بگو در هوای او
بی عشق او هوای هوایت چه می کنی
الهام دوست میرسدت دم به دم به دل
ای بی خبر حدیث و روایت چه می کنی
دریاب نعمت الله و جام مئی بنوش
با همدمی چنین تو حکایت چه می کنی
حاصل چو نیست شکر شکایت چه می کنی
والی مجو ولایت او را به او گذار
بی والی و ولی تو ولایت چه می کنی
بحریست بیکران و در او ما مجاوریم
با بحر ما حدیث نهایت چه می کنی
منصوروار بر سر دار فنا بر آ
بگذر ز هست و نیست به غایت چه می کنی
عقل است دشمن تو و گوئی که یار ماست
چون دوستدار هست حمایت چه می کنی
گوئی که میل ماست به غایت در این طریق
غایت چو نیست میل به غایت چه می کنی
ترک هوای خویش بگو در هوای او
بی عشق او هوای هوایت چه می کنی
الهام دوست میرسدت دم به دم به دل
ای بی خبر حدیث و روایت چه می کنی
دریاب نعمت الله و جام مئی بنوش
با همدمی چنین تو حکایت چه می کنی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۷
بی درد دلی دوا نیابی
بی رنج تنی شفا نیابی
در عین فنا بقا توان یافت
ناگشته فنا بقا نیابی
تا ترک خودی خود نگوئی
چون ما به خدا خدا نیابی
عاشق شو و عقل را رها کن
کز عقل دنی وفا نیابی
بیگانه مشو که در خرابات
رندی چو من آشنا نیابی
جز بر در بارگاه وحدت
ای یار مجو مرا نیابی
ساقی خوشی چو نعمت الله
در میکده حالیا نیایی
بی رنج تنی شفا نیابی
در عین فنا بقا توان یافت
ناگشته فنا بقا نیابی
تا ترک خودی خود نگوئی
چون ما به خدا خدا نیابی
عاشق شو و عقل را رها کن
کز عقل دنی وفا نیابی
بیگانه مشو که در خرابات
رندی چو من آشنا نیابی
جز بر در بارگاه وحدت
ای یار مجو مرا نیابی
ساقی خوشی چو نعمت الله
در میکده حالیا نیایی