عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۵
رنگ در روی شراب آن لب میگون نگذاشت
حرکت در الف آن قامت موزون نگذاشت
تا پی ناقه لیلی نشد از دشت سفید
هیچ کس پنبه به داغ دل مجنون نگذاشت
با جگر تشنگی خار مغیلان چه کنم؟
ریگ این بادیه در آبله ها خون نگذاشت
رفته بودم که در آن چاه زنخدان افتم
چشم کوته نظر و طالع وارون نگذاشت
لیلی سنگدل از خانه نیامد بیرون
مرغ تا بیضه به فرق سر مجنون نگذاشت
شد گنه سلسله جنبان توجه دل را
سیل تا تیره نشد روی به جیحون نگذاشت
تا نزد دست به دامان تجرد، صائب
عیسی از خاک قدم بر سر گردون نگذاشت
حرکت در الف آن قامت موزون نگذاشت
تا پی ناقه لیلی نشد از دشت سفید
هیچ کس پنبه به داغ دل مجنون نگذاشت
با جگر تشنگی خار مغیلان چه کنم؟
ریگ این بادیه در آبله ها خون نگذاشت
رفته بودم که در آن چاه زنخدان افتم
چشم کوته نظر و طالع وارون نگذاشت
لیلی سنگدل از خانه نیامد بیرون
مرغ تا بیضه به فرق سر مجنون نگذاشت
شد گنه سلسله جنبان توجه دل را
سیل تا تیره نشد روی به جیحون نگذاشت
تا نزد دست به دامان تجرد، صائب
عیسی از خاک قدم بر سر گردون نگذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۰
از سر خرده جان، سخت دلیرانه گذشت
آفرین باد به پروانه که مردانه گذشت
در شبستان جان عمر گرانمایه دل
هر چه در خواب نشد صرف به افسانه گذشت
لرزه افتاد به شمع از اثر یکرنگی
باد اگر تند به خاکستر پروانه گذشت
ماجرای خرد و عشق تماشای خوشی است
نتوان زود ازین کشتی خصمانه گذشت
منه انگشت به حرف من مجنون زنهار
که قلم بسته لب از نامه دیوانه گذشت
مایه عشرت ایام کهنسالی شد
آنچه از عمر به بازیچه طفلانه گذشت
دل آزاد من و گرد تعلق، هیهات
بارها سیل تهیدست از این خانه گذشت
گرد کلفت همه جا هست به جز عالم آب
خنک آن عمر که در گریه مستانه گذشت
شود آغوش لحد دامن مادر به کسی
که یتیمانه به سر برد و غریبانه گذشت
دل آگاه مرا خال لبش ساخت اسیر
مرغ زیرک نتوانست ازین دانه گذشت
عقده ای نیست که آسان نکند همواری
رشته بی گره از سبحه صد دانه گذشت
عقل از آب و گل تقلید نیامد بیرون
عشق اول قدم از کعبه و بتخانه گذشت
یک دم از خلوت اندیشه نیامد بیرون
عمر صائب همه در سیر پریخانه گذشت
آفرین باد به پروانه که مردانه گذشت
در شبستان جان عمر گرانمایه دل
هر چه در خواب نشد صرف به افسانه گذشت
لرزه افتاد به شمع از اثر یکرنگی
باد اگر تند به خاکستر پروانه گذشت
ماجرای خرد و عشق تماشای خوشی است
نتوان زود ازین کشتی خصمانه گذشت
منه انگشت به حرف من مجنون زنهار
که قلم بسته لب از نامه دیوانه گذشت
مایه عشرت ایام کهنسالی شد
آنچه از عمر به بازیچه طفلانه گذشت
دل آزاد من و گرد تعلق، هیهات
بارها سیل تهیدست از این خانه گذشت
گرد کلفت همه جا هست به جز عالم آب
خنک آن عمر که در گریه مستانه گذشت
شود آغوش لحد دامن مادر به کسی
که یتیمانه به سر برد و غریبانه گذشت
دل آگاه مرا خال لبش ساخت اسیر
مرغ زیرک نتوانست ازین دانه گذشت
عقده ای نیست که آسان نکند همواری
رشته بی گره از سبحه صد دانه گذشت
عقل از آب و گل تقلید نیامد بیرون
عشق اول قدم از کعبه و بتخانه گذشت
یک دم از خلوت اندیشه نیامد بیرون
عمر صائب همه در سیر پریخانه گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۱
خط به گرد لب میگون تو چون ساغر گشت
خال شبرنگ ترا اختر دولت برگشت
رحم بر خود کن اگر رحم نداری بر ما
سر مژگان تو از کاوش دلها برگشت
عشق کی فرصت بیمار پرستی دارد؟
نعمتی بود که خون در رگ ما نشتر گشت
سر مپیچ از سر زانو که درین قلزم فیض
هر که پیچید به خود قطره صفت گوهر گشت
راه خوابیده اقلیم فنا مشکل بود
زخم شمشیر تو پهلوی مرا شهپر گشت
ما سر دولت و اقبال نداریم، ارنه
دفتر بال هما در کف ما ابتر گشت
در کدامین صدف ای در یتیمت جویم؟
کف این بحر ز دود دل من عنبر گشت
از وجود و عدم ما، چه خبر می پرسی؟
شرری بود سفر کرد و به آتش برگشت
فکر رنگین تو صائب چمن آرا گردید
دفتر لاله چو تقویم کهن ابتر گشت
خال شبرنگ ترا اختر دولت برگشت
رحم بر خود کن اگر رحم نداری بر ما
سر مژگان تو از کاوش دلها برگشت
عشق کی فرصت بیمار پرستی دارد؟
نعمتی بود که خون در رگ ما نشتر گشت
سر مپیچ از سر زانو که درین قلزم فیض
هر که پیچید به خود قطره صفت گوهر گشت
راه خوابیده اقلیم فنا مشکل بود
زخم شمشیر تو پهلوی مرا شهپر گشت
ما سر دولت و اقبال نداریم، ارنه
دفتر بال هما در کف ما ابتر گشت
در کدامین صدف ای در یتیمت جویم؟
کف این بحر ز دود دل من عنبر گشت
از وجود و عدم ما، چه خبر می پرسی؟
شرری بود سفر کرد و به آتش برگشت
فکر رنگین تو صائب چمن آرا گردید
دفتر لاله چو تقویم کهن ابتر گشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۹
ناز بیماری ازان چشم گرانخواب گرفت
جوهر تیغ ازان موی میان تاب گرفت
طاق ابروی تو شد زرد ز دود دل من
آتش از سینه قندیل به محراب گرفت
می کند شیشه می جلوه فانوس امشب
آتش از لعل که یارب به می ناب گرفت؟
خنده صبح قیامت نکند بیدارش
هر که را حیرت روی تو رگ خواب گرفت
نیست در خانه خرابی کسی از ما در پیش
گرد ویرانی ما راه به سیلاب گرفت
ره به اسرار نهان از دل روشن بردیم
دزد خود را دل ما در شب مهتاب گرفت
کعبه و بتکده را سنگ نشان می گیرد
هر که را شوق عنان دل بیتاب گرفت
شد ولی نعمت ارباب تجرد صائب
هر که در راه طلب ترک خور و خواب گرفت
جوهر تیغ ازان موی میان تاب گرفت
طاق ابروی تو شد زرد ز دود دل من
آتش از سینه قندیل به محراب گرفت
می کند شیشه می جلوه فانوس امشب
آتش از لعل که یارب به می ناب گرفت؟
خنده صبح قیامت نکند بیدارش
هر که را حیرت روی تو رگ خواب گرفت
نیست در خانه خرابی کسی از ما در پیش
گرد ویرانی ما راه به سیلاب گرفت
ره به اسرار نهان از دل روشن بردیم
دزد خود را دل ما در شب مهتاب گرفت
کعبه و بتکده را سنگ نشان می گیرد
هر که را شوق عنان دل بیتاب گرفت
شد ولی نعمت ارباب تجرد صائب
هر که در راه طلب ترک خور و خواب گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۰
پرده از راز من گوشه نشین ساز گرفت
برق در خرمنم از شعله آواز گرفت
بوی گل را نتوان در گره شبنم بست
به خموشی نتوان دامن این راز گرفت
شد صفای لب میگون تو بیش از خط سبز
باده حسن دگر از شیشه شیراز گرفت
مکن ای شمع نهان چهره ز پروانه من
که ز خاکسترم این آینه پرداز گرفت
زان خم زلف برآوردن دل دشوارست
نتوان طعمه ز سر پنجه شهباز گرفت
سرمه در حجت ناطق ننماید تأثیر
نتوان نکته بر آن چشم سخن ساز گرفت
هر که دانست سرانجام حیات است فنا
چون شرر دامن انجام در آغاز گرفت
به تماشای گل و لاله کجا پردازد؟
آن که آیینه ز مشاطه به صد ناز گرفت
گر چه هر گوشه ترا هست نظر باز دگر
نظر لطف ز صائب نتوان باز گرفت
برق در خرمنم از شعله آواز گرفت
بوی گل را نتوان در گره شبنم بست
به خموشی نتوان دامن این راز گرفت
شد صفای لب میگون تو بیش از خط سبز
باده حسن دگر از شیشه شیراز گرفت
مکن ای شمع نهان چهره ز پروانه من
که ز خاکسترم این آینه پرداز گرفت
زان خم زلف برآوردن دل دشوارست
نتوان طعمه ز سر پنجه شهباز گرفت
سرمه در حجت ناطق ننماید تأثیر
نتوان نکته بر آن چشم سخن ساز گرفت
هر که دانست سرانجام حیات است فنا
چون شرر دامن انجام در آغاز گرفت
به تماشای گل و لاله کجا پردازد؟
آن که آیینه ز مشاطه به صد ناز گرفت
گر چه هر گوشه ترا هست نظر باز دگر
نظر لطف ز صائب نتوان باز گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۱
بر روی تو صفا از خط شبرنگ گرفت
آخر این آینه خوش صیقلی از رنگ گرفت
مرغ دل با قفس سینه به پرواز آمد
باز این مطرب تر دست چه آهنگ گرفت؟
گشت از سلسله عمر ابد کامروا
هر که دامان سر زلف تو در چنگ گرفت
سبز شد ناخن تدبیر و نمی گردد صاف
از نم اشک که آیینه من زنگ گرفت؟
ورق بال مرا صفحه مسطر زده کرد
بس که بر بلبل من کار قفس تنگ گرفت
نه همین چهره صائب ز تو خونین جگرست
هر که آمد به تماشای تو این رنگ گرفت
آخر این آینه خوش صیقلی از رنگ گرفت
مرغ دل با قفس سینه به پرواز آمد
باز این مطرب تر دست چه آهنگ گرفت؟
گشت از سلسله عمر ابد کامروا
هر که دامان سر زلف تو در چنگ گرفت
سبز شد ناخن تدبیر و نمی گردد صاف
از نم اشک که آیینه من زنگ گرفت؟
ورق بال مرا صفحه مسطر زده کرد
بس که بر بلبل من کار قفس تنگ گرفت
نه همین چهره صائب ز تو خونین جگرست
هر که آمد به تماشای تو این رنگ گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۲
لب لعل تو ز خون دل من جام گرفت
سرو قد تو ز آغوش من اندام گرفت
هیچ کس زهره نظاره چشم تو نداشت
نمک اشک من این تلخی بادام گرفت
کوه تمکین تو تا سایه به دریا افکند
نبض بیتابی موج خطر آرام گرفت
خم می جلوه فانوس تجلی دارد
پرتو روی تو تا در می گلفام گرفت
می چکد خون ز جبین عرق شرم امروز
تا که از لعل لبت بوسه به پیغام گرفت؟
هر کجا حسن گلوسوز تو منزل سازد
می توان بوسه به رغبت ز لب بام گرفت
کرد یعقوب صفت جامه نظاره سفید
چشم هر کس به تماشای تو احرام گرفت
نیست یک شمع درین بزم به سرگرمی من
سوخت هر کس که من سوخته را نام گرفت
تا قیامت نتوانست گرفتن خود را
هر که صائب ز کف ساقی ما جام گرفت
سرو قد تو ز آغوش من اندام گرفت
هیچ کس زهره نظاره چشم تو نداشت
نمک اشک من این تلخی بادام گرفت
کوه تمکین تو تا سایه به دریا افکند
نبض بیتابی موج خطر آرام گرفت
خم می جلوه فانوس تجلی دارد
پرتو روی تو تا در می گلفام گرفت
می چکد خون ز جبین عرق شرم امروز
تا که از لعل لبت بوسه به پیغام گرفت؟
هر کجا حسن گلوسوز تو منزل سازد
می توان بوسه به رغبت ز لب بام گرفت
کرد یعقوب صفت جامه نظاره سفید
چشم هر کس به تماشای تو احرام گرفت
نیست یک شمع درین بزم به سرگرمی من
سوخت هر کس که من سوخته را نام گرفت
تا قیامت نتوانست گرفتن خود را
هر که صائب ز کف ساقی ما جام گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۶
بنفشه پیش خطت قفل بر زبان انداخت
گهر ز شرم لبت سنگ در دهان انداخت
ز سنگ تفرقه یک شیشه درست نماند
چه فتنه بود که زلف تو در میان انداخت
کدام سینه هدف شد، که ناوکش خود را
نفس گداخته در خانه کمان انداخت
گلاب صبح قیامت کجا به هوش آرد؟
مرا که حیرت دیدار از زبان انداخت
اگر به دامن همت غبار نشیند
ز آسیای فلک آب می توان انداخت
ازان به دیده خورشید، عشق سوزن زد
که طرح بوسه بر آن خاک آستان انداخت
فسردگی نفس شعله را گره زده بود
سپند، زمزمه عشق در میان انداخت
به کلک قدرت صائب شکستگی مرساد!
که طرز حافظ شیراز در میان انداخت
گهر ز شرم لبت سنگ در دهان انداخت
ز سنگ تفرقه یک شیشه درست نماند
چه فتنه بود که زلف تو در میان انداخت
کدام سینه هدف شد، که ناوکش خود را
نفس گداخته در خانه کمان انداخت
گلاب صبح قیامت کجا به هوش آرد؟
مرا که حیرت دیدار از زبان انداخت
اگر به دامن همت غبار نشیند
ز آسیای فلک آب می توان انداخت
ازان به دیده خورشید، عشق سوزن زد
که طرح بوسه بر آن خاک آستان انداخت
فسردگی نفس شعله را گره زده بود
سپند، زمزمه عشق در میان انداخت
به کلک قدرت صائب شکستگی مرساد!
که طرز حافظ شیراز در میان انداخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۱
کباب شد دلم از بویش این شراب کجاست؟
شکست در جگرم شیشه این گلاب کجاست؟
نه شب شناسد و نه روز ابر، حیرانم
که چشم روزن من محو آفتاب کجاست؟
عنان گسسته ز صحرا و دشت می گذرد
دل رمیده من موجه سراب کجاست؟
پلی است در گذر سیل حادثات فلک
درین قلمرو سیلاب، وقت خواب کجاست؟
مقام فقر و فنا جای خودفروشی نیست
متاع خویش ندانسته ای که باب کجاست
فتاد دم به شمار و تو از سیاه دلی
به فکر خویش نمی افتی، این حساب کجاست؟
ز کار رفته سزاوار زخم کاری نیست
به من که رفته ام از هوش، این عتاب کجاست؟
هزار جان عوض بوسه ای ز مشتاقان
ستانی و نشماری یکی، حساب کجاست؟
روی به خانه آیینه بی طلب هر دم
کناره از دل روشن کنی، حجاب کجاست
نه بوسه است جواب سلام تا ندهند
گره به گوشه ابرو زدن جواب کجاست؟
درین خرابه کمر باز می کند سیلاب
به گوشه دل ویرانم این شتاب کجاست؟
ز بس که حسن تو سر تا به پا گلوسوزست
نیافتم که دل خونچکان کباب کجاست
ز جوش فکر تو صائب جهان به وجد آمد
سیاه مستی کلک تو از شراب کجاست؟
شکست در جگرم شیشه این گلاب کجاست؟
نه شب شناسد و نه روز ابر، حیرانم
که چشم روزن من محو آفتاب کجاست؟
عنان گسسته ز صحرا و دشت می گذرد
دل رمیده من موجه سراب کجاست؟
پلی است در گذر سیل حادثات فلک
درین قلمرو سیلاب، وقت خواب کجاست؟
مقام فقر و فنا جای خودفروشی نیست
متاع خویش ندانسته ای که باب کجاست
فتاد دم به شمار و تو از سیاه دلی
به فکر خویش نمی افتی، این حساب کجاست؟
ز کار رفته سزاوار زخم کاری نیست
به من که رفته ام از هوش، این عتاب کجاست؟
هزار جان عوض بوسه ای ز مشتاقان
ستانی و نشماری یکی، حساب کجاست؟
روی به خانه آیینه بی طلب هر دم
کناره از دل روشن کنی، حجاب کجاست
نه بوسه است جواب سلام تا ندهند
گره به گوشه ابرو زدن جواب کجاست؟
درین خرابه کمر باز می کند سیلاب
به گوشه دل ویرانم این شتاب کجاست؟
ز بس که حسن تو سر تا به پا گلوسوزست
نیافتم که دل خونچکان کباب کجاست
ز جوش فکر تو صائب جهان به وجد آمد
سیاه مستی کلک تو از شراب کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۴
چو خط ز عارض آن فتنه جهان برخاست
ز سبزه موی بر اندام گلستان برخاست
بنفشه از دل آتش برون نیامده است
چسان ز روی تو این عنبرین دخان برخاست؟
چنان در آتش بیطاقتی فشردم پای
که از سپند به تحسین من فغان برخاست
کدام راه زد این مطرب سبک مضراب؟
که هوش از سر من آستین فشان برخاست
زبان ناله بلبل چو غنچه پیچیده است
در آن چمن که مرا بند از زبان برخاست
چنان خمش به گریبان خاک سر بردم
که سبزه ام ز سر خاک بی زبان برخاست
به خاک راهگذار می توان برابر شد
به دستگیری مردم نمی توان برخاست
دلیل حفظ الهی است غفلت مردم
که ترس از دل این گله، از شبان برخاست
ز بازی فلک آگه نیم، همین دانم
که از کنار بساطش نمی توان برخاست
هما ز سایه من طبل می خورد صائب
ز بس صدای شکستم ز استخوان برخاست
ز سبزه موی بر اندام گلستان برخاست
بنفشه از دل آتش برون نیامده است
چسان ز روی تو این عنبرین دخان برخاست؟
چنان در آتش بیطاقتی فشردم پای
که از سپند به تحسین من فغان برخاست
کدام راه زد این مطرب سبک مضراب؟
که هوش از سر من آستین فشان برخاست
زبان ناله بلبل چو غنچه پیچیده است
در آن چمن که مرا بند از زبان برخاست
چنان خمش به گریبان خاک سر بردم
که سبزه ام ز سر خاک بی زبان برخاست
به خاک راهگذار می توان برابر شد
به دستگیری مردم نمی توان برخاست
دلیل حفظ الهی است غفلت مردم
که ترس از دل این گله، از شبان برخاست
ز بازی فلک آگه نیم، همین دانم
که از کنار بساطش نمی توان برخاست
هما ز سایه من طبل می خورد صائب
ز بس صدای شکستم ز استخوان برخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۷
خط نرسته ازان لعل آتشین پیداست
ز لطف، زهر خط از زیر این نگین پیداست
خبر ز نامه سربسته می دهد عنوان
عتاب و ناز تو از صفحه جبین پیداست
ز موج، روشنی آب می شود معلوم
صفای ساعدت از چین آستین پیداست
به درد و صاف می از جام می توان پی برد
ز روی خوب تو آثار مهر و کین پیداست
عیان بود رگ جان از صفای پیکر تو
به رنگ رشته که از گوهر ثمین پیداست
هلال و بدر نگردد اگر چه یک جا جمع
مه تمام سرین از هلال زین پیداست
شده است ناز غرورت یکی هزار امروز
در آبگینه نظر کرده ای، چنین پیداست
ز حرص نوشی ز چشم تو نیش پنهان است
وگرنه نشتر زنبور از انگبین پیداست
توان ز ظاهر هر کس به باطنش ره برد
ز آب شوری و شیرینی زمین پیداست
به امتحان نبود اهل هوش را حاجت
عیار عالم و جاهل ز همنشین پیداست
ز سایل است نمایان عیار جود کریم
که باد دستی خرمن ز خوشه چین پیداست
چو آتشی که نمایان بود به شب صائب
دل کبابم ازان زلف عنبرین پیداست
ز لطف، زهر خط از زیر این نگین پیداست
خبر ز نامه سربسته می دهد عنوان
عتاب و ناز تو از صفحه جبین پیداست
ز موج، روشنی آب می شود معلوم
صفای ساعدت از چین آستین پیداست
به درد و صاف می از جام می توان پی برد
ز روی خوب تو آثار مهر و کین پیداست
عیان بود رگ جان از صفای پیکر تو
به رنگ رشته که از گوهر ثمین پیداست
هلال و بدر نگردد اگر چه یک جا جمع
مه تمام سرین از هلال زین پیداست
شده است ناز غرورت یکی هزار امروز
در آبگینه نظر کرده ای، چنین پیداست
ز حرص نوشی ز چشم تو نیش پنهان است
وگرنه نشتر زنبور از انگبین پیداست
توان ز ظاهر هر کس به باطنش ره برد
ز آب شوری و شیرینی زمین پیداست
به امتحان نبود اهل هوش را حاجت
عیار عالم و جاهل ز همنشین پیداست
ز سایل است نمایان عیار جود کریم
که باد دستی خرمن ز خوشه چین پیداست
چو آتشی که نمایان بود به شب صائب
دل کبابم ازان زلف عنبرین پیداست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۱
بنای صبر که همسنگ کوه الوندست
به یک اشاره موی میان او بندست
کجا ز دامن این دشت می تواند رفت؟
ز چشم آهو، مجنون ما نظر بندست
به یک اشاره گره می گشاید از ابرو
فغان که بند قبای تو سست پیوندست
قسم به مصحف خط غبار عارض تو
که پیش خط دلم از زلف بیشتر بندست
گلوی خامه ز وصفش چو شمع می سوزد
چه چاشنی است که با آن دهان چو قندست
به توتیا نکنم چشم التفات سیاه
به خاک پای تو چشمی که آرزومندست
تلاش بوسه نداریم چون هوسناکان
نگاه ما به نگاهی ز دور خرسندست
به پاره دل و لخت جگر قناعت کن
که نان خلق گلوگیرتر ز سوگندست
به یک اشاره موی میان او بندست
کجا ز دامن این دشت می تواند رفت؟
ز چشم آهو، مجنون ما نظر بندست
به یک اشاره گره می گشاید از ابرو
فغان که بند قبای تو سست پیوندست
قسم به مصحف خط غبار عارض تو
که پیش خط دلم از زلف بیشتر بندست
گلوی خامه ز وصفش چو شمع می سوزد
چه چاشنی است که با آن دهان چو قندست
به توتیا نکنم چشم التفات سیاه
به خاک پای تو چشمی که آرزومندست
تلاش بوسه نداریم چون هوسناکان
نگاه ما به نگاهی ز دور خرسندست
به پاره دل و لخت جگر قناعت کن
که نان خلق گلوگیرتر ز سوگندست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۰
مرا ز دور تماشای خط یار بس است
که برگ عیش جنون، بویی از بهار بس است
ز حسن، دعوی خون نیست شیوه عاشق
که خونبهای حنا، پای بوس یار بس است
نظر به ناز و نعیم وصال نیست مرا
که مزدکار من از عشق، ذوق کار بس است
مرا ملاحظه از ترکتاز گردون نیست
که خاکساری من، گرد من حصار بس است
قدم به کلبه من رنجه گو نسازد یار
مرا ز وعده او، ذوق انتظار بس است
شکار اگر چه درین پهن دشت بسیارست
مرا گرفتن عبرت ز روزگار بس است
برای زیر و زبر کردن بنای شکیب
سبک عنانی آن زلف تابدار بس است
لوای همت عالی ز نه سپهر گذشت
پی شکستن این قلب، یک سوار بس است
درین بساط، من تیره بخت را صائب
چو داغ لاله ز خون جگر حصار بس است
که برگ عیش جنون، بویی از بهار بس است
ز حسن، دعوی خون نیست شیوه عاشق
که خونبهای حنا، پای بوس یار بس است
نظر به ناز و نعیم وصال نیست مرا
که مزدکار من از عشق، ذوق کار بس است
مرا ملاحظه از ترکتاز گردون نیست
که خاکساری من، گرد من حصار بس است
قدم به کلبه من رنجه گو نسازد یار
مرا ز وعده او، ذوق انتظار بس است
شکار اگر چه درین پهن دشت بسیارست
مرا گرفتن عبرت ز روزگار بس است
برای زیر و زبر کردن بنای شکیب
سبک عنانی آن زلف تابدار بس است
لوای همت عالی ز نه سپهر گذشت
پی شکستن این قلب، یک سوار بس است
درین بساط، من تیره بخت را صائب
چو داغ لاله ز خون جگر حصار بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۹
اگر چه زلف ترا دل ز کفر تاریک است
ز خط، لب تو گناهی به توبه نزدیک است
ز قرب سیمبران با نگاه دور بساز
که رشته را ز گهر بهره رنج باریک است
ز خود برآمدگان زود می رسند به کام
به بوی پیرهن این راه دور نزدیک است
ز نقش پای تو چون مهر خیره گردد چشم
فسانه ای است که پای چراغ تاریک است
نماز شام شود ساقط از سحرخیزان
شب وصال تو از بس به صبح نزدیک است!
اگر به فکر میانش فتاده ای صائب
مپوش چشم چو سوزن که راه باریک است
ز خط، لب تو گناهی به توبه نزدیک است
ز قرب سیمبران با نگاه دور بساز
که رشته را ز گهر بهره رنج باریک است
ز خود برآمدگان زود می رسند به کام
به بوی پیرهن این راه دور نزدیک است
ز نقش پای تو چون مهر خیره گردد چشم
فسانه ای است که پای چراغ تاریک است
نماز شام شود ساقط از سحرخیزان
شب وصال تو از بس به صبح نزدیک است!
اگر به فکر میانش فتاده ای صائب
مپوش چشم چو سوزن که راه باریک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۰
ز خم طلوع سهیل شراب نزدیک است
ز کوه سر زدن آفتاب نزدیک است
شراب روشن اگر روی در زوال آورد
خوشم که سر زدن ماهتاب نزدیک است
به هر چه دست زنی می توان خمار شکست
زمین میکده ما به آب نزدیک است
ز عید روزه شود بسته گر در جنت
خوشم که میکده را فتح باب نزدیک است
فکنده است ترا دور منزل آرایی
وگرنه گنج به ملک خراب نزدیک است
ز چشم شور نباشند خوشدلان ایمن
به سنگ تفرقه بزم شراب نزدیک است
کشیده دار عنان ستم درین ایام
که ملک حسن ترا انقلاب نزدیک است
دلا کناره کن از قرب آتشین رویان
که خامسوز شود چون کباب نزدیک است
ز دیده بان حجاب تو بیخودی دورست
به چشم مست تو چندان که خواب نزدیک است
به یک نگه دل صد پاره آب می گردد
گل شکفته به وصل گلاب نزدیک است
چو نیست دست به فرمان من ز رعشه وصل
ازین چه سود که بند نقاب نزدیک است؟
فکنده است ترا دور خیره چشمیها
وگرنه وصل ز راه حجاب نزدیک است
تو روز می گذرانی، وگرنه روز حساب
به هر کسی که بود خود حساب نزدیک است
فریب جلوه دنیا مخور چو نوسفران
که پیش تشنه لبان این سراب نزدیک است
به حیرتم که چرا مردمش چنین خشکند
چنین که خاک صفاهان به آب نزدیک است
بلند پایگی آسمان ز پستی توست
به پای همت ما این رکاب نزدیک است
ز هیچ دل نبود دور حسن عالمگیر
به خانه همه کس آفتاب نزدیک است
دلی به عالم صورت نبسته ام صائب
به وا شدن گره این حباب نزدیک است
ز کوه سر زدن آفتاب نزدیک است
شراب روشن اگر روی در زوال آورد
خوشم که سر زدن ماهتاب نزدیک است
به هر چه دست زنی می توان خمار شکست
زمین میکده ما به آب نزدیک است
ز عید روزه شود بسته گر در جنت
خوشم که میکده را فتح باب نزدیک است
فکنده است ترا دور منزل آرایی
وگرنه گنج به ملک خراب نزدیک است
ز چشم شور نباشند خوشدلان ایمن
به سنگ تفرقه بزم شراب نزدیک است
کشیده دار عنان ستم درین ایام
که ملک حسن ترا انقلاب نزدیک است
دلا کناره کن از قرب آتشین رویان
که خامسوز شود چون کباب نزدیک است
ز دیده بان حجاب تو بیخودی دورست
به چشم مست تو چندان که خواب نزدیک است
به یک نگه دل صد پاره آب می گردد
گل شکفته به وصل گلاب نزدیک است
چو نیست دست به فرمان من ز رعشه وصل
ازین چه سود که بند نقاب نزدیک است؟
فکنده است ترا دور خیره چشمیها
وگرنه وصل ز راه حجاب نزدیک است
تو روز می گذرانی، وگرنه روز حساب
به هر کسی که بود خود حساب نزدیک است
فریب جلوه دنیا مخور چو نوسفران
که پیش تشنه لبان این سراب نزدیک است
به حیرتم که چرا مردمش چنین خشکند
چنین که خاک صفاهان به آب نزدیک است
بلند پایگی آسمان ز پستی توست
به پای همت ما این رکاب نزدیک است
ز هیچ دل نبود دور حسن عالمگیر
به خانه همه کس آفتاب نزدیک است
دلی به عالم صورت نبسته ام صائب
به وا شدن گره این حباب نزدیک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۲
ز خود برآ که سر کوی یار نزدیک است
قرارگاه دل بیقرار نزدیک است
ز غفلت تو ره کوی یار خوابیده است
وگرنه بحر به سیل بهار نزدیک است
توان به نور بصیرت به اهل دل پیوست
به وصل سوخته جانان شرار نزدیک است
ببر ز خویش، به سر رشته بقا پیوند
که دست شانه به زلف نگار نزدیک است
دلی که سوخته داغ گلعذاران است
به صبح همچو شب نوبهار نزدیک است
ز کاهلی نگذاری تو پای خود به حساب
وگرنه وعده روزشمار نزدیک است
اگر چه چشمه خورشید از نظر دورست
به چشم شبنم شب زنده دار نزدیک است
ز عاجزی به تو مشکل شده است دل کندن
وگرنه آب به این جویبار نزدیک است
شده است بر تو ز هشیاری این گریوه بلند
به کبک مست، سر کوهسار نزدیک است
هزار کعبه به هر گوشه دل افتاده است
اگر تو دور نیفتی شکار نزدیک است
ز باده توبه در ایام نوجوانی کن
برآ ز بحر خطر تا کنار نزدیک است
رسیده است ز دل بر زبان حکایت عشق
به سفتن این گهر شاهوار نزدیک است
دماغ کار نمانده است کارفرما را
وگرنه دست و دل ما به کار نزدیک است
ازان به قیمت می جان دهند مخموران
که رنگ می به لب لعل یار نزدیک است
امیدها به خط تاه روی او دارم
چو توبه ای که به فصل بهار نزدیک است
چه همچو غنچه فرو رفته ای به خود صائب؟
گرهگشایی باد بهار نزدیک است
قرارگاه دل بیقرار نزدیک است
ز غفلت تو ره کوی یار خوابیده است
وگرنه بحر به سیل بهار نزدیک است
توان به نور بصیرت به اهل دل پیوست
به وصل سوخته جانان شرار نزدیک است
ببر ز خویش، به سر رشته بقا پیوند
که دست شانه به زلف نگار نزدیک است
دلی که سوخته داغ گلعذاران است
به صبح همچو شب نوبهار نزدیک است
ز کاهلی نگذاری تو پای خود به حساب
وگرنه وعده روزشمار نزدیک است
اگر چه چشمه خورشید از نظر دورست
به چشم شبنم شب زنده دار نزدیک است
ز عاجزی به تو مشکل شده است دل کندن
وگرنه آب به این جویبار نزدیک است
شده است بر تو ز هشیاری این گریوه بلند
به کبک مست، سر کوهسار نزدیک است
هزار کعبه به هر گوشه دل افتاده است
اگر تو دور نیفتی شکار نزدیک است
ز باده توبه در ایام نوجوانی کن
برآ ز بحر خطر تا کنار نزدیک است
رسیده است ز دل بر زبان حکایت عشق
به سفتن این گهر شاهوار نزدیک است
دماغ کار نمانده است کارفرما را
وگرنه دست و دل ما به کار نزدیک است
ازان به قیمت می جان دهند مخموران
که رنگ می به لب لعل یار نزدیک است
امیدها به خط تاه روی او دارم
چو توبه ای که به فصل بهار نزدیک است
چه همچو غنچه فرو رفته ای به خود صائب؟
گرهگشایی باد بهار نزدیک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۱
به غیر دل همه عالم سراب حرمان است
ز کعبه روی به هر سو کنی بیابان است
ز فکر رزق، جهان یک دل پریشان است
خمیر مایه غم ها همین غم نان است
مپرس حال دل بیقرار از عاشق
که در صدف نبود گوهری که غلطان است
به سیم و زر نشود بی زبانه آتش حرص
که شمع در لگن زر همان گدازان است
حضور کنج قناعت ندیده کی داند
که روی دست سلیمان به مور زندان است
به پیش پا نبود چشم سرفرازان را
بلند و پست زمین پیش چرخ یکسان است
ز بخت تیره ندارد ملال روشندل
که برق در ته ابر سیاه خندان است
(ترا به وادی مشرب گذر نیفتاده است
وگرنه کعبه دل نیز خوش بیابان است)
(مخور فریب صلاح توانگران زنهار
که روزه داشتن سفله، صرفه نان است)
مدار دست ز دامان بیخودی صائب
که در بهشت بود دیده ای که حیران است
ز کعبه روی به هر سو کنی بیابان است
ز فکر رزق، جهان یک دل پریشان است
خمیر مایه غم ها همین غم نان است
مپرس حال دل بیقرار از عاشق
که در صدف نبود گوهری که غلطان است
به سیم و زر نشود بی زبانه آتش حرص
که شمع در لگن زر همان گدازان است
حضور کنج قناعت ندیده کی داند
که روی دست سلیمان به مور زندان است
به پیش پا نبود چشم سرفرازان را
بلند و پست زمین پیش چرخ یکسان است
ز بخت تیره ندارد ملال روشندل
که برق در ته ابر سیاه خندان است
(ترا به وادی مشرب گذر نیفتاده است
وگرنه کعبه دل نیز خوش بیابان است)
(مخور فریب صلاح توانگران زنهار
که روزه داشتن سفله، صرفه نان است)
مدار دست ز دامان بیخودی صائب
که در بهشت بود دیده ای که حیران است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۴
سیاه روی عقیق از جدایی یمن است
کبود چهره یوسف ز دوری وطن است
ز پرتو دل روشن چو شمع در فانوس
همیشه خلوت من در میان انجمن است
ز تهمت است چه اندیشه پاکدامن را؟
که صبح صادق یوسف ز چاک پیرهن است
اگر حیات ابد خواهی از سخن مگذر
که آب خضر نهان در سیاهی سخن است
ز مرگ، روز هنرور نمی شود تاریک
که برق تیشه چراغ مزار کوهکن است
برون میار سر از کنج خامشی زنهار
که در گداز بود شمع تا در انجمن است
سفینه اش به سلامت نمی رسد به کنار
به چار موجه صحبت دلی که ممتحن است
ز بس که مرده دل افتاده ای نمی بینی
که چهره تو ز موی سفید در کفن است
به آب خضر تسلی نمی شود صائب
دهان سوخته جانی که تشنه سخن است
کبود چهره یوسف ز دوری وطن است
ز پرتو دل روشن چو شمع در فانوس
همیشه خلوت من در میان انجمن است
ز تهمت است چه اندیشه پاکدامن را؟
که صبح صادق یوسف ز چاک پیرهن است
اگر حیات ابد خواهی از سخن مگذر
که آب خضر نهان در سیاهی سخن است
ز مرگ، روز هنرور نمی شود تاریک
که برق تیشه چراغ مزار کوهکن است
برون میار سر از کنج خامشی زنهار
که در گداز بود شمع تا در انجمن است
سفینه اش به سلامت نمی رسد به کنار
به چار موجه صحبت دلی که ممتحن است
ز بس که مرده دل افتاده ای نمی بینی
که چهره تو ز موی سفید در کفن است
به آب خضر تسلی نمی شود صائب
دهان سوخته جانی که تشنه سخن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۶
صفای حسن تو از خط به جای خویشتن است
درین غبار همان بر صفای خویشتن است
هنوز می چکد از چهره تو آب حیات
هنوز سرو قدت در هوای خویشتن است
اگر چه حسن تو از خط شده است پا به رکاب
سبک عنانی زلفت به جای خویشتن است
هنوز گردش چشم تر است دور بجا
هنوز گوش تو مست نوای خویشتن است
هنوز آن صف مژگان ز هم نپاشیده است
هنوز چشم تو محو لقای خویشتن است
هنوز مرکز حسن است خال مشکینت
هنوز زلف تو زنجیر پای خویشتن است
هنوز لطف بجا صرف می شود بیجا
هنوز رنجش بیجا به جای خویشتن است
نبسته است به زنجیر پای ما را عشق
قلاده سگ ما از وفای خویشتن است
ز تنگنای صدف بی حجاب بیرون آی
که گوهر تو نهان در صفای خویشتن است
دماغ بنده نوازی نمانده است ترا
وگرنه بندگی ما به جای خویشتن است
ز آشنایی مردم حذر کند صائب
کسی که از ته دل آشنای خویشتن است
درین غبار همان بر صفای خویشتن است
هنوز می چکد از چهره تو آب حیات
هنوز سرو قدت در هوای خویشتن است
اگر چه حسن تو از خط شده است پا به رکاب
سبک عنانی زلفت به جای خویشتن است
هنوز گردش چشم تر است دور بجا
هنوز گوش تو مست نوای خویشتن است
هنوز آن صف مژگان ز هم نپاشیده است
هنوز چشم تو محو لقای خویشتن است
هنوز مرکز حسن است خال مشکینت
هنوز زلف تو زنجیر پای خویشتن است
هنوز لطف بجا صرف می شود بیجا
هنوز رنجش بیجا به جای خویشتن است
نبسته است به زنجیر پای ما را عشق
قلاده سگ ما از وفای خویشتن است
ز تنگنای صدف بی حجاب بیرون آی
که گوهر تو نهان در صفای خویشتن است
دماغ بنده نوازی نمانده است ترا
وگرنه بندگی ما به جای خویشتن است
ز آشنایی مردم حذر کند صائب
کسی که از ته دل آشنای خویشتن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۰
زبان شکوه من چشم خونفشان من است
چو طفل بسته زبان گریه ترجمان من است
مرا به حرف کجا روز حشر بگذارد؟
ز شرم حسن تو بندی که بر زبان من است
به داستان سر زلف کوتهی مرساد!
که تا به کعبه مقصود نردبان من است
ز من بود سخن راست هر که می گوید
خدنگ راست رو از خانه کمان من است
حذر نمی کنم از تیغ زهرداده سرو
که طوق عشق چو قمری خط امان من است
به بال سایه پریدن ز کوته اندیشی است
وگرنه بال هما فرش آستان من است
هما ز سایه من غوطه می خورد در نیش
ز بس که نیش ملامت در استخوان من است
به اوج عرش سخن را رسانده ام صائب
بلند نام شود هر که در زمان من است
چو طفل بسته زبان گریه ترجمان من است
مرا به حرف کجا روز حشر بگذارد؟
ز شرم حسن تو بندی که بر زبان من است
به داستان سر زلف کوتهی مرساد!
که تا به کعبه مقصود نردبان من است
ز من بود سخن راست هر که می گوید
خدنگ راست رو از خانه کمان من است
حذر نمی کنم از تیغ زهرداده سرو
که طوق عشق چو قمری خط امان من است
به بال سایه پریدن ز کوته اندیشی است
وگرنه بال هما فرش آستان من است
هما ز سایه من غوطه می خورد در نیش
ز بس که نیش ملامت در استخوان من است
به اوج عرش سخن را رسانده ام صائب
بلند نام شود هر که در زمان من است