عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۴۵ - ارباب زاده
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۴ - صابونفروش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۸ - توقوم دوز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۶ - کشتی بان
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ای ناله برمیا که تو را دادخواه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یک دور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت به دستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود به بوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یک دور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت به دستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود به بوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
غم چندی بدل زار بغم مدغم ماست
ساقیا باده بیاور که دوای غم ماست
خم زلف تو مگر جای غریبان باشد
که در آن حلقه قرار دل بی همدم ماست
گر نیی کعبه چرا دل چو حجر داری سخت
ای که کوی تو منی و دهنت زمزم ماست
گفتمش زلزله شهر خطا بهر چه بود
گفت از جنبش گیسوی خم اندر خم ماست
راز ما باد صبا برد بهر شهر و دیار
ما در این فکر که این بی سر و پا محرم ماست
با نسیم سحری قصه کن آغاز صغیر
قاصد خوشخبر و پیک نکومقدم ماست
ساقیا باده بیاور که دوای غم ماست
خم زلف تو مگر جای غریبان باشد
که در آن حلقه قرار دل بی همدم ماست
گر نیی کعبه چرا دل چو حجر داری سخت
ای که کوی تو منی و دهنت زمزم ماست
گفتمش زلزله شهر خطا بهر چه بود
گفت از جنبش گیسوی خم اندر خم ماست
راز ما باد صبا برد بهر شهر و دیار
ما در این فکر که این بی سر و پا محرم ماست
با نسیم سحری قصه کن آغاز صغیر
قاصد خوشخبر و پیک نکومقدم ماست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دلبرانرا همه سخت است دل و پیمان سست
یا که ای سنگدل این قاعده در مذهب تست
هیچ پیکان ز کمانخانهٔ ابروت نجست
تا که اول دل زاری هدف خویش نجست
که سر خوان غم عشق تو ایدوست نشست
کاولین مرتبه از هستی خود دست نشست
گر دلی را چو دل من فلک سفله نخست
چه کنم این شده تقدیر من از روز نخست
در جهان هیچکس از قید غم و غصه نرست
بیغمی هست گیاهی که در این باغ نرست
ایندرست استکه حق در دل بشکسته درست
کز شکست دل بشکسته شود کاردرست
آفرین بر تو صغیرا دگر این قاعده چیست
که چنین طبع تواش کرد بیان چابک و چست
یا که ای سنگدل این قاعده در مذهب تست
هیچ پیکان ز کمانخانهٔ ابروت نجست
تا که اول دل زاری هدف خویش نجست
که سر خوان غم عشق تو ایدوست نشست
کاولین مرتبه از هستی خود دست نشست
گر دلی را چو دل من فلک سفله نخست
چه کنم این شده تقدیر من از روز نخست
در جهان هیچکس از قید غم و غصه نرست
بیغمی هست گیاهی که در این باغ نرست
ایندرست استکه حق در دل بشکسته درست
کز شکست دل بشکسته شود کاردرست
آفرین بر تو صغیرا دگر این قاعده چیست
که چنین طبع تواش کرد بیان چابک و چست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
ای ناله برمیا که تو را دادخواه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یکدور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت بدستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود ببوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یکدور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت بدستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود ببوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
مدام غیر غمم کس انیس و همدم نیست
بروزگار کسی باوفاتر از غم نیست
چگونه جام نگیرم که غیر صحبت جام
هر آنچه مینگرم یادگاری از جم نیست
ببین به حرمت عاشق که میشود محرم
بدان حرم که در آن جبرئیل محرم نیست
فریب دانهٔ خال تو خوردم و شادم
چرا که هر که نخورد اینفریب آدم نیست
در اینجهان مطلب راحت و گشاده دلی
که غیر رنج در این تنگنای عالم نیست
بجان دوست که درویش راست وقت خوشی
که بهر پادشه اسباب آن فراهم نیست
نمی کند ز صغیر این سخن قبول مگر
کسیکه بی خبر از حال پور ادهم نیست
بروزگار کسی باوفاتر از غم نیست
چگونه جام نگیرم که غیر صحبت جام
هر آنچه مینگرم یادگاری از جم نیست
ببین به حرمت عاشق که میشود محرم
بدان حرم که در آن جبرئیل محرم نیست
فریب دانهٔ خال تو خوردم و شادم
چرا که هر که نخورد اینفریب آدم نیست
در اینجهان مطلب راحت و گشاده دلی
که غیر رنج در این تنگنای عالم نیست
بجان دوست که درویش راست وقت خوشی
که بهر پادشه اسباب آن فراهم نیست
نمی کند ز صغیر این سخن قبول مگر
کسیکه بی خبر از حال پور ادهم نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
اگر که خانه خمار دایمم وطن است
عجب مدار که این خانهٔامید منست
گذاری از چه که پشتت ز بار غم شکند
بنوش باده دمادم که باده غم شکنست
بکوی میکده صحبت ز سیم و زر مکنید
که رفتهام من و سودا به نقد جان و تنست
مرا نصیحت واعظ چگونه درگیرد
که وعظ او همه اظهار فضل خویشتنست
نه من بخویش کنم عشقبازی ای یاران
بگردن دلم از زلف دلبری رسن است
دلا دگر ز غم خود من سخن مگو با یار
که در میان تو ویار حایل آنسخن است
دو یار چون که هم آغوش میشوند آن به
کنند رفع موانع اگر چه پیرهن است
صغیر داشت بدل مطلبی و یارش گفت
چه مطلبست ترا کان به از رضای منست
عجب مدار که این خانهٔامید منست
گذاری از چه که پشتت ز بار غم شکند
بنوش باده دمادم که باده غم شکنست
بکوی میکده صحبت ز سیم و زر مکنید
که رفتهام من و سودا به نقد جان و تنست
مرا نصیحت واعظ چگونه درگیرد
که وعظ او همه اظهار فضل خویشتنست
نه من بخویش کنم عشقبازی ای یاران
بگردن دلم از زلف دلبری رسن است
دلا دگر ز غم خود من سخن مگو با یار
که در میان تو ویار حایل آنسخن است
دو یار چون که هم آغوش میشوند آن به
کنند رفع موانع اگر چه پیرهن است
صغیر داشت بدل مطلبی و یارش گفت
چه مطلبست ترا کان به از رضای منست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
عاقبت دلا دیدی کار یار و من چون شد
حاصل من از عشقش دیدهٔ پر از خون شد
مهر اگر فزاید مهر از چه رو به آن مه من
هرچه مهر افزودم جور و کینش افزون شد
دوش مستی ما را جام مینشد باعث
بل ز غمزهٔ ساقی حال ما دگرگون شد
در جنون عشق ای دل نام هم بدل گردد
قیس در غم لیلی گفته گفته مجنون شد
خوی حاتمی باید نام حاتم ار خواهی
ورنه زر همان زر بد، ننگ نام قارون شد
سرو قد جانان را تا نشاند اندر دل
گفتهی صغیر الحق، دلربا و موزون شد
حاصل من از عشقش دیدهٔ پر از خون شد
مهر اگر فزاید مهر از چه رو به آن مه من
هرچه مهر افزودم جور و کینش افزون شد
دوش مستی ما را جام مینشد باعث
بل ز غمزهٔ ساقی حال ما دگرگون شد
در جنون عشق ای دل نام هم بدل گردد
قیس در غم لیلی گفته گفته مجنون شد
خوی حاتمی باید نام حاتم ار خواهی
ورنه زر همان زر بد، ننگ نام قارون شد
سرو قد جانان را تا نشاند اندر دل
گفتهی صغیر الحق، دلربا و موزون شد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
تا لبم بوسه چند از تو دلارام نگیرد
نشود جان ز غم آزاد و دل آرام نگیرد
همه را بوسه عطا کردی و کردی ز غم آزاد
این غم ماست که آغاز وی انجام نگیرد
وعظ واعظ ز چه دانی نکند جا بدل ما
پختگانیم که در ما سخن خام نگیرد
زاهد از خرقه سالوس مشو غره که ساقی
صد چنین جامه بها بهر یکی جام نگیرد
نرسیده است بسر منزل آمال کس آری
هیچکس کام از این زال جهان نام نگیرد
گو رها کرد شکار و تن او گور فرو برد
ابله آنکس که بخود پند ز بهرام نگیرد
جام میگیر و تو هم پیرو جم باش صغیرا
کس از این عالم فانی به از او کام نگیرد
نشود جان ز غم آزاد و دل آرام نگیرد
همه را بوسه عطا کردی و کردی ز غم آزاد
این غم ماست که آغاز وی انجام نگیرد
وعظ واعظ ز چه دانی نکند جا بدل ما
پختگانیم که در ما سخن خام نگیرد
زاهد از خرقه سالوس مشو غره که ساقی
صد چنین جامه بها بهر یکی جام نگیرد
نرسیده است بسر منزل آمال کس آری
هیچکس کام از این زال جهان نام نگیرد
گو رها کرد شکار و تن او گور فرو برد
ابله آنکس که بخود پند ز بهرام نگیرد
جام میگیر و تو هم پیرو جم باش صغیرا
کس از این عالم فانی به از او کام نگیرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
روزی ار غم برود نیست مرا یار دگر
در کجا جویم از اینگونه وفادار دگر
هر کسی را بجهان مونس و غمخواری هست
غیر غم نیست مرا مونس و غمخوار دگر
سوزنی هم به ره عشق ندارم با خویش
خار از پای درآرم به سر خار دگر
ماه من با همه بی مهری و دلسردی تو
نبود گرم چو بازار تو بازار دگر
آمدی کشتی و افکندی و رفتی آخر
بر سر کشتهٔ خود کن گذری بار دگر
بعد دیدار توام دیده مبیناد جهان
گر کنم دیدهٔ دل باز به دیدار دگر
گر تو را هست چو من عاشق دلداده بسی
بخدا نیست مرا غیر تو دلدار دگر
ز آه من سوخت جهانی و ندانم چه شود
اگر از سینه کشم آه شرر بار دگر
بلبل گلشن عشقم من وزین باغ صغیر
نتوانم که کنم روی به گلزار دگر
در کجا جویم از اینگونه وفادار دگر
هر کسی را بجهان مونس و غمخواری هست
غیر غم نیست مرا مونس و غمخوار دگر
سوزنی هم به ره عشق ندارم با خویش
خار از پای درآرم به سر خار دگر
ماه من با همه بی مهری و دلسردی تو
نبود گرم چو بازار تو بازار دگر
آمدی کشتی و افکندی و رفتی آخر
بر سر کشتهٔ خود کن گذری بار دگر
بعد دیدار توام دیده مبیناد جهان
گر کنم دیدهٔ دل باز به دیدار دگر
گر تو را هست چو من عاشق دلداده بسی
بخدا نیست مرا غیر تو دلدار دگر
ز آه من سوخت جهانی و ندانم چه شود
اگر از سینه کشم آه شرر بار دگر
بلبل گلشن عشقم من وزین باغ صغیر
نتوانم که کنم روی به گلزار دگر
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
برفت عمر و نگشتم ز هجر یار خلاص
نشد دلم ز غم و رنج بیشمار خلاص
کجایی ای اجل ای چاره ساز مهجوران
بیا که سازیم از درد انتظار خلاص
چرا نه پای اجل بوسم از سر رغبت
که مینمایدم از دست روزگار خلاص
براستی که رود هر که از جهان بیرون
شود ز بازی این چرخ کجمدار خلاص
چه سالهاست که دارم بدل غمی زانغم
ندانم آنکه شوم کی من فکار خلاص
خلاص یافتم از صد هزار غم بجهان
وزین غمم نشود جان بیقرار خلاص
صغیر از آن طلبم مرک تا مگر گردم
از این غمی که بدان گشتهام دچار خلاص
نشد دلم ز غم و رنج بیشمار خلاص
کجایی ای اجل ای چاره ساز مهجوران
بیا که سازیم از درد انتظار خلاص
چرا نه پای اجل بوسم از سر رغبت
که مینمایدم از دست روزگار خلاص
براستی که رود هر که از جهان بیرون
شود ز بازی این چرخ کجمدار خلاص
چه سالهاست که دارم بدل غمی زانغم
ندانم آنکه شوم کی من فکار خلاص
خلاص یافتم از صد هزار غم بجهان
وزین غمم نشود جان بیقرار خلاص
صغیر از آن طلبم مرک تا مگر گردم
از این غمی که بدان گشتهام دچار خلاص
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
ببوسهٔ لب ساقی بس آرزو دارم
بسان شیشهٔ میگریه در گلو دارم
بیاد چاک گریبان یار و غبغب او
همیشه سر بگریبان غم فرو دارم
چه صورتی تو که من در تو خویش مینگرم
بدان قیاس که آئینه روبرو دارم
ز داغ لاله رخان من که دیدهام دریاست
کجا هوای گلستان کنار جو دارم
بنزد خلق اگر خوارم این بس است مرا
که پیش اهل خرابات آبرو دارم
صغیر من سگ درگاه شیر یزدانم
همیشه دیدهٔ امید سوی او دارم
بسان شیشهٔ میگریه در گلو دارم
بیاد چاک گریبان یار و غبغب او
همیشه سر بگریبان غم فرو دارم
چه صورتی تو که من در تو خویش مینگرم
بدان قیاس که آئینه روبرو دارم
ز داغ لاله رخان من که دیدهام دریاست
کجا هوای گلستان کنار جو دارم
بنزد خلق اگر خوارم این بس است مرا
که پیش اهل خرابات آبرو دارم
صغیر من سگ درگاه شیر یزدانم
همیشه دیدهٔ امید سوی او دارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
من نخواهم بکسی زهد و ریا بفروشم
گو همه خلق بدانند که میمینوشم
واعظ بیهدهام وعظ مفرما که بود
در بر پیر مغان رهن کلامی گوشم
دستبرد غم عشق تو بنازم ای دوست
که ببرداست ز تن طاقت و از سر هوشم
گر نه از بهر نثار قدمت بود سرم
زیر این بار گران هیچ نرفتی دوشم
پای تا سر همه در ذکر گل روی توام
گرچه لب دوخته و غنچه صفت خاموشم
با کسی انس نگیرد دلم از خلق جهان
جز خیالت که مصور شده در آغوشم
چونکه غمگینی من باعث خرسندی تست
روز و شب در پی غمگینی خود میکوشم
هر زمان روی تو را مینگرم همچو صغیر
دیده یکبارگی از هر دو جهان میپوشم
گو همه خلق بدانند که میمینوشم
واعظ بیهدهام وعظ مفرما که بود
در بر پیر مغان رهن کلامی گوشم
دستبرد غم عشق تو بنازم ای دوست
که ببرداست ز تن طاقت و از سر هوشم
گر نه از بهر نثار قدمت بود سرم
زیر این بار گران هیچ نرفتی دوشم
پای تا سر همه در ذکر گل روی توام
گرچه لب دوخته و غنچه صفت خاموشم
با کسی انس نگیرد دلم از خلق جهان
جز خیالت که مصور شده در آغوشم
چونکه غمگینی من باعث خرسندی تست
روز و شب در پی غمگینی خود میکوشم
هر زمان روی تو را مینگرم همچو صغیر
دیده یکبارگی از هر دو جهان میپوشم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ساقی آن میبقدح کن که چو ما نوش کنیم
هر چه جز دوست بود جمله فراموش کنیم
آتش افروخته غم یکقدح آب عنب آر
تا که این آتش افروخته خاموش کنیم
خرد و هوش بود مایهٔ غم خوردن ما
باده بخشای که دفع خرد و هوش کنیم
هوشیارا تو و دانشوری و عقل و صلاح
ما برآنیم که خود بیخود و مدهوش کنیم
کی شود فصل بهار آید وزان ترک پسر
ما به بستان طلب خون سیاوش کنیم
فلک ار سنگ بساغر زدمان باکی نیست
میتوانیم میاز خون جگر نوش کنیم
مطربا ساز کن آهنگ دف و نغمهٔ نی
تا بکی موعظهٔ بی عملان گوش کنیم
پیرهن چیست که جا دارد اگر جامهٔ جان
ما قبا در غم آن سرو قباپوش کنیم
روی خورشید شود تیره ز دود دل ما
هر زمان یاد از آن زلف و بناگوش کنیم
دوش با روی چو صبحام د و تا شام ابد
شاید ارما سخن از کیفیت دوش کنیم
هیچ مقصود نماند بدل ما هرگاه
دست با شاهد مقصود در آغوش کنیم
سرگردان بود سر دوش و بپایش چو صغیر
بفکندیم کزین بار سبک دوش کنیم
هر چه جز دوست بود جمله فراموش کنیم
آتش افروخته غم یکقدح آب عنب آر
تا که این آتش افروخته خاموش کنیم
خرد و هوش بود مایهٔ غم خوردن ما
باده بخشای که دفع خرد و هوش کنیم
هوشیارا تو و دانشوری و عقل و صلاح
ما برآنیم که خود بیخود و مدهوش کنیم
کی شود فصل بهار آید وزان ترک پسر
ما به بستان طلب خون سیاوش کنیم
فلک ار سنگ بساغر زدمان باکی نیست
میتوانیم میاز خون جگر نوش کنیم
مطربا ساز کن آهنگ دف و نغمهٔ نی
تا بکی موعظهٔ بی عملان گوش کنیم
پیرهن چیست که جا دارد اگر جامهٔ جان
ما قبا در غم آن سرو قباپوش کنیم
روی خورشید شود تیره ز دود دل ما
هر زمان یاد از آن زلف و بناگوش کنیم
دوش با روی چو صبحام د و تا شام ابد
شاید ارما سخن از کیفیت دوش کنیم
هیچ مقصود نماند بدل ما هرگاه
دست با شاهد مقصود در آغوش کنیم
سرگردان بود سر دوش و بپایش چو صغیر
بفکندیم کزین بار سبک دوش کنیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
یوسف رخی به چاه ذقن بسته راه من
بخت نگون ببین که نگون گشته چاه من
از من جمال خویش نهان کردنت ز چیست
ماند مگر بروی تو جای نگاه من
زلفت که آشیان دلم بود شد پریش
بنگر فلک چه کرد به روز سیاه من
دادم عنان به عشق و ندانم چه میکند
کوه غم تو با تن مانند کاه من
زاهد شکست جام من ای میکشان شهر
ساقی کجاست تا که شود دادخواه من
شهریست پر ز دشمن و من یک تن ضعیف
آه از دمی که دوست نباشد پناه من
امروز میپرستی و مستی کند صغیر
ای میفروش باش بفردا گواه من
بخت نگون ببین که نگون گشته چاه من
از من جمال خویش نهان کردنت ز چیست
ماند مگر بروی تو جای نگاه من
زلفت که آشیان دلم بود شد پریش
بنگر فلک چه کرد به روز سیاه من
دادم عنان به عشق و ندانم چه میکند
کوه غم تو با تن مانند کاه من
زاهد شکست جام من ای میکشان شهر
ساقی کجاست تا که شود دادخواه من
شهریست پر ز دشمن و من یک تن ضعیف
آه از دمی که دوست نباشد پناه من
امروز میپرستی و مستی کند صغیر
ای میفروش باش بفردا گواه من
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
هرکس ندیده غارت و یغمای ترکمن
ببند اسیر بردن و تاراج تُرک من
دانم که دل از او نتوانم دگر گرفت
مشکل بود اسیر گرفتن ز ترکمن
گفتم مگر دو اسبه گریزم ز دست غم
آن هم نشسته بود چو دیدم به تَرک من
از من که تَرک جان بنمودم به راه یار
غیر از وفا چه دید که بنمود تَرک من
با تاج شه صغیر برابر نمیکنم
این افسر نمد که تو بینی به تَرک من
ببند اسیر بردن و تاراج تُرک من
دانم که دل از او نتوانم دگر گرفت
مشکل بود اسیر گرفتن ز ترکمن
گفتم مگر دو اسبه گریزم ز دست غم
آن هم نشسته بود چو دیدم به تَرک من
از من که تَرک جان بنمودم به راه یار
غیر از وفا چه دید که بنمود تَرک من
با تاج شه صغیر برابر نمیکنم
این افسر نمد که تو بینی به تَرک من
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
چشم مستت همه مردم کشد از بی باکی
ایعجب مست که دیده است بدین چالاکی
خو از آن کرد دلم با غم عشقت که ندید
عشرتی در دو جهان خوشتر از این غمناکی
نه همین تیره گی از بخت من آموخته شام
کز من آموخته هم صبح گریبان چاکی
فلک عربده جو رام شود انسان را
غافل از خود مشو ای طرفه طلسم خاکی
معرفت پیشه کن ای آنکه مقامی خواهی
که بجایی نرسد مرد ز بی ادراکی
دامنی در کفش البته فتد همچو صغیر
هر که در عشق نهد گام بدامن پاکی
ایعجب مست که دیده است بدین چالاکی
خو از آن کرد دلم با غم عشقت که ندید
عشرتی در دو جهان خوشتر از این غمناکی
نه همین تیره گی از بخت من آموخته شام
کز من آموخته هم صبح گریبان چاکی
فلک عربده جو رام شود انسان را
غافل از خود مشو ای طرفه طلسم خاکی
معرفت پیشه کن ای آنکه مقامی خواهی
که بجایی نرسد مرد ز بی ادراکی
دامنی در کفش البته فتد همچو صغیر
هر که در عشق نهد گام بدامن پاکی