عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
دل روان جان می دهد در عشق آن جانان ما
گر قبولش می کند شکرانه ها بر جان ما
غرقهٔ دریای بی پایان کجا یابد کنار
ساحلش پیدا نباشد بحر بی پایان ما
هرچه آید در نظر آئینهٔ گیتی نماست
روشنش بنگر که باشد نور آن جانان ما
جان حیات جاودان از عشق جانان یافته
عشق اگر داری طلب کن ذوق جاویدان ما
مجلس عشقست و رندان مست و ساقی درحضور
ساغر می نوش کن شادی سرمستان ما
سینهٔ بی کینهٔ ما مخزن اسرار اوست
گنج اگر خواهی بجو گنج دل ویران ما
نعمت الله رند و سرمست است و جام می به دست
می برند آن می دهد این سید رندان ما
گر قبولش می کند شکرانه ها بر جان ما
غرقهٔ دریای بی پایان کجا یابد کنار
ساحلش پیدا نباشد بحر بی پایان ما
هرچه آید در نظر آئینهٔ گیتی نماست
روشنش بنگر که باشد نور آن جانان ما
جان حیات جاودان از عشق جانان یافته
عشق اگر داری طلب کن ذوق جاویدان ما
مجلس عشقست و رندان مست و ساقی درحضور
ساغر می نوش کن شادی سرمستان ما
سینهٔ بی کینهٔ ما مخزن اسرار اوست
گنج اگر خواهی بجو گنج دل ویران ما
نعمت الله رند و سرمست است و جام می به دست
می برند آن می دهد این سید رندان ما
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
می زخم عشق می نوشیم ما
خلعتی از عشق می پوشیم ما
در طریق عاشقی چون عاشقان
مدتی شد تا که می کوشیم ما
عشق می گوید سخن از من شنو
ما از او گوئیم و خاموشیم ما
عاشقانه همچو خم میفروش
باز سرمستیم و در جوشیم ما
جرعهٔ می ما به صد جان می خریم
نیک ارزانست نفروشیم ما
پا و سر چشمیم تا بینیم او
چون سخن گوید همه گوشیم ما
ما به عشقش عاقل و دیوانه ایم
تا نه پنداری که بی هوشیم ما
همچو بلبل در هوای روی گل
روز و شب مستانه بخروشیم ما
نعمت اللیهم و با سید حریف
باده می نوشیم و مدهوشیم ما
خلعتی از عشق می پوشیم ما
در طریق عاشقی چون عاشقان
مدتی شد تا که می کوشیم ما
عشق می گوید سخن از من شنو
ما از او گوئیم و خاموشیم ما
عاشقانه همچو خم میفروش
باز سرمستیم و در جوشیم ما
جرعهٔ می ما به صد جان می خریم
نیک ارزانست نفروشیم ما
پا و سر چشمیم تا بینیم او
چون سخن گوید همه گوشیم ما
ما به عشقش عاقل و دیوانه ایم
تا نه پنداری که بی هوشیم ما
همچو بلبل در هوای روی گل
روز و شب مستانه بخروشیم ما
نعمت اللیهم و با سید حریف
باده می نوشیم و مدهوشیم ما
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
نور او در دیدهٔ بینا خوشی دیدیم ما
نور مردم را به نور چشم او دیدیم ما
شخص و سایه دو نماید در نظر اما یکیست
دو کجا بینیم چون از اهل توحیدیم ما
غیر نور روی او در دیدهٔ ما هست نیست
هرچه رو بنمود از آن رو بازپرسیدیم ما
ز آفتاب حسن او عالم همه روشن شده
کس ندیده این چنین نوری و نشنیدیم ما
ساقی مستیم و میخانه سبیل ما بُود
می به هر رندی که دل می خواست بخشیدیم ما
مو به مو زلف سیاهت ما به دست آورده ایم
گیسوئی خوش بافته بر دست پیچیدیم ما
در خرابات مغان با نعمت الله همدمیم
عاشقانه جام می از ذوق نوشیدیم ما
نور مردم را به نور چشم او دیدیم ما
شخص و سایه دو نماید در نظر اما یکیست
دو کجا بینیم چون از اهل توحیدیم ما
غیر نور روی او در دیدهٔ ما هست نیست
هرچه رو بنمود از آن رو بازپرسیدیم ما
ز آفتاب حسن او عالم همه روشن شده
کس ندیده این چنین نوری و نشنیدیم ما
ساقی مستیم و میخانه سبیل ما بُود
می به هر رندی که دل می خواست بخشیدیم ما
مو به مو زلف سیاهت ما به دست آورده ایم
گیسوئی خوش بافته بر دست پیچیدیم ما
در خرابات مغان با نعمت الله همدمیم
عاشقانه جام می از ذوق نوشیدیم ما
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
از کرم بنواخت ما را یار ما
لاجرم بالا گرفته کار ما
جان فروشانیم در بازار عشق
تن چه باشد در سر بازار ما
آب چشم ما به هر سو می رود
باز می گوید روان اسرار ما
منصب عالی اگر خواهی بیا
خاک ره شو بر در خمّار ما
از حباب و موج دریا آب جو
تا بیابی این همه آثار ما
جز یکی در هر دو عالم هست نیست
کس نکرد انکار بر اقرار ما
رند سرمستیم و با ساقی حریف
نعمت الله سید و سردار ما
لاجرم بالا گرفته کار ما
جان فروشانیم در بازار عشق
تن چه باشد در سر بازار ما
آب چشم ما به هر سو می رود
باز می گوید روان اسرار ما
منصب عالی اگر خواهی بیا
خاک ره شو بر در خمّار ما
از حباب و موج دریا آب جو
تا بیابی این همه آثار ما
جز یکی در هر دو عالم هست نیست
کس نکرد انکار بر اقرار ما
رند سرمستیم و با ساقی حریف
نعمت الله سید و سردار ما
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
مشک چه بود شمه ای از موی ما
چیست عنبر والهٔ گیسوی ما
آب چشم ما به هر سو می رود
هم ز چشم ماست آب روی ما
صبحدم باد صباخوشبو بود
می برد گردی ز خاک کوی ما
تا قبول حضرت سلطان شدیم
شاه ترکستان بود هندوی ما
غرق دریائیم اگر تو تشنه ای
آب می جوئی قدم نه سوی ما
عود دل در مجمر سینه بسوخت
بزم ما خوشبو شده از بوی ما
عاقلان را گفتگوئی دیگر است
قول عشاقست گفتگوی ما
عید قربانست طوئی میکنیم
جانها قربان شده در طوی ما
سیدیم و عاشقان را بنده ایم
لاجرم عالم بود آن جوی ما
چیست عنبر والهٔ گیسوی ما
آب چشم ما به هر سو می رود
هم ز چشم ماست آب روی ما
صبحدم باد صباخوشبو بود
می برد گردی ز خاک کوی ما
تا قبول حضرت سلطان شدیم
شاه ترکستان بود هندوی ما
غرق دریائیم اگر تو تشنه ای
آب می جوئی قدم نه سوی ما
عود دل در مجمر سینه بسوخت
بزم ما خوشبو شده از بوی ما
عاقلان را گفتگوئی دیگر است
قول عشاقست گفتگوی ما
عید قربانست طوئی میکنیم
جانها قربان شده در طوی ما
سیدیم و عاشقان را بنده ایم
لاجرم عالم بود آن جوی ما
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
پادشاه و پادشاهی ما و درویشی ما
عاقلان و آشنائی ما و بی خویشی ما
در میان عشقبازان ما کمیم از هر یکی
از کمی ماست در عالم همه بیشی ما
خواجه گر دارد غنا آرد غنائی بر غنا
از غنای خواجه خوشتر فقر درویشی ما
بنده دلریش سلطانیم و مرهم وصل اوست
عاقبت رحمی کند سلطان به دلریشی ما
صورت سید که دیدی آخرش خوانی رواست
معنی او را نگر دریاب این پیشی ما
عاقلان و آشنائی ما و بی خویشی ما
در میان عشقبازان ما کمیم از هر یکی
از کمی ماست در عالم همه بیشی ما
خواجه گر دارد غنا آرد غنائی بر غنا
از غنای خواجه خوشتر فقر درویشی ما
بنده دلریش سلطانیم و مرهم وصل اوست
عاقبت رحمی کند سلطان به دلریشی ما
صورت سید که دیدی آخرش خوانی رواست
معنی او را نگر دریاب این پیشی ما
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
خرم آن دل که شود محرم اسرار شما
دلخوش آن کس که بود عاشق دیدار شما
همت قاصر اگر می طلبد حور و قصور
همت عالی ما هست طلبکار شما
چشم من روی شما هم به شما می بیند
دیده ام نور خداوند ز انوار شما
دو جهان را بفروشیم به یک جرعهٔ می
گر خریدار بود بر سر بازار شما
بزم عشقست شما عاشق و ما مست و خراب
تا ابد لطف خدا باد نگهدار شما
جان چه باشد که کنم در قدمت ایثارش
قاصرم گر همه عالم کنم ایثار شما
نعمت الله ز خدا وصل شما می خواهد
هست امیدش که رسد باز به دیدار شما
دلخوش آن کس که بود عاشق دیدار شما
همت قاصر اگر می طلبد حور و قصور
همت عالی ما هست طلبکار شما
چشم من روی شما هم به شما می بیند
دیده ام نور خداوند ز انوار شما
دو جهان را بفروشیم به یک جرعهٔ می
گر خریدار بود بر سر بازار شما
بزم عشقست شما عاشق و ما مست و خراب
تا ابد لطف خدا باد نگهدار شما
جان چه باشد که کنم در قدمت ایثارش
قاصرم گر همه عالم کنم ایثار شما
نعمت الله ز خدا وصل شما می خواهد
هست امیدش که رسد باز به دیدار شما
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
یار من بی یار کی ماند مرا
خسته و بیمار کی ماند مرا
گر چه بیمارم ولی دارم امید
کو چنین بیمار کی ماند مرا
شادمانم گرچه غمها می خورم
غمخورم غمخوار کی ماند مرا
من چنین مخمور و او مست و خراب
بر در خمّار کی ماند مرا
کار بیکاریست کار عاشقان
عشق او بیکار کی ماند مرا
سر پر از سودا و هم کیسه تهی
بر سر بازار کی ماند مرا
گر نباشد صدق من صدیق وار
سیدم در غار کی ماند مرا
خسته و بیمار کی ماند مرا
گر چه بیمارم ولی دارم امید
کو چنین بیمار کی ماند مرا
شادمانم گرچه غمها می خورم
غمخورم غمخوار کی ماند مرا
من چنین مخمور و او مست و خراب
بر در خمّار کی ماند مرا
کار بیکاریست کار عاشقان
عشق او بیکار کی ماند مرا
سر پر از سودا و هم کیسه تهی
بر سر بازار کی ماند مرا
گر نباشد صدق من صدیق وار
سیدم در غار کی ماند مرا
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
در محیط عشق ما گوهر طلب
هفت دریا را نجو دیگر طلب
عود دل در مجمر سینه بسوز
آنچنان عودی در این مجمر طلب
وصل آن محبوب بی همتای ما
گر طلب داری از این خوشتر طلب
جان باقی یابی از جانان خود
گر فنا گردی چو یاران در طلب
این سر تو چون کلاه آن سراست
سر بنه در پای او آن سر طلب
جان چو جوئی حضرت جانان بجو
دل رها کن خدمت دلبر طلب
هر کجا جام میئی یابی بنوش
نعمت الله را در آن ساغر طلب
هفت دریا را نجو دیگر طلب
عود دل در مجمر سینه بسوز
آنچنان عودی در این مجمر طلب
وصل آن محبوب بی همتای ما
گر طلب داری از این خوشتر طلب
جان باقی یابی از جانان خود
گر فنا گردی چو یاران در طلب
این سر تو چون کلاه آن سراست
سر بنه در پای او آن سر طلب
جان چو جوئی حضرت جانان بجو
دل رها کن خدمت دلبر طلب
هر کجا جام میئی یابی بنوش
نعمت الله را در آن ساغر طلب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
گرخیال عارضش بنمایدت نقشی به خواب
نقشبندی کن روان بر آب چشم ما چو آب
آینه بردار و تمثال جمال او نگر
جام می بستان که ساقی می نماید در شراب
سنبل زلفی که بینی نافه ای دان پر ز مشک
در چمن هر گل که چینی شیشه ای دان پر گلاب
بر در میخانه بگذر تا ببینی آن یکی
مست با رندان نشسته باده نوشان بی حجاب
ذره ای از نور او بنموده خوش ماهی تمام
سایه بان حسن او را سایه کرده آفتاب
ساقی ما می به ما از خم وحدت می دهد
بی حسابش نوش کن کاین را نمی باشد حساب
نعمت الله می دهد فتوی که این می را بنوش
من حلالش می خورم والله اعلم بالصواب
نقشبندی کن روان بر آب چشم ما چو آب
آینه بردار و تمثال جمال او نگر
جام می بستان که ساقی می نماید در شراب
سنبل زلفی که بینی نافه ای دان پر ز مشک
در چمن هر گل که چینی شیشه ای دان پر گلاب
بر در میخانه بگذر تا ببینی آن یکی
مست با رندان نشسته باده نوشان بی حجاب
ذره ای از نور او بنموده خوش ماهی تمام
سایه بان حسن او را سایه کرده آفتاب
ساقی ما می به ما از خم وحدت می دهد
بی حسابش نوش کن کاین را نمی باشد حساب
نعمت الله می دهد فتوی که این می را بنوش
من حلالش می خورم والله اعلم بالصواب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
ماه ما از در در آمد نیمشب
آفتاب ما برآمد نیمشب
بخت ما بیدار شد در نیمروز
عمر رفته بر سر آمد نیمشب
بس که آب دیده ام در خاک ریخت
سرو نازم در بر آمد نیمشب
وصل او در روز خوش باشد ولی
بی رقیبان خوشتر آمد نیمشب
روز تا شب در تمنا بود دل
ناگهانی دلبر آمد نیمشب
خلوت جانم چو شب تاریک بود
روشنی او در آمد نیمشب
نعمت الله را درخت دولتش
از سعادت در بَر آمد نیمشب
آفتاب ما برآمد نیمشب
بخت ما بیدار شد در نیمروز
عمر رفته بر سر آمد نیمشب
بس که آب دیده ام در خاک ریخت
سرو نازم در بر آمد نیمشب
وصل او در روز خوش باشد ولی
بی رقیبان خوشتر آمد نیمشب
روز تا شب در تمنا بود دل
ناگهانی دلبر آمد نیمشب
خلوت جانم چو شب تاریک بود
روشنی او در آمد نیمشب
نعمت الله را درخت دولتش
از سعادت در بَر آمد نیمشب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
این شیشهٔ ما پر از گلاب است
گفتیم گلاب و در کل آب است
آب است و حباب این می و جام
آبش می و جام ما حباب است
نقشی که خیال غیر بندد
آن نقش خیال عین خواب است
چشمی که ندید نور رویش
بینا نبُود که در حجاب است
هر ماه که رو به تو نماید
نیکو بنگر که آفتاب است
ساقی قدحی به عاشقان ده
این خیر که می کنی ثواب است
سید مست است در خرابات
او از چه غم ار جهان خراب است
گفتیم گلاب و در کل آب است
آب است و حباب این می و جام
آبش می و جام ما حباب است
نقشی که خیال غیر بندد
آن نقش خیال عین خواب است
چشمی که ندید نور رویش
بینا نبُود که در حجاب است
هر ماه که رو به تو نماید
نیکو بنگر که آفتاب است
ساقی قدحی به عاشقان ده
این خیر که می کنی ثواب است
سید مست است در خرابات
او از چه غم ار جهان خراب است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
خانهٔ دل سرای جانان من است
خلوت خاص حضرت جان است
بزم عشق است مجلس جانم
ساقیش بندگی جانان است
عشق سرمست توبه ام بشکست
بیگناهم مرا چه تاوان است
دُرد دردش مدام مینوشم
ذوق مستی جانم از آن است
سخنی خوش به ذوق میگویم
قصهام داستان مستان است
رندم و ساکن خراباتم
زانکه این گوشه وقف رندان است
نالهٔ عاشقانهٔ سید
بلبل مست گلشن جان است
خلوت خاص حضرت جان است
بزم عشق است مجلس جانم
ساقیش بندگی جانان است
عشق سرمست توبه ام بشکست
بیگناهم مرا چه تاوان است
دُرد دردش مدام مینوشم
ذوق مستی جانم از آن است
سخنی خوش به ذوق میگویم
قصهام داستان مستان است
رندم و ساکن خراباتم
زانکه این گوشه وقف رندان است
نالهٔ عاشقانهٔ سید
بلبل مست گلشن جان است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
دلبر سرمست ما یار خوشی نو خاسته است
دل به عشقش از سر هر دو جهان بر خاسته است
آفتاب از شرم رویش رو نهاده بر زمین
مه به عشق ابرویش همچون هلالی کاسته است
زاهدان را زهد بخشیدند و ما را عاشقی
هر کسی را داده اند چیزی که او خود خواسته است
سایهٔ سرو سهی گر بر زمینی کج فتد
کج نماید در نظر اما به قامت راسته است
در خرابات مغان مستیم و جام می بدست
نعمتالله مجلس رندانهای آراسته است
دل به عشقش از سر هر دو جهان بر خاسته است
آفتاب از شرم رویش رو نهاده بر زمین
مه به عشق ابرویش همچون هلالی کاسته است
زاهدان را زهد بخشیدند و ما را عاشقی
هر کسی را داده اند چیزی که او خود خواسته است
سایهٔ سرو سهی گر بر زمینی کج فتد
کج نماید در نظر اما به قامت راسته است
در خرابات مغان مستیم و جام می بدست
نعمتالله مجلس رندانهای آراسته است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
دیده تا نور جمالش دیده است
در نظر ما را چو نور دیده است
چشم مردم روشن است از نور او
خوش بود چشمی که او را دیده است
ساقی ما مست و جا م می به دست
گرد رندان یک به یک گردیده است
بلبل سرمست می نالد به ذوق
تا گلی از گلستانش چیده است
عاشق و معشوق عشق است ای عزیز
هر که سر از غیر او پیچیده است
در نظر مائیم بحر بیکران
ما به ما این دیدهٔ ما دیده است
گفتهٔ مستانهٔ سید شنو
این چنین قولی کسی نشنیده است
در نظر ما را چو نور دیده است
چشم مردم روشن است از نور او
خوش بود چشمی که او را دیده است
ساقی ما مست و جا م می به دست
گرد رندان یک به یک گردیده است
بلبل سرمست می نالد به ذوق
تا گلی از گلستانش چیده است
عاشق و معشوق عشق است ای عزیز
هر که سر از غیر او پیچیده است
در نظر مائیم بحر بیکران
ما به ما این دیدهٔ ما دیده است
گفتهٔ مستانهٔ سید شنو
این چنین قولی کسی نشنیده است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
ای عاشقان ای عاشقان معشوق با ما همدم است
با ما حریفی می کند یاری که با ما محرم است
مست شراب عشق از ذوق خوشی دارد مدام
یک جرعه ای ازجام او خوشتر ز صد جام جم است
ما در خرابات مغان رندانه خوش می می خوریم
شادی مست عاشقی کز جمله عالم بی غم است
دارم دلی چون آینه دلدار دارد در نظر
در آینه پیدا شده حسنی که اسم اعظم است
نور دو چشم عالم است نقش خیال روی او
نقش خیال روی او نور دو چشم عالمست
در مجلس سلطان ما نقل و شراب بی حد است
دُردی درد او که آن در بزم این سلطان کمست
گر یک دمی همدم شوی با سید سرمست ما
در جام می بنمایدت ساقی که با ما همدمست
با ما حریفی می کند یاری که با ما محرم است
مست شراب عشق از ذوق خوشی دارد مدام
یک جرعه ای ازجام او خوشتر ز صد جام جم است
ما در خرابات مغان رندانه خوش می می خوریم
شادی مست عاشقی کز جمله عالم بی غم است
دارم دلی چون آینه دلدار دارد در نظر
در آینه پیدا شده حسنی که اسم اعظم است
نور دو چشم عالم است نقش خیال روی او
نقش خیال روی او نور دو چشم عالمست
در مجلس سلطان ما نقل و شراب بی حد است
دُردی درد او که آن در بزم این سلطان کمست
گر یک دمی همدم شوی با سید سرمست ما
در جام می بنمایدت ساقی که با ما همدمست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
حالیا دور قمر دوران ماست
جام می در دور و این دور آن ماست
رونقش میخانه ها خواهد فزود
زآنکه وقت ذوق سر مستان ماست
دست ما چون آستین دست اوست
هر کجا دستیست آن دستان ماست
می کشد ما را و می گوئیم شکر
می برد دل منتش بر جان ماست
هر کجا سیبی است بی آسیب نیست
سیب بی آسیب از بستان ماست
اینکه می پرسی تو از برهان ما
مستی رندان ما برهان ماست
مجلس عشقست و ما سرمست وی
نعمت الله از دل و جان آن ماست
جام می در دور و این دور آن ماست
رونقش میخانه ها خواهد فزود
زآنکه وقت ذوق سر مستان ماست
دست ما چون آستین دست اوست
هر کجا دستیست آن دستان ماست
می کشد ما را و می گوئیم شکر
می برد دل منتش بر جان ماست
هر کجا سیبی است بی آسیب نیست
سیب بی آسیب از بستان ماست
اینکه می پرسی تو از برهان ما
مستی رندان ما برهان ماست
مجلس عشقست و ما سرمست وی
نعمت الله از دل و جان آن ماست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
هفت دریا قطره ای از بحر بی پایان ماست
این چنین بحری ز ما می جو که این بحر آن ماست
گنج او در کنج دل می جو که آنجا یافتیم
جای گنج عشق او کنج دل ویران ماست
دل به دلبر داده ایم و جان به جانان می دهیم
گر قبول اوفتد شکرانه ها بر جان ماست
ما درین دور قمر خوش مجلسی آراستیم
جام می در دور و ما سرمست این دوران ماست
جز خیال روی او نقشی نیاید در نظر
هرچه ما دیدیم و می بینیم آن جانان ما است
دل به دست زلف او دادیم و در پا می کشد
ما پریشانیم از او ، او نیز سرگردان ماست
این چنین بحری ز ما می جو که این بحر آن ماست
گنج او در کنج دل می جو که آنجا یافتیم
جای گنج عشق او کنج دل ویران ماست
دل به دلبر داده ایم و جان به جانان می دهیم
گر قبول اوفتد شکرانه ها بر جان ماست
ما درین دور قمر خوش مجلسی آراستیم
جام می در دور و ما سرمست این دوران ماست
جز خیال روی او نقشی نیاید در نظر
هرچه ما دیدیم و می بینیم آن جانان ما است
دل به دست زلف او دادیم و در پا می کشد
ما پریشانیم از او ، او نیز سرگردان ماست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
منزل جان جهان بر در جانانهٔ ماست
مسکن اهل دلان گوشهٔ میخانهٔ ماست
خلوتی بر در میخانه گرفتیم ولی
حرم قدس یکی گوشهٔ میخانهٔ ماست
تا ز شمع رخ او مجلس جان روشن شد
نور شمع فلک از پرتو پروانهٔ ماست
دیده ای لؤلؤ لالا که ز دریا آرند
حاصل اشک جگر گوشهٔ دردانهٔ ماست
تا ابد گنج غمش در دل ما خواهد بود
زانکه گنجش ز ازل در دل ویرانهٔ ماست
ساقیا ساغر و پیمانه من سوی من آر
که مراد دو جهان یک لب پیمانهٔ ماست
آنچه سید به دل و دیدهٔ جان می طلبد
روز و شب همنفس و همدم میخانهٔ ماست
مسکن اهل دلان گوشهٔ میخانهٔ ماست
خلوتی بر در میخانه گرفتیم ولی
حرم قدس یکی گوشهٔ میخانهٔ ماست
تا ز شمع رخ او مجلس جان روشن شد
نور شمع فلک از پرتو پروانهٔ ماست
دیده ای لؤلؤ لالا که ز دریا آرند
حاصل اشک جگر گوشهٔ دردانهٔ ماست
تا ابد گنج غمش در دل ما خواهد بود
زانکه گنجش ز ازل در دل ویرانهٔ ماست
ساقیا ساغر و پیمانه من سوی من آر
که مراد دو جهان یک لب پیمانهٔ ماست
آنچه سید به دل و دیدهٔ جان می طلبد
روز و شب همنفس و همدم میخانهٔ ماست