عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
ای دل سفر به لجه ی عمان مبارک است
دریا به ما چو چشمه ی حیوان مبارک است
کارت اگر چو ابر به دریا فتاده است
غمگین مباش، روی کریمان مبارک است
چون گردباد، چند به خشکی سفر کنم
رفتن چو موج بر سر طوفان مبارک است
آن را که از محیط طلبکار گوهر است
هر موج همچو کوه بدخشان مبارک است
بر دوش باد، سیر جهان کرده می رویم
کشتی به ما چو تخت سلیمان مبارک است
هر چند از تو ابر کرم تند بگذرد
چون گل ترا گشودن دامان مبارک است
عاشق کفن چو یافت، اجل احتیاج نیست
هر وقت هست، جامه به عریان مبارک است
دلگیر نیست عشق ز آه دلم سلیم
گرد سپاه خویش به سلطان مبارک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
نوای مرغ شباهنگ، ناله ی نی ماست
ستاره ی سحر ما پیاله ی می ماست
نمانده قاعده ی تازه ای، پیاله بگیر
که آنچه کهنه به عالم نمی شود می ماست
چه شد اگر به غریبی کنیم یاد وطن
که در قبیله سماع از نوای یاحی ماست
ستاره نیست همین خصم ما، که همچون صبح
همیشه تیغ به کف آفتاب در پی ماست
سلیم، تی تی مستان هند آخر شد
پیاله گیر که اکنون زمان هی هی ماست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
شد بهار و لاله صحن باغ را میخانه ساخت
از طرب چون صبح صوفی سبحه را پیمانه ساخت
گلشن از بلبل، من و بزمی که گر حاجت شود
می توان صد رنگ گل از یک پر پروانه ساخت
بی ادای آشنایی کی دل از جا می رود
دام را صیاد ازان همچون کبوترخانه ساخت
الفت اهل جهان را باعثی در کار نیست
عاقلی نبود اگر دیوانه با دیوانه ساخت
در حصار عافیت ایمن مباش از حادثات
تا به کی از موم چون زنبور بتوان خانه ساخت
قصه ی رسوایی او نقل هر مجلس شده ست
گفتگوی خویش را آخر سلیم افسانه ساخت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دلم به عشق ز آسیب فتنه آزاد است
چراغ بزم سلیمان مصاحب باد است
دماغ نکهت گل نیست ما خموشان را
به عندلیب بگویید این چه فریاد است
کسی نمانده که گیرد خبر ز حال کسی
به باغ نوحه ی قمری ز فوت صیاد است
به کار خویش همه محکم اند اهل جهان
برای مخزن خود غنچه قفل فولاد است
غبار گشت و ز سرگشتگی خلاص نشد
چه شورش است که در خاک آدمیزاد است؟
کسی ندیده ز خوبان وفا، مکش آزار
ببین چه قهقهه ای کبک را به فرهاد است
به حسن بت چو برهمن تعجب من دید
به خنده گفت که این رتبه ای خداداد است
به کوی او که رساند سلیم خاک مرا؟
اگر کسی زند آبی بر آتشم، باد است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
بجز نسیم که آن زلف تابدار شکست
نخورده است سپاهی ز یک سوار، شکست
نمی شود به شکست کسی دلم راضی
شکست رنگ به رویم، اگر خمار شکست
به سوی باغ اگر پا گذاشتم بی تو
ز سرگرانی هر غنچه، شاخسار شکست
ز مومیایی می کی درست می گردد؟
که همچو غنچه دلی دارم و هزار شکست
ز بس که گریه برد لخت دل به دامانم
گمان بری که مرا شیشه در کنار شکست
به پیش زاهد و می خواره انفعالی نیست
مرا که داد خزان توبه و بهار شکست
حریف نیست دلم اضطراب عشق ترا
ز تاب زلزله افتد به کوهسار شکست
سلیم، حیف ز آیینه ی دلی کز مهر
به دوست دادم و گفتم نگاه دار، شکست!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
در دشت جز غم تو مرا غمگسار نیست
در کوه جز خیال توام یار غار نیست
هر ریشه رشته ای ست که از پا برآمده ست
آب و هوای این چمنم سازگار نیست
با تشنگی بساز که چون می درین چمن
یک جرعه آب نیست که آن را خمار نیست
واقف کسی ز راز جهان نیست، کز محیط
خاشاک ظاهر است و گهر آشکار نیست
راز برهنگان جنون بی نهایت است
دریا کنار دارد و ما را کنار نیست
شاهان برو سلیم چرا رشک می برند؟
ملک سخن چو بیش ز یک گوشوار نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
شور عجبی در چمن از بلبل صبح است
از دست منه جام که فصل گل صبح است
از زلف شبم پنجه ی مژگان چه گشاید
این شانه سزاوار خم کاکل صبح است
از بس که طراوت چکد از حسن تو، گویی
رخسار تو شبنم زده همچون گل صبح است
نومیدی من می کشد آخر به امیدی
زلف شبم از سلسله ی سنبل صبح است
درمان دماغ و دل مخمور سلیم است
آن نشأه ی فیضی که به جام مل صبح است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
آفت باد خزان را می توان معذور داشت
در گلستانی که هر بادام، چشم شور داشت
صفحه ی رنگین خوان خود سلیمان جلوه داد
از سرشک عاجزان، افشان چشم مور داشت
دوش مستی پرده از راز نهان افکنده بود
هر سر مویم به کف پیمانه ی منصور داشت
از توانایی می رطل گران را در شباب
می کشیدم، گر کمان موج صد من زور داشت(؟)
چون حباب اکنون به پیش قطره اندازم سپر
موسم پیری ست ساقی، می توان معذور داشت
از پر پروانه زن دامان همت بر میان
دست بر آتش توان تا کی سلیم از دور داشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
از بهار وصلم امشب جیب و دامان پر گل است
از رخش چون غنچه چشمم تا به مژگان پر گل است
ما به چشم و خضر با پا می رود ره را، ولی
پای او پر خار و چشم ما اسیران پر گل است
چار فصل این گلستان را ندانم نام چیست
این قدر دانم که باز اطراف بستان پر گل است
ساکن بیت الحزن را موسم گلگشت شد
کز نسیم پیرهن صحرای کنعان پر گل است
خارخار دل درین موسم فزون باشد سلیم
هر که را چون غنچه دامن تا گریبان پر گل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
به چشم همت من عرصه ی زمین تنگ است
گشاده است مرا دست و آستین تنگ است
به جان رسیده ام از محرمان طره ی دوست
که عیش مور ز پهلوی خوشه چین تنگ است
زبان ز عهده ی شکر تو چون برون آید؟
که بر بزرگی نام تو این نگین تنگ است
در آستان تو عرض نیاز خواهم کرد
بساط سجده گشاد و مرا جبین تنگ است
ز جوش سبزه ی خط شد تبسمش دلگیر
فغان که جای ز موران بر انگبین تنگ است
چو موج آب روان گشت سوی پیشانی
در آستین تو از بس که جای چین تنگ است!
به آن امید که گیرم سراغ طره ی او
همیشه خانه ام از جوش شانه بین تنگ است
چو بارگاه سلیمان، بساط طبع سلیم
گشاده است، چه حاصل که این زمین تنگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
ز دیده اشک چکد روز وصل یار عبث
که آب جوی رود موسم بهار عبث
کنون که فصل خوشی های روزگار آمد
پیاله گیر و مکن فکر روزگار عبث
دهن چو غنچه ز خمیازه ات به گوش رسید
شراب هست، چرا می کشی خمار عبث
به از پیاله کشیدن چه کار خواهی کرد
تمام کار جهان است در بهار عبث
خوش آنکه مست رود سوی باغ چون بلبل
نمی توان به چمن رفت هوشیار عبث
درین چمن که گلی بر مراد کس نشکفت
چه لازم است کشیدن جفای خار عبث
قرار گیر به یک جا چو نقش پا، تا چند
توان دوید سراسیمه چون غبار عبث
درین محیط که هر قطره ای ست گردابی
چه موج بسته میان از پی کنار عبث؟
کسی گرفت نگیرد حدیث مستان را
جهان کشید چه منصور را به دار عبث؟
هوس به راه تمنا ز عینک پیری
چهار چشم ترا داده هر چهار عبث
جفا مکن که ترا از کسی جفا نرسد
گمان مبر که کسی را گزیده مار عبث
شنیده ای که به منصور راز عشق چه کرد
خموش باش و مزن حرف زینهار عبث
گذاشت رشته ی کار جهان ز کف مجنون
ترا که گفت که آن را نگاه دار عبث
پیاله می کشد آن بی وفا به غیر، سلیم
تو می کشی به سر راه انتظار عبث
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
گلی به رنگ رخش گلستان ندارد هیچ
بهار گلشن حسنش خزان ندارد هیچ
چه دست بر کمرش بردن و چه خمیازه
که چون میان دو مصرع، میان ندارد هیچ
کسی که رفته چو نور نظر مرا از چشم
نشانش از که بجویم، نشان ندارد هیچ
نتیجه ای که دهد راستی، تهیدستی ست
الف همیشه برای همان ندارد هیچ
بریز خون سلیم و برو فراغت کن
کسی به همچو تویی این گمان ندارد هیچ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
بیخودی از گل روی تو کند بلبل صبح
گل شب بو شود از نکهت زلفت گل صبح
چمن حسن تو از آب لطافت سبز است
بر رخت زلف بود تازه تر از سنبل صبح
عمر ما صرف هواداری شمع و گل شد
گاه پروانه شامیم [و] گهی بلبل صبح
جام عشرت منه از کف که خزان زود کند
نوبهار چمن عمر تو فصل گل صبح
زلف شام غمم از بس بود آشفته سلیم
شانه گیر است ز آمیزش او کاکل صبح
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
ای کشیده می از قرابه ی صبح
خفته بر مخمل دو خوابه ی صبح
در هوای تو چاک ها دارد
جامه ی شیر در قرابه ی صبح
چین زلف تو حلقه ی در شام
بیت ابروی تو کتابه ی صبح
از امیدی که شب به وصلم بود
دست شستم به آفتابه ی صبح
مژه را تیشه کن که پنهان است
گنج خورشید در خرابه ی صبح
ریخت ساقی چو می به جام سلیم
شام را کرد بر مثابه ی صبح
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
بر ما دمی نمی گذرد بی شراب تلخ
تا چند همچو ابر توان خورد آب تلخ
شیرینی زلال طرب را ز گل بپرس
روزی ما چو سبزه ی میناست آب تلخ
آنجا که عشق غارت آسودگی کند
بادام تلخ را نگذارد به خواب تلخ
با یکدگر خوش است نشاط و غم جهان
ریزند ازان به شربت شیرین گلاب تلخ
فرهاد را به عشق ز حرف وفا سلیم
در کوه داده صورت شیرین جواب تلخ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
شد باغ از بهار، سفید و سیاه و سرخ
مرغان شاخسار، سفید و سیاه و سرخ
دارم ز گریه در ره شوق تو دیده ای
چون ابر نوبهار، سفید و سیاه و سرخ
صد رنگ موج جلوه درین بحر می کند
چون نقش پشت مار، سفید و سیاه و سرخ
گردیده داغ کهنه و نو جمع در دلم
همچون زر قمار، سفید و سیاه و سرخ
هر گه سلیم جام ز دشمن گرفت یار
گشتم هزار بار سفید و سیاه و سرخ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
سحر شد و دم تأثیر ناله می گذرد
تو خفته ای به کمین و غزاله می گذرد
ز چیست این همه تعجیل عمر، حیرانم
که تند و تلخ چو دور پیاله می گذرد
به رخصت تو که خواهم به آب می شستن
نه صفحه را، که سخن در رساله می گذرد
ز باد صبح سبک خیزتر بود، آری
نگه به روی تو بر برگ لاله می گذرد
صبا ز حلقه ی زلف تو بوی مشک گرفت
گمان بری که ز ناف غزاله می گذرد
خوش آنکه دختر رز در نقاب عصمت بود
بیا سلیم که حرف دوساله می گذرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
امشب گل شکفتگی ما دو رنگ بود
نقل شراب، پسته ی خندان تنگ بود
ساقی ز چهره آینه بر روی بزم داشت
مطرب ز پنجه، شانه کش زلف چنگ بود
گل از حجاب لاله رخان حال غنچه داشت
شکر ز خنده ی لب خوبان به تنگ بود
می کرد مدعی به من اظهار دوستی
امشب ستاره پنبه ی داغ پلنگ بود
هر موج کز محیط پرآشوب روزگار
برخاست، چون ملاحظه کردم نهنگ بود
ننمود مرگ هیچ کس از بیم جان مرا
اوقات عمر من همه چون روز جنگ بود
گردد دلم شکسته ز تندی بوی گل
آن روزگار رفت که این شیشه سنگ بود
چون صورت فرنگ، نگاه تو عام شد
رفت آن زمان که عرصه بر احباب تنگ بود
موج شراب، صیقل آن تا نشد سلیم
چون برگ تاک، آینه ام زیر زنگ بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
دامان طرب بهار افشاند
گل بر سر روزگار افشاند
داغ از دل من نسیم برچید
بر دامن لاله زار افشاند
گردید عبیر جامه ی حور
گر باد ز گل غبار افشاند
بر جامه ی شاهدان بستان
شبنم، عرق بهار افشاند
چون باز سفید، ابر خفته
پر بر سر کوهسار افشاند
برداشت سلیم باز ساغر
دست از همه کار و بار افشاند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
ابر چشمم چون به عزم گریه دامان بشکند
خنده در زیر لب گل های خندان بشکند
خانه زاد عشقم، از آشوب دورانم چه باک
موج را کشتی کی از آسیب طوفان بشکند
عشق تأثیری ندارد در تو ای راحت پرست
از دل سخت تو ترسم تیغ مژگان بشکند
این گلستان را ز بس آب لطافت داده اند
رنگ گل از آفتاب روی خوبان بشکند
جان بده اول سلیم، آن گه قبول عشق کن
عهد را هرکس که آسان بست، آسان بشکند