عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
امروز گم شدم: تو بر آهم مدار گوش
فردا طلب مرا به سر کوی می‌فروش
دوش آن صنم به ساغر و رطلم خراب کرد
و امشب نگاه کن که: دگر میدوم به دوش
رندم، تو پر غرامت رندی چو من بکش
مستم، تو بر سلامت مستی چو من بکوش
ای هوشیار، پند مده پر مرا، که من
زان باده خورده‌ام که نیایم دگر به هوش
ما عاشقیم زار و ز ما پرده بر مدار
بر زار و عاشق ار بتوان پرده‌ای بپوش
زاهد چراست خشک و چنین آبها روان؟
صوفی چراست سرد و چنین بادها به جوش؟
ساقی، میار جز قدح آن شراب صرف
مطرب، مگوی جز سخن آن لب خموش
گویند: پیش او سخن خویشتن بگوی
گفتن چه سود؟ چونکه نباشد سخن نیوش
گوشی نمیکنی تو بدین جانب، ای نگار
تا بر کشم ز دل، که خراشیده‌ای، خروش
چون اوحدی به روی تو مینوشم این شراب
نقلم ده از لب و به زبانم بگوی: نوش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
بباد صبا گفتم از شوق دوش
که: درکارم، ار میتوانی، بکوش
نشانی از آن نوشدارو بیار
که سودای او بردم از مغز هوش
نه زان گونه تلخست کام دلم
که شیرین توان کردن او را بنوش
رفیقا، مکن پر نصیحت، که من
ندارم دماغ نصیحت نیوش
مرا آتش عشق در اندرون
ز خامی بود گر نیایم به جوش
مکن دورم از باده خوردن، که باز
مرا تازه عهدیست با می‌فروش
دو چشم من از عشق او چون پرست
لبم گر بخوشد ز غم، گو: بخوش
چو آگه شوی از شب بیدلی
به روزش مرنجان و رازش بپوش
بهل، تا روم بر سر عشق من
چو من رفتم، آنگه ز پی می‌خروش
به کام بداندیش گشت اوحدی
که بر نیک خواهان نمیکرد گوش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
پستهٔ آن ماه مروارید گوش
چون بخندد بشکند بازار نوش
صورت او مایهٔ لطفست و ناز
پیکر او سایهٔ عقلست و هوش
نرگس جادو فریبش سحر پاش
سنبل هاروت بندش لاله پوش
چون مگس برسر نهد هر لحظه دست
از لب چون لعل او شکر فروش
در غم او باز دیگ سینه را
آتشی کردم، که ننشیند ز جوش
خاطر ما کی خراشیدی چنین؟
گر به گوش او رسیدی این خروش
دوش آب دیده از سر می‌گذشت
در غم آن زلفهای تا به دوش
اوحدی، تا کی کشی بار غمش؟
از کشش چون نیست سودی، پس مکوش
گر به قولت گوش میدارد، بنال
ور سخن در وی نمی‌گیرد، خموش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱
دشمن بی‌حاصلم را شرم باد از کار خویش
تا چرا این خسته‌دل را دور کرد از یار خویش؟
حیف می‌داند که بعد از چند مدت بیدلی
شاد گردد یک زمان از دیدن دلدار خویش
هر کسی را میل با چیزی و خاطر با کسیست
مؤمنو سجادهٔ خود، کافر و زنار خویش
آن که هر ساعت به نوعی صاع در بارم نهد
شرمسارش کردمی گر باز کردی بار خویش
گفت و گوی عیب جویانم به وجهی سود داشت
کان طبیب آگاه گشت از محنت بیمار خویش
حاجت اینها نبود، از حال من پرسد رقیب
گو: بیا، تا من بخوانم پیش او طومار خویش
کیسهٔ خویش ار به طراری کسی دیگر نهفت
من نمی‌دانم نهفتن کیسه از طرار خویش
ماجرای عشق را روزی بگویم پیش خلق
ور نگویم، عاشقی خود میکند اظهار خویش
من که بر اقرار عشق خود گرفتم صد گواه
باز منکر چون توانم گشت بر اقرار خویش؟
دشمنان را گر خوش آید ورنه، میدانم که دوست
عاقبت رحمت کند بر عاشقان زار خویش
ای که از من کار خود را چاره می‌جویی که چیست؟
این مجوی از من، که من خود عاجزم از کار خویش
هر چه گویی بعد ازین از عشق گوی! ای اوحدی
تا پشیمانی نباید خوردن از گفتار خویش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
با یار بی‌وفا نتوان گفت حال خویش
آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش
من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟
زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش
آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش
ما را نبود بخت و گرفتیم فال خویش
ای دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟
دیدی که: چون شکسته شدی از سال خویش؟
ای بی‌وفا، ز عشق منت گر خبر شود
دانم که شرمسار شوی از فعال خویش
چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر
نقش تو استوار کنم در خیال خویش
جد ترا، اگر ز جمالت خبر شود
ای بس درودها که فرستد به آل خویش!
ما را به خویش خوان و بر خویش بارده
باشد که بعد ازین برهیم از ضلال خویش
ای اوحدی، مقیم سر کوی یار باش
گر در سرای دوست نیابی مجال خویش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
باشد آن روز که گویم به تو راز دل خویش؟
یا کنم بر تو بیان شرح نیاز دل خویش؟
دوستی کو و مجالی؟ که برو عرضه کنم
قصهٔ درد و غم دور و دراز دل خویش
چشم بربستم و از دیده و دل دور نه‌ای
چون ببندم به حیل دیدهٔ باز دل خویش؟
گر شبی پیش خودم بار دهی بی‌اغیار
بر تو خوانم همه تحقیق و مجاز دل خویش
از سر عربده برخیز و بر من بنشین
تا زمانی بنشانم بتو آز دل خویش
کس چه داند که چه بر سینهٔ من می‌گذرد؟
من شناسم اثر گرم و گداز دل خویش
اوحدی تا روش قامت زیبای تو دید
جز به سوی تو ندیدست نیاز دل خویش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴
گر بنگری در آینه روزی صفای خویش
ای بس که بی‌خبر بدوی در قفای خویش
ما را زبان ز وصف و ثنای تو کند شد
دم در کشیم، تا تو بگویی ثنای خویش
منگر در آب و آینه زنهار! بعد ازین
تا نازنین دلت نشود مبتلای خویش
معذور دار، اگر قمرت گفته‌ام، که من
مستم، حدیث مست نباشد بجای خویش
ما را تویی ز هر دو جهان خویش و آشنا
بیگانگی چنین مکن، ای آشنای خویش
یک روز پیرهن ز فراقت قبا کنم
وانگه به قاصدان تو بخشم قبای خویش
چون گشت اوحدی ز دل و جان گدای تو
ای محتشم، نگاه کن اندر گدای خویش
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
گفتم: به چابکی ببرم جان ز دست عشق
خود هیچ یاد و هوش نیاورد مست عشق
صد گونه مرهم ار بنهی سودمند نیست
آنرا که زخم بر جگر آمد ز شست عشق
گفتیم: دل ز عشق بپرداختیم و خود
هر روز بیش می‌شود این جا نشست عشق
هر چند سر کشیدم ازین عشق سالها
هم زیر پای کرده مرا زور دست عشق
ایزد مگر به لطف خلاصی دهد، که راه
بیرون نمی‌بریم ز دیوار بست عشق
ای نیک‌خواه عافیت اندیش خیر گوی،
زین پس مکن نصیحت محنت پرست عشق
پرسیده‌ای که: باده خورد اوحدی؟ بلی
خوردست باده، لیک ز جام الست عشق
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
دلم خرقه‌ای دارد از پیر عشق
که گردن نپیچد ز زنجیر عشق
حلالست مالم به فتوای شوق
مباحست خونم به تقریر عشق
هزیمت همان روز شد شاه عقل
که در شهر تن خیمه زد میر عشق
اگر عاشقی ترک ایمان بگوی
که جز کافری نیست توفیر عشق
درین باغ اگر لاله چینی و گل
نخواهی شدن مرغ انجیر عشق
اگر نیستی چون کمان بر کژی
دل خود سپر کن بر تیر عشق
به معقول مگرو، که ما را حدیث
ز قرآن شوق است و تفسیر عشق
خرد را رها کن، که خواب خرد
پراکنده باشد به تعبیر عشق
من و اوحدی در ازل خورده‌ایم
ز بستان «قالوابلی» شیر عشق
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
ز حسن تو پیدا شد آیین عشق
خرد را لبت کرد تلقین عشق
برین رقعه ننهاد شاهی قدم
که ماتش نکردی به فرزین عشق
ازین بیشه شیری نیامد برون
که او را نکشتی به زوبین عشق
ز بهر شکاردل خستگان
بر اسب بلا بسته‌ای زین عشق
کسی با خیالت نخسبد دمی
که بر وی نخوانند یاسین عشق
برین آستان دعوت هیچ کس
نگررد روا جز به آیین عشق
من آن باد را خاک خواهم شدن
که بوی تو می‌آرد از چین عشق
تو ای عالم شهر، اگر عاقلی
سکونت مجوی از مجانین عشق
گر این خلق هر کس به دینی روند
مباد اوحدی را به جز دین عشق
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
ما به ابد می‌بریم عشق ترا از ازل
در همه عالم که دید عشق چنین بی‌خلل؟
از سر من شور تو هیچ نیاید برون
گر چه سر آید زمان ور چه در آید اجل
هیچ کسم، گر بدل بر تو گزینم به دل
هیچ کسی خود بدل بر تو گزیند بدل؟
شمع لبت را بدید، مهر گرفت از عقیق
موم دهانت بدید مهر گرفت از عسل
راهرو عقل را زلف تو دارالامان
کار کن روح را لطف تو بیت‌العمل
بوده ز جور تو ما در همه وقتی زبون
گشته به مهر تو ما در همه گیتی مثل
ماه شبستان تو مورچهٔ وتخت جم
وصل تو و جان ما یوسف و سیم دغل
زلف تو تن را نوشت سورهٔ نون بر ورق
قد تو دل را نهاد لوح الف در بغل
چشم مرا از لبت نیست گزیری که، هست
لعل لبت را شکر، چشم سرم را سبل
فوت نشد نکته‌ای از کشش و از جسش
با لب و زلف ترا مرتبهٔ عقد و حل
اوحدی از دیر باز فتنهٔ تست، ای غزال
تا نشود ناامید زود نیوش این غزل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
که رساند به من شیفتهٔ مسکین حال؟
خبری زان صنم ماهرخ مشکین خال
هر سحر زلف چو شامش، که دلم در کف اوست
در کف باد شمالست، خنک باد شمال!
نیست میلی به من آن را که ز میل رخ اوست
میل در میل ز خون دل من مالامال
دل آشفته بجای کس دیگر بستم
که نه اندیشهٔ قربست و نه امید زوال
شوق بوسیدن دستش اگرم پیش برد
به غلط پای بیرون می‌نهم از صف نعال
پیش ازین دیده به امید وصالی میخفت
باز چندیست که در خواب نرفتم ز خیال
بی‌رخ دوست نگوییم که: ماهی سالیست
کانچه بیدوست گذارند نه ماهست و نه سال
حالتی هست دلم را که نمی‌یارم گفت
به ازین کشف نشاید که کنم صورت حال
صبر فرمودی و فرمان تو مقدورم نیست
مطلب صبر جمیل از من مشتاق جمال
اوحدی، نالهٔ بی‌فایده سودی نکند
دوست چون گوش بر احوال تو کردست مثال
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
گفتم: ز درد عشق تو گشتم چنین به حال
گفتا: منم دوای تو از درد من منال
گفتم: شبم چو سال شد از بار هجر تو
گفتا: به وصل روز کنم این شب چو سال
گفتم که: با تو نیست مجال حکایتی
گفتا: چو من رضا دهم آسان شود مجال
گفتم: دلم به وصل تو تعجیل می‌کند
گفتا: ز من به صبر توان یافتن وصال
گفتم: به شام روی تو دیدن مبارکست
گفتا که: بامداد مبارک ترم به فال
گفتم که: هیچ گوش نکردی به قول من
گفتا که: هیچ کار نیاید ز قیل و قال
گفتم که: ابروی تو نشان می‌دهد بعید
گفتا: نشان عید بود دیدن هلال
گفتم: چه دامها که تو داری ز بهر من!
گفتا که: دام من نه که زلفست و دانه خال؟
گفتم که: بوسه‌ای دوسه بر من حلال کن
گفتا که: بی‌بها نتواند شدن حلال
گفتم: ز مویه شد تن مسکین من چو موی
گفتا: ز ناله نیز بخواهی شدن چو نال
گفتم که: پایمال فراق توام چرا؟
گفتا: ازان سبب که نداری به دست مال
گفتم: ترا نیافت به شوخی کسی نظیر
گفتا: مرا ندید به خوبی کسی مثال
گفتم: سال من به جهان وصل روی تست
گفتا که: نیست ممکن ازین خوبتر سال
گفتم که: چاره نیست مرا در فراق تو
گفتا که: چارهٔ تو شکیبست و احتمال
گفتم: شبی خیال تو نزدیک من رسید؟
گفت: اوحدی، به خواب توان دیدن این خیال
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
من نخواهم برد جان از دست دل
ای مسلمانان، فغان از دست دل
سینه میسوزد نهان از جور چشم
دیده میگرید روان از دست دل
ای رفیقان، چون ننالم؟وانگهی
بر تنم باری چنان از دست دل
هر که از دستان دل غافل شود
زود گردد داستان از دست دل
جاودانی دیده‌ای باید مرا
تا بگریم جاودان از دست دل
جانم اندر تاب و دل در تب فتاد
این ز دست چشم و آن از دست دل
گفته بودم: پای در دامن کشم
وین حکایت کی توان؟ از دست دل
قوت پایی ندارد اوحدی
تا نهد سر در جهان از دست دل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
نگفتم: کین چنین زودت به جان اندر بکارم دل؟
کشی از خط مهرم سر، کنی از غم فگارم دل
دلم ار خواستی، جانا، به حجت میدهم خطی
کزان تست جان من، گرت فردا نیارم دل
نهم جان بر سر دل، چون دلم را یاد فرمودی
که تا در تحفه آوردن نباشد شرمسارم دل
دلم تنگست، از آن چندین تعاون میکنم، ورنه
فدای خاک پای تست، اگر باشد هزارم دل
اگر چشم تو این معنی به زاری گوش میکردی
برین صورت چرا بودی نزارم چشم و زارم دل؟
چو گفتم: در میان تو بپیچم چو کمر دستی
شدی در تاب و دربستی به زلف تابدارم دل
دلم را پار برد آن زلف و زان امسال واقف شد
چون امسال آشنا میشد، چرا میبرد پارم دل؟
چو در سیل زنخدانت کشیدم دست بوسیدن
کشیدی از کفم دست و کفایندی چو مارم دل
اگر بر آسمان باشی بزیر آرم چو مهتابت
دمی کندر دعای شب بر آن بالا گمارم دل
نخواهی یاد فرمودن ز حال اوحدی، لیکن
ز من یاد آوری، دانم، که پیشت میگذارم دل
به جان پرورده‌ام دل را ز بهر کار عشق تو
چو گشتی فارغ از کارش نمی‌آید به کارم دل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
دیوانه می‌شد از غم او گاه گاه دل
زان بستم اندر آن سر زلف سیاه دل
دل را درین حدیث ملامت نمی‌کنم
این جرم دیده بود،ندارد گناه دل
دل خسته‌ام ولی نتوان رفت هر نفس
پیش رخ چو آینهٔ او؟ که: آه دل!
بسیار می‌کشد به زنخدان او دلم
ای سینه، همتی، که نیفتد به چاه دل
ای دیده، مردمی کن و چشمی به راه دار
آخر نه هم به قول تو گم کرده راه دل؟
جانا، چو زلف با دل شوریده بد مشو
دانی که: هست روی ترا نیک خواه دل؟
گر شمع صورت تو نگشتی دلیل جان
هرگز به کوی عشق نمی‌برد راه دل
در جهان نهاد مهر ترا اوحدی، مگر
ترسد از آنکه راز ندارد نگاه دل؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
ای به خار هجر ما را سفته دل
رحمتی کن بر من آشفته دل
رنگ رویم سربسر کرد آشکار
سر اندر سالها بنهفته دل
قصهٔ آتش، که در جان منست
بر زبان آب چشمم گفته دل
بر امید آنکه او را غم خوری
پیش خار غم چو گل بشکفته دل
سینهٔ ما را، که خلوتگاه تست
از غبار هر خیالی رفته دل
پیش ازینم هر کسی می‌داد پند
لیک از کس پند ناپذرفته دل
شرح بیداری و شبهای ترا
اوحدی، زین پس مگو با خفته دل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
سودای عشق خوبان از سربدر کن، ای دل
در کوی نیک نامی لختی گذر کن، ای دل
دنیی و دین و دانش در کار عشق کردی
زین کار غصه بینی، کار دگر کن، ای دل
زود این درست قلبت رسوا کند به عالم
چست این درست بشکن وین قلب زر کن، ای دل
مستی ز سر فرونه و ز پای کبر بنشین
پس دست وصل با او خوش در کمر کن، ای دل
در باز جان شیرین، تر کن ز خون دو دیده
یعنی که: عشق بازی شیرین و تر کن، ای دل
این جا به دیدهٔ جان بینی جمال او را
گر مرد این حدیثی، آندیده بر کن، ای دل
از خلق بی‌نظیری، گفتی: بیار، گیرم
گر بی‌نظیر خواهی، به زین نظر کن، ای دل
بار طلب چو بستی، بنشین که خسته گشتم
گر پای خسته گردد رفتن بسر کن، ای دل
در خلوت وصالش روزی که بار یابی
بیچاره اوحدی را آنجا خبر کن، ای دل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
نه به اندازهٔ خود یار گزیدی، ای دل
تا رسیدی به بلایی که شنیدی، ای دل
سپر ناوک آن غمزه چرا گشتی باز؟
که به زخمی چو کبوتر برمیدی، ای دل
صفت بار بلایی، که کنون بر دل ماست
بارها گفتم و از من نشنیدی، ای دل
بی‌دلی رفتی و خود را بشکستی، ای تن
ترک سر گفتی و پشتم بخمیدی، ای دل
پیرهن چند کنم پاره ز سودای تو من؟
بس کن این پرده که بر من بدریدی، ای دل
هر دم از غصه جهانی بفروشی بر ما
سر خود گیر، که ما را نخریدی، ای دل
گرد این درد مپوی و سخن درد مگوی
که ازین باغ به جز درد نچیدی، ای دل
گر ز قدش نتوان جست کنار، از لب او
گوشه‌ای گیر، که بسیار دویدی، ای دل
اوحدی در کشد از دست تو دامن روزی
کین فضیحت به سر او تو کشیدی، ای دل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
زهی! ز دست رقیبان گذر به کوی تو مشکل
ز بس جمال که داری، نظر به روی تو مشکل
مرا ز بار فراقت حکایتیست مطول
چو چین زلف تو در هم، چو بند موی تو مشکل
به خوابگاه قیامت گذشتگان غمت را
ز خواب خوش شدن آگاه جز به بوی تو مشکل
بر آستان تو از دست منکران محبت
گذار عاشق مسکین به جستجوی تو مشکل
به رغم خوی تو گردن هزار نقش برآرد
که آن هزار نباشد یکی چو خوی تو مشکل
ز غصها که تو دانی کدام ازین بتر آخر؟
که میل سوی تو داریم و ره به سوی تو مشکل
بر اوحدی شده آسان بر تو مردن و بازش
ز دور زنده نشستن به آرزوی تو مشکل