عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
شب که غمهای ترا پرده‌نشین می‌کردم
از تبسم لب زخمی شکرین می‌کردم
هجر می‌سوخت دلم را و من از دیده خویش
نظری در خور آن روی گزین می‌کردم
گرد اوراق پریشان نفس می‌گشتم
انتخاب نفس بازپسین می‌کردم
سجده می‌ریخت ز سر تا قدمم در ره دوست
همه را چیده ز ره بار جبین می‌کردم
دوش تقلید جرس کردم و صد قافله سوخت
وای اگر ناله پریشان‌تر ازین می‌کردم
کشور درد فصیحی همه از من می‌بود
ناله را چون دل اگر نقش نگین می‌کردم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
پریشان ناله‌ام بر گرد هر گلزار می‌گردم
نا از سودای گل در جستجوی خار می‌گردم
درین فصل بهار از غنچه دل خنده می‌جوشد
مگر از نخل تیغی باز برخوردار می‌گردم
مزاج خویش نشناسم همین دانم که گر بر من
دم گرم مسیحا بگذرد بیمار می‌گردم
دل رحمت برد حسن قبول توبه‌ام گر من
پشیمان گنه زان‌ساز کز استغفار می‌گردم
دلم زود آشنای عشق گردیدست مغذورم
اگر دیر آشنای سبحه و زنار می‌گردم
به رغم عقل احول آن چنان با دوست یکرنگم
که بر گرد سر هر موی خود صد بار می‌گردم
فصیحی از وفاداری مگر غم چشم خویشم خواند
که هر ساعت سرا‌پا بی‌سبب خونبار می‌گردم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
به بوی درد پریشان زلف یار شدم
نه صید دوست که صید دل فگار شدم
روم به کوثر و خمیازه هوس نکشم
به کوی باده به دریوزه خمار شدم
حدیث فیض تماشای سنبل و گل دوست
ز من شنو که خزان بودم و بهار شدم
نوای شکر شهادت شنیدم از لب خضر
به مهربانی تیغت امیدوار شدم
نهان ز فیض بهارم درین چمن کشتند
که سبز ناشده نومید برگ و بار شدم
دمید صبح رخش دوش پیشتر ز سحر
ز روی ناله ناکرده شرمسار شدم
مرا ز باغ فصیحی بهار بیرون کرد
به دشت رفتم و از داغ لاله‌زار شدم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
لب زخم ستمم مژده ماتم دارم
گوش داغم خبر مردن مرهم دارم
نوبهارا به شمیم گل عیشم مفریب
که من این ناله زار از دل خرم دارم
تشنگی در جگرم مست زلال طربست
که درین بادیه صد چشمه زمزم دارم
کرده صد بار شهیدم ستم ناز و هنوز
نفسی توشه‌کش آه دمادم دارم
نشکفم تا زسموم ستمم نگدازی
در گلستان تو خاصیت شبنم دارم
عید و هر کس ز لباس طربی خوشدل و من
خرقه نیلی کنم و تعزیت غم دارم
شعله رشک فصیحی گل خودروی دلست
شکوه بیهوده ز نامحرم و محرم دارم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ارمغان از بینوایی غم به گلشن می‌برم
وز تهی‌دستی به بلبل تحفه شیون می‌برم
چاک دردم خانه‌زاد سینه بلبل نه گل
نامه شوق گریبان سوی دامن می‌برم
در عبادت‌خانه خورشید و مه جای چراغ
تیره‌روزی از در و دیوار گلخن می‌برم
جلوه هم دارم ولی از بهر کاهل بینشان
اول از مصر نکویی چشم روشن می‌برم
بلبل و پروانه گو منقار و پر زحمت مده
کآنچه هست از دود و آتش من به مسکن می‌برم
زلف یارم قیمت دست تهی نشناختم
دامن دود ارمغان شمع ایمن می‌برم
حسن پیمان محبت بین که می‌پیچد زبان
گر فصیحی نام بت را بی برهمن می‌برم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
فردوس ساز کلبه پردود آتشم
باری اگر زیان خودم سود آتشم
سوزم مدام و شعله دودم پدید نیست
الماس ریشهای نمک‌سود آتشم
از بس که شعله دوش ثنای دلم سرود
پنداشت شوق دوست که معبود آتشم
خار ترم که تازه ز باغم دروده‌اند
محروم بوستانم و مردود آتشم
در دوزخم فکنده فصیحی غم و هنوز
داغ سیاه‌خانه پر دود آتشم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
نوبهارست و در انجام طرب می‌کوشم
لب گل می‌مکم و خون جگر می‌نوشم
جلوه نخل مرادم نفریبد هرگز
گر همه شعله شود در هوس آغوشم
خسم و فرقت بی‌برگی وی سوخت مرا
خرقه شعله در آتشکده تا کی پوشم
زخم ناسورم و از دولت حیرانی دوست
سالها شد که پرستار لب خاموشم
از پیامش نیم آگاه ولی دوش نگاه
می‌شد از دیده سراسیمه به طوف گوشم
چون برم نام تو در ناله بغلطد نفسم
چون کنم یاد تو در گریه درآید هوشم
برق این رمز فصیحی خردم سوخت که من
ناله بلبلم و از لب گل می‌جوشم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
گوارا باد آیات تجلی بر لب هوشم
اگر بخشد ثوابش را به دوزخ دیده و گوشم
همه دردم همه داغم همه آهم افغان
محبت کاش سازد در دل یاران فراموشم
مهیا می‌کنم از بهر خویش اسباب ناکامی
چو مستوری همه چشمم چو خاموشی همه گوشم
نگنجد دوست در یاد و نه بی‌یادش توان بودن
چو مرغ نیم بسمل می‌طپد در خاک و خون هوشم
ببین بیداد مرهم بر دل ریش و مزن طعنه
اگر رقصد ز شادی زیر نعش عافیت دوشم
سر زلف نگارم در پریشانی سزد زیبم
شب هجرانم و روز سیه زیبد هم‌آغوشم
فصیحی چشم شوقم قیمت نظاره می‌دانم
توان کرد از نگه در فرقت احباب خس‌پوشم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
نسیم نوبهاران نیستم کاندر چمن رقصم
به دوزخ افکنیدم تا به ذوق سوختن رقصم
نخستم بند بردارید از پا چون بسوزیدم
که تا چون شعله یک ساعت به کام خویشتن رقصم
حدیث قتل من تا بر زبانش رفته هر ساعت
کنم تکرار و مانند زبان در هر سخن رقصم
لباس زندگانی رقص عشرت را همی‌زیبد
اجل بشتاب کز بهر حریفان در کفن رقصم
ازین یکروزه تب نالد فصیحی ظرف را نازم
خوش آن ساعت که خلقی ماتمم دارند و من رقصم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
چون سینه ماتم‌زدگان غرقه داغم
در کسوت سوسن شکفد لاله راغم
آه این چه نسیم است که از دامن نازش
صد خرمن گل ریخته در جیب دماغم
در کام سمندر شکند شهد سلامت
گر تربیت شعله کند پنبه داغم
در سوختن از بس که حریصم چو شوم گم
در پیکر پروانه بجویید سراغم
آهم خبر مرگ مرا داشت فصیحی
مرثیه پروانه بود دود چراغم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
عشق کو تا آتشی در خرمن اخگر زنم
چتر شاهی بر سر اورنگ خاکستر زنم
لعل شاهنشاهیم بر خاک عجزم افکنید
تا دو روزی خنده بر رسوایی افسر زنم
از لب زخم شهیدان طالعی گیرم به وام
تا مگر بوس مرادی بر لب خنجر زنم
سالها بودم سرشک و دیده‌ای نگداختم
ناله‌ای گردم مگر آتش به گوشی در زنم
آبروی عفو را بر خاک نتوان ریخت لیک
حله‌ای از شعله‌پوشم غوطه در کوثر زنم
در زدم یک عمر و زین نه دیر نامد یک جواب
حلقه یک چندی فصیحی بر در دیگر زنم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
قرعه کاری به نام سعی باطل می‌زنم
می‌کشم از سینه تیر آه و بر دل می‌زنم
بر گلو از طوق راه تیغ روشن می‌کنم
قمری این گلستانم فال بسمل می‌زنم
موجم و آشفته دارد ذوق سرگردانیم
غوطه در گرداب خون از بیم ساحل می‌زنم
صبر قفل بی کلیدم پرگشایش جو نیم
حلقه چشمی به بازی بر در دل می‌زنم
کشته بگذاریدم امشب اندرین میدان که من
یک شبیخون دگر بر تیغ قاتل می‌زنم
همتم وز کبریای عشق در کوی طلب
مهر حسرت بر دهان و دست سائل می‌زنم
پای شوقم چند بشتابم فصیحی بی‌رفیق
دست امیدی به دامان سلاسل می‌زنم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
ما ز مادر داغ بر دل خاک بر سر زاده‌ایم
همچو طفل غنچه در دامان نشتر زاده‌ایم
نام ما مردود عالم روزی ما خون دل
ما وغم گویا به یک طالع ز مادر زاده‌ایم
شسته‌ایم از دل به خون عافیت نقش مراد
ما همان دم کاندرین نه طاق ششدر زاده‌ایم
اشک یعقوبیم و از خون جگر جوشیده‌ایم
آه مجنونیم و از دریای آذر زاده‌ایم
از سراب تلخکامی تشنه لب خواهیم مرد
ما که همچون موج در دامان کوثر زاده‌ایم
در گلستان که هر خارش پیمبر زاده‌ست
میوه هیچیم ما وز نخل بی‌بر زاده‌ایم
شعله شوقیم و از دلهای خونین سر زده
غیر پندارد فصیحی ما ز اخگر زاده‌ایم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
دوش بی روی تو از دل خون ناب افشانده‌ایم
تا سحر بر جیب رسوایی گلاب افشانده‌ایم
ز آن جمال آگه نه‌ایم اما غبارآسا بسی
آفتاب و ماهش از طرف نقاب افشانده‌ایم
هر نگه کز گلستانی دامنی پرگل نکرد
شب خسک پنداشته در راه خواب افشانده‌ایم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
باز در دل شعله‌های آفتاب افکنده‌ایم
طرح آبادی درین دیر خراب افکنده‌ایم
زوربازوی طلب بین کاندرین نخجیرگاه
بارها خقاش را بر آفتاب افکنده‌ایم
جلوه حسرت دل از ما برد ورنه صد سحر
فرش این قصر از دعای مستجاب افکنده‌ایم
عزت شبهای من بنگر که از یک ناله دوش
آسمان را در محیط اضطراب افکنده‌ایم
تا به دوزخ‌مان کشد فردا به روز بازخواست
مو به مو امروز دل را در عذاب افکنده‌ایم
جرم ما گر باده‌آشامی‌ست مستی جرم نیست
عکس لعل خویش را ما در شراب افکنده‌ایم
جلوه‌ها در مصر خوبی هست اما دیده نیست
اینک اینک از رخ یوسف نقاب افکنده‌ایم
زلف عصیان را فصیحی برده‌ایم از بس نماز
طره توفیق را در پیچ وتاب افکنده‌ایم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
کو عشق خانه‌سوز که ما بلهوس نه‌ایم
ما شعله‌ایم و هم نسب خار و خس نه‌ایم
ما زنده‌ایم زنده به سوز درون خویش
چون آب و خاک زنده به جان نفس نه‌ایم
در بند و دام تا نفسی هست می‌طپیم
ما مرد زندگانی کنج قفس نه‌ایم
در کاروان شوق حدی ناله‌های ماست
بیهوده گوی و هرزه‌درا چون جرس نه‌ایم
ما زهر قاتلیم فصیحی نه شهد ناب
مرد طپانچه خوردن بال مگس نه‌ایم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
در مزاج درد خود ذوق مداوا سوختیم
نسخه اعجاز در دست مسیحا سوختیم
باد دامان تب امشب آتش ما تیز کرد
کز تف مژگان متاع هفت دریا سوختیم
مشرب پروانه ما را از گرانجانی رهاند
هر کجا دیدیم شمعی بی محابا سوختیم
هر کف خاکستر ما چشمه نظاره‌ایست
عشق در کارست اگر ما در تماشا سوختیم
شعله ما را پر پروانه‌ای پرسش نکرد
گرچه عمری بر مزار گبر و ترسا سوختیم
شمع‌سان در شعله پیچیدیم جان کایمن شویم
لیک در گام نخست از غیرت پا سوختیم
عصمت عزلت فصیحی نام خود گم کردنست
سالها از شرم خامیهای عنقا سوختیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
کی مسیحا داشت در بار آنچه ما می‌خواستیم
عافیت بودش متاع و ما بلا می‌خواستیم
اشک ریزان تا در دارالشفا رفتیم دوش
نی دوای درد درد بی‌دوا می‌خواستیم
برد موسی بهر آمین گفتنم همره به طور
او دعا می‌کرد و ما عذر دعا می‌خواستیم
شد عبیر از بوی گل خاکستر بلبل ولی
ما غلط کردیم و این عطر از صبا می‌خواستیم
گوش آوردیم و همچون گل تهی بردیم حیف
زین گلستان ناله‌ای چند آشنا می‌خواستیم
کفر و دین مقصد نبود از خدمت دیر و حرم
مشت خاکی داشتیم و کیمیا می‌خواستیم
کوشش بیهوده ما آبروی سعی ریخت
سر نبود و سایه بال هما می‌خواستیم
خامکاریهای ما گم داشت بر ما راه را
کاندرین دشت پر آتش نقش پا می‌خواستیم
همت چشم فصیحی بین که امشب می‌فشاند
چشمه چشمه آفتاب و ما سها می‌خواستیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
لب زخمیم و افغان را پرستیم
دم شمشیر عریان را پرستیم
گل از بلبل همین بس دولت ما
که دیوار گلستان را پرستیم
ز ما یوسف پرستیدن ادب نیست
بیا تا خاک کنعان را پرستیم
پریشان‌زاده چون زلفیم و از شوق
سر زلف پریشان را پرستیم
به بوی عشق اندر کعبه و دیر
دل گبر و مسلمان را پرستیم
دورنگی در عبادتگاه ما نیست
به یک دل کفر و ایمان را پرستیم
فصیحی دست ناگه گیر عشقیم
همه چاک گریبان را پرستیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ما دو عالم را ز موج غم خراب انگاشتیم
این دو دریای مصیبت را سراب انگاشتیم
چون درین ره آب حیوان کار آتش می‌کند
آتشی هر گام نوشیدیم و آب انگاشتیم
این کهن افسانه ما هیچ پایانی نداشت
لب فروبستیم و عالم را به خواب انگاشتیم
همت خفاش شمع بینش ما برفروخت
ظلمت شب را چراغ آفتاب انگاشتیم
زآتش حسرت فصیحی دیده را کردیم خشک
تازه گل‌های وفا را بی گلاب انگاشتیم