عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دل از ولایت غم بار بسته می‌‌آید
چو موج بر سر طوفان نشسته می‌آید
کسی که لب به سراغی نسوخت کی‌داند
که کار بال ز پای شکسته می‌آید
بیا به طور و همه گوش شو که شاهد حسن
ز ناله «ارنی» پرده بسته می‌‌‌‌‌آید
شهید رسم دیاری شوم که بعد از مرگ
طبیب بر سر بالین خسته می‌آید
چه زخمه بود ندانم که چنگ پاس مرا
هنوز ناله ز تار گسسته می‌آید
ز نخل طور چه حاصل که در مشام مرا
شمیم عافیت از نخل بسته می‌آید
فریب سعی فصیحی مخور که کعبه وصل
به دلنوازی پای شکسته می‌آید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
کسی در این چمن اسرار رنگ و بو فهمید
که شوخ چشمی مرغان هرزه‌گو فهمید
برو مسیح و بیاسا که سر داغ مرا
کسی که لاله این باغ شد نکو فهمید
کند چو دایره سر در سجود پا فرموش
کسی که قیمت یک گام جست و جو فهمید
چنان به دور تو رسوای خاص و عام شدیم
که راز باده ما ساغر و سبو فهمید
غریب وادی ایمن چرا ز رشک نسوخت
که دود شعله درین دیر گفتگو فهمید
نخست حرف فصیحی ز درس ما اینست
که هر که هیچ نفهمید جمله او فهمید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
باز دل آوازه زلف پریشانی شنید
قالب فرسوده غم مژده جانی شنید
زورق چشمم به خون غرق‌ست و می‌رقصد ز ذوق
باز گویی مژده آشوب طوفانی شنید
عشق در رگهای جان رقص نشاط از سر گرفت
شعله شوخی نوید باد دامانی شنید
در دل زخم شهیدان آنچه پنهان داشت عشق
یک به یک دوش از لب چاک گریبانی شنید
سرنوشت داغ ما را خواند پنداری مسیح
کز لب خود دوش حرف عجز درمانی شنید
غنچه ما زین گلستان شبنمی نوبر نکرد
سالها افسانه ابری و بارانی شنید
سالها خود را فصیحی در رهی گم کرده بود
شب سراغ خویش را بر خاک میدانی شنید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
ای دل نشاط صرف کن و غم نگاه دار
داغی که بسپریم ز مرهم نگاه دار
از آه و ناله هر چه بود در حرم بهل
اشکی به یادگاری زمزم نگاه دار
یک لاله‌وار داغ دل ار افتدت به دست
شاداب خو به غم کن و خرم نگاه دار
بی غم دل مرا نتوان داشتن نگاه
اینک ببر دلم تو و بی غم نگاه دار
غم روید ار ز سینه‌ات آتش بر آن فشان
این سبزه را ز آفت شبنم نگاه دار
جام جمی به میکده چندی تهی نشین
رام کسی مشو ادب جم نگاه دار
مطرب نه‌ای منال فصیحی به بزم عیش
این ناله را ذخیره ماتم نگاه دار
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
تا نفس داری سراغ کوی آن مه‌پاره گیر
و آن در و دیوار را چون دیده در نظاره‌گیر
رنگ عصمت مشکن و با خویش هم‌زانو مشو
یوسف من یک گریبان دگر هم پاره‌گیر
دیده گر گستاخ در باغ تماشا بشکفد
پنجه مژگان بیار و دیده نظاره گیر
کوشش بیچارگی خاک مرادت رد کند
ور بمانی بی‌نوا تاوان کار از چاره‌گیر
صرصر آهت فصیحی کند بنیاد سپهر
آن غبار تیره را زین آستان آواره گیر
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
گر آگهی ز دوق طلب تشنه لب بمیر
گیرم که جمله دوست شوی در طلب بمیر
شو محو آفتاب سرا‌پای همچو روز
ور طاقت نظاره نداری چو شب بمیر
دم درکش و ز حیرت خاموش گیر پند
در سینه گو نفس به تمنای لب بمیر
از جام درد باده عمر ابد بنوش
روزی هزار بار ولی بی‌سبب بمیر
در دیر عشق آی فصیحی و شعله‌وار
در وصل تب بسوز و ز هجران تب بمیر
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
گرت بود جگری سوختن ز داغ آموز
ورت هوای شکفتن بود ز باغ آموز
چو روزگار شود تیره بر تو روشن شو
طریق ما ز گهرهای شب چراغ آموز
به نکهتی ز گلستان دهر خرم باش
تو کیمیای قناعت هم از دماغ آموز
فروش جسم و ز بازار شعله جان بستان
وگر ندانی این شیوه از چراغ آموز
به جان مضایقه با دشمنان خویش مکن
بیا به میکده و همت از ایاغ آموز
چنان بخند که لب هم نگردد آگه از آن
ادب ز انجمن شاهدان باغ آموز
مریز داغ به صحرا مرید گلشن باش
ترا که گفت فصیحی روش ز زاغ آموز
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
چون عشق آشنای تو شد از خرد گریز
شکرانه کرامت نیکان ز بد گریز
ای غنچه مذهب دلم ار داری از بهار
تن چون نسیم پای کن و تا ابد گریز
وا افت موج‌وار چو طوفان غم شود
هر گاه ابر عافیتی برق زد گریز
گر جذب وصل دیرتر آید به پرسشت
باری به سعی هجر ز بند حسد گریز
بر نیش خار غم چو نسیم صبا بغلط
چون نکهت گلی به مشامت رسد گریز
مگریز با چراغ تو باد ار کند مصاف
رو وام کن ز برق شتاب و ز خود گریز
گر بالغی ز عمر فصیحی مخور فریب
هم از کنار مهد به سوی لحد گریز
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
هرگز مباش آتش سوزان سپند باش
خود را بسوز و دفع هزاران گزند باش
چون شعله سرمکش که برآرند از تو دود
شو خاک راه و در دو جهان سربلند باش
آزاده زی و صید غزالان درد را
چون طره نگار سراسر کمند باش
گر عافیت بسوخت ترا شکر غم بگوی
ممنون بخت و طالع ناارجمند باش
زین دوستان دشمن و زین دشمنان دوست
گاهی سرشک حسرت و گه زهر خند باش
زهر هلاهلی تو فصیحی ولی ز دور
در کام دشمنان هوس دوست قند باش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
تا توانی در ترازوی هوس بی سنگ باش
چون گل آزادگی بیزار از آب و رنگ باش
حسن اگر در دیده چون نازت دهد جا پا منه
خوش نشین ناله‌های زار چون آهنگ باش
چون خزان آید در دل چون گل از شش سوگشای
در بهاران غنچه‌سان در بسته و دلتنگ باش
در گلستان جنون دستان رسوایی بزن
عقل گو خار سر دیوار نام و ننگ باش
نوشداروی جنون در حقه تسلیم نیست
خوی طفلان گیر و دست‌آموز صلح و جنگ باش
بال می‌رویاندم از تن چو اخگر شوق دوست
ره چو سوی اوست گو یک گام صد فرسنگ باش
مقصد افغانست خوش باشد فصیحی شرم چیست
گو درین ماتم‌سرا یک نوحه بی آهنگ باش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
من که افسرده‌ترم از نفس مرغ خموش
کی رسد در چمن حسن توام لاف خروش
جان گر از بهر نثارت نفرستم چه کنم
گل مفلس چه کند گر نشود عطرفروش
چه بهشت‌ست محبت که درو می‌گردند
گریه زخم من و خنده گل دوش به دوش
شوق بنگر که چو نامش به زبانم آید
نگه از دیده سراسیمه دود تا در گوش
تیغ نازی مگر احرام دلم بسته که باز
زخمها هر نفس از شوق گشایند آغوش
نیش مژگان تو چون چشم تو شوخست مباد
چشم زخمی رسد و بشکند اندر رگ هوش
همت دیده بلندست فصیحی تن زن
نظری را به تماشای دو عالم مفروش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
چون اشک خرقه طلب از خون ناب پوش
در فیض پرده بر رخ صد آفتاب پوش
بی خرقه خلوتت چو فلاطون تمام نیست
در خم نشین و خرقه ز لای شراب پوش
آب حیات باش ولیکن ز بیم خضر
بر روی خویش پرده ز موج سراب پوش
این پرده‌های حسن نظر خیره می‌کند
یک پرده بر جمال خود از آفتاب پوش
از محتسب مترس ولی بهر پاس شرع
موجی بیار و بر سر جام شراب پوش
عصمت شهید جلوه حسنی که از حیا
آید به سیر آینه عکسش نقاب پوش
خاکستری مناز فصیحی به صبر خویش
چندی چو شعله هم کفن اضطراب پوش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
تاب خورشید رخت از تب فزونتر بود دوش
آتشم چون شمع جای خاک بر سر بود دوش
از عرق می‌ریخت شبنم بر رخ گلهای حسن
عید آب خضر با نوروز کوثر بود دوش
آن تنی کز ناز تاب بار رعنایی نداشت
آه کز بیداد تب در آب و آذر بود دوش
از تبت تا صبح بیماران غم می‌سوختند
بر شهیدان تو گویی روز محشر بود دوش
در فراق چشم بیمار تو خواب ناز را
پهلوی آسودگی بر نیش نشتر بود دوش
دست غم بادا قوی بازو که اندر سینه‌ام
هر نفس آزرده صد نوک خنجر بود دوش
از تهی‌دستی فصیحی هیچ قربانت نکرد
زآنکه چشم گوهر افشانش در اخگر بود دوش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
متاع اشک گر آتش بود برو بفروش
وگرنه از مژه بستان برو به جو بفروش
چو کاروان هوس دررسد ز راه حرم
بگیر ذلت و صد چشمه آبرو بفروش
برهنه شو چو گل داغ و از خزان مندیش
به هر بها که ستانند رنگ و بو بفروش
شود گر از کرم عشق مو به مویت دل
به نیم غمزه آن چشم فتنه‌جو بفروش
متاع زهد کسادست سوی میکده بر
به خنده قدح و گریه سبو بفروش
مرو به رسته مصر ار روی زلیخاوار
چو بنده‌ای بخری خویش را بدو بفروش
زبان شعله فصیحی بخر درین بازار
به نرخ ناله جانسوز گفتگوی بفروش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
از پی رفع خمار دل غم‌پرور خویش
همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش
سینه شوقم و از داغ کنم پنبه داغ
زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش
جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب
نوحه تا چند کند بر سر خاکستر خویش
چند آیینه‌پرستان می پندار کشند
روی بنما که براهیم شود آذر خویش
سرمه از خاک در میکده کن تا بینی
کعبه و بتکده را مست سجود در خویش
شمع در جلوه و من مست شهادت تا کی
زهر حسرت خورم از غیرت بال وپر خویش
شعله در حشر چو از چشمه داغم جوشد
خلد صد غوطه زند در عرق کوثر خویش
هیچ خرم نشد این مزرعه هر چند چو ابر
اشک گشتیم و چکیدیم ز چشم تر خویش
چرخ خون گرید روزی که فصیحی خواهد
دیت عافیت خویشتن از اختر خویش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
می‌آید از سیر جگر آهم گلستان در بغل
یاس و تمنا در نفس امید و حرمان در بغل
ز آن‌سان که طفلان چمن دزدند گل از باغبان
آهم کند گلهای داغ از سینه پنهان در بغل
زین پیشتر گل می‌فشاند از خنده چاک سینه‌ام
پژمرده کرد این لاله را تبهای حرمان در بغل
من در سجود بت ولی لبریز استغفار دل
دامان ز نعمت موج‌زن دریای کفران در بغل
گر من بمیرم ای نگه از گلستانش وامیا
ترسم کشد ناگه ترا گستاخ مژگان در بغل
از چین زلفی می‌رسم سودایی وآشفته‌سر
یک کعبه بت در آستین یک دیر ایمان در بغل
دل را پرستم ار بود زیبا پرستش جز ترا
کان غنچه از شاخ وفا روییده پیکان در بغل
داغم ولی از وصل من نشکفت آغوش دلی
روزی مگر گیرد مرا تابوت خندان در بغل
هم‌زاد ناموس غمم زآنم فصیحی پرورد
زخم شهیدان درکفن خاک شهیدان در بغل
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
دردم و نوش مراد از نیش نشتر خورده‌ام
خضرم و آب حیات از نوک خنجر خورده‌ام
دایه‌ام عشق‌ست اگر آتش مزاجم باک نیست
گرچه از خاکم ولیکن شیر آذر خورده‌ام
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
ناله دردم و خوش بر سر کار آمده‌ام
از دل چنگ کنون بر لب تار آمده‌ام
آهم از شعله من باغ دلی آب دهید
که ز دریوزه جانهای فگار آمده‌ام
گریه‌ام کز جگر سوخته در دیده ابر
بهر آرایش رخسار بهار آمده‌ام
نخل نومیدیم و میوه من سوختن‌ست
اینک اندر جگر شعله به بار آمده‌ام
نی دل بلبلم و نی لب گل حیرانم
که درین باغ فصیحی به چه کار‌ آ‌‌‌‌مده‌ام
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
جوش ذوقم خوش‌نشین کشور میخانه‌ام
موج فیضم خانه‌زاد ساغر و پیمانه‌ام
می‌زنم لاف شکیبایی و از طوفان اشک
موجه گرداب را ماند مصیبت خانه‌ام
باز در دارالشفای تب گدایی می‌کنم
کز مسیح آنجا افغان خیزد که من دیوانه‌ام
دزدم از جیب صبا خاکستر منصور را
تا مگر طوری شد زین نور ایمن خانه‌ام
تیره روزیهای طالع‌بین که از بس کسم
هر شب افروزد چراغی باد در کاشانه‌ام
هیچ گه جغدی صلای کلبه خویشم نزد
روزگاری شد که سرگردان این ویرانه‌ام
بیخودم نی ازگل آگاهم فصیحی نه ز شمع
این قدر دانم که گه بلبل گهی پروانه‌ام
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
دیده را گم داشتم عمری و اکنون یافتم
گر نیامد نکهت پیراهنی چون یافتم
از غرور عافیت می‌کردمش از گل سراغ
عاقبت اندر میان دجله خون یافتم
تشنگی می‌داشتم بستند دریا و سراب
آخرالامر این گهر در جیب جیحون یافتم
ناله دیرآشنای گوش لیلایم از آن
خویش را گم کردم و در جان مجنون یافتم
دل نماندم تا غم دل جلوه‌گر شد بی‌نقاب
قطره‌ای گم کردم و صد بحر افزون یافتم
سجده‌ای بر هر در افشاندیم اما عاقبت
کعبه را از تنگنای کعبه بیرون یافتم
قصه درد فصیحی می‌زدم امشب رقم
لفظ را گم گشته در خوناب مضمون یافتم