عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
چند یارب غم دل در پی جان خواهد بود
توسن شوق چنین سخت عنان خواهد بود
چون کنندم به قیامت ز بد و نیک سوال
حیرت روی توام بند زبان خواهد بود
هر زمان یار و رقیبان سوی من مینگرند
حرف خون ریختن من به میان خواهد بود
این غمم کشت که در حشر خجل خواهی شد
کز تو هر گوشه شهیدی به فغان خواهد بود
میلی امشب که غم او شده همصحبت من
ساغرم دیده خونابهفشان خواهد بود
توسن شوق چنین سخت عنان خواهد بود
چون کنندم به قیامت ز بد و نیک سوال
حیرت روی توام بند زبان خواهد بود
هر زمان یار و رقیبان سوی من مینگرند
حرف خون ریختن من به میان خواهد بود
این غمم کشت که در حشر خجل خواهی شد
کز تو هر گوشه شهیدی به فغان خواهد بود
میلی امشب که غم او شده همصحبت من
ساغرم دیده خونابهفشان خواهد بود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
آن نیست که دل به جا نشیند
تا سر ننهد ز پا نشیند
رویی که ظهور حسن خواهد
در منظر چشم ما نشیند
تیر تو نشسته در دل تنگ
جان گر برود، کجا نشیند
صد خانه شکافد و چو غنچه
در پرده به صد حیا نشیند
چون دیده پرد به بال شادی
دل منتظر بلا نشیند
گفتیم ترا دعا و رفتیم
تا غیر به مدعا نشیند
تا بار دگر کند جدایی
آید که دمی به ما نشیند
تو درد دلی تمام، میلی
کس با چو تویی چرا نشیند
تا سر ننهد ز پا نشیند
رویی که ظهور حسن خواهد
در منظر چشم ما نشیند
تیر تو نشسته در دل تنگ
جان گر برود، کجا نشیند
صد خانه شکافد و چو غنچه
در پرده به صد حیا نشیند
چون دیده پرد به بال شادی
دل منتظر بلا نشیند
گفتیم ترا دعا و رفتیم
تا غیر به مدعا نشیند
تا بار دگر کند جدایی
آید که دمی به ما نشیند
تو درد دلی تمام، میلی
کس با چو تویی چرا نشیند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
چون شدم بسمل، به دستم دامن قاتل نماند
تا قیامت غیر ازینم حسرتی در دل نماند
سر به پا آن سروقامت را نماندم هیچ بار
کز سرشکم چون صنوبر پای او در گل نماند
عشق تا آگه شدم صد رخنه در جان کرده بود
هیچ عاقل ز آفت دشمن، چنین غافل نماند
میکشان را طعن بیهوشی مزن ای هوشمند
از می عشق است کز بویش کسی عاقل نماند
از شراب عشق، کیفیّت چه حاصل کرده بود
آنکه در غوغای محشر مست و لایعقل نماند
طاق ابروی بتان راهر مسلمانی که دید
همچو میلی سجده محراب را مایل نماند
تا قیامت غیر ازینم حسرتی در دل نماند
سر به پا آن سروقامت را نماندم هیچ بار
کز سرشکم چون صنوبر پای او در گل نماند
عشق تا آگه شدم صد رخنه در جان کرده بود
هیچ عاقل ز آفت دشمن، چنین غافل نماند
میکشان را طعن بیهوشی مزن ای هوشمند
از می عشق است کز بویش کسی عاقل نماند
از شراب عشق، کیفیّت چه حاصل کرده بود
آنکه در غوغای محشر مست و لایعقل نماند
طاق ابروی بتان راهر مسلمانی که دید
همچو میلی سجده محراب را مایل نماند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
آنها که عتاب از لب خندان تو یابند
زهر اجل از چشمه حیوان تو یابند
هر فتنه که پنهان به کمینگاه بلا شد
در گوشه دستار پریشان تو یابند
دلها که در آیند در آن چاه زنخدان
صد یوسف گم گشته به زندان تو یابند
خون دل ما میچکد از لعل تو چون می
ترسم گل این باده به دامان تو یابند
نالد چو جرس از اثر ناله زارم
گر در دل ماتم زده پیکان تو یابند
غم نیست که در من سرو سامان نتوان یافت
این بس، که مرا بی سر و سامان تو یابند
میلی چو مگس دست به سر مانده و خلقی
کام دل خود از شکرستان تو یابند
زهر اجل از چشمه حیوان تو یابند
هر فتنه که پنهان به کمینگاه بلا شد
در گوشه دستار پریشان تو یابند
دلها که در آیند در آن چاه زنخدان
صد یوسف گم گشته به زندان تو یابند
خون دل ما میچکد از لعل تو چون می
ترسم گل این باده به دامان تو یابند
نالد چو جرس از اثر ناله زارم
گر در دل ماتم زده پیکان تو یابند
غم نیست که در من سرو سامان نتوان یافت
این بس، که مرا بی سر و سامان تو یابند
میلی چو مگس دست به سر مانده و خلقی
کام دل خود از شکرستان تو یابند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
زلفت زبان طعنه به بخت نگون کشید
آهوی عقل را به کمند جنون کشید
نزدیک شد که مهر سرایت کند درو
چون می ز بس که خون دل گرمخون کشید
می با تو غیر خورد و ز بخت زبون مرا
از بزم وصل، شحنهٔ غیرت برون کشید
صد مرغ دل تپید ز پا بستگی به خاک
صیاد غمزهٔ تو چو دام فسون کشید
وقت نصیحت خرد آن مست در رسید
پندش ز یک نظاره به حرف جنون کشید
میلی به بزم رشک، علیرغم مدعی
خونابهٔ ستم چو می لالهگون کشید
آهوی عقل را به کمند جنون کشید
نزدیک شد که مهر سرایت کند درو
چون می ز بس که خون دل گرمخون کشید
می با تو غیر خورد و ز بخت زبون مرا
از بزم وصل، شحنهٔ غیرت برون کشید
صد مرغ دل تپید ز پا بستگی به خاک
صیاد غمزهٔ تو چو دام فسون کشید
وقت نصیحت خرد آن مست در رسید
پندش ز یک نظاره به حرف جنون کشید
میلی به بزم رشک، علیرغم مدعی
خونابهٔ ستم چو می لالهگون کشید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
هر طرف از گرد حی با آه و واویلی نشد
آگه از جان دادن مجنون سگ لیلی نشد
خار صحرای بلا از رهگذارش برنخاست
تا روان از چشم مجنون هر طرف سیلی نشد
وه که لیلی را سوی مجنون، ز استغنای حسن
با وجود جذبه عشقی چنان، میلی نشد
آه کز تاثیر استغنای عشق پرغرور
رام شد آهو به مجنون و سگ لیلی نشد
سنگ چون بر سینه زد میلی، سپاه غم رسید
تا نزد شه کوسرزمی، صاحب خیلی نشد
آگه از جان دادن مجنون سگ لیلی نشد
خار صحرای بلا از رهگذارش برنخاست
تا روان از چشم مجنون هر طرف سیلی نشد
وه که لیلی را سوی مجنون، ز استغنای حسن
با وجود جذبه عشقی چنان، میلی نشد
آه کز تاثیر استغنای عشق پرغرور
رام شد آهو به مجنون و سگ لیلی نشد
سنگ چون بر سینه زد میلی، سپاه غم رسید
تا نزد شه کوسرزمی، صاحب خیلی نشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
زلف پر چین پی صیدم چو پراکنده کند
دانه دام بلا، خال فریبنده کند
میرم از شوق و به سوی تو نیایم، که مباد
بیخودیهای دلم پیش تو شرمنده کند
همچو شمعی که بود در کف طفلی، شب وصل
هر زمانم کشد و هر نفسم زنده کند
باز یارب چه خیال است جفاجوی مرا
که بسی مردمی از چشم فریبنده کند
چون صراحی، شب غم، چاشنی گریه تلخ
هرکه دریافت، کجا یاد شکرخنده کند
همچو میلی شدهام بنده صیاد وشی
که صد آزاده، به یک چشم زدن، بنده کند
دانه دام بلا، خال فریبنده کند
میرم از شوق و به سوی تو نیایم، که مباد
بیخودیهای دلم پیش تو شرمنده کند
همچو شمعی که بود در کف طفلی، شب وصل
هر زمانم کشد و هر نفسم زنده کند
باز یارب چه خیال است جفاجوی مرا
که بسی مردمی از چشم فریبنده کند
چون صراحی، شب غم، چاشنی گریه تلخ
هرکه دریافت، کجا یاد شکرخنده کند
همچو میلی شدهام بنده صیاد وشی
که صد آزاده، به یک چشم زدن، بنده کند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
سخن آن مست کجا با من مدهوش کند
مگر از سرزنش غیر فراموش کند
فرصت حرف چو یابم، ز رقیبان گویم
تا به این حیله ز من هم سخنی گوش کند
در سخن آیم و از بس که کنم بیتابی
چون گل از شرم برافروزد و خاموش کند
قاصد از آرزوی وصل چنان بیخبر است
که به سویش رود و نامه فراموش کند
به فراموشی اگر باده ز میلی گیرد
نظری سوی رقیب افکند و نوش کند
مگر از سرزنش غیر فراموش کند
فرصت حرف چو یابم، ز رقیبان گویم
تا به این حیله ز من هم سخنی گوش کند
در سخن آیم و از بس که کنم بیتابی
چون گل از شرم برافروزد و خاموش کند
قاصد از آرزوی وصل چنان بیخبر است
که به سویش رود و نامه فراموش کند
به فراموشی اگر باده ز میلی گیرد
نظری سوی رقیب افکند و نوش کند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
باز دل چشم هوس در پی داغی دارد
باز پروانه ما رو به چراغی دارد
میرود بیسر و پا، سر به هوا، ناپروا
باز شوریدهدل، آشفته دماغی دارد
عمرها پای طلب داشت به دامان شکیب
باز افتاده به راهیّ و سراغی دارد
شب ز سودای تو با داغ جنون دلگیرم
که درین خانه تاریک، چراغی دارد؟
هر که گردیده به طرف سر کویی خرسند
نه سر سروو نه اندیشه باغی دارد
داده میلی ز جنون دامن ناموس ز دست
زده بر عالم عرفان و فراغی دارد
باز پروانه ما رو به چراغی دارد
میرود بیسر و پا، سر به هوا، ناپروا
باز شوریدهدل، آشفته دماغی دارد
عمرها پای طلب داشت به دامان شکیب
باز افتاده به راهیّ و سراغی دارد
شب ز سودای تو با داغ جنون دلگیرم
که درین خانه تاریک، چراغی دارد؟
هر که گردیده به طرف سر کویی خرسند
نه سر سروو نه اندیشه باغی دارد
داده میلی ز جنون دامن ناموس ز دست
زده بر عالم عرفان و فراغی دارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
او درین نظاره کز تن جان محزون میرود
من به این خوشدل که جان دشوار بیرون میرود
هر که میآید پی نظاره جان کندنم
میکند نفرت که با حال دگرگون میرود
آن شکار تیر کاری خوردهام کز قتل من
عمرها رفت و هنوز از زخمها خون میرود
با کدام امیدواری، حیرتی دارم که دل
بر سر راهش درین ایام، افزون میرود
با چنین جذبی که بیرون میکشم از خانهاش
گر نگردم بیخبر، از پیش من چون میرود؟
از کششهای کمند شوق بیرون ماندگان
هر زمان از بزم، بیتابانه بیرون میرود
وه چه شوق است این، که میلی میکشد زان تندخو
بهر یک دیدار صد آزار و ممنون میرود
من به این خوشدل که جان دشوار بیرون میرود
هر که میآید پی نظاره جان کندنم
میکند نفرت که با حال دگرگون میرود
آن شکار تیر کاری خوردهام کز قتل من
عمرها رفت و هنوز از زخمها خون میرود
با کدام امیدواری، حیرتی دارم که دل
بر سر راهش درین ایام، افزون میرود
با چنین جذبی که بیرون میکشم از خانهاش
گر نگردم بیخبر، از پیش من چون میرود؟
از کششهای کمند شوق بیرون ماندگان
هر زمان از بزم، بیتابانه بیرون میرود
وه چه شوق است این، که میلی میکشد زان تندخو
بهر یک دیدار صد آزار و ممنون میرود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
بار غم سنگیندلان بر جان غمفرسا نهند
هر که را از پا دراندازند، بر سر پا نهند
در مقام چارهسازی چون شوند این سرکشان
بر سر زخم تمنا، داغ استغنا نهند
منزلم از بس که چون ماتمسرا پر شیون است
خلق یکیک، چشم بر در، گوش بر غوغا نهند
شرم بادا عاقلان را، کز پی دفع جنون
داغ بر سر، بند بر پای من شیدا نهند
خلق را شد عذر تقصیرات تا تقریر حرف
با تو صد بیگانه، دل بر آشناییها نهند
پا برون نتوانم از ویرانه چون میلی نهاد
بس که طفلان سر به دنبال من رسوا نهند
هر که را از پا دراندازند، بر سر پا نهند
در مقام چارهسازی چون شوند این سرکشان
بر سر زخم تمنا، داغ استغنا نهند
منزلم از بس که چون ماتمسرا پر شیون است
خلق یکیک، چشم بر در، گوش بر غوغا نهند
شرم بادا عاقلان را، کز پی دفع جنون
داغ بر سر، بند بر پای من شیدا نهند
خلق را شد عذر تقصیرات تا تقریر حرف
با تو صد بیگانه، دل بر آشناییها نهند
پا برون نتوانم از ویرانه چون میلی نهاد
بس که طفلان سر به دنبال من رسوا نهند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
نشان من چو بتان از ستیز میجویند
مرا نیافته شمشیر تیز میجویند
ز طرف دشت مگر گرد آن سوار نمود
که آهوان همه راه گریز میجویند
تو در کنار رقیبیّ و پارههای دلم
ترا به دیده خونابهریز میجویند
به راحتند شهیدان ز قتل خود، که ترا
بدین بهانه دم رستخیر میجویند
چنانکه مرغ زند پا به تیغ، سادهدلان
نجات ازان مژه پرستیز میجویند
برآر حاجت آزادگان که چون میلی
به گردن آن رسن مشک بیز میجویند
مرا نیافته شمشیر تیز میجویند
ز طرف دشت مگر گرد آن سوار نمود
که آهوان همه راه گریز میجویند
تو در کنار رقیبیّ و پارههای دلم
ترا به دیده خونابهریز میجویند
به راحتند شهیدان ز قتل خود، که ترا
بدین بهانه دم رستخیر میجویند
چنانکه مرغ زند پا به تیغ، سادهدلان
نجات ازان مژه پرستیز میجویند
برآر حاجت آزادگان که چون میلی
به گردن آن رسن مشک بیز میجویند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
بشارت باد رندان را که ایام فراغ آمد
صبوحی کرده هر کس با دف و نی سوی باغ آمد
ز هر سو مطربی مانند بلبل در ترنم شد
ز هر سو ساقیی چون لاله با زرین ایاغ آمد
کمال عشق و جذب آرزوی آشنا بنگر
که آن بیگانه تا ویرانه ما بیسراغ آمد
جراحت بیش پا برجا نماند از جوشش خونم
مرا در دست هرگه پنبهای از بهر داغ آمد
شبی کز غیر پنهان آمد و شمع مزارم شد
مرا شد داغ دل، گر بر سر خاکم چراغ آمد
صبوحی کرده هر کس با دف و نی سوی باغ آمد
ز هر سو مطربی مانند بلبل در ترنم شد
ز هر سو ساقیی چون لاله با زرین ایاغ آمد
کمال عشق و جذب آرزوی آشنا بنگر
که آن بیگانه تا ویرانه ما بیسراغ آمد
جراحت بیش پا برجا نماند از جوشش خونم
مرا در دست هرگه پنبهای از بهر داغ آمد
شبی کز غیر پنهان آمد و شمع مزارم شد
مرا شد داغ دل، گر بر سر خاکم چراغ آمد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
دل چون ز پی سلامت افتاد
در سلسلهٔ ملامت افتاد
بر تافت عنان دل از پی جان
دنبال تو سرو قامت افتاد
چون بر سر کوی او رسیدیم
در سر هوس اقامت افتاد
هر کس که نهاد پا در آن کوی
در معرکه قیامت افتاد
بنیاد تنم ز دیده نم دید
چندانکه ز استقامت افتاد
مرغ دل ما گریخت زان طفل
در دامگه ندامت افتاد
میلی ز هزار قید عالم
آزاد شد و به دامت افتاد
در سلسلهٔ ملامت افتاد
بر تافت عنان دل از پی جان
دنبال تو سرو قامت افتاد
چون بر سر کوی او رسیدیم
در سر هوس اقامت افتاد
هر کس که نهاد پا در آن کوی
در معرکه قیامت افتاد
بنیاد تنم ز دیده نم دید
چندانکه ز استقامت افتاد
مرغ دل ما گریخت زان طفل
در دامگه ندامت افتاد
میلی ز هزار قید عالم
آزاد شد و به دامت افتاد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
گل خون بر سر خار مژهام تیز آمد
باز در دل غم آن غمزه خونریز آمد
دشمنان باز به نامم چه گنه ساختهاند
که پیام تو به سویم گلهآمیز آمد
باز هر لحظه به یاد تو دهد عربدهای
آه کاین می چه بلا عربدهانگیز آمد
بود چون بوالهوسان را سر زلف تو به دست
دل ما در خم فتراک دلاویز آمد
مرعی شکر که تا آخر حسن تو نبود
که چها بر سر ما زان خط نوخیز آمد
برس ای مرگ و ز محرومی وصلم برهان
که به جان میلی بیمار ز پرهیز آمد
باز در دل غم آن غمزه خونریز آمد
دشمنان باز به نامم چه گنه ساختهاند
که پیام تو به سویم گلهآمیز آمد
باز هر لحظه به یاد تو دهد عربدهای
آه کاین می چه بلا عربدهانگیز آمد
بود چون بوالهوسان را سر زلف تو به دست
دل ما در خم فتراک دلاویز آمد
مرعی شکر که تا آخر حسن تو نبود
که چها بر سر ما زان خط نوخیز آمد
برس ای مرگ و ز محرومی وصلم برهان
که به جان میلی بیمار ز پرهیز آمد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
هر طرف از تو دل سوخته داغی دارد
چشم بد دور، چه آراسته باغی دارد
تا دگر از که فریبی ز جنون خورده که باز
دل بر هم زده، آشفته دماغی دارد
اضطراب طلب از بس که غلو کرد به دل
یک دم آرام کجا بهر سراغی دارد
صید مژگان تو از زلف چه اندیشه کند
مرغ بسمل شده، از دام فراغی دارد
بیکسی بین که به صحرای بلا چون میلی
کشته عشق، نظر بر ره زاغی دارد
چشم بد دور، چه آراسته باغی دارد
تا دگر از که فریبی ز جنون خورده که باز
دل بر هم زده، آشفته دماغی دارد
اضطراب طلب از بس که غلو کرد به دل
یک دم آرام کجا بهر سراغی دارد
صید مژگان تو از زلف چه اندیشه کند
مرغ بسمل شده، از دام فراغی دارد
بیکسی بین که به صحرای بلا چون میلی
کشته عشق، نظر بر ره زاغی دارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
سر ره چشم او بر دل نگیرد
که صیاد آهوی بسمل نگیرد
چنان مغرور آن مشکین کمند است
که صید خویش را غافل نگیرد
به این زاری که دل سر در پی اوست
جرس دنباله محمل نگیرد
کسی کو لذت آوارگی یافت
به کوی عافیت منزل نگیرد
حیا راه طلب بر من چنان بست
که خونم راه بر قاتل نگیرد
مگیر ای پندگو بر ما و میلی
که بر دیوانگان عاقل نگیرد
که صیاد آهوی بسمل نگیرد
چنان مغرور آن مشکین کمند است
که صید خویش را غافل نگیرد
به این زاری که دل سر در پی اوست
جرس دنباله محمل نگیرد
کسی کو لذت آوارگی یافت
به کوی عافیت منزل نگیرد
حیا راه طلب بر من چنان بست
که خونم راه بر قاتل نگیرد
مگیر ای پندگو بر ما و میلی
که بر دیوانگان عاقل نگیرد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
حیف خوبان کاینچنین میخواره و هر جا روند
پیش خود بر پا و خود را و نصیحت نشنوند
توسن کین گرم میرانند و جانها در عنان
همچو صید زخمدار افتان و خیزان میدوند
من سگ آن وحشیان خانهپرور کز حیا
چون غزال آدمی نادیده، با کس نگروند
مانده بهر التفاتم اینچنین گرم طلب
شمع را پروانگان جویا نه بهر پرتوند
دشمنان پیکان کین ریزند بر میلی، ولی
غیر ازین تخمی که میکارند، هرگز ندروند
پیش خود بر پا و خود را و نصیحت نشنوند
توسن کین گرم میرانند و جانها در عنان
همچو صید زخمدار افتان و خیزان میدوند
من سگ آن وحشیان خانهپرور کز حیا
چون غزال آدمی نادیده، با کس نگروند
مانده بهر التفاتم اینچنین گرم طلب
شمع را پروانگان جویا نه بهر پرتوند
دشمنان پیکان کین ریزند بر میلی، ولی
غیر ازین تخمی که میکارند، هرگز ندروند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
باز آمد و ز عربده شرمنده رنگ بود
مایل به آشتیّ و پشیمان ز جنگ بود
ای حسرت از دلم برو امروز، کان گذشت
کاین خوان تنگ عیش بر امید تنگ بود
آخر کبوتر حرم التفات شد
مرغ دلم که باز ستم را به چنگ بود
از شیشه صافتر شد و از موم نرمتر
آن دل که شیشه دل ما را چو سنگ بود
شکر خدا نصیب همای نگاه شد
این مشت استخوان که نشان خدنگ بود
مایل به آشتیّ و پشیمان ز جنگ بود
ای حسرت از دلم برو امروز، کان گذشت
کاین خوان تنگ عیش بر امید تنگ بود
آخر کبوتر حرم التفات شد
مرغ دلم که باز ستم را به چنگ بود
از شیشه صافتر شد و از موم نرمتر
آن دل که شیشه دل ما را چو سنگ بود
شکر خدا نصیب همای نگاه شد
این مشت استخوان که نشان خدنگ بود