عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
ای عاشقان گیتی یاری دهید یاری
کان سنگدل دلم را خواری نمود خواری
چون دوستان یکدل دل پیش تو نهادم
بسته به دوستی دل بنموده دوستداری
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دلسپاری
کی باشد این بخیلی با وی به دادن دل
کی باشد از لبانش یکباره سازواری
گوید همی چه نالی یاری چو من نداری
یاریست آنکه ندهد هرگز به بوسه یاری
دشمن همی ز دشمن یک روز داد یابد
من زو همی نیابم بوسی به صبر و زاری
جز صبر و بردباری رویی همی نبینم
چون عاشقم چه چاره جز صبر و بردباری
کان سنگدل دلم را خواری نمود خواری
چون دوستان یکدل دل پیش تو نهادم
بسته به دوستی دل بنموده دوستداری
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دلسپاری
کی باشد این بخیلی با وی به دادن دل
کی باشد از لبانش یکباره سازواری
گوید همی چه نالی یاری چو من نداری
یاریست آنکه ندهد هرگز به بوسه یاری
دشمن همی ز دشمن یک روز داد یابد
من زو همی نیابم بوسی به صبر و زاری
جز صبر و بردباری رویی همی نبینم
چون عاشقم چه چاره جز صبر و بردباری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
الحق نه دروغ محتشم یاری
نازت بکشم که جان آن داری
ناز چو تویی توان کشید ای جان
با این همه چابکی و عیاری
با روی تو در تفکرم کایزد
از رحمتت آفرید پنداری
در عشق تو گردنان گردون را
گردن ننهم همی ز جباری
گر سر به فلک برم روا باشد
چون سر به کسی چو من فرود آری
چون عاشق زار تو شدم باری
از من مستان به خیره بیزاری
مفروش مرا چو کردم ای دلبر
غمهای ترا به جان خریداری
نگذارمت ار به جان رسد کارم
تا بیسببی مرا تو نگذاری
گر برگردم نه انوری باشم
از تو بدو صد ملامت و خواری
نازت بکشم که جان آن داری
ناز چو تویی توان کشید ای جان
با این همه چابکی و عیاری
با روی تو در تفکرم کایزد
از رحمتت آفرید پنداری
در عشق تو گردنان گردون را
گردن ننهم همی ز جباری
گر سر به فلک برم روا باشد
چون سر به کسی چو من فرود آری
چون عاشق زار تو شدم باری
از من مستان به خیره بیزاری
مفروش مرا چو کردم ای دلبر
غمهای ترا به جان خریداری
نگذارمت ار به جان رسد کارم
تا بیسببی مرا تو نگذاری
گر برگردم نه انوری باشم
از تو بدو صد ملامت و خواری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
گرفتم سر به پیمان درنیاری
سر جور و جفا باری چه داری
چو یاران گر به پیغامی نیرزم
به دشنامی چرا یادم نیاری
به غم باری دلم را شاد میدار
اگر عادت نداری غمگساری
من از وصلت فقع تا کی گشایم
چو تو نامم به یخ برمینگاری
شمار از وصل تو کی برتوان داشت
تو کس را از شماری کی شماری
ترا گویم که به زین باید این کار
مرا گویی تو باری در چه کاری
تو داری دل که خواهد داد دادم
تویی یار از که خواهم خواست یاری
دل بیمعنی تو کی گذارد
که این معنی به گوش اندر گذاری
ترا چه در میان غم انوری راست
تو بیمعنی از این غم برکناری
سر جور و جفا باری چه داری
چو یاران گر به پیغامی نیرزم
به دشنامی چرا یادم نیاری
به غم باری دلم را شاد میدار
اگر عادت نداری غمگساری
من از وصلت فقع تا کی گشایم
چو تو نامم به یخ برمینگاری
شمار از وصل تو کی برتوان داشت
تو کس را از شماری کی شماری
ترا گویم که به زین باید این کار
مرا گویی تو باری در چه کاری
تو داری دل که خواهد داد دادم
تویی یار از که خواهم خواست یاری
دل بیمعنی تو کی گذارد
که این معنی به گوش اندر گذاری
ترا چه در میان غم انوری راست
تو بیمعنی از این غم برکناری
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
گر جان و دل به دست غم تو ندادمی
پای نشاط بر سر گردون نهادمی
گر بیم زلف پر خم تو نیستی مرا
این کارهای بستهٔ خود برگشادمی
ور بر سرم نبشته نبودی قضای تو
شهری پر از بتان به تو چون اوفتادمی
واکنون چه اوفتاد دل اندر بلای تو
ای کاش ساعتی به جمال تو شادمی
گر بیتو خواست بود مرا عمر کاجکی
هرگز نبودمی و ز مادر نزادمی
پای نشاط بر سر گردون نهادمی
گر بیم زلف پر خم تو نیستی مرا
این کارهای بستهٔ خود برگشادمی
ور بر سرم نبشته نبودی قضای تو
شهری پر از بتان به تو چون اوفتادمی
واکنون چه اوفتاد دل اندر بلای تو
ای کاش ساعتی به جمال تو شادمی
گر بیتو خواست بود مرا عمر کاجکی
هرگز نبودمی و ز مادر نزادمی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
گر من اندر عشق جز درد یاری دارمی
هر زمانی تازه با وصل تو کاری دارمی
ور نکردی خوار تیمار توام در چشم خلق
وز غم و تیمار تو تیمارداری دارمی
هم ز باغ وصل تو روزی گلی میچیدمی
گرنه هردم از فلک بر دیده خاری دارمی
نیستی فریاد من چندین ز جور روزگار
گر چو دیگر مردمان خوش روزگاری دارمی
نالهٔ من هر شبی کم باشدی از آسمان
در غمت گر جز کواکب غمگساری دارمی
چون نمیگیرد قراری کار من با وصل تو
کاشکی چون عاقلان باری قرار دارمی
روزم از عشقت چو شب تاریک بگذشتی اگر
جز لقب از نور رویت یادگاری دارمی
هر زمانی تازه با وصل تو کاری دارمی
ور نکردی خوار تیمار توام در چشم خلق
وز غم و تیمار تو تیمارداری دارمی
هم ز باغ وصل تو روزی گلی میچیدمی
گرنه هردم از فلک بر دیده خاری دارمی
نیستی فریاد من چندین ز جور روزگار
گر چو دیگر مردمان خوش روزگاری دارمی
نالهٔ من هر شبی کم باشدی از آسمان
در غمت گر جز کواکب غمگساری دارمی
چون نمیگیرد قراری کار من با وصل تو
کاشکی چون عاقلان باری قرار دارمی
روزم از عشقت چو شب تاریک بگذشتی اگر
جز لقب از نور رویت یادگاری دارمی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
آگه نهای ز حالم ای جان و زندگانی
دردا که در فراقت میبگذرد جوانی
عمری همی گذارم روزی همی شمارم
روزی چنان که آید عمری چنانک دانی
هرگز ز من ندیدی یک روز بیوفایی
هرگز ز تو ندیدم یک روز مهربانی
در کار من نظر کن بر حال من ببخشای
تا چند بیوفایی تا کی ز بدگمانی
ای یار ناموافق رنجیست بینهایت
وی بخت نامساعد کاریست آسمانی
دردا که در فراقت میبگذرد جوانی
عمری همی گذارم روزی همی شمارم
روزی چنان که آید عمری چنانک دانی
هرگز ز من ندیدی یک روز بیوفایی
هرگز ز تو ندیدم یک روز مهربانی
در کار من نظر کن بر حال من ببخشای
تا چند بیوفایی تا کی ز بدگمانی
ای یار ناموافق رنجیست بینهایت
وی بخت نامساعد کاریست آسمانی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
بنامیزد به چشم من چنانی
که نیکوتر ز ماه آسمانی
اگر چون دیده ودل بودیم دی
بیا کامروز چون جان جهانی
به یک دل وصلت ارزانم برآمد
چه میگویم به صد جان رایگانی
اگر با من نیی بیتو نیم من
عجب هم در میان هم بر کرانی
خیالت رنجه گردد گه گه آخر
تو نیز این ماهگر خواهی توانی
ترا بر من به دل باشد که یارم
مرا از تو گذر نبود که جانی
من از تو روی برگشتن ندانم
تو گر برگردی از من آن تو دانی
که نیکوتر ز ماه آسمانی
اگر چون دیده ودل بودیم دی
بیا کامروز چون جان جهانی
به یک دل وصلت ارزانم برآمد
چه میگویم به صد جان رایگانی
اگر با من نیی بیتو نیم من
عجب هم در میان هم بر کرانی
خیالت رنجه گردد گه گه آخر
تو نیز این ماهگر خواهی توانی
ترا بر من به دل باشد که یارم
مرا از تو گذر نبود که جانی
من از تو روی برگشتن ندانم
تو گر برگردی از من آن تو دانی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
دلم بردی و برگشتی زهی دلدار بیمعنی
چه بود آخر ترا مقصود از این آزار بیمعنی
نگار ازین جفا کردن بدان تا من بیازارم
روا داری که خوانندت جهانی یار بیمعنی
وگر جایی دگر تیزست روزی چند بازارت
مشو غره نگارینا بدان بازار بیمعنی
همی گفتی که تا عمرم ترا هرگز بنگذارم
کنون حیران بماندستم از این گفتار بیمعنی
چه بود آخر ترا مقصود از این آزار بیمعنی
نگار ازین جفا کردن بدان تا من بیازارم
روا داری که خوانندت جهانی یار بیمعنی
وگر جایی دگر تیزست روزی چند بازارت
مشو غره نگارینا بدان بازار بیمعنی
همی گفتی که تا عمرم ترا هرگز بنگذارم
کنون حیران بماندستم از این گفتار بیمعنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
نام وصل اندر زبانی افکنی
تا دلم را در گمانی افکنی
راست چون جان بر میان بندد دلم
خویشتن را بر کرانی افکنی
از جهان آن دوست داری کاتشی
هر زمان اندر جهانی افکنی
چشمت اندر تیر بارانش افکند
زلف چون در حلق جانی افکنی
چون قرین شادیی خواهم شدن
بر سپهر غم قرانی افکنی
گر کنم در عمر دندانی سپید
در نوالهام استخوانی افکنی
پادشاهی در نکویی چت زیان
گر نظر بر پاسبانی افکنی
طالعی داری که خورشیدی شود
سایه گر بر آسمانی افکنی
هجر را گویی که کار انوری
بوک با نام و نشانی افکنی
با سروکاری چنینش درخورست
اینکه در پای چنانی افکنی
تا دلم را در گمانی افکنی
راست چون جان بر میان بندد دلم
خویشتن را بر کرانی افکنی
از جهان آن دوست داری کاتشی
هر زمان اندر جهانی افکنی
چشمت اندر تیر بارانش افکند
زلف چون در حلق جانی افکنی
چون قرین شادیی خواهم شدن
بر سپهر غم قرانی افکنی
گر کنم در عمر دندانی سپید
در نوالهام استخوانی افکنی
پادشاهی در نکویی چت زیان
گر نظر بر پاسبانی افکنی
طالعی داری که خورشیدی شود
سایه گر بر آسمانی افکنی
هجر را گویی که کار انوری
بوک با نام و نشانی افکنی
با سروکاری چنینش درخورست
اینکه در پای چنانی افکنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
سر آن داری کامروز مرا شاد کنی
دل مسکین مرا از غمت آزاد کنی
خانهٔ صبر دلم کز غم تو گشت خراب
زان لب لعل شکربار خود آباد کنی
خاک پای توام و زاتش سودای مرا
برزنی آب و همه انده بر باد کنی
آخرت شرم نیاید که همه عمر مرا
وعدهٔ داد دهی و همه بیداد کنی
شد فراموش مرا راه سلامت ز غمت
چو شود گر به سلامی دل من شاد کنی
دل مسکین مرا از غمت آزاد کنی
خانهٔ صبر دلم کز غم تو گشت خراب
زان لب لعل شکربار خود آباد کنی
خاک پای توام و زاتش سودای مرا
برزنی آب و همه انده بر باد کنی
آخرت شرم نیاید که همه عمر مرا
وعدهٔ داد دهی و همه بیداد کنی
شد فراموش مرا راه سلامت ز غمت
چو شود گر به سلامی دل من شاد کنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
بیگناه از من تبرا میکنی
آنچه از خواریست با ما میکنی
سهل میگیرم خطاکاری تو
ورچه میدانم که عمدا میکنی
من خود از سودای تو سرگشتهام
هر زمان با من چه صفرا میکنی
کشتی عمرم شکستست ای عجب
چشمم از خونابه دریا میکنی
جان نخواهم برد امروز از غمت
وعدهٔ وصلم به فردا میکنی
ناز دیگر میکنی هر ساعتی
شاد باش احسنت زیبا میکنی
روی خوب تو ترا پشتی قویست
این دلیریها از آنجا میکنی
انوری چون در سر کار تو شد
بر سر خلقش چه رسوا میکنی
آنچه از خواریست با ما میکنی
سهل میگیرم خطاکاری تو
ورچه میدانم که عمدا میکنی
من خود از سودای تو سرگشتهام
هر زمان با من چه صفرا میکنی
کشتی عمرم شکستست ای عجب
چشمم از خونابه دریا میکنی
جان نخواهم برد امروز از غمت
وعدهٔ وصلم به فردا میکنی
ناز دیگر میکنی هر ساعتی
شاد باش احسنت زیبا میکنی
روی خوب تو ترا پشتی قویست
این دلیریها از آنجا میکنی
انوری چون در سر کار تو شد
بر سر خلقش چه رسوا میکنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
آخر ای جان جهان با من جفا تا کی کنی
دست عهد از دامن صحبت رها تا کی کنی
چون به جز جور و جفاکاری نداری روز و شب
پس مرا بیغارهٔ مهر و وفا تا کی کنی
باختم در نرد عشقت این جهان و آن جهان
چون همه درباختم با من دغا تا کی کنی
چون کلاه خواجگی یکباره بنهادم ز سر
جان من پیراهن صبرم قبا تا کی کنی
از وفای انوری چون روی گردانیدهای
شرم دار از روی او آخر جفا تا کی کنی
دست عهد از دامن صحبت رها تا کی کنی
چون به جز جور و جفاکاری نداری روز و شب
پس مرا بیغارهٔ مهر و وفا تا کی کنی
باختم در نرد عشقت این جهان و آن جهان
چون همه درباختم با من دغا تا کی کنی
چون کلاه خواجگی یکباره بنهادم ز سر
جان من پیراهن صبرم قبا تا کی کنی
از وفای انوری چون روی گردانیدهای
شرم دار از روی او آخر جفا تا کی کنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
ناز از اندازه بیرون میکنی
وز جگر خوردن دلم خون میکنی
هرچه من از سرکشی کم میکنم
در کلهداری تو افزون میکنی
ماه رخسارت نه بس در میغ هجر
نیز با این جور گردون میکنی
چون به یک نوع از جفا تن دردهیم
تازه صد نوع دگرگون میکنی
اینت دستی کاندرین بازی تراست
نیک خار از پای بیرون میکنی
هر زمان گویی که من نیک آورم
این سخن باری بگو چون میکنی
در حساب انوری هرگز نبود
کز تو این آید که اکنون میکنی
وز جگر خوردن دلم خون میکنی
هرچه من از سرکشی کم میکنم
در کلهداری تو افزون میکنی
ماه رخسارت نه بس در میغ هجر
نیز با این جور گردون میکنی
چون به یک نوع از جفا تن دردهیم
تازه صد نوع دگرگون میکنی
اینت دستی کاندرین بازی تراست
نیک خار از پای بیرون میکنی
هر زمان گویی که من نیک آورم
این سخن باری بگو چون میکنی
در حساب انوری هرگز نبود
کز تو این آید که اکنون میکنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
باز آهنگ بلایی میکنی
قصد جان مبتلایی میکنی
با وفاداری که دربند تو شد
هر زمان قصد جفایی میکنی
کی شود واقف کسی بر طبع تو
زانکه طرفه شکلهایی میکنی
گه گهی گر میکنی ما را طلب
آن نه از دل از ریایی میکنی
کیمیای وصل تو ناید به دست
زانکه هر دم کیمیایی میکنی
هست هم چیزی درین زیر گلیم
یا مرا طال بقایی میکنی
گردی از عشاق کشتن شادمان
راست پنداری غزایی میکنی
قصد جان مبتلایی میکنی
با وفاداری که دربند تو شد
هر زمان قصد جفایی میکنی
کی شود واقف کسی بر طبع تو
زانکه طرفه شکلهایی میکنی
گه گهی گر میکنی ما را طلب
آن نه از دل از ریایی میکنی
کیمیای وصل تو ناید به دست
زانکه هر دم کیمیایی میکنی
هست هم چیزی درین زیر گلیم
یا مرا طال بقایی میکنی
گردی از عشاق کشتن شادمان
راست پنداری غزایی میکنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
دوستا گر دوستی گر دشمنی
جان شیرین و جهان روشنی
در سر کار تو کردم دین و دل
انده جانست وان در میزنی
برنیارم سر گرم در سرزنش
ساعتی صد بار در پای افکنی
تا همی دانی که در کار توام
رغم را پیوسته در خون منی
چند گویی خونت اندر گردنت
بس به سر بیرون مشو گر کردنی
با منت چندین چه باید کارزار
چون مصاف من ببوسی بشکنی
چون فلک با انوری توسن نگشت
مردمی کن درگذر زین توسنی
جان شیرین و جهان روشنی
در سر کار تو کردم دین و دل
انده جانست وان در میزنی
برنیارم سر گرم در سرزنش
ساعتی صد بار در پای افکنی
تا همی دانی که در کار توام
رغم را پیوسته در خون منی
چند گویی خونت اندر گردنت
بس به سر بیرون مشو گر کردنی
با منت چندین چه باید کارزار
چون مصاف من ببوسی بشکنی
چون فلک با انوری توسن نگشت
مردمی کن درگذر زین توسنی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
در حسن قرین نوبهار آیی
در جور نظیر روزگار آیی
چون شاخ زمانهای که هر ساعت
از رنگ دگر همی بیارایی
هر وعده که بود در میان آمد
ماند آنکه تو باز در کنار آیی
در کار تو میفروشود روزم
آخر تو چه روز را به کار آیی
گویی به سرم که از تو برگردم
تا با سر نالهای زار آیی
سوگند مخور که من ترا دانم
دانم که به قول استوار آیی
گر عشق ز انوری درآموزی
حقا که به کفر یار غار آیی
در جور نظیر روزگار آیی
چون شاخ زمانهای که هر ساعت
از رنگ دگر همی بیارایی
هر وعده که بود در میان آمد
ماند آنکه تو باز در کنار آیی
در کار تو میفروشود روزم
آخر تو چه روز را به کار آیی
گویی به سرم که از تو برگردم
تا با سر نالهای زار آیی
سوگند مخور که من ترا دانم
دانم که به قول استوار آیی
گر عشق ز انوری درآموزی
حقا که به کفر یار غار آیی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷